نیکا نیکزاد – رهبر موفق کسی است که بتواند تعادل مناسبی را بین پراگماتیسم و ایدهآلیسم ایجاد کند. اگر هر یک را فدای دیگری کند، این، آغاز حقارت و خفت خود و مردماناش خواهد بود.
رهبری که فقط بر ایدهآلها تکیه داشته باشد، دچار دگم و در نهایت بی عملی میشود. برعکس تکیهی بیش از حد بر عملگرایی و زیر پا له کردن شعائر و اصول و باورها به پای آن، نوعی بی مرامیو ذلت را به دنبال دارد.
وقتی به روند انقلاب ایران و کوبا دقت میکنیم ، یک ویژگی مشترک در هر دو دیدنی است: عدم درک پایان یک انقلاب!
ما میتوانیم تا نهایت انقلابی باشیم و تسری اهداف ساختارشکنانه را به تمام جهان دنبال کنیم. اما این یک شرط دارد: در عین حال ما نباید رهبر یک جمعیت، یک ملت و یک کشور باشیم. نمیشود رهبر بود و مسئولیت مردمانی را بر دوش داشت و تا ابد انقلابی ماند.
پس از پیروزی هر انقلابی، با هر شعار و تعلق خاطر به هر نحلهی فکری و عملی، اینک رفاه و سعادت و شادمانی مردمانی که با ترسیم افقهای روشنتر آنها را خروشاندیم، در اولویت است. نه انقلابی ماندن!
به نظر میرسد نقطهی شکست انقلابها از همین جاست. عدم درک پایان یک انقلاب و ضرورت آغاز مدیریتهای نوین برای عمران و آبادانی و رفاه مردمان.
هر مشیای که منجر به تزریق فقر در جمعیتهای متبوع یک رهبر انقلابی شود، مذموم و خانمانبرانداز است . حتی اگر به بهانهی پایداری و مداومت بر شعائر انقلابی باشد.
بنابراین یک رهبر موفق در صورت مشاهدهی شکست یک مشی در تامین رفاه و سعادت مردماش، باید بتواند انعطاف و چرخشهای مناسب را تحمل کند.
در غیر این صورت توده به رنج و زحمت میافتد، طبیعی است که پس از مدتی اعتراضات به این رفتار فقرگستر آغاز خواهد شد. اگر هنوز بر تداوم آرمانهای انقلابی اصرار داشته باشیم، به جای شنیدن صدای توده و رفع نابسامانیها، کاملا دگم در مقابل مردم قرار گرفته و سرکوبها و بگیر و ببندها شروع میشود. نتیجه رهبر انقلابی دیروز، دیکتاتور امروز خواهد بود!
باید دانست که دشمنی با نامها بلاهت است. مثلا من تا ابد ضد امریکا میمانم. من تا ابد ضد اسرائیل هستم. حتی در زمینههای فردی نیز تداوم بر عداوتها غیر ضروری است. زیرا آنچه منجر به عصیان میشود مخالفت و عدم تحمل یک روند، یک روال و یک جریان است و نه یک نام.
زن و شوهری که نمیتوانستهاند زیر یک سقف ادامه دهند، پس از طلاق و پایان بحران، شاید حتی بتوانند دوستیهای خوب و فداکارانهای بین خود برقرار کنند زیرا روال غیر قابل تحمل پایان یافته است. پس عداوت بی معناست.
ایران و عراق ۸ سال در یک جنگ فرسایشی با هم درگیر بوده و هر دو ملت از یکدیگر کشتهاند. اما اینک که روال تغییر یافته است، هر دو ملت با هم رابطهی نزدیک و حتی دوستانه دارند.

ایران و امریکا چند دهه است که یکی مرگ بر دیگری سر میدهد و آن دیگری با تحریمهای کمرشکن موجبات مرگ طرف مقابل را زمینهچینی میکند. اما با وجود نزدیک به چهار دهه دشمنی علنی، اینک دربرخی مناقشات خاورمیانه، متحد استراتژیک هستند.
پس دشمنیها پایدار نیست. جهان هستی دینامیک دارد و تغییرات آن ضرورت دشمنیهای بی پایان را از بین میبرد.
مشکل حکومتهای انقلابی مثل ایران و کوبا همین است. این عدم درک برای پایان دشمنیها، وقتی ادامهی آنها منجر به لطمه و زیان برای ملتهاست.
ما وظیفه داریم با انقلاب و خیزش و خروش اعتراض خود را بر یک روال نامطلوب اعلام کنیم و در جهت تغییر آن بکوشیم. اما پس از پایان آن روال ادامهی اعتراض بی معناست.
در جهانی که تمام اجزای آن به نحوی بر هم مؤثرند، حذف اشخاص ، ملتها و دولتها به بهانهی عداوت و دشمنی مخرب وآسیبزاست.
به گمان من، در این که کاسترو بهترینها را برای ملتاش میخواسته نباید شک کرد. عمده اشتباه او که منجر به تزریق فقر در مملکتاش شد، اصرار بی مورد بر ادامهی مشی انقلابی پس از پایان یک انقلاب است.
این درست است که ما نمیتوانیم سروری امریکا را بر خود بپذیریم، اما راهاش این نیست که تا ابد با او قهر کنیم.
راه آن است که اصول و قواعد جدیدی را بر یک رابطه ابلاغ کنیم که خفت را پایان داده و در عین حال برای طرف مقابل هم پذیرفته باشد و این میسر است اگر در هر رابطه ای به ترسیم شرایط برد- برد بیندیشیم.
کاسترو تا همین اواخرنسبت به این مهم بی دقت و بی تفاوت بوده است. به بیان دیگر نتوانسته بین پراگماتیسم و ایدهآلیسم تعادل خوبی برقرار کند. نتیجه تداوم دشمنی با امریکا، ادامهی تحریمها توسط امریکا و تزریق فقر به کوبا بوده است.
در ایران نیز ما با معضل مشابهی مواجهیم و تا زمانی که به مشی انقلابی پایان ندهیم و رفاه مردم و عمران و توسعهی کشور را در صدر اهداف مملکتداری قرار ندهیم، وضع به همین منوال است.
این است که شاید مهمترین وظیفهی یک رهبر انقلابی، درک حیاتی پایان یک انقلاب باشد!
* عکس: گروگانگیری در سفارت امریکا! مثال بارز زمانی که انقلاب پایان یافته ، اما اصرار بر ادامه ی مشی انقلابی، فاجعه میآفریند!