ترکاندن حباب مهاجرت یا گفتن آری به تغییر
(گفتگو با فهیمه فرسایی)

سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴ برابر با ۳۱ مارس ۲۰۱۵


آزاده کریمی- «کاساندرا مقصر است» تازه‌ترین اثر فهیمه فرسایی نویسنده و روزنامه‌نگار مقیم آلمان به دنیای پیچیده و پرچالش مهاجرت می‌پردازد.

“شهلا پس از آن شب فراموش نشدنی که با عالیه در آپارتمان کوچک “پیژامه پارتی” راه انداختند و با چند زن دیگر تا صبح سیگار کشیدند و خوردند و نوشیدند و رقصیدند، عادت‌های تازه‌ای پیدا کرده بود: مراسم تلویزیونی «خون و شکر» که آن را هر شب مثل یک آیین مذهبی اجرا می‌کرد.”

کتاب «کاساندرا مقصر است» که به زبان فارسی نوشته شده همراه با داستانی به همین نام و دو داستان دیگر به نام «دروغ‌های مقدس» و «زندگی آب رفته» توسط نشر ارزان در سوئد منتشر شده است.

چالش‌های ناشی از مهاجرت و پیامدهای آن ویژگی اصلی این کتاب است که با نگاهی متفاوت و از دریچه‌ای نو به آن می‌پردازد. در «کاساندرا مقصر است» زندگی روزانه یک زن ایرانی در برخورد با اسطوره یونانی کاساندرا قرار می‌گیرد و به بافت ادبی جدیدی منجر می‌شود.

فهمیه فرسایی نویسنده مقیم آلمان
فهیمه فرسایی نویسنده مقیم آلمان

فهیمه فرسایی، داستان‌نویس در ایران و آلمان در رشته حقوق قضایی تحصیل کرده و فوق لیسانس این رشته است. او در دوران دانشجویی خود در ایران در نشریات «گروه فرهنگی کیهان» قلم می‌زد و به خاطر انتشار داستانی در مجله «تماشا» بازداشت و محکوم شد.

فرسایی پس از انقلاب اسلامی سال ۵۷، در سال ۱۹۸۳ ایران را ترک کرد و از آن زمان تا کنون در آلمان زندگی می‌کند.

وی از جمله نویسندگان زن ایرانی است که علاوه بر نگارش آثاری به زبان فارسی، به زبان آلمانی هم نوشته است. فرسایی که تنها پس از پنج سال از مهاجرت‌اش به آلمان، نخستین رمان‌اش را به زبان آلمانی نوشته است، آثاری چون «میهن شیشه‌ای»، «زمانه مسموم»، «گریز و داستان‌های دیگر»، «مواظب مردها باش، پسرم!» و «آن سه‌شنبه‌ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود» را در کارنامه خود دارد.

فهیمه فرسایی جایزه‌ «داستان تبعید» از نشر باران در سوئد، بورس ادبی هاینریش بل و فیلم‌نامه‌نویسی ایالت «نورد راین وستفالن» و هم‌چنین بورس ادبی این ایالت را به دست آورده است. او عضو انجمن جهانی قلم و کانون نویسندگان آلمان است. ضمن اینکه برخی آثارش هم به انگلیسی و اسپانیایی ترجمه و منتشر شده‌اند.

خوانندگان آلمانی‌زبان فهیمه فرسایی را علاوه بر رمان‌هایش، به واسطه نقدهای ادبی که از اواخر سال‌های دهه ۱۹۸۰ تا کنون در روزنامه‌های چپ‌گرای «فرایتاگ» و «تاتس» منتشر کرده، می‌شناسند.

در گفتگویی با فهیمه فرسایی از او می‌پرسم:

-چه چیزی شما را ترغیب کرد تا از شخصیت اساطیری کاساندرا در کتاب خود وام بگیرید؟

-سرنوشت کاساندرا از اسطوره‌های یونان در داستان‌های نویسندگانی مثل اسخیلوس، اوریپید و ویرژیل از دیدگاه این تراژدی‌نویسان نوشته شده است. در این آثار شخصیت کاساندرا با نگاهی مردسالارانه شکل گرفته و بیشتر روی دیوانه بودن او که به تهی‌مغزی نزدیک می‌شود، تکیه شده است. کریستا وولف یکی از نویسندگان معروف آلمان، زندگی و سرنوشت کاساندرا را از دیدگاه فمینیستی و زنانه مطرح کرده که با واقعیت‌های تاریخی تطبیق بیشتری دارد.

«کاساندرا مقصر است» گفتگوی بینامتنی میان کاساندرا و یک مهاجر ایرانی در زمان حال است. در داستان، قصه زنی به نام شهلا روایت می شود که در شهر کلن زندگی می‌کند. او که در اثر یک تصادف دنده‌هایش شکسته و در بیمارستانی بستری است، از طریق کتاب گویا با زندگی کاساندرا آشنا می‌شود. در واقع از این طریق بین وقایعی که در کتاب کریستا وولف برای کاساندرا اتفاق افتاده و زندگی روزانه شهلا در بیمارستان ارتباط برقرار می‌شود و خواننده به شباهت‌های غریب میان سرنوشت‌های این دو زن که یکی پیش از میلاد مسیح زندگی می‌کرده و دیگری در قرن یست و یکم روی تخت بیمارستانی در آلمان خوابیده، پی می‌برد. بازگویی این شباهت‌های موقعیتی در قالب داستان کاساندرا روی شخصیت، برخوردها و واکنش‌های شهلا تاثیر می‌گذارد و از او زنی متفاوت از شهلای ابتدای داستان می‌سازد. در واقع شهلا، روی همان تخت بیمارستان به سفری درونی و تاریخی می‌رود که او و نگاه‌اش را به زندگی و ارزش‌های قراردادی تغییر می‌دهد.

-نقطه مشترک این دو شخصیت برای شما چه بود؟

-نقطه‌ مشترک این دو زن، مهاجرت است. کاساندرا در مهاجرتی درونی است و شهلا در متن یک مهاجرت بیرونی. در این چارچوب، تجربه‌های شهلا به عنوان یک مهاجر در رابطه با آلمانی‌ها و پسرش مطرح می‌شود که با رابطه کاساندرا با کسانی که در معبدی در تروآ زندگی می‌کردند و در جنگ این کشور با یونان نقش پررنگی داشتند، همگونی دارد. کاساندرا در یک مهاجرت درونی نسبت به جهان بیرون‌اش زندگی می‌‌کند. به دلیل اینکه از سوی دیگران فهمیده نمی‌شود و کسی به پیش‌گویی‌هایش ترتیب اثر نمی‌دهد. من این جنبه مهم زندگی کاساندرا را با مهاجرت بیرونی و موقعیت و جایگاه یک زن مهاجر ایرانی در آلمان، یعنی شهلا مقایسه کرده‌ام و برای نشان‌دادن این مقایسه از گفتگوی بینامتنی که یکی از سازه‌های پست مدرنیستم است، استفاده برده‌ام.

-آیا می توان گفت که گفتگوی شخصیت‌های داستان با عناصر و اساطیر، ترجیع بند نوشته‌های شماست؟

«کاساندرا مقصر است» به فارسی نوشته شده
«کاساندرا مقصر است» به فارسی نوشته شده

-نه! رابطه‌ من با میتولوژی یونان و اساطیر آن، مثل رابطه‌ شخصیت داستان‌ شهلا با آنهاست! ولی گفتگوی بین هنرها و ژانرهای هنری همیشه در کارهای من اتفاق افتاده است. مثلا در داستان «هفت تابلو» که در سال ۱۹۷۹ در ایران و بعد در آلمان منتشر شد، گفتگوی بین هنرها و تاثیر آنها بر شخصیت‌های اصلی داستان‌ دیده می‌شود. در این کتاب زندگی زنی که شوهرش را به جبهه برای شرکت در جنگ می‌برند، در ارتباط با هفت تابلوی نقاشی از هفت نقاش بزرگ دنیا، مثل فرانسیسکو گویا، ونسان ون‌گوگ، ایوان لاکویچ که به دیوار سالن پذیرایی این زن آویخته بوده، تعریف کردم و این شگرد در «کاساندرا مقصر است» به نوعی نوسازی و بازسازی شده است. اینجا با اسطوره‌ها برخورد کرده‌ام و آنجا با هفت تابلوی نقاشی.

-چرا به چنین بافتی در متن تمایل دارید؟

-چون فکر می‌کنم دنیای درونی و کشمکش‌های انسانی شخصیت‌هایم را می‌توانم با قوّت بیشتری از طریق رسانه‌های دیگری که نیرو و امکانات بیشتری از واژه و کلمه دارند، نشان دهم. از طرف دیگر من به برداشت‌های نهادینه شده خواننده‌ها از هنرهای دیگر احترام می‌گذارم. مثلا وقتی از تابلوی “حلقه‌ زندانیان” ون‌گوگ حرف می‌زنم، با توجه به ذهنیت خواننده داستان نسبت به این تابلو، احساسات‌اش را بر می‌انگیزم یا هدایت می‌کنم اما در چارچوب تجربه و برداشت شخصی خود او.

-اما اگر خواننده ارجاعات بینامتنی یا بهتر بگویم بین هنری را دریافت نکند، آن هم به واسطه عدم شناخت از منبع رجوع شونده، آیا باز هم در روند داستان موثر خواهد بود؟

-بله، آن وقت خواننده باید با نگاه و برداشت منِ نویسنده به آن تابلو یا پدیده یا رویداد کنار بیاید و از دریچۀ دید من آنها را دریابد. ولی در «کاساندرا مقصر است» این مسئله با گفتگوی بینامتنی حل شده. چون هر جا که از نظر ساختاری قرار بوده بخشی از سرنوشت کاساندرا روی شخصیت شهلا تاثیر بگذارد، نقل ‌قول‌های او به قلم کریستا وولف در متن جاری شده. در عین حال این جستارها، نوعی پیش‌گویی سرنوشت شهلا هم هست. یعنی در داستان من، روی شخصیت کاساندرا به عنوان هشیارترین زن جهان میتولوژی، از این جهت هم تاکید شده و به این اعتبار داستان پیش می‌رود. البته باید بگویم که ماجراهای زندگی شهلا به زبان طنز و هجو نوشته شده، در حالی که لحن بیان کاساندرا در داستان کریستا وولف حماسی و جدی است و من می‌بایست توازنی بین این دو برقرار می‌کردم که خالی از چالش نبود.

-چرا کاساندرا و یک زن ایرانی؟

-کاساندرا برایم بین شخصیت‌های میتولوژی یونان جای ویژه‌ای دارد. او معتقد است اولین و آخرین حرف را «تغییر» می‌زند. این زنِ پیش‌گو که دست رد به سینۀ آپولون، خدای عشق می‌زند و در واقع خدایان را به مبارزه می‌طلبد، همواره این سوال را مطرح می‌کند که آیا آدم‌ها حاضرند به چالش «تغییر» پاسخ مثبت بدهند یا نه! اولین سوالی که یک مهاجر هم از خودش می‌پرسد همین است که آیا می‌خواهم با واقعیت مهاجرت روبرو شوم یا خیر؟ آیا قصد دارم بین خودم و دنیا سدّ بسازم یا می‌خواهم تغییر کنم؟ آیا می‌خواهم در تمام عمر مثلا آبگوشت بپزم و با ایرانی‌ها معاشرت کنم یا می‌خواهم گاهی با دوستانم به کافه بروم و مثلا مزه‌ لاته ماکیاتو را هم امتحان کنم؟

«مواظب مردان باش، پسرم!»
«مواظب مردان باش، پسرم!»

-پس مسئله انتخاب است؟

-در واقع یک انتخاب با هدف تغییر. این فقط یک انتخاب نیست تا ظاهرا شما را راضی کند. این استفاده از امکانات موجود و قدم برداشتن در راه انس گرفتن با جامعه میزبان است تا به تغییر، جواب مثبت بدهی. شهلا کسی است که حاضر به تغییر شده و برای همین هم هست که با کاساندرا مقایسه‌اش کرده‌ام تا به برخورد مثبت او با جامعه جدید کمک کند.

-می‌گویند یک مهاجر دو راه بیشتر ندارد، یا تن به زندگی ناآشنا دهد یا براساس سنت‌های کشور خودش حرکت کند. این راه سوم شما غریب و ناآشناست.

-این برداشت خیلی کهنه است که یا باید به ارزش‌های جهان غرب پناه برد یا تفکرات پوسیده و نخ‌نمایی را که حتی اغلب سدّ راه هم هستند، پذیرفت و به آنها به عنوان ارزش‌های پایدار و قابل استناد نگاه کرد. در زمانه لیبرالیسم نو و دوره‌ای که روند جهانی شدن با شتاب پیش می‌رود و هر روز یک نمود، یک چالش و جلوه جدیدی پیش روی شما می‌گذارد، چنین تفکری، درجا زدن که چه عرض کنم، یک عقب‌گرد است. در زمانه‌ای که ملیت‌ها و ماهیت‌ها، به اصطلاح، نابی و خلوص خود را از دست داده‌اند و جوامع فعال و کارآ با استفاده از استعدادها، توانایی‌ها و ارزش‌های مثبت فرهنگ‌های گوناگون شکل گرفته‌اند و پیش می‌روند، چسبیدن به «هویت‌های اصیل» و «موازین پایدار سنتی» اغلب تنها یک چیز را نشان می‌دهد: نگرانی و ترس این انسا‌ن‌ها و جوامع را؛ ترس از اینکه با همراهی با این چرخش و پویش و گردش پرشتاب و بی‌وقفۀ جهانی، یک باره تعادل و تکیه‌گاه خود را از دست بدهند. از این جهت یک «خلوص تصنعی» برای خود درست می‌کنند و با چسبیدن به آن می‌کوشند خود را حفظ کنند. به نظر من، مثلا واژه «هویت اصیل» بی معنی است. در هیچ کشور پیشرفته‌ای هویت اصیل وجود ندارد؛ چون تفاوت و تبادل وجود دارد و به همان اندازه هم تشابه، آن هم در هر زمینه‌ای.

برای یک مهاجر‌ از بین بردن تفاوت‌ها و زیاد کردن تشابه‌ها می‌تواند راه‌گشا باشد. او با این نگرش می‌تواند به چشم‌اندازهای جدیدتری دست پیدا کند و از دید محدود خودش فاصله بگیرد تا اندکی به انسانی شدن جهان کمک کند، تا خودش هم از کینه‌ها، مرزبندی‌ها و بغض‌ها فاصله بگیرد. ادعای «هویت اصیل داشتن» یعنی ایجاد مرز بین خودت و آدمی که کنار تو نشسته است که احتمالا می‌تواند نسبت به تو همین نظر را داشته باشد. اگر این دو نخواهند با هم کنار بیایید و وارد دیالوگی دوستانه و صمیمی بشوند، معنایش این است که پس از مدتی باید به روی هم شمشیر بکشند، چون امکانات کار و امرار معاش و ادامۀ حیات و … در اینجا و آنجا محدود است. و این امکانات با اثبات اینکه رنگ پوست، عقیده و ملت من بهتر از دیگری است، بیشتر نمی‌شود.

«زمانۀ مسموم»
«زمانۀ مسموم»

-اما انسان مهاجر نه آن کسی است که در میهن خود زندگی می‌کرده و نه اهل جایی است که در آنجا زندگی می‌کند. در واقع نه انسان قبلی است و نه انسانی کاملا جدید. این انسان سعی می‌کند خودش را متعلق به جایی کند، خاطره بسازد و مالکیت و تعلق ایجاد کند. آیا از نظر شما انسان مهاجر به یک تعادل و تناسب پایدار می‌رسد؟

-فکر می‌کنم اگر نخواهیم به یک زندگی حبابی تن بدهیم، بهتر است تعاریف کلاسیک از مهاجر، انسان، هویت انسانی و تعلق را به روز کنیم. ما نمی‌توانیم با تعاریف قدیمی، مسائل قرن بیست و یکم را حل و فصل کنیم و به زور آنها را در قالب‌های کهنه بگنجانیم. اگر در قرن نوزدهم شعار «من هستم چون به سرزمینی تعلق دارم» اعتبار داشت، الان باید این شعار تغییر کند به «من هستم برای اینکه به هیچ کجا وابسته نیستم، به جز به ارزش‌های جهانی حقوق بشر». امروز بشر باید روی خود به عنوان یک انسان تکیه کند. این انسان به رشته‌های محکمی بسته است که به آن موازین حقوق بشر می‌گویند و فراتر از قوانین کشورها و مرزها است. کاساندرا در آستانه اسارت و مرگ می‌‌پرسد: رشته‌هایی که انسان را به زندگی وصل می‌کند از چه جنسی است و تا چه اندازه مقاوم است؟ او می‌گوید، زنده بودن یعنی توانایی تغییر تصویر خودت از خودت. یعنی آن قدر جرأت داشته باشی که هویت و ارزش‌های خود را تغییر دهی، بدون اینکه اساس این ارزش‌ها را که موافق موازین حقوق بشر و احترام متقابل و صلح پی‌ریزی شده، انکار کنی. این ارزش‌ها مثلا دست‌آورد بشریت پس از تجربه‌ دو جنگ جهانی و نابود کردن بخشی از کره‌ زمین بوده است. حالا اینکه جهان چه قدر پای‌بند این موازین است و از اشتباهات فاحش خود درس گرفته، بماند. ولی به‌ نظر من، تعلق به خاک و کشور، امروزه جایش را به تعلق داشتن به موازین انسانی داده است.

-اما نوستالژی همیشه وجود داشته است…

-من پس از گذراندن یک دوران «نوستالژیک» در آلمان به تعریف اولی این واژه که ریشه‌های پزشکی داشت، معتقد شدم و آن را کنار گذاشتم؛ اولین بار یک پزشک سوئیسی این واژه را در مورد دو تن از بیماران‌اش که به دلیل دوری از شهر زادگاه‌شان دچار اختلال روانی شده بودند، به‌ کار بُرد. شهلا، شخصیت داستان من هم یک دوره با این پدیده دست به‌گریبان است، ولی به هر حال راه‌های خود را برای کنار آمدن با آن پیدا می‌کند.

نوستالژی از زمانی که وارد ادبیات رُمانتیک فرانسه شد، تا به امروز ابعاد مختلف و متفاوتی به خود گرفته و از قرن بیستم، وجه حزن و اندوه شدید این احساسات رمانتیکِ تیره و تار که همیشه در رابطه با خاطرات گذشته برانگیخته می‌شوند، کم‌رنگ‌تر شده است. چون امکان بازسازی و تجربه‌ دوبارۀ بخشی از آن خاطرات یا مشابه آنها بیشتر شده است. من فکر می‌کنم باید با بازنگری به تعریف نخ‌نمای نوستالژی روبرو شد و ارزش‌های انسانی‌تر و مدرن‌تری به آن اضافه کرد.

-پس شما روش سوم خود را پیش گرفته‌اید. این قالبِ وطنِ شخصیِ شما کدام است؟

برای من «وطن» نه زادگاه، که جایی است که بتوانم خواست‌ها، آرزوها، امیال و برنامه‌هایم را به عنوان یک زن، نویسنده و روزنامه‌نگار با امکانات و توانایی‌های یک انسان عادی و به شیوه و دید خودم برآورده و پیاده کنم. این مجموعه زندگی

«آن سه‌شنبه‌ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود»
«آن سه‌شنبه‌ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود»

، شخصیت و هویت مرا می‌سازد. در زادگاه‌ام ایران، که دست کم از نظر قانونی و حقوقی ارزشی برای زن قائل نیستند، خواست‌ها و دیدگاه‌هایم جرم محسوب می‌شود و فردیت‌ام باید در امّت حل شود، امکان پیاده کردن این مجموعه وجود ندارد. در آلمان هم که من بیش از نیمی از عمرم را در آن گذرانده‌ام، تا حدودی در بر همان پاشنه می‌چرخد؛ هنوز مهاجران باید پشت در بایستند و وقتی آلمانی‌ها از عهده‌ انجام کاری بر نیامدند، وارد شوند و پیش از ورود هم، عنوان شهروند درجه دوم بودن را داوطلبانه بپذیرند. این تبعیض، ساختاری است و در جامعه، قانون، محل کار و همه جا عمل می‌‌کند. البته من شخصا کمتر از این تبعیض آسیب دیده‌ام و توانسته‌ام دست ‌کم در رسانه‌ها و جامعه‌ ادبی آلمان، راه پیدا کنم. ولی آلمان را به عنوان «وطن‌ام» نمی‌شناسم. البته از این بی‌وطنی هم رنج نمی‌برم. چون به این نتیجه رسیده‌ام که خودم، توانایی‌ها، ایده‌آل‌ها و موازین انسانی‌ای که به آنها اعتقاد دارم، «وطن‌ام» است و دارم در آن‌ زندگی می‌کنم.

-اما ادبیات مهاجرت ما پر است از همین نوستالژی‌ها و غم غربت‌ها. عدم ناسازگاری با جهان تازه حتی اگر سال ها مهمان‌اش باشند.

-بله، درست است. به هر حال هر نویسنده‌ای، جهان اثرش را بر پایه‌ تجربیات، دیدگاه‌ها و احساس‌های خودش می‌سازد. این حس نوستالژیک را ولی می‌توان در آثار اغلب نویسندگان اروپا و حتی آمریکای لاتین که زمانی تحت پیگرد قرار گرفتند هم دید. مثلا در برخی از کارهای نویسندگان آلمانی که در دوره‌ نازی‌ها و جنگ جهانی دوم ناگزیر به مهاجرت رفتند یا نویسندگان کشورهای اروپای شرقی و اتحاد جماهیر شوروی سابق که به غرب پناهنده شدند. به هر حال، به نویسندگان ایرانی مهاجر هم نباید برای اینکه در حال تجربۀ این دوره هستند، خُرده گرفت و حد و مرزی تعیین کرد.

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=8481