پژمان اکبرزاده- احمد قلیچخانی اکنون یکی از ایرانیان سرشناس در هلند است؛ به عنوان یک وکیل و سیاستمدار در این کشور فعالیت داشته و تلاشهای زیادی نیز در چند سال گذشته برای پاسداری از حقوق پناهجویان انجام داده است.

احمد قلیچخانی البته با این نام در هلند شناخته نمیشود. او پس از کوچ به سرزمین آسیابهای بادی، نام هلندیِ «ساندر ترپهیس» را برای خود برگزیده است. چرا؟ آیا پس از کوچ چنان از زادگاهش رویگردان شده که حتا نمیخواست نامِ به یادگار مانده از ایران را برای خود نگه دارد؟…
بینایی احمد به حدی ناچیز است که شاید به نوعی نابینایی تعبیر شود. او که در سال ۱۹۷۱ در ایران متولد شده از سالهای نخست زندگی، دشواریهای بیشماری را به این خاطر متحمل شد. تمسخر برخی مردم و آزار همشاگردیها تنها بخشی از این مشکلات بود. خانواده البته به او اطمینان میداد که مراقب اوست اما احمد به دنبال استقلال کامل در زندگی بود. در نوجوانی به دلیل توانمندی جسمی، شانس خود را در ورزش کُشتی آزمود. در این راه موفق شد و پس از چند سال به عضویت تیم ملی کشتی معلولان ایران در آمد.
تیم برای بازی در سال ۱۹۸۹ به هلند اعزام شد. احمد که از محدودیتها به ستوده آمده بود، با برنامهریزی موفق میشود از اردوگاه ورزشکاران فرار کرده و خود را برای اعلام پناهندگی به پلیس برساند. گریز او سخت مسئولان ایرانی را آشفته کرد ولی در نهایت هیچ کاری از دستشان برنیامد و کُشتیگیر ایرانی هم دیگر هیچگاه به کشور بازنگشت.
احمد قلیچخانی یا ساندر ترپهیس تمام این داستان را از روزهای زندگی در ایران، تا روند پناهندگی، زندگی و کار در هلند در کتابی به نام «کُشتیگیر» نوشته است. این کتاب که چند ماهی است به زبان هلندی منتشر شده با واکنش بسیاری از رسانههای هلندی همراه بوده است. نویسنده گرچه زمانی با آزردگی فراوان، ایران را ترک کرده، اما در کتاب، بارها و بارها به علاقهاش به ایران و زیباییهایش نوشته و اینکه این دلبستگی هیچگاه نمیتواند از وجود یک ایرانی خارج شود.
ساندر ترپهیس اکنون که به روزهای دشوار زندگی در ایران میاندیشد، با خود میگوید شاید خانواده و مردم پیرامون او هم چندان تقصیرکار نبودند چون با کمبیناییِ شدید او آشنا نبودند. او در گفتگویی با کیهان لندن میگوید: «در هلند وقتی درمییابند چنین مشکلی دارید شما را به مدرسه ویژه با کامپیوترهای سخنگو میفرستند. ولی در ایران مرا به یک مدرسه عادی فرستاده بودند. من نمیتوانستم خط را بخوانم ولی معلمها باور نمیکردند، فکر میکردند دارم آنها را مسخره میکنم. ماهها گذشت تا یک پزشک آوردند و باورشان شد. نمیدانم چرا نمیتوانستند کمی احتمال دهند که من واقعیت را میگویم.»
ترپهیس میگوید این خاطرات اکنون بیش از آنکه او را عصبانی کند، غمگیناش میکند. او میافزاید: «نمیدانم چه کسی مسئول است و نمیخواهم کسی را متهم کنم ولی فکر میکنم جامعه ایران از انسانیت دور شده است. به هر رو من نمیخواستم در خانه بنشینم!»
ساندر با همه جدیتاش در کارهای اجتماعی و سیاسی، همچنان شوخطبعی ایرانیِ خود را فراموش نکرده؛ میگوید به یکی از دوست دخترهایش گفته «خیلی خوشگلی!» و او پاسخ داده «اِه؟ مگر تو میبینی؟!» و ساندر هم گفته: «من برای خودم فانتزی دارم، بیخیال چشم!»
ساندر با یک هلندی ازدواج کرده و از فضای زندگیاش بسیار شادمان است؛ میگوید، همسرش دیوانه غذاهای ایرانی است. ساندر همسرش را نخستین بار در کمپ پناهندگان در شمال هلند ملاقات کرد. همسرش در آن زمان به عنوان کارآموز در آن کمپ مشغول به کار بود. رابطه آنها پس از مدتی در کنار هم بودن، به ازدواج انجامید. ساندر میگوید: «در خانه ما نوای سنتور طنینانداز است و قالیچههای ایرانی بر روی دیوارها هستند. ایران – یا به قول اروپاییها Persia – برای من اینهاست نه اسلام و نه حکومت کنونی. همسرم هم پس از آشنایی با من، برایش مفهوم آزادی و مفهوم پناهنده عوض شد و یکی از بزرگترین شانسهای من در هلند آشنایی با او بود».
در سال ۱۹۸۹ شهر آسِن در هلند میزبان المپیک معلولان دنیا بود. احمد قلیچخانی از اعضای تیم کشتی در کاروان ایران بود. میگوید زمانی که پایش به آنجا رسید به خودش گفت باید از این موقعیت استفاده کرده و از آنجا فرار کند. او به یاد میآورد که لباسهایی در اردوگاهِ ورزشکاران بر تن آنها بود که با حروف بزرگ بر روی آن نوشته شده بود: «جمهوری اسلامی ایران» و مسئولان کاروان ایران نیز به شدت رفت و آمد ورزشکاران ایرانی را زیر نظر داشتند. تنها زمانی که کنترل کاهش مییافت، ساعات استراحت پس از ناهار بود. قلیچخانی لحظه به لحظه فرار را به یاد میآورد:
«وانمود کردم به خواب رفتهام. وسایلم را هم در همان جا گذاشتم چون اگر جمعشان میکردم شک میکردند. گردنبندی که برادرم به من داده بود را به گردنم انداختم و هر چه پول داشتم در جیبم گذاشتم و رفتم. قبلا از ورزشکاران پرسیده بودم که از چه مسیری باید از کمپ خارج شوم و ایستگاه قطار کجاست. خودم را از آسن به آمستردام رساندم و در اداره پلیس اعلام پناهندگی کردم. آنها گفتند باید چند روزی خود را پنهان کنم تا مسئولان ایرانی به تهران بازگردند چون اگر از موضوع آگاه شوند یک مشکل سیاسی بزرگ پدید خواهد آمد.»

ساندر که در هلند در رشته حقوق تحصیل کرده میگوید فکر میکنم این یک داستان خاص است که باید گفته میشد. از طرفی برخی در هلند بیرحمانه درباره موضوع پناهندگی صحبت میکنند. فکر کردم کتابی که مینویسم راهی است که بشود کمی ذهنها را در این زمینه باز کرد. به خاطر فعالیتهایم در حزب سوسیال دموکرات، دایما مرا برای سخنرانی در این زمینه دعوت میکنند چون وقتی یک انسان درباره این موضوع صحبت میکند بسیار متفاوت است با آنچه در کتاب قانون به شکلی ذهنی نوشته شده است.
ترپهیس در ادامه گفتگو با کیهان لندن میگوید: «در هلند بعضی از احزاب اصلا خارجیها را نمیخواهند ولی بعضیها هم واقعا درباره آنها نمیدانند و تلاش میکنم آگاهشان کنم. ولی خب از سویی برخی پناهندگان هم راه دفاع از خودشان را سد می کنند و چهره پناهجویان را خراب میکنند. برای نمونه، چندین بار شده که من از افرادی برای پرونده پناهندگیشان دفاع کردهام ولی آنها مدت کوتاهی پس از دریافت اقامت هلند، به ایران سفر کردند؛ یا اگر اهل افغانستان بودند به افغانستان سفر کردند. من در این گونه موارد هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم. این موضوع شدیدا به چهره پناهندگان آسیب میزند و نظیر این کارها باعث میشود که دیگر واقعا سخت بتوان اثبات کرد که فلان شخص یک «پناهنده» است. اگر واقعا یک پناهنده هستی منطقی نیست که پس از جواب مثبت، به کشور اصلی بازگردی. در کنوانسیون ۱۹۵۱ ژنو در رابطه با پناهندگی آمده که پناهنده کسی است که در کشورش در خطر است. در نتیجه نمیتوانی جواب بگیری و بلافاصله بروی دو هفته تعطیلات به کشور خودت! اگر انتظار داریم برای پناهنده احترام و اهمیتی وجود داشته باشد، باید به این موضوع فکر کنیم.»
ساندر ترپهیس اکنون به عنوان مشاور ارشد در زمینه حقوق بشر در وزارت خارجه هلند مشغول به کار است.
کتاب «کُشتیگیر» (به هلندی: De worstelaar) در ۲۵۶ صفحه توسط انتشارات پرومنئوس در آمستردام به چاپ رسیده؛ هنوز برای ترجمه این کتاب به انگلیسی یا پارسی برنامهریزی نشده است. بخشهایی از مراسم رونمایی کتاب در آمستردام را در ویدئوی زیر ببینید: