یوسف مصدقی – چند هفته پیش، فیلم مستندی از شبکهی تلویزیونی HBO پخش شد که ترجمهی فارسی عنوانش چیزی میشود به این مضمون: «جنایاتِ فکری: پروندهی پلیسِ آدمخوار» (Thought Crimes: The Case of the Cannibal Cop).
ماجرای فیلم از این قرار است که یک افسرِ جوانِ پلیس در شهر نیویورک که ظاهرا زندگی خوب و خوشی کنار همسر و فرزندِ خردسالش دارد، به جرمِ طرحِ نقشه برای آدمربایی، تجاوز به عُنف و خوردنِ زنان جوان دستگیر میشود. اتهامات علیه این افسر پلیس، از ردیابی و کشفِ گفتگوهای او با چند نفر دیگر در یک اتاقِ گفتگوی اینترنتی ناشی شده است. در این گفتگوها، اعضای این اتاقِ مَجازی با هویتهای جعلی، از تمایلات جنسی و خیالپردازیهای شهوانیشان حرف میزنند و در این کار هیچ ملاحظه و خط قرمزی را هم رعایت نمیکنند. افسرِ کذایی هم که از نوجوانی تمایل به تجاوز، کباب کردن و خوردنِ دختران جوان را داشته، مدتها در این باره با بقیهی اعضای این اتاقِ گفتگو حرف میزده است. او حتی عکس چند نفر از دخترهایی را که میشناخته و تمایل به تجاوز و خوردنشان داشته را آنجا به اشتراک گذاشته بود. پس از ردیابی گفتگوها و دستگیری پلیسِ مورد بحث توسط اف.بی.آی، وکلای او مدعی میشوند که از آنجا که تمام این اتهامات مربوط به خیالپردازیهای جنسیِ متهم است، چون او در عالمِ واقع هیچ عملی مرتکب نشده، پس بیگناه است و باید آزاد شود. باقی فیلم هم به روندِ محاکمه، زندگی شخصی و روانکاوی متهم میپردازد. در نهایت، متهم از بیشترِ اتهامات تبرئه شده و تنها به خاطرِ سوء استفاده از موقعیتِ شغلیاش، از خدمت در نیروی پلیس اخراج میشود و به زندگیِ عادی باز میگردد.
ماجرای پلیس آدمخوار، نمونه بسیار افراطی و آزاردهندهای از ظرفیتِ ذهن انسان برای اندیشهها و خیالاتِ هولناک است. مواجهه با چنین مواردی، هر آدمِ طبیعی را به این فکر میاندازد که باید از «امنیتِ» افراد جامعه در برابر چنین موجوداتی دفاع کرد. پرسش اصلی اما این است که مرز خیالپردازی انسان کجاست؟ و آیا میتوان کسی را به صِرفِ داشتنِ فانتزیهای جنایتکارانه، مجرم شناخت؟
صاحب این صفحهکلید، بخشی از عمرش را به تحصیلِ در رشتهی حقوق در دو کشورِ متفاوت گذرانده و به مقتضای این مسأله، قدری با فلسفهی حقوقِ جزا در دو نظامِ حقوقی متفاوت آشناست. در هیچ مکتبی از مکاتب اصلیِ فلسفهی حقوق، خیالپردازی- حتی به هولناکترین شکل آن- جرم نیست. اما زمانی که این تخیلات به جامهی عمل درمیآیند، شکی نیست که جرمی واقع شده و مرتکبِ آن، در صورت داشتنِ اَهلیّتِ کیفری مستوجبِ مجازات است. فرض دیگری هم البته وجود دارد که محل نزاع میان نظامهای مختلفِ حقوقی است. فرضِ موردِ نزاع، دربارهی زمانی است که تخیلات و عقاید غیرعادی و هولناکِ افراد، به قالب کلمات درمیآیند. برخی مکاتبِ حقوقی، صِرف انتشار اندیشهی نامتعارف را جرم میدانند و برخی دیگر، تنها عمل را مِلاک وقوع جرم دانسته و گفتار و نوشتار را مشمولِ آن نمیدانند.
هر چه نظامِ سیاسیِ حاکم بر جامعه مستبدتر و واپَسگراتر باشد، مفاهیمی همچون «عفت و اخلاق عمومی» نقش پررنگتری در نظامِ حقوقی آن جامعه بازی میکنند. سر کشیدن در امور خصوصی مردم به بهانهی حفاظت از اخلاقِ عمومی و سپس پیوند زدن آن به امنیتِ جامعه، رَویّهی عمومیِ حکومتهای ایدئولوژیک است.
اولین بار جرج اُرول George Orwell نویسندهی بریتانیایی در رُمانِ «۱۹۸۴» عبارت «جنایت فکری» یا «بِزِه اندیشه» Thoughtcirme را واردِ زبان انگلیسی کرد. مقصودِ اُرول از ساختن این عبارت، اشاره به سرشتِ استبدادیِ حکومتهای تمامیتخواهی است که حتی به خصوصیترین افکارِ شهروندانشان مشکوک هستند و تمام تلاش خود را به تفتیش ذهن مردم معطوف میکنند. هدف نهایی این چنین سیاستی، نهتنها کنترل افکارِ دگراندیشان و دگرباشان بلکه عوض کردنِ افکار آنها، زیرِ عنوانِ «معالجهی» بیماریِ این افراد است. برای تشخیص درجهی خودکامگیِ چنین حکومتهایی، بهترین عرصه برای بررسی، نحوهی برخورد آنها با هنرمندان است.
اگر عرصهی هنر را آمادهترین عرصه برای تمرین خلاقیت بدانیم، باید توجه داشته باشیم که آزادی شرط اساسی برای رشد خلاقیت است. از این منظر، پذیرشِ دخالتِ «اخلاق» در کارِ هنر، چیزی جز طرفداری از سانسور نیست. هرچند ممکن است سلیقهی ما با آثارِ بسیاری از هنرمندانِ ضد اخلاق همخوان نباشد، اما نمیتوان منکر شد که در تاریخ هنر و اندیشه، هنرمندانِ ضدِ جریان و پیشروییِ همچون مارکی دو ساد Marquis de Sade ، ژرژ باتای Georges Bataille یا پیر پائولو پازولینی Pier Paolo Pasolini با خلاقیتشان اثرگذار بودهاند. این افراد به دنبال تمرینِ حداکثریِ آزادیِ خود بودند ولی هر یک به شکلی قربانیِ تعصبِ طرفدارانِ پاسداری از «اخلاق و عفت عمومی» شدند.
با وجود همهی این حرفها، ماجرای هیولایِ درونِ بسیاری از آدمیان هنوز پابرجاست؛ با این موجودات چه باید کرد؟ برای این پرسش، پاسخی قطعی وجود ندارد اما میتوان با اندیشیدن به مفهومِ «آزادی»، تا حدی به جواب این سؤال نزدیک شد.
احترام به آزادیهای اساسیِ انسانها از جمله آزادیِ بیان و عقیده، بر مفاهیمی کلی و قابل تفسیر همچون «عفت عمومی» و «امنیت اخلاقی» ارجحیت دارد. مادام که خیالپردازیهای افراطی افراد در عرصه عمل به «فعل» یا «تَرکِ فعلِ» مجرمانهای منجر نشود، باید بر خلاف سلیقهمان از آزادیهای اساسی آنها دفاع کنیم.
به خاطر داشته باشیم که در طول تاریخ، تعداد هیولاهایی که در خدمتِ قدرتِ مستقر و به نامِ دین، عفت و امنیتِ اخلاقیِ جامعه به طور جمعی و سیستماتیک دست به کشتارهای فجیع زدهاند، هزاران بار بیشتر از خیالپردازانِ شهوتپرستی بوده که خیالاتِ ترسناکشان را به تنهایی به جامهی عمل درآوردهاند.