مزدک بامدادان – چندی پیش در فرانکفورت برای سخنرانی درباره شاهنامه فردوسی میهمان انجمن ایرانیان بودم. پس از پایان سخنرانی و گفتگو درباره آن، پاسی از نیمهشب گذشته بود که به سوی خانه راندم و چنان که خوی من است، برای آنکه تنش سخنرانی فرونشیند و آرامش پیشین به درونم بازگردد، گوش به نوای جادویی سهتار احمد عبادی دادم، که ردیف پدرش میرزاعبدالله را مینواخت. عبادی به گوشه «نهیب» رسیده بود، که دوستی نازنین زنگ زد و با صدایی که ریشخندی هم در آن بود پرسید: «خبر داری که بهایی شدهای؟» گویا یکی از مسلمانان نواندیش چندی پیش کتاب مرا(۱) خریده و به فروشنده گفته بود، میدانید نویسنده این کتاب بهایی است؟ از آن گذشته در شب سخنرانی در فرانکفورت هم کسی گوشزد کرده بوده که سخنران بهایی است.
عبادی به گوشه «نغمه» رسیده بود و نام این گوشه مرا به روزگاران کودکی پرتاب کرد. نغمه نام دختری بهایی و از دوستان نزدیک یکی از خویشان من بود. به یاد دارم که روزی در خانه آن خویش مهربان میهمان بودیم و نغمه نیز در آشپزخانه کمک میکرد و در راه بازگشت گفتگوی ما همه بر سر این بود که آیا دست او به خوراکی که در بشقاب ما بود خورده یا نه، و اگر شرم گریبانم را رها کند، پرسش این بود که آیا چیزی که خوردهایم «نجس» بوده است یا نه!
آشنائی راستین من با «فرقه ضاله بهاییت» ولی در ده- یازده سالگی آغاز شد، هنگامی که پایم در شهرستان مرند، به خواست خود و از سر کنجکاوی، و شاید هم در آرزوی اینکه مسلمان بهتری باشم، به کلاس تابستانی «قرآن و اصول عقاید» باز شد، که آموزگارش یک آخوند تبعیدی و از هموندان «انجمن حجتیه» بود. تازه در آنجا بود که آموختم بهاییان هر هفته در محفلهای خود گرد هم میآیند و چون شب فرا میرسد، چراغها را فرومیکُشند و مردان و زنان بیآنکه یکدیگر را بازشناسند، درهم میآمیزند. در نیمهراه نوجوانی اندکاندک و با گامهایی کوچک و افتان و خیزان، آغاز به کاوش در تاریخ ایران کردم و دیدم که تاریخنگاران مسلمان درباره خرمدینان نیز گفتهاند: «از بابکیان تا امروز گروهی در کوههای بذین ماندهاند و دستنشانده امرای آذربایجانند و ایشان خرمیهاند و هر سال شبی دارند که زنان و مردان گرد آیند و چراغ را خاموش کنند و هر مردی که به زنی دست یافت از آن اوست»(۲).
عبادی به گوشه «جامهدران» از ردیف پدرش میرزا عبدالله رسیده بود من مرغ پندارم را به آسمان گذشتههایی فرستاده بودم که گویا هزاران سال از من دورتر بودند. سال ۵۴ خورشیدی به تهران آمدیم. در همان روزهای نخست در کتابخانه «امامالقائم» نامنویسی کردم و چه جای شگفتی که نخستین کتابی که به دستم افتاد کتاب «پرنس دالگورکی» بود. با خواندن این کتاب بود که تازه دریافتم جاسوس روسی به نام کینیاز دالگورکی(۳) چگونه به ایران آمد و با نهادن نام شیخ علی لنکرانی بر خود، به کلاس درس شیخ احمد احسائی و سیدکاظم رشتی راه یافت و توانست در کوتاهزمانی به میرزا علیمحمد که گویا آفتاب سوزان بوشهر خِرَدش را سوزانده و رَوانش را پریشانده بود، بباوراند که او همان مهدی موعود است و بدینگونه آئین بابی را به دستور تزار روسیه پدید آورد، که خاستگاه دیانت بهایی شود.
در اروپا بود که با نوشتههای یک چهره امنیتی حکومت اسلامی درباره بهاییان آشنا شدم؛ عبدالله شهبازی. شهبازی همزاد مدرنی از مرتضی احمد آخوندی، نویسنده کتاب «پرنس دالگورکی» بود که تلاش میکرد با بافتن آسمان به ریسمان نشان دهد «فرقه ضاله بهاییت» از همان آغاز کار ساخته و پرداخته نیروهای امپریالیستی بوده است و با اینان نباید در جایگاه پیروان یک دین، که مانند جاسوسان و مزدوران بیگانه برخورد کرد.
در تهران چند همشاگردی بهایی داشتم که با آنان درباره دینشان گفتگو میکردم و شاید نیکمنشی آنان بود که هرگز نگذاشت آنچه درباره آنان و دین و آئینشان میدانستم مرا به پرتگاه دشمنی با ایشان بکشد، تا جایی که حتا به خانواده خود درباره یکی از آنان دروغ گفتم، تا بتوانم به خانهاش بروم و در جشن زادروزش در کنارش باشم. عبادی گوشه «طربانگیز» را مینواخت.
پیش از آنکه به خود آیم و پای در سالهای نوجوانی بگذارم، توفان سهمگین انقلاب اسلامی از راه رسید و جهان مرا چون طوماری در هم پیچید. عبادی رِنگ «شهرآشوب» را مینواخت و من همچنان سرگشته و گیج در کوچههای جهانی که دیگر نبود به اینسو و آنسو میدویدم. سالهای نخست تنها میشنیدم که اینجا و آنجا یک بهایی را از کار برکنار کردهاند و از آنجایی که همگان در وابستگی آنان به اسرائیل و امریکا و انگلیس همسخن بودند و گروهی از «سرمایهداران زالوصفت» نیز همچون ثابت پاسال از میان همین گروه بودند، نه تنها این بیکارشدنها، که اعدامهای بهاییان و رهبرانشان نیز ارج چندانی در میان انقلابیان، چه مارکسیست و چه مسلمان، نیافتند. کاستی کار ما در آن بود که در آن روزها هنوز «سه مکتوب» میرزا آقاخان کرمانی را نخوانده بودیم که بدانیم به روزگارشاه شهید بر بابیان چه گذشت:
«آن بیچارگان را دست بسته، سر وپای برهنه و یقه دریده ریش و بروت [سبیل] کنده، سر و روی به خاک آکنده، رختهای پارهپاره صورتهای به خاک و خون و آب دهان آلوده، از خیابان شمسالعماره وارد میدان شاه کردند. خلاصه در آن آشوب و همهمه و غوغا و غلغله و دهشت و هلهله که درویشان بیآزار و لوطیان بدکردار باد به شاخ نفیرها کرده و ولوله در میدان شاه انداختند… ایشان را در وسط میدان نشاندند و آن خوشسرشتان با ارّهها و تبرزینها اطراف آن بیچارگان را فروکوفته مشغول به خواندن ذکر جلی هوهو الا هو و نادعلی شدند و هر یک از آنان را درویشی با ارّه و تبرزین برابر نموده چون حلقه ذکر به آخر میرسید، یک دفعه آن تبرزین و ارّهها را بر فرق آنان فرو میآوردند. مردم شهر در اطراف نظارهکنان دستکزنان آفرینگویان شاباشکشان بودند و این حرکت وحشیانه و فعل زشت را تحسین کرده میستودند. این آفرین و تحسینها در حالت آن نادرویشان تاثیر غریبی کرده بود که هر دوره حلقه ذکر را بلندتر و تبرزین را سختتر بر مغز آن بینوایان مینواختند تا عاقبت کار ایشان را ساختند. بعد از آنکه آن بیکیشان این دلریشان را بدین قسم زار و نزار کشتند، باز دست از کشته آنان بر نداشته، محض خوشآمد نظارهگران و ازدیاد حظ تماشاییان شیشههای نفت آورده بر آن بدنهای پارهپاره و خرد شده ریختند و آتش زده ختم مبارک هوهو و ذکر جلی الاهو را به آخر رسانیدند.»
عبادی گوشه «جامهدران» را مینواخت و سالهای تاریک و پرهراس شصت از راه میرسیدند. در گریز خود از شهری به شهر دیگر، با خانوادهای بهایی در قزوین آشنا شدم که پدر برای رَستن از مرگ به دین خود پشت کرده بود و از فرزندان دلبند خود بریده بود و هرگاه میخواست دختر نوجوانش را ببیند و ببوید و در آغوش کشد، باید فرسنگی چند از شهر دور میشد و در پناه تپه و دیوار و پرچینی به دور از چشم گزمگان فقیه، اشک خود در سرشک فرزند درمیآمیخت. و خانوادهای دیگر که زن و مرد هر دو آموزگار بودند و از کار برکنار شده، و دکانی گشوده بودند که به آن هیچ خریدار مسلمانی سر نمیزد، تا مرد فرهیختهای که نان از آموزش نونهالان میخورد، آستین بالا زند و به کار گِل بپردازد. انقلاب آمده بود، اینها جاسوسان بیگانه بودند و همینکه همگی کشتار نشدند، خود نشان از خردمندی انقلاب شکوهمند ما داشت.
«مویه» از آن گوشههایی است که همیشه مرا اندوهگین میکند. عبادی مینواخت و من در آن نیمهشبی که کمکم میرفت تا به پگاهان بپیوندد، در اندیشه این بودم که ما ایرانیان باید روزی خویشکاری خود را بپذیریم و همچون نسل کنونی آلمانیها که تاوان بزهکاریهای پدرانش را میپردازد، بدانیم که ما در زمینههای گوناگون وامدار بهاییان و بابیان هستیم و این بدهی تاریخی و فرهنگی خود را باید که روزی به آنان بپردازیم. هنگامی که برای نخستین بار کتابی از آرامش دوستدار را با خود به یک دیدار دوستانه بردم، یکی از آن آشنایان از من پرسید «میدانستی که او هم بهایی است؟» به او پاسخی ندادم، ولی در دل با خود گفتم: «نه نمیدانستم، ولی تو چرا میخواهی که من بدانم؟» بار دیگر در سمینار تار و سهتار در هلند میزبان میهمان ویژه آن سال، رحمتالله بدیعی و دخترش بانو پریسا بودیم. اینبار نیز کسی که در کنارم نشسته بود پرسید: «میدانی که ایشان هم بهایی است؟» و پیش از آنکه برآشوبم، با لبخندی گفت: «چگونه یک اقلیت به این کوچکی میتواند این همه چهرههای درخشان در همه زمینهها بپرورد؟»
بهاییستیزی ولی تنها در میان مسلمانان نبوده. رضا فانی یزدی از هموندان حزب توده مینویسد:
«اوایل سال ۱۳۶۱ به ناگهان حزب دستورالعملی به سازمانهای ایالتی در سراسر کشور ابلاغ کرد که در آن خواهان اخراج کلیه افراد بهایی از حزب شده بود. پذیرش این دستورالعمل برای من بسیار سخت بود […] مسئول منطقهی ما حبیبالله فروغیان بود […] او در توجیه اخراج رفقای بهایی همان استدلال مقامات جمهوری اسلامی را به کار میگرفت که شبکهی بهاییت یک شبکهی سیاسی بسیار پیچیدهای است که از طرف سازمان اطلاعاتی اسرائیل– موساد– رهبری شده […] مطمئن بودم که استدلال حزب مزخرفی بیش نیست. حزب بیشتر از آنکه نگران نفوذ موساد باشد، نگران پاسخدهی به مقامات جمهوری اسلامی بود […] برای خوشامد جمهوری اسلامی، دست به تصفیهی بهاییها زد»(۴).
آیا یزدی در اینباره که حزب توده در هراس یا برای خودشیرینی بهاییان را از حزب بیرون کرده بود، درست میاندیشد؟ به گمان من و هر کسی که احسان طبری را بشناسد چنین نیست:
«آنچه مسلم است نمیتوان هر بهایی را یک عامل بیگانه دانست، ولی در وجود رابطه مابین مراکز عمده بهایی، مانند مراکز داشناک و صهیونیست با محافل امپریالیستی تردیدی نیست و میتوان حدس زد که سازمانهای جاسوسی امپریالیستی از قبیل سیا و اینتلجنس سرویس از سازمانهای بهایی برای مقاصد خود سوء استفاده میکنند»(۵).
عبادی به گوشه «بیداد» رسیده بود من به ناگاه به یاد آوردم که عبدالله شهبازی نیز از هموندان حزب توده بود که در زندان توبه کرد و به نهادهای امنیتی حکومت اسلامی پیوست و برایشان تاریخ نوشت. و چنان است که بهاییکشی تنها به دست مزدوران فقیه انجام نمیپذیرد، آن «اجامر و اوباش»ی که به گفته میرزا آقاخان دست به کشتار پر رنج و شکنج بابیان گشوده بودند، هنوز در ژرفای اندیشه ما خانه دارند و هر از گاهی سر از نهانگاه خود برون میکنند تا بپرسند، «میدانی ایشان هم بهایی است؟»
و چنین شد که من، مزدک بامدادان، در یک پگاه سرد زمستان ۱۳۹۷ و هنگامی که گوش جان به گوشه «حزین» از ردیف میرزا عبدالله سپرده بودم، دریافتم که ناخواسته و نادانسته بهایی شدهام.
راستی کسی میداند که میرزا عبدالله هم بهایی بود؟
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایرانزمین به دور دارد.
mbamdadan.blogspot.com
[email protected]
پانویسها:
۱) مغاک تیره تاریخ – اسلام چگونه پدید آمد؟
۲) کتابالانساب/ ابیسعد عبدالکریم بنمحمد بنمنصور سمعانی
۳) Dimitri Ivanovich Dolgorukov
۴) http://www.velvelehdarshahr.org/node/164
۵) جامعه ایران در دوران رضاشاه، برگ ۱۱۶ تا ۱۱۷، احسان طبری
در اوایل انقلاب ۵۷ تعدادی از بهائیان بخاطر سرخوردگیها و از دست دادن طاقت تحمل ظلم ها از بهائیت دست کشیدند، به گروه های چپ گرویدند و بسیار هم فعال شدند و تعدادی از آنان حتی به جوخه های اعدام سپرده شدند… امّا افرادی که بهائی ماندند جزو هیچ حزبی و سرویس اطلاعاتی یا مبارزاتی نبودند و نشدند. چون بهائیان طبق آموزه های دینشان موظف به راست گوئی هستند حتی به قیمت جان، اطلاعاتی که تشکیلاتشان میدهد قابل اعتماد است و تأئید کننده عدم دخالت و عضویت آنان در احزاب و تشکیلات سیاسی است.