مرگ در آب

یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۶ برابر با ۲۳ آپریل ۲۰۱۷


یوسف مصدقی – «فلِباس فنیقی، دو هفته پس از مرگش، فریاد مرغان دریایی و امواج ژرف دریا و سود و زیان را از یاد برد.
جریانی آب در زیر دریا استخوان‌هاش را به نحوی برگرفت. در آن حال که از نشیب و فراز می‌گذشت
مراحل سال‌خوردگی و جوانی‌اش را پیمود و به گرداب رسید.
یهود و نایهود،
ای آنکه چرخ را می‌گردانی و به سوی باد می‌نگری،
به فلباس بیندیش که روزی چون تو رشید و زیبا بود»(۱)

درآمد

اکبر هاشمی بهرمانی رفسنجانی(۲) در یک بعد از ظهر معمولی دی ماه ۱۳۹۵ خورشیدی بنا به روایتِ قریب به واقع، در حین شنا در استخری در مجموعه‌ی سعدآباد سکته کرد و در آب درگذشت. بنا به اقوال کسانی که آن روز ملاقاتش کرده بودند تا ساعتی پیش از مرگ، سرحال و سردماغ بود و چند باری هم بر سبیل مزاح چند متلکِ علمایی بار اعضایِ ورشکسته‌ی مجمعِ(۳)  تحت ریاستش کرده بود. این مطایبات، موجبات نقل خاطره‌های داغ را از آن مرحومِ مبرور برای برنامه‌هایِ مناسبتیِ رسانه‌ی ملی! فراهم آورد. انگار که در دوراندیشیِ منسوب به ایشان حتی برای خالی نماندنِ بساطِ خاطره‌گویی و ذکرِ‌خیر هم، جایی لحاظ شده بود. برخی از دشمنانش این مرگ فُجعه را ناشی از انتقام الهی (یا دست قهار طبیعت) دانستند و برخی دیگر بختیاریِ او از گریز از عاقبتی بد را به بی‌حساب و کتابی دستگاه آفرینش یا امتناعِ عدالت در این جهان فانی مرتبط کردند. دوستانش اما زندگی و مرگ او را مصداق «عاش سعیداً و مات سعیداً» گرفتند و بر مرگ او مویه و فسوس کردند و ثُلمه وارده به جمهوری اسلامی را جبران‌ناپذیر دانستند. دو روزی از واقعه گذشت و مراسم تشییع او با حضور جمع کثیر و متنوعی از مردم تهران برگزار شد. رهبر جمهوری اسلامی نمازی بحث‌برانگیز بر جنازه‌ی او گزارد. سپس پیکر او به بهشت زهرا منتقل شد و در کنار گور مرشدش روح‌الله خمینی به خاک سپرده شد.

الف) روزی روزگاری، اینا

از لحظه اعلام خبر تا ده ‌دوازده روز بعد که آوارِ ساختمان پلاسکو ماجرای مرگ رفسنجانی را زیر خود دفن کرد، انواع تحلیل و پیش‌بینی از در و دیوار رسانه‌های فارسی‌زبان بالا می‌رفت و حضراتِ متخصص، از هر طیف و جناحی، در بابِ ایرانِ پس از رفسنجانی سخن‌ها گفتند. انگار که از صحنه خارج شدنِ او پایان یک عصر سیاسی و شروع نوع دیگری از سیاست‌ورزی در جامعه‌ی سیاست‌زده‌ی آریایی- ‌اسلامیِ ماست.

برای نگارنده که همه روزگارش در دوران جمهوری اسلامی یا به بیان دیگر در دورانِ اینا(۴)  گذشته است، اکبر رفسنجانی پای ثابت همه خاطرات سیاسی- اجتماعی و طنزینه‌هایِ پرشمار در باب اینا بود. استمرار حضور او در فضای سیاسی ایران باعث شده بود که بسیاری به غلط و از روی عادت او را «نماینده‌ی رسمی و همیشگی و غیرقابلِ تعویضِ قاطبه‌ی اهالیِ نظام جمهوری اسلامی»(۵) بدانند. در این مدتی که از مرگ رفسنجانی می گذرد از بسیاری از هم‌نسلانم که به برکتِ اینا در اقصی نقاط این کره خاکی پراکنده شده‌ا‌ند، شنیده‌ام که پس از شنیدن خبر مرگ رفسنجانی چندی تعادل‌شان را از دست داده بودند زیرا تصور جمهوری اسلامیِ بدونِ رفسنجانی برایشان ناممکن می‌نموده است.

اگر اهل فوتبال باشید و در عین‌حال لولهنگ روشنفکریتان هم قدری آب بردارد(۶)، اینجا می‌توانید از یک تمثیل نهایت بهره‌برداری را بکنید. تیم ملی فوتبال برزیل تنها تیمی است که در تمام ادوار جام ‌جهانی فوتبال شرکت کرده و تا به حال پنج بار هم قهرمان این تورنمنت رو به انحطاط(۷) شده است. تصور جام جهانی بدون حضور تیم برزیل برای بسیاری از فوتبال‌دوستان ناممکن است اما اگر قدری به چند دوره‌ی اخیر این بازی‌ها دقیق شویم از آن شکوهِ افسانه‌ای که همواره درخششِ زرفامِ پیراهنِ تیم برزیل به همراه داشته، نشانی نمی‌بینیم. از جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا تا ۲۰۱۴ برزیل، تیم ملی فوتبال برزیل هیچگاه به افسانه‌ای که از او ساخته بودند، نزدیک هم نشد. هر چند در این هفت دوره‌ی اخیر دو بار قهرمان جام شد اما چه در آمریکایِ ۱۹۹۴ و چه در جام‌جهانیِ کذاییِ ۲۰۰۲ کره- ژاپن، تیم فوتبال برزیل با بازی‌های بد و معمولی، با حسابگری و خوش‌شانسی قهرمان شد(۸).

تا چندی پیش رفسنجانی همین نقش را در تورنمنتِ کسبِ قدرت در ایران بازی می‌کرد. هر چند که افسانه‌ی قدرتِ بی‌حد و پشت‌پرده‌ی رفسنجانی در فضای سیاسی ایران مثل افسانه‌ی برتریِ ذاتیِ بازیکنانِ برزیل نسبت به باقی فوتبالیست‌های دنیا، کم‌کم از سکه می افتاد اما مانورهای حسابگرانه‌ی اِسکولاریوارِ(۹) رفسنجانی، چندباری این افسانه‌ی رو به ‌افول را از نابودی کامل نجات داد. هرچند که، عاقبتِ تاکتیک‌های اسکولاری فاجعه‌ی بازیِ نیمه‌نهایی در ورزشگاه ماراکانا و هفت گلِ دریافتی از تیم آلمان شد کما اینکه عاقبت افسانه‌ی قدرت رفسنجانی هم شکستِ فاحش‌اش در عرصه‌ی بازیِ قدرت در ایران گشت.

روزگارِ «گفتمانِ اینا» مدتی است که سپری شده و آن دوگانه‌ی پررنگِ مردم در برابر حکومت از اواسط دهه هفتاد خورشیدی به مرور رنگ باخته است. به همان نسبت هم هویتِ اینا از یکپارچگی سابق خود درآمده و بخش اعظم طبقه‌ی نوکیسه‌ی به آب و علف رسیده‌ی سال‌های پس از سازندگی و بخشی از طبقه‌ی متوسطِ منتفع از جمهوری اسلامی را دربرگرفته است. رفسنجانی با نوع حکمرانی و سیاست‌هایِ اقتصادیِ تعدیلی‌اش نقش بارزی در گسترش و نهادینه شدنِ فساد در جامعه‌ی جوان ایرانِ پس از جنگ داشت و ناخودآگاه با آلوده کردن بدنه‌ی جامعه به مفاسدِ اینا به کمرنگ شدنِ این گفتمانِ مبتنی بر دوگانگی کمک کرد. پرسشی که می‌تواند در اینجا طرح شود این است ‌که: چه خصوصیتی بیش از همه رفسنجانی را برای ایفای چنین نقشی توانا می‌کرد؟ پاسخ را شاید بتوان در ناهماهنگی شخصیت رفسنجانی با هویت صنفی او یافت. او آخوندی بود که مرزبندی هویتی با غیرآخوندها نداشت.

ب) آخوندی که آخوند نبود

درباره اکبر رفسنجانی تقریباً هیچ حرفی تازه نیست. از همان روزِ میانه‌ی بهمن ۱۳۵۷ که از خودش در مراسمِ شلخته‌ی معرفی نخست‌وزیرِ انقلاب مهدی بازرگان در حضور خمینی رونمایی کرد، همیشه کمابیش در عرصه بود و اخبار و شایعاتِ ریز و درشت درباره او و خانواده‌اش نقل محافل بود. از همان روزِ رونمایی، ظاهر و صدای غیرعادی‌اش به مشهورشدنش کمک شایانی کرد(۱۰). تصویرِ آخوندی بی ریش و پشم با صدایی که اصلا به درد روضه و خطابه نمی‌خورد برای مردمِ انقلابیِ جوّزده تازگی داشت و باعث شد رفسنجانی در کانون توجه قرار بگیرد. همین ظاهر متفاوت و صدای متمایز کمی بعد موضوع هزلیاتِ عقده‌گشایانه‌ی دشمنان و زخم‌خوردگان از تصمیمات او شد و تا روز مرگش نسل بعد نسل، مقلدین صدایش در اقصای عالم به هنرنمایی مشغول بودند. گاهی این عقده‌گشایی‌ها به جاهای باریکی می‌کشید که نانوشتنی است(۱۱). به هر حال به مرور زمان بیشتر مردم به این نتیجه رسیدند که رفسنجانی آخوندی است که خیلی هم آخوند نیست به این معنی که آخوند بودنش فرعِ بر هویت سیاسی اوست. بیشتر آدابی که در میان اهل منبر رواج داشت را رعایت نمی‌کرد. از قطر عمامه و شکل و رنگ عبا گرفته تا رویّه‌اش در رفتار با اُناث خانواده‌اش با قاطبه‌ی علمای شیعه متفاوت بود. عمامه را صرفه‌جویانه می‌بست و گشادی عبا را کم می‌گرفت. در راه رفتن چالاک بود و وقار قلابی و گفتارِ کشیده‌ی مستعرب با چاشنیِ تلفظاتِ حروفِ حلقی را دوست نمی‌داشت و تا حدی که ممکن بود به کار نمی‌گرفت. در خاطرات روزانه‌اش از همسرش به اسم کوچک یاد می‌کرد و همانطور هم آنها را به چاپ می‌زد. حضور اجتماعی دخترانش را تقویت می‌کرد و غیرمستقیم به آنها مشاغلِ میانیِ دولتی و نیمه‌دولتی می‌سپرد. برخلاف عمومِ علمایِ اَعلام نه‌تنها هیچ یک از اولاد ذکورش ملبس به کسوت آخوندی نشدند بلکه حتی پایشان به دانشگاه‌های درجه دو و سه فرنگی هم باز شد(۱۲) و مدارکِ بلژیکی و بریتانیایی پیش از دکترای مأخوذ از دانشگاه آزاد اسلامی زیبِ دیوارِ دفاترِ آقازاده‌ها شده بود.

این چنین رویّه‌ای موجب شد که در عین‌ اینکه در کسوت روحانیت بود، مرزبندی جدی با غیرآخوند نداشته باشد و به جای تقویت هویت صنفی‌اش ترجیح بدهد که رهبر جریانی از عمل‌گرایی سیاسی با چاشنی تکنوکراسی شود. روشن‌ترین مثال برای تقویت این ادعا علاقه‌ی بی‌حد و همزادپنداریِ او با شخصیت امیرکبیر است. جماعت آخوند معمولا کمتر به شخصی بیرون از صنف خودشان ابراز ارادتِ آشکار می کنند و اگر از آنها در باب شخصیتِ تاریخیِ موردِ علاقه‌شان پرسش کنید، جدا از ائمه‌ی شیعه که برایشان جایگاهی فراتاریخی قائلند، معمولا از فقهای شیعه مثل شیخ مفید، شهید اول یا شیخ انصاری و امثال آنها نام می برند نه شخصیتی بیرون از صنفِ آخوند. اینکه رفسنجانی به جای این همه فقیهِ مشهورِ شیعه شخصیتی بیرون از صنفِ روحانی را الگو قرار می داد قابل تأمل است.

ج) میرزاتقی‌خان و دُن‌کورلئونه

علاقه و همزادپنداری رفسنجانی به امیرکبیر شهره‌ی خاص و عام بود. در سی ‌و سه سالگی یک فقره کتاب‌سازی هم در باب امیر مرتکب شده بود که هر چند در میان اهل فن و دانشجویان تاریخ قدر و منزلتی پیدا نکرد اما برای خودش بسیار عزیز بود. حتی در آخرین روزهای عمر هم با خواندن بخشی از آن(۱۳)  برای عده‌ای از ملاقات‌کنندگانش(۱۴) و گریستن به عاقبتِ کارِ امیرکبیر، نمایشِ یک نفره‌ی سوزناکی اجرا کرد. فارغ از اینکه قبایِ امیرکبیری بر تنش زار می‌زد، درکِ سطحی‌اش از مدرنیته و استعمارستیزی در همین کتاب هویداست. با وجود شهرتش به دوراندیشی، مثل باقیِ همپالکی‌هایش استادِ گزنکرده‌ پاره‌کردن بود و وقتی هم که زمام امور مملکت به دستش افتاد مدرن‌شدن را به ساخت‌ و سازِ ساختمان و پل و جاده محدود کرد. با سدسازی‌های بیجا و بی‌مطالعه، تالاب‌ها و دریاچه‌های کشور را خشک کرد و ریشه کشاورزیِ نیمه‌جانِ مملکت را سوزاند. دارالفنونش هم شد دانشگاه آزاد اسلامی که به دولتمردانِ جیم‌الفی، بدون داشتنِ دیپلم دکترا می‌داد و البته قُلّکی هم بود برای خانواده‌اش و دار و دسته‌ای که دور و برِ خود جمع کرده بودند.

اینکه چرا چنین رویّه‌ای را برای امیرکبیر ِثانی‌ شدن پیش گرفت تا حد زیادی روشن است. رفسنجانی نمی‌خواست به عاقبتِ میرزاتقی‌خانِ شهید دچار شود و تنها راه چاره را در گسترش قدرت اقتصادی و ایجاد یک شبکه‌ی قدرتمند در ساختارِ قدرتِ حاکم می دید. رفسنجانی هر چند با استعمارستیزی و تجدّدِ موردِ نظرِ امیرکبیر همدل بود ولی به‌عکسِ امیر هیچ تلاشی برای مبارزه با فساد و قوم و خویش‌بازی نمی‌کرد. احتمالا علت سقوط امیر و شکست برنامه‌ی توسعه‌ی او را تنهاییِ امیر در مقابل دشمنانِ متحدش می‌دید و به خیال خودش تنها راه جلوگیری از چنین عاقبتی را گسترشِ حوزه‌ی نفوذش در همه‌ی سوراخ سمبه‌هایِ سرایِ قدرت در ایران می‌دانست. این تدبیرِ مفسده‌انگیز قدری به حفظ او در قدرت کمک کرد اما او را تا حدِ پدرخوانده‌ی یک جریان سیاسیِ فاقدِ خوشنامی تقلیل داد. باید توجه داشت که اسطوره شدن در حدودِ جغرافیایِ ایرانِ اسلامیِ شیعه، پیوندِ جدانشدنی با شهادت دارد و شیخ اکبر رفسنجانی- آنچنان که از زندگی‌اش بر می‌آید- خیلی آماده‌ی شهادت نبود. بنابراین درنهایت وقتی در عمل بینِ انتخابِ میانِ امیرکبیر و دُن‌کورلئونه‌شدن مُخیَّر شد، دومی را برگزید. از قدیم هم رویّه‌ی عقلا و زعمایِ قوم، انتخابِ وسیله‌ی امن‌تر برای سفر بوده‌ است چنانکه رفیقِ شصت‌ساله‌ی ایشان هم- که ازقضا رهبر جمهوری اسلامی است- چنین رهنمود داده اند(۱۵).  اما شاید داستان به حفظ قدرت و علاقه به صدارت محدود نباشد بلکه سودایِ بزرگتری در کار بوده است.

د) «مردی برای تمام فصول» یا «مردی که می خواست سلطان باشد»

هیچگاه وجیهُ‌الملّه نبود. حتی در دوره‌ای که ملت فکر می‌کردند آدمِ اولِ ماجراست، به شدت منفور شده بود. خودش هم کمابیش به این موضوع واقف بود. در همان اوائل انقلاب در انتخابات خبرگان و سپس مجلسِ اول، در تهران در میانه‌ی بالایِ لیستِ نتایج قرار گرفت اما فاصله‌اش با نفراتِ اول معنی‌دار بود. تا اواخر عمرش در هیچ انتخابِ رقابتی رأی نخست را به دست نیاورد(۱۶)  حتی در دورانِ محبوبیتِ نسبی که در زمان معزولی پیدا کرده بود، ادلّه‌ی قویِ منتقدان برای محکومیت‌اش بر مدافعاتِ بی‌رمقِ هوادارانش می‌چربید. به یاد ندارم کسی برای دفاع از رفسنجانی مجانی و بی‌شائبه سینه سپرکرده باشد. مدافعانش در بدنه‌ی جامعه معمولا حقوق‌بگیرِ شبکه‌ی اقتصادی- رانتی‌اش بودند و وقتی مواجب‌شان دیر می‌شد یا پیشنهاد بهتری از طرف مقابل می‌گرفتند به جناح مقابل می‌پیوستند. پروردگانِ مکتب‌اش هم مشتی تکنوکراتِ پرمدعا بودند که همیشه نفع شخصی و جناحیِ خودشان را ارجح بر منافع ملی می‌دانستند. همین گروه به شایعه‌ی قدرتِ بی‌حدِ او دامن می‌زدند تا در سایه‌ی این افسانه به لفت و لیس و آب و علفِ بیشتری برسند و البته هم اینان بودند که با دله‌دزدی و سوء مدیریت، بیشترین بدنامی را برای رفسنجانی تحفه آوردند.

خامنه‌ای و رفسنجانی

این روزها ترجیع‌بندِ مدایحِ بعضی از ستایشگرانش این است که «رفسنجانی از اینکه خود را به رأی مردم بگذارد نمی‌ترسید». این گزاره مغالطه‌ای واضح است. ایشان برای ماندن در بازی چاره و امکان دیگری جز استفاده از برگ آرای عمومی نداشت. در عین‌‌ حال آنقدر این ملتِ آریایی- اسلامی را می‌شناخت که بداند اکثریتِ آنها همدلِ وزیرِ معزول و عاشقِ شهیدِ مظلوم‌اند. بنابراین در دوره‌ی فتور، خود را به آرایِ عمومی گذاشت تا شاید از آن طریق جایگاهِ متزلزل‌اش در سرای قدرت مستحکم شود. در عین‌ حال باید اذعان کرد که رفسنجانی مردی بود با اعتماد به ‌نفسِ بالا که از دیده‌شدن نمی‌هراسید. مقابل دوربین راحت بود و می‌دانست چگونه عکاس‌ها را مدیریت کند تا وزنِ حضورش را به تصویر بکشند. برخلاف روایتِ مرسومِ این روزها، نخستین کسی که مستمراً پرسش‌های خبرنگاران خارجی را با پرسش متقابل جواب می‌داد و این را خیلی سیاستمدارانه می‌دید او بود نه محمود احمدی‌نژاد.

عده‌ای از ستایشگرانش او را «مردی برای تمام فصول»(۱۷) می‌نامیدند که نه تنها نشانه ناآگاهی گویندگانِ این سخن از بارِ مفهومیِ این تعبیر است بلکه توهینی آشکار به اخلاقِ سیاسی و اصول‌گراییِ سالمی است که فیلسوفی همچون تامِس‌ مور آن را نمایندگی می‌کند. آنچه تامس مور را مردی برای تمام فصول می‌نماید صداقت و پایبندی او به اخلاق و سازش‌ناپذیریِ توأم با آرامشی است که در نهایت، انجامش مرگی شرافتمندانه است. برای مور مصلحت تا جایی معنا دارد که اخلاقِ جهان‌شمولی که او به آن باور دارد به پای آن قربانی نشود وگرنه حفظ جُبه‌ی صدارت با تأیید همه جانبه‌ی اعمالِ شاهِ مستبدی چون هِنری‌هشتم برای سِر تامِس ‌مور کاری ساده بود. از این منظر همان رویّه‌ای که راه امیرکبیر را از رفسنجانی جدا می کند، شأنِ سیاسیِ تامِس‌ مور را هم از اکبر رفسنجانی متمایز می‌کند.

ه) یک شطرنج‌باز معمولی

افسانه‌ی تبحّرِ رفسنجانی در بازی‌هایِ خطیرِ سیاسی هم بیشتر ناشی از تبلیغات هوادارانش بود تا توانایی شخص او برای از میدان به در کردنِ رقیبانِ سیاسی. هر رقابتِ سیاسی با طرفینِ درگیر در آن سنجیده می‌شود و این سنجش تنها با ارزیابی از توانایی‌هایِ اطرافِ دعوا ممکن است. اگر بیشترِ کسانی که در رقابت شرکت می‌کنند فاقد ابتدایی‌ترین شاخص‌هایِ سیاست‌ورزی باشند، برنده رقابتِ میانِ آنها دستِ بالا سیاستمداری میان‌مایه و مکار خواهد بود که در آوردگاه‌هایِ بزرگتر چیزی برای ارائه نخواهد داشت. اگر نگاهی به آدم‌های اصلیِ انقلاب پنجاه و هفت بیندازیم، نه تنها سیاستمداری با حداقلِ استانداردِ تجربه و حکمت عملی میانشان نمی‌یابیم، بلکه با موجوداتی روبرو می‌شویم که حتی درک درستی از اداره یک روستا هم نداشتند. از این رو فجایعی که در سال‌های نخستِ انقلاب اتفاق افتاد نمایش‌دهنده‌ی توانایی و شعورِ سیاسیِ نیروهایِ فعال در انقلاب بود. پیروزی در رقابت چند جانبه‌ای که یک گوشه‌اش مسعود رجوی و ابولحسن بنی‌صدر باشند و درگوشه‌هایِ دیگرش حزب توده و نهضت‌آزادی عرض‌ اندام کنند، در میانه‌اش هم عجایب‌المخلوقاتی مثل صادق قطب‌زاده و محمد منتظری و حسن آیت رژه بروند، بیشتر از اینکه ناشی از لیاقت برنده بازی باشد نتیجه‌ی بی‌صلاحیتیِ شگفت‌آورِ باقیِ اصحابِ بازنده‌ی دعواست.

اینجا بد نیست که به اسطوره‌ی «سیاستمدارِ هوشمندِ دوراندیش» بپردازیم و ببینیم که این عنوان تا کجا زیبنده‌ی آیت‌اللهِ متوفاست. تا به امروز، عالم سیاست بیش از هر چیزی به صحنه شطرنج تشبیه شده است. جهان شمولی و تاریخیتِ این تشبیه تقریبا بلامعارض است. از این منظر، سیاستمدارِ توانا همچون شطرنج‌بازِ ماهری است که قدرتِ پیش‌بینیِ بالا و فراستِ بهره‌برداری از اشتباهات حریف را دارد و برای پیروزی در بازی از قربانی‌دادن ابا ندارد. آنچه اما یک شطرنج‌بازِ نابغه را از یک شطرنج‌بازِ حرفه‌ای متمایز می‌کند، خلاقیتِ او در هنرِ هوشمندانه خطرکردن در بازی است. در تاریخ نوین مسابقات جهانی شطرنج، قهرمانانی از هر دو گروه بوده‌اند(۱۸)  اما آنچه ماندنی است کارِ دسته‌ی اول یعنی نوابغ شطرنج است چنانکه تنها بازی‌های نوابغ است که مستمراً تدریس و تحلیل می‌شود. از نگاه نویسنده‌ی این سطور، مرحوم رفسنجانی شطرنج‌بازی حرفه‌ای ولی معمولی بود که نه تنها خلاقیت نداشت بلکه اطرفیانش را عامدانه از ابرازِ خلاقیت در کارِ سیاسی باز می‌داشت(۱۹).  شطرنج‌بازِ نابغه همیشه از حریف‌اش جلوتر است اما این موضوع در سیاست ممکن نیست. در مقابل اما بزرگترین نقطه ضعف یک شطرنج‌باز حرفه‌ای دست کم گرفتن حریف است. این ضعف یقه رفسنجانی را هم گرفت و او را دچار اشتباهاتِ محاسباتیِ بنیان‌کنی کرد. ثمره‌اش در اشک‌هایی که در روزهای آخر عمر به بهانه‌ی شهادتِ امیرکبیر ریخت، تبلور یافت. شاید هوش خودش را دست بالا گرفته بود و خیال می کرد اگر چند تحلیل خوب از شروعِ بازی را بلد باشد و حقه‌های قدیمی را به کار بگیرد حتما برنده‌ی بازی است. اینکه بعد از عمری سیاست‌ورزی در کشور جهان سومیِ استبدادزده دیر ملتفت بشوی که برنده‌ی بازی کسی است که اسلحه به دست دارد و می‌تواند به وقتِ لزوم چندصد نفر آدمِ پاکار سوارِ موتورهزار را به میدان بیاورد، اعتباری به دوراندیشی سیاسی شما نمی‌دهد. به گمان نگارنده، حضرت آیت‌الله خیلی دیر متوجه نقشِ پیاده در بازی شطرنج شد(۲۰).

نتیجه‌گیری: حکمِ زمان است این

مرگ آدمیزادی هشتاد و دو ساله در کشوری که متوسطِ طولِ عمر در آن هفتاد و یک سال است(۲۱) اتفاقی عجیب و غیرمنتظره نیست. اینکه بخش بزرگی از چندین نسل از ایرانیان تصویری نامیرا از یک سیاستمدار معمولی در ذهن‌شان ساخته بودند و از شوک ناشی از مرگ او بدون توجه به کارنامه‌ی نه‌چندان قابل دفاعی که از او به جا مانده سوگواری کنند، موجب انتقاد است. صد البته وقتی برخی از به ‌اصطلاح تحلیلگران سیاسی تصویری آرمانی از رفسنجانی بسازند نشانه‌ی توأمانِ بدسلیقگی و جهل است. در عرصه‌ی واقعیِ سیاستِ ایران، رفسنجانی سال‌ها بود که تنها امیدش به حضور مردم پای صندوق‌های آرای بی‌حاصل بود تا بازنشستگی او را به تأخیر بیندازند و مردم هم ناچار چندباری به همان راه رفتند. در حکایات عامیانه قدما چند روایت در باب شیری هست که از نعره خودش می‌ترسد و می‌گریزد؛ به نظر می رسد که حضور پرشور مردم تهران در تشییع رفسنجانی روایتی از همین نعره و ترسِ توأمان بود.

راقم این سطور پس از انقلابِ پنجاه و هفت در خانواده‌ای جوان چشم به این جهان گشود. در ایام کودکی‌اش خرقه‌تهی‌کردن اندک پیرانِ خانواده را دید و شاهد گم شدن و مرگ چند جوانِ فامیل هم بود. پس از آن تا مدت‌ها مرگ را دور و بر نزدیکانش ندید تا اینکه گذرِ ایام، خزانِ عمرِ جوانانِ آن سال‌ها را آورد و بیشینه‌ی آنها را به آستانه‌ی ناگزیر رهنمون کرد. جمهوری اسلامی هم پس از سال‌های خونین اولیه، سی سالی را از جوانی به پیری گذر کرده و امروز اغلب بنیانگذارانش درگذشته‌اند. چند تنی هم که باقی مانده‌اند در نشیب زندگی طولانی خود هستند. در همین یکی ‌دو سالِ اخیر مهدوی کنی، واعظ طبسی و موسوی اردبیلی به فاصله کمی از یکدیگر مردند و رفسنجانی هم از پیِ آنها روانه‌ شد. این آخری مثل فلِباس فنیقیِ شعرِ الیوت در آب غرق شد و کوتاه زمانی از مرگش و خیلی زودتر از آنچه توقع بود تبدیل به خاطره‌ای نه‌چندان دلنشین گشت. میراث مادی‌اش در حال تقسیم است و خاطره‌اش در حال محو شدن. دنیا هم به راه خودش می رود و «آنکه چرخ را می‌گرداند» نیز مشغول‌تر از آن است که به درگذشتگانی بیندیشد که روزگاری در این جهان بودند.

راستش را بخواهید رفقا، اتفاق خاصی نیفتاده فقط زمان همچون همیشه مشغول حکمرانی است.
تورنتو

زیرنویس:
(۱)چند سطر نخست، بخش چهارم از منظومه «جاودانه سرزمین هرز» سروده تی. اس. الیوت (T. S. Eliot) به ترجمه بهمن شعله‌ور است.
(۲) در این نوشته از او به اختصار به عنوان رفسنجانی نام می‌برم که متمایزکننده او از هر هاشمیِ دیگر است و البته مشهورترین بخش نام خانوادگی اوست.
(۳)اعضای حقیقی (نه حقوقی) مجمع تشخیص مصلحت نظام اکثراً ورشکستگان سیاسی بازنشسته نظام جمهوری اسلامی هستند که برای خالی نبودن عریضه از رهبر جمهوری اسلامی حکم می‌گیرند تا باقی عمرشان را بی سِمَت سر نکنند؛ تقریباً شبیه سناتورهایِ انتصابی عهد پهلوی دوم البته بدون عنوان پرطمطراق سناتور.
(۴)از همان سال‌های نخست شکل‌گیری جمهوری اسلامی یکی از ترجیع‌بندهای بحث‌های سیاسی دورهمی پیرمردهای خانواده با جوان‌های ناراضی که به اصطلاح سیاسی بودند این بود که «… همه حرف‌هایی که زدی درست اما بالاخره بگو اینا کی میرن؟» ضمیر اشاره جمع محاوره‌ایِ «اینا» بارِ ارجاعی قدرتمندی در آن دوران داشت که به دوگانه مردم- حکومت دامن می‌زد. جناب محمد قائد «اینا» در دوران جمهوری اسلامی را مابه‌ازای واژه «دستگاه» در زمان پهلوی دوم می‌داند. نگارنده با ایشان موافق نیست. «اینا» ضمیر اشاره به نزدیک است که گویای آشنایی عمومی گوینده با مرجع ضمیر است اما «دستگاه» به هیچ روی چنین آشنایی را نمایندگی نمی‌کند و بیشتر نشان‌دهنده روبروشدنِ انسانِ عامی با مکانیک پیچیده‌ای است که راه شناخت‌اش بر او بسته است.
(۵)عمرِ نو‌‌ذر آزادی دراز باد!
(۶)برای مثال یکی مثل حمیدرضا صدر
(۷)زمانی گرفتن جواز حضور در مرحله پایانی جام جهانی فوتبال چیزی بود در مایه گرفتن مدرک دکترای بدون رانت در علوم انسانی در ایران. کاری صعب و پر مخافت که نیل به آن در توان هر کسی نبود. از شروع هزاره جدید به مرور این راه هموار شد و نهایتاً پس از دو دوره آینده جام جهانی، با افزایش تعداد تیم‌ها به ۴۸ تیم برای بیشتر کردن شانس حضور کشورهای بیشتر در این تورنمنت، لامحاله از کیفیت بازی‌ها از این هم بیشتر کاهیده خواهد شد و بر این رقابت‌ها همان خواهد رفت که بر مدرک دکترا در حدود مرزهای دکترآبادِ آریایی- اسلامی ما رفت.
(۸)میزبانی مشترک ژاپن و کره در آن دوره یکی از رسواترین و بی کیفیت‌ترین ادوار جام جهانی را رقم زد. شاید بعد از جام جهانی ۱۹۳۴ ایتالیا و ۱۹۷۸ آرژانتین که سیاست و زد و بند در آنها حرف اول را می‌زد، این دوره رتبه سوم را از این لحاظ کسب می‌کند.
(۹)لوییس فلیپه اسکولاری (Luiz Felipe Scolari) مربی نتیجه‌گرای تیم ملی برزیل در جام‌های جهانی ۲۰۰۲ و ۲۰۱۴ بود که فلسفه‌ای مغایر با سنت فوتبال برزیل داشت. هر چند با همین فلسفه قهرمان جام ۲۰۰۲ شد اما بزرگترین فاجعه تاریخ فوتبال برزیل یعنی شکست با هفت گل در خانه در نیمه نهایی جام ۲۰۱۴ از تیم ملی فوتبال آلمان او را مصداق خاسرِ دنیا و آخرتِ تاریخ فوتبال کرد.
(۱۰)عامه مردم، بنا به ظاهر، او را بیست سالی جوان‌تر از سن و سالش به حساب آوردند. رفسنجانی در آن زمان چهل و چهار ساله بود که هر چند در مقایسه با سن و سال خمینی و بازرگان، نوباوه محسوب می‌شد ولی در بدنه انقلابیونی که بعدها نظام مقدس جمهوری اسلامی را شکل دادند شیخوخیت داشت.
(۱۱)نمونه‌اش هم مجموعه کلیپ‌های آلتِ عمامه به سری بود که با صدای حزینِ حضرت آیت‌الله، مشغول به وعظ در مسائل مختلف بود. در دهه هشتاد خورشیدی امثالِ این تفریحاتِ سالم در تلفن‌هایِ همراهِ ملت قهرمان ایران از طریق بلوتوث جابه‌جا می‌شد.
(۱۲)ماجرای دکترا گرفتن مهدی هاشمی در آکسفورد در این مقال نمی‌گنجد و نگارنده هم از جزئیات آن بی‌اطلاع است. در این باب، مجاهداتِ کاوه موسوی و مُحاجّه ایشان با همایون کاتوزیان شهره آفاق است و اگر در فضای مجازی چرخی بزنید حساب ماجرا تا حدودی دست‌تان می‌آید.
(۱۳)منتخبی از صفحات ۱۳۵ تا ۱۴۲ کتابِ  امیرکبیر قهرمان مبارزه با استعمار چاپ سال ۱۳۴۶ انتشارات فراهانی درباره تأسیس دارالفنون.
(۱۴)جمعی از اعضای هیأت علمی پژوهشکده سازمان اسناد و کتابخانه ملی به‌همراه مدیر و اعضای مدرسه دارالفنون.
(۱۵)اگر در دهه هشتاد خورشیدی گذارتان به دفتر فروش بلیت قطارهای مسافرتی رَجا (شرکت راه آهن جمهوری اسلامی) زیر پل کریمخان افتاده باشد، رهنمود داهیانه معظم‌له در باب ترجیح استفاده از قطار به جای هواپیما را حتما بر سردر ساختمان مورد اشاره خوانده‌اید. همچین در دفترچه‌های راهنمای رَجا نوشته شده: «اگر قرار باشد بین هواپیما و قطار یکی را انتخاب کنم، من قطعا قطار را انتخاب خواهم کرد» مقام معظم رهبری.
(۱۶)دو باری بدون رقیبِ جدی رئیس جمهور شد. بار اول رقیب‌اش دکترشیبانی گفته بود که خود به رفسنجانی رأی می دهد و بار دوم عبدالله جاسبی که نوچه رفسنجانی در سِمَت ریاست دانشگاه آزاد بود و آدمِ خجسته‌ای به نام رجبعلی طاهری رقیب‌اش بودند به علاوه‌ی احمد توکلی که این آخری بدون هیچ تبلیغی فقط با چند انتقاد سطحی از رویّه زمامداریِ رفسنجانی میلیون‌ها رأی آورد. در انتخابات مجلس ششم آغاسی شد. آوردن رأی نخست در انتخابات خبرگان دوره‌های چهارم و پنجم هم در دوران افول او اتفاق افتاد و بیشتر سلبی بود.
(۱۷)عنوان نمایشنامه‌ای از روبرت بولت (Robert Bolt) در باب دوره پایانی زندگی فیلسوف و سیاستمدار انگلیسی تامس مور(Thomas More). نسخه سینمایی این اثر به کارگردانی فِرد زینه‌مان (Fred Zinnemann) محصول ۱۹۶۶ میلادی از شاهکارهای تاریخ سینماست.
(۱۸)بارزترین قهرمانان دسته اول (نوابغ) از دید نگارنده خوزه کاپابلانکا، بابی فیشر و گری کاسپاروف هستند. دسته دوم (حرفه‌ای‌ها) اما تعداد زیادی را در بر می‌گیرد که برای هم‌ارزی تنها به سه نفر اشاره می‌کنم که هر سه به ترتیب مغلوب نام‌بردگان قبلی شده‌اند یعنی امانوئل لاسکر، بوریس اسپاسکی و آناتولی کارپف.
(۱۹)برای مثال حمایت تأثیرگذار او از اشخاص بی‌استعدادی چون محسن رضایی و یحیی رحیم صفوی برای فرماندهی سپاه باعث جلوگیری از بروز خلاقیت و قربانی شدن هوشمندِ لایقی  مثل حسن باقری (غلامحسین افشردی) و در مراتب پایین‌تر ابراهیم همت و برادران باکری در فرماندهی جنگ شد. عدم حمایت او از غلامحسین کرباسچی و عطاالله مهاجرانی و پر وبال دادن به دولتمردِ بی‌بو و خاصیتی مثل حسن حبیبی یا موجودات نه‌چندان خوشنامی از قبیل محمدرضا نعمت‌زاده نیز نشان‌دهنده همین مطلب است که البته می‌تواند موضوع نوشته‌ای جداگانه باشد.
(۲۰) «نقش مهره پیاده در بازی شطرنج» عنوان کتابی از پروفسور ماکس ایوه (Max Euwe) است که خود زمانی قهرمان شطرنج جهان بود.
(۲۱) رجوع شود به مدخل «امید به زندگی» در ویکی‌پدیای فارسی استخراج شده از آمار سازمان ملل متحد.

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=72487