«سرنوشت ما در ستارگان نیست، در خودمان است.»
[شکسپیر]
سام واثقی – سرنوشتِ کولبر هم سرنوشت تکرارهاست و هم تکرار سرنوشت.
تکرار سرنوشت در دایرهی جبر خدایانی نهان. سرنوشت مجازاتی که به اتهام «همان مجازات» اجرا میشود؛ فجیع، اسیرِ هزارتوی بیانتهای منطقی دایرهوار، ارجاعی چرخشی و در عین حال گریزناپذیر، هرچند تحت نیروی مؤلِمِ گریز از خود؛ منطقی که در امتداد مسیر تباه و تیرهی روانگذشت نسلی و نسلهای بشر- در اعماق خلاء بشریّت- علّت، پیچیده در پوچی، معلول خود است، و معلول، گسیخته در هیچی، علّت خود- دایرهای اجتنابناپذیر از تکرار تکرارها و مکرّرِ مکرّرات… تکرار مکررّاتی که در هر مقطع زمان و هر زاویه یا مختصّات مکان، حتی در حاشیهی هستی و نزدیکای مرگ، در آنِ واحد، هم سرانجامی ناگریز است از گرانشِ به ظاهر گریزناپذیر بردگی و هم به ظاهر انتخابی ناگزیر بین گزینهی نخست و زنجیرهای از زنجیرهای بیانتهای استبداد: گزینههای پیاپی الی واپسین، که سرانجامشان همواره، همانا گزینهی نخست است و بس.
این سرنوشت، وحشتناکتر- و در عین حال اسفبارتر- از حکم اعدامیست که به یکبار و نه بیش بر صحنهی نمایش قدرت اجرا میشود؛ اعدامی که اگر به وقوع میپیوست ختم تکرار رنج و جبر میبود: چگونه حکمیست، این سرنوشت، بر آدمی؟
*****
سیزیف در روایات اساطیر یونان از جانب خدایان محکوم میشود، تخته سنگی بزرگ را «بر کول» خود به سختی به جانب قلّهی کوهی بلند حمل کند تا اگر موفق شد، خدایان او را بخشوده و آزاد کنند.
اما خدایان مستبدّ بیآنکه به او گفته باشند، سرنوشتش را چنین تعیین کردهاند که هر بار که به قلّه نزدیک شود، لحظهای پیش از آنکه به قلّه برسد، تخته سنگ با او به قعر درّه تا کوهپایه بغلتد و سیزیف غرقِ در توهّمِ راستی، انصاف و حقّانیت خدایان، از یکسو، و امید و آرزوی شیرین آزادی، از سوی دیگر، کار را از سر بگیرد.
بسیاری نویسندگان بر این باورند که تدارک چنین مجازات فجیعی برای سیزیف به این علت بوده که او گستاخانه عقیده داشت در زیرکی از خدای خدایان یونان، زئوس، پیشی گرفته. بر این اساس خدای خدایان، برتری خود را با طلسم کردن سیزیف نشان میدهد و سرنوشت سیزیف را به ناکامی ابدی میسپارد.
اما جُرم اصلی سیزیف، فراتر از این تعبیر متداول بین نویسندگان است: در حقیقت سیزیفِ کولبر گمان داشت که میشود در جهان دیکتاتوری خدایانی که معیارها را مستبدّانه تعیین میکنند و به دلخواه و محضِ استمرار قدرت خویش تغییر میدهند، به آزادی و کامیابی دست یافت. در حقیقت، خدایان او را محکوم به سرنوشتی میکنند که خود او به زعم و باور خویش، رسالتی امکانپذیر میپندارد: رستگاری و کامیابی بَرده در چارچوب جهان و جهانبینی استبدادیِ دیکتاتورِ خودشیفته.
بدین واسطه خدایان سیزیف را در حقیقت محکوم به باور و ایمانِ کذب به خداییشان کردهاند؛ محکوم به باور به راستی، درستی و انصافشان و محکوم به طلسمِ توهّمِ رستگاریِ بردگان در آیندهی جهانِ استبدادِ دیکتاتورها.
بیشک این به مفهوم گناهکار بودن، مقصّر بودن، به انتخاب خویش برگزیدن، یا خودخواسته بودنِ این سرنوشت نیست. این سرنوشتی نیست که سیزیفِ کولبر به اختیار برگزیده باشد بلکه سرنوشتیست که بر بشر یا بشریتی، به واسطهی ناآگاهی، القای توهّم، باورها و ایمان کذب، زیرکانه تحمیل شده: چرا که توانِ براندازیِ این سرنوشت، یعنی براندازیِ «باور به کلّیتِ جهانِ خدایان» هرگز بر خویشتنِ او آشکار نبوده.
*****
تصویر سیزیف اثرِ تیسیانِ نقاش، نماد کولبر را فارغ از تمامی مفاهیم ادبی و فلسفیِ پیچیدهای که در تفسیر آن تا امروز خلق شده، در ترسیم سادهی بشر یا بشریتی جلوه میبخشد که با بر دوش گرفتن سرنوشتِ سنگینِ تکرار بیانتهای جبر و تلاش بیحاصل بردگی بر خود، امیدوارانه رنج میبرد.

این طرّاحی یا طرح سرنوشت، هرچند در نهان به جبر خدایان میپردازد، اما در نهایت به نمایش بشرِ سادهاندیش و بشریتِ بیپیرایه میپردازد، انسانی که عریان و ندار، زیر بار عظیم باورهای عجیب زندگی و هستی خمیده. و این روایت، فرای روایت سادهی حرمت نفس در تلاش بقای بشریاش نیست. اما، و افسوس، که این باورِ به «هیچ بودن» و «نبودن، جز انسان فانی در تلاش ده هزارسالهی بقا» در عین حال همان حاصل ناباوری او بر امکان خروج از سرنوشتِ جبرِ تکرارها و تکرارِ سرنوشتِ جبر نیز هست.
*****
اینکه در قرن بیست و یکم- در دههای که «کاوشگر امید» با هوش مصنوعیاش بر کرهی مریخ کنجکاوانه در جستجوی آثار حیات است- هزاران هزار انسان هوشمند و تحصیلکرده بر این کرهی خاکی با کالایی حجیم- مثلاً یک یخچال- بر کوهها تا اوج قلهها را تحت جبری فارغ از کنجکاوی، و محض کسب یک لقمه نان، مینوردند، برهنهپا و ژندهپوش، بر فراز درّههای ژرف از دخمههای سهمگین ترس و مرزهای مرگ خود و بستگانشان عبور میکنند، یا طعمهی تیراندازان و شکارچیان بیرحم خدایان میشوند، روایتی نیست، که ما را به مفاهیم پیچیدهی فلسفی رجوع دهد، بلکه فقط و فقط بیان یک واقعیت ساده و بیپیرایهی بشری، یک حقیقتِ تلخ است: اینکه بشریّت به شمارِ میلیونها، با وجود هزاران سال به اصطلاح تکامل و پیشرفت، پراکنده بر این کرهی خاکی و آبی، جز کولبری نیست که پس از دهها هزار سال، هنوز و هنوز، همان تصویر «انسانِ سیزیف» homo sisyphus- و نه «خردمند» homo sapiens- را در هستی خود تکرار میکند.
این تکرار، تکرار یک روایت انتزاعی نیست. مهمّیست واقعی که در برخورد با آن نمیتوان به یک چالش هرچند عمیقِ هستیشناسی فلسفی اکتفا کردÄ چالشی که مثلاً نویسندگانی چون ژان پل سارتر یا آلبر کامو فرانسوی به آن با تحلیل هستیگرایانه و مهارت بسا ادیبانهای مفصلاً پرداختهاند. این تکرار فرای هر انتزاع و استعارهای، واقعیتی تصویری را در نمایش فیلمی مستند بازتاب میدهد. سیزیف در این ترسیم مستند وقایعِ هستی، «نمادین» نیست بلکه تکرار یک واقعیت عینی است: انسان کولبر.
پس مفهوم «جبر» در سرنوشت کولبر یک مفهوم انتزاعی در مباحث به اصطلاح روشنفکری نیست بلکه یک مفهوم واقعی و عینیست: سیزیف با باری عظیم بر دوش، از کوه و کمر عبور میکند، به جانب قلّهی بلندی میرود و در این مسیر هر لحظه با مرگِ خود و همسرنوشتان خود در جدال است. سرنوشت کولبر، سرنوشت نوعی فردیّت نیست؛ با وجود اینکه نماد، استعاره یا نوعی انتزاع هم نیست: سرنوشت کولبر، سرنوشت یک اجتماع است، یک اجتماع بشری، که مشمول زن، مرد، کودک، پیر، جوان… و حتی نوزاد و نازاده نیز میشود. نتیجتاً سرنوشت کولبر نه انتزاع است و نه استثناء.
*****
کولبر اسیر جبریست که با سرنوشت «سقوط» بر او اعمال شده چرا که آنچه بر دوش میکشد، در مسیر ناپایانیست که هرگز به رویای کامیابی دست نمییابد. کولبر نه تنها «کالایی» را بر دوش میکشد، که دیگرانی تولید و مصرف میکنند، و «ارزش اضافهی» آن را خدایانِ «دارا» به جیب میزنند بلکه خود نیز به کالایی از زمرهی بردگان دههزارسالهی تاریخ بشری، استثمار شده که ارزش اضافهی کارش و نهایتاً خودش به جیب خدایان «دارا» ربوده میشود. این خدایان اما، همان خدایانی هستند که در هِرَمِ استبدادِ سلسلهی دیکتاتورهای کوچک و بزرگ، او را خانسالارانه در قفس تنگ رعیت عصرِ جدید- یعنی عصرِ به اصطلاح «جهانی شدن جهان» globalisation- اسیر کرده و با امید واهیِ رسیدن به قلّهی کامیابی از یکسو، و باورها و ایمانِ کاذب به وجود خدا و اقتدار نمایندگانش بر زمین و نیز جان و توان او از سوی دیگر، تغذیه میکنند.
این جبر از هر زاویه که به آن بنگریم، اگر در کانون آن فقط سرنوشت کولبر را مدّ نظر قرار دهیم، نمایشی باشکوه از «هیچ» و «هیچی» است.
اینکه کولبر هرگز کامیاب نمیشود، یک واقعیت دقیقاً حسابشدهی اقتصادی است و از دید انسان آگاه و خردمند، غیرقابل انکار. پس انکار ظاهری این واقعیت از طرف خدایان و نمایندگانشان، یا در واقع همان خالقانشان، یک ترفند زیرکانه، دانسته و بر حسب قوانین ریاضیات، جبر حساب شده است تا با ایجاد «توهّم احقاق امید در چارچوب استبداد» در ذهن انسان کولبر و بهرهگیری از ابزارها و روشهای پیچیدهی مغزشویی، تبلیغات و روانپردازی ضدّبشری، نه تنها بر فرد بلکه بر کلّیت اجتماعی انسان کولبر اعمال میشود.
دقیقاً بدین منوال، تمامی هستی انسان کولبر خواه ناخواه جذب نوعی «عادیسازی کاذب»، یا نهایتاً همان «عادت کاذب» شده و در قالب نوعی از روانشناختی «قمار زندگی» در روانگذشت اجتماعی وی برنامهریزی و ضبط میشود: در تسخیر سرنوشت کولبر، حاکمان تمامی قواعد بازی را تعیین میکنند، ذهن و هستی او را تحت الگوی «قمارباز امیدوار» به بند میکشند و اسیر توهّم «امید به کامیابی، تحت استبداد» میکنند.
*****
در دیکتاتوریهای مذهبی، مالکان این قمارخانهی زندگی، همان نمایندگان خدایان و حاکمان زمینی خالقان هستند، دیکتاتورهایی که گرچه خود شخصاً حاکم بلاشرطاند و قوانین بازی را بدون استثنا، خودشان خودکامانه دیکته میکنند، لیکن آن قوانین را زیرکانه به عنوان وحی و دیکتهی مستقیم از طرف خدایانی فراطبیعی و نامرئی که بر آنان و تمامی بشریت غلبه دارند، بیان و اجرا میکنند.
باید تکیه کرد که استعارهی «قمارباز امیدوار» هرچند از لحاظ تفهیم و تعبیر الگوی استثماری کاملاً صحیح و بجاست، اما از لحاظ هستیشناختی میتواند تعبیری نامناسب نیز به همراه داشته باشدکه باید رفع سوء تفاهم شود: انگیزهی قمارباز در کلّیتاش، روانپریشانه است؛ وی انگیزهی تامین معاش اولیهی خود و خانوادهاش را ندارد. قمارباز حتی شاید حاضر باشد مثل یک معتاد به مواد مخدّر، زندگی خود و خانوادهاش را برای قمار به باد دهد. اما انسان کولبر در عین پیروی از الگوی «قمارباز امیدوار»، زندگیاش را برای بقا و معاش اولیهی خانوادهاش قمار میکند.
و در اینجاست که به یکباره میتوان به نهایت حجم وقاحت دیکتاتوریها پی برد: دیکتاتوریها، حتی برای آنکه بخواهی برای کودکان خودت یک لقمه نان هم تأمین کنی، بر تو قمار زندگی را تحمیل کرده و نهایت تلاش خود را میکنندکه آن سرنوشت برایت عادی و عادت شود.
یعنی نمایندگان خدایان «هرگز» فرای بازی «شانس و قمار»، حاضر به استقرار هیچ نوع «قراردادی» با انسان کولبر نیستند، حتی قراردادی غیرمنصفانه و فقط به نفع خودشان- حتی نه در حد قراردادی که ابلیس در جامهی مفیستوی زیرک Mephisto، با انسان در جامهی فاوست دانا Faust، برای تصرّف تمامیّت هستیاش بست: دیکتاتوری مذهبی در «ضدبشر بودن»، از تداعیهای ابلیس نیز در فرهنگ و تاریخ بشریت پیشی گرفته.
دیکتاتور مذهبی از این لحاظ در واقعیت تجسّم عینی مفهوم «ضدبشر» است، در حالی که خود، انسان آزاد را «ضدّمسیح» antichrist، «کافر»، «ضداسلام»، «مرتدّ» و… در مجموع «ضدخدا»، آنتیتئوس antitheus مینامد- در حاشیه باید یادآور شد که آنتیتئوس هرچند واژهایست که در فرهنگ مذاهب اهل کتاب، مترادف واژهی «ابلیس» قرار داده شده، اما در فرهنگ واژگان ادبی و دائرهالمعارف به انسانی اطلاق میشودکه بر «خدا» شورش و غلبه میکند، در نتیجه بر باور کاذب چیره شده و برانداز دیکتاتوریهای مذهبی محسوب میشود.
از سوی دیگر نباید در اینجا اصل «لذّت در قدرت» را نیز فراموش کرد: بعد از گذر هزاران سال، واضح، مستدلّ و مستند است که خدایان و نمایندگانشان از دیدن رنج و سرنوشت به قمار و بازی سپردهی انسان کولبر لذّت میبرند.
انسان کولبر برای این امپراتورمانههای رومی، مصداق گلادیاتور- بردهی جنگجو- است: بردهای که باید در نبردی واهی که سرانجامش هرگز آزادی و کامیابی نخواهد بود، بر صحنهی نمایشی با شکوه در میدان سرنوشت، در حالی که تماشاگران از شوق و شعف میجوشند و در مستی رایحهی خون- که فضای صحن عظیم کوهها را در برگرفته- کیف میکنند، در هزاران هزار تکرار مرگ و زندگی و مرگ و زندگی، چرخهی بیپایان ترس و قدرت و ترس و قدرت را در جامهی «پوچ» شهامت و «هیچ» قهرمانی، علیه «خودِ نوعی» به نمایش بگذارد.
بنابراین، سرنوشت انسان کولبر فقط سرنوشت یک سیزیف در انزوای پوچی و هیچی نیست بلکه سرنوشت انسان سیزیفی در تمامی صحن هستیست، صحنی که دیکتاتوری به همّت حافظانش و محض «نمایش»، بر کوهستانهای زندگی برافراشته و پرداخته است.
در اینجاست که باید دریافت که در سرنوشت انسان کولبر، بازی «قمار زندگی» از جانب دیکتاتور در صحن تماشاخانهی عظیم طبیعت قرنهاست که دیکته میشود. دیکتاتوری که چون امپراتور خونخوار رومی بر جایگاه خود مینشست و سرانجام انگشت سبابهاش را به بالا یا پایین میگرداند: مرگ یا زندگی، و اگر زندگی انتخاب او میبود، این زندگی، جبر بر بردهی جنگجو میشد، تا یکبار دیگر چرخهی مرگ و زندگی را، چرخهی ترس و قدرت را در قتلگاه، مقابل بردگانی دیگر طی کند: به امید رسیدن به… قلّهی کامیابی.
*****
کولوسئوم colosseum بزرگترین تماشاخانه در سراسر امپراتوری روم بود با گنجایشی قریب به هشت هزار تماشاچی و هشتاد دروازه ورودی و میدانی به وسعت چهارهزار مترمربع. امروزه کولوسئوم را غالباً از فیلمهایی میشناسند که در باب تاریخ خونین نبرد بردگان جنگجو در صحن آن ساخته شده. در کولوسئوم، بردگان جنگجو با یکدیگر یا با حیوانات وحشی میجنگیدند و اسباب سرگرمی تماشاچیان خود را فراهم میکردند. تماشاچیان نه تنها از اَشراف، بلکه از عموم «شهروندان» رسمی روم بودندکه به تماشای نبَرد بردگان جنگجوی میآمدند.
این تماشاچیان سه وجه مهم دارندکه باید مدّ نظر داشته باشیم. اول اینکه شهروند رسمی و عضوی از جامعهی حاکم- جامعهی پشتیبان حاکمان و خدایانشان بودند. دوم اینکه اجرا و شرکت در این نمایش برایشان بطور قطع و بی هیچ شک و شبههای، بر حسب قانونمندی و قدرت مداری حقّانی امپراتوری، جزئی از حقوق مسلّم شهروندیشان محسوب میشد.
در قامت واقعیت رژیمی دیکتاتوریکه سرنوشت بردگان جنگجو را دیکته میکند- همانند نمایشهای کولوسئوم- انسان کولبر، بردهی جنگجوی قرن بیست و یکم محسوب میشود و نه «شهروند» جامعهی دیکتاتوری. لیکن کسانیکه همواره شاهد رنج او میباشند و سکوت میکنند، یا کسانی که رنج او را با لذّت استدلال در چارچوب معیارهای استبداد، به عنوان جُرم تشریح میکنند، شهروند مشروع، صادق و وفادار جامعهی دیکتاتوری محسوب میشوند.
حاکم دیکتاتور، تنها نیست، بلکه طیف وسیعی از تماشاچیان در تماشاخانهی قرن بیست و یکم- که امروزه بُعد رسانهای جهانی نیز دارد- پیرامونش پرسه میزنند و میبالند. این تماشاچیان همان شهروندان دیکتاتوری هستند، همان حامیان، همان جامعهای که هر روز سرنوشت انسان کولبر را شاهدند، اما وی را سزاوار این سرنوشت میدانند.
این تماشاچیان فارغ از هرگونه استدلال عقلانی یا شناختی، خود را محقّ میدانند و فقط به باور بر مشروعیت برتری خود در چارچوب فاشیسم مذهبی و قطعیّت حقوق مسلّم خود به لحاظ همین توهّم «برتری»، رجوع میدهند: انسان کولبر ژنِ دونِ زشتِ دزدِ قاچاقچیِ خرابِ اسلحهفروشِ تجزیهطلبِ اسلامستیزِ خس و خاشاکِ کافرِ اوباشِ آشوبگرِ بلواگرِ بیسواد… این تماشاچیان با گزارههای خودفریبانه و تبعیضگرایانه، سرنوشت او را، «حق» او، «تقصیر» خود او، نتیجهی «شکل و شمایل» خود او، «تربیت خانوادگی منحرف» خود او، «تنبلی ذاتی» خود او، «نادانی و بلاهت» خود او، «انتخاب» خود او، «خواست» خود او… جلوه میدهند.
از دید جامعهی دیکتاتوری، انسان کولبر، از همان تبار است که یهودی و کُولی سرگردان و هر نژاد غیرژرمان برای حامیان هیتلر فاشیست محسوب میشدند: سرنوشت تکرار جبر بر او در کمپهای آشویتس و بیرکنائو، نه از طرف حاکم بلکه در نتیجهی انتخاب «تکرار اشتباه»، یا به عبارتی دیگر «تکرار انتخاب اشتباه خود او» بر او وارد است: یعنی سرنوشت رنجبار او تکرار میشود، چون در سرشت خویش گناهکار است و نمیتواند، بنا بر روایات- ساختگی- متعدد، هیچ کاری کند که «گناه» محسوب نشود: این هیچی و پوچی سرنوشت، نتیجهی ژنیست نامرئی و فرا طبیعی که خاص اوست و در ژنتیک فردی، هستهی سلولهای تناسلی و وراثت اجتماعی او قفل شده. به نظر جامعهی دیکتاتوری، انسان کولبر، مستحقّ و سزاوار سرنوشت خود است و اگر، اگر در این تماشاخانه، جنگجویانه جان بسپارد، شاید، شاید، خدایان او را ببخشند.
*****
در ذهن این جامعه، هزاران سال است که علّت معلول با معلول علّت، استدلال میشود، یعنی اگر از «علّت» بپرسید، آنان برایتان «معلول» را در جامهی روایات خودساخته، خودپرداخته و خودفریبانه به عنوان «علّت» عرضه میکنند؛ و اگر از «معلول» بپرسید، برایتان «علّت» را در قالب روایات عجیب و غریب دیگری، به عنوان «معلول» عرضه میکنند. و این بیشک همان ادامهی چرخهی منطق دایرهوار و ارجاع چرخشی بُطل است که در آغاز به آن اشاره شد.
در امتداد این رشتهی افکار است که وجه سوم و اصلی این تماشاچیان را در مییابیم؛ تماشاچیانی که درواقع کاری جز تماشاچی بودن و کف زدن، تشویق کردن و هیاهو در صحنهی تماشاخانهی دیکتاتور ندارند: این وجه سوّم همان «لذّتی» است که از سهیم شدن در تماشای این بازی، به عنوان تماشاچی احساس میکنند- لذتی که از «خود در میدان قتلگاه نبودن» و در مقام «تماشاچی لوسباز و خادم مخلص حاکم و حاکمیت» میبرند.
این لذت از یکسو با لذت خونآشامی حاکم جوش میخورد و از سوی دیگر در احساس انزال جنسی، به واسطهی اعمال تبعیض و تمایز برتری، غوطه خورده و اوج میگیرد: احساسی مملوّ از خودشیفتگی حاصل از باور و توهم مشروعیت برتری، راستی، اشتباهناپذیری، و پیروی از صراط مستقیم، در راستای هرم دیکتاتوری.
درواقع، جامعهای که تماشاچی این صحنهی دردناک کشتار است، با انگشت بر انسان کولبر- به عنوان گناهکار و مجرمی که فقط و فقط اشتباه میکند و چارهای جز اشتباه کردن ندارد⸺نشان میدهد، و از این طریق- دقیقاً از این طریق- از جهت مقابل و با همان انگشت بر خود نشانه میگیرد و استدلال میکندکه «خودش از جرم مبرّاست، اشتباهی نکرده، بکر و پاک است… و به همین دلیل به جایگاه تماشاچی ارتقا یافته و هامنا پاداشش تماشای لذتبخش سرنوشت دردناک انسان کولبر است.»
بنابراین در هر سکوت یا غوغایی که علیه سرنوشت مرگبار انسان کولبر میشود، لذتی دیرین نهفته که در ضمیر خودآگاه یا ناخودآگاه تماشاچی- چه ساکت و چه غوغاگر- القا میکند: «تو بهتری و برای همین اینجا نشستهای و میتوانی از نعمت در میدان نبودن و مجازات نشدن، بهرهمند شوی…» و در ادامه: «… پس حواست جمع باشد، مبادا به روزگار و سرنوشت انسان کولبر دچار شوی.»
در نتیجه در وجود هر تماشاچی غوغاگر، یک تماشاچی ساکت «بیتفاوت» نیز نهفته است و او هرچند در ظاهر با تکرار ضربههای سرنوشت بر بدن زخمگین انسان کولبر- آن بردهی جنگجوی سرنوشت- به وجد میآید، در شوق و شعف بانگ بر میآورد و در جایگاه جمع کثیر تماشاچیان غوغا میکند، در باطن در مقابل استبداد و جبر و جنایت دیکتاتور ضدّبشر و بشریت سکوت میکند.
سکوت این جامعه، همانا روی دیگر غوغای این جامعه، در تشویق و تمجید دیکتاتور است. و بدین روال، آن شاهد و تماشاگر که در مقابل استبداد سکوت میکند، حتی اگر در ظاهر بانگ شادی بر نیاورد، همانا مشوّق، محرّض، محرّک و مروّج خاموش همان دیکتاتوریست که غوغاگر بلندآوا.
*****
اما تماشاخانهی عظیم دیکتاتورها تنها صحنهی نبردهای نمایشی نیست، ابداً! این صحنهی با شکوه، میدان «قضاوت» است برای دیکتاتور: قضاوت بین مرگ و زندگی.
مرگ در دیکتاتوری دو بُعد دارد: مجازات و رهایی. از زاویهی دید دیکتاتور و در عیان تماشاگران، مرگ انسان کولبر در میدانی که برای قتل تدریجی یا ناگهانی او گستردهاند، نه تنها مجازات محسوب میشود- به اتهام مجازات- بلکه رهایی نیز محسوب میشود، رهایی از سرنوشت لایتناهی گناهکار بودن و تبهکار بودن- که به تعریف دیکتاتور، مترادف «دیگر بودن» است و ناسازگار بودن با هماهنگی و یکرنگی دیکتاتوری و هرمهای قدرت آن. لازم به تاکید است که معنای این «رهایی»، «آزادی انسان» نیست.
معیار در این نوع قضاوت بین مرگ و زندگی، این نیست که آیا شخصی «خواسته» و «آگاهانه» عزم کرده باشد که همرنگ دیکتاتوری نباشد، یا آنکه «ناخواسته» و تحت جبر روزگار در هرم دیکتاتوری جایی نیافته: مفهوم سرنوشت انسان کولبر از این لحاظ فراگیرتر است و نه تنها سرنوشت ناخواسته و تحمیل شدهی جنگجوی برده را مشمول میشود بلکه سرنوشت آنکس را نیز در بر میگیرد که در دیکتاتوری به عزم خود برخاسته اما فقط در «چارچوب قوانین جامعهی مستبد دیکتاتوری» علیه دیکتاتوری تلاش میکند.
این نکته مهم است چرا که در ادبیات همواره شاهدیم که اراده و خواست را معیار قرار میدهند. اما در چارچوب جامعهی دیکتاتوری هر کنشی که انسان را از جامعهی حامیان رژیم تمایز دهد- چه ارادی و چه غیرارادی- الزاماً به معنای آزادیخواهی و عزم به براندازی کلیّت جامعهی دیکتاتوری نیست. «آزادیخواه» کسیست که از چارچوب قوانین جامعهی دیکتاتوری بیرون میآید و کلیّت آن را زیر پرسش میبرد. آزادیخواه عزم براندازی کلیّت جامعهی دیکتاتوری را میکند و به هیچ وجهی مطالبهگر در چارچوب قوانین دیکتاتوری نیست.
و همین تمایز خاص آزادیخواهی است- که فراسوی آن مرگ تدریجی یا ناگهانی که بر حسب قضاوت دیکتاتور تعیین میشود- به انسان خردمند، بُعد بیداری اجتماعی میبخشد: این تمایز درواقع تنها چاره در راه بیداری انسان سیزیف، انسان کولبر، از باورهای کاذب است. راهی که بیواسطه به تعالی مفهوم آزادی اجتماعی و فرافردی میانجامد.
عزم به براندازی کلیّت دیکتاتوری مهمترین تمایزی نیز هست که بین مرگ در جامهی سرنوشت سیزیفی از یکسو، و زندگی در جامهی بود و نبود فیزیکی انسان از سوی دیگر، وجود دارد.
بدینگونه انگشت سبابهی دیکتاتور تبدیل به انگشت سبابهی کاریکاتور میشود، چه به بالا نشان دهد، چه به پایین: اعدام، قتل و شکنجه در این چالشگاه آزادیخواهان، توان ابزاری و استبدادی خود را از دست میدهند، با وجود اینکه هیچ انسان خردمندی هرگز منکر هزینهای نیز که آزادیخواهان با زندگی خود در این راستا میپردازند، نبوده و نخواهد بود.
*****
حال باید در نظر داشت جبری که سیزیف را به سرنوشت خود وامیدارد- نیروی کنش خدایان علیه او، جبریست که او را از خروج از سرنوشت خود نیز باز میدارد- نیروی واکنش خدایان علیه مقاومت او. در واقعیت، خدایان به انسان کولبر- آن انسانی که باری از باورها را تحت استبداد دیکتاتوری به قلهی توهّم حمل میکند و اسیر سرنوشت تکرار جبر- شکلی یکتا القا میکنند که فقط و فقط «یک» خروجی پیروزمندانه از این سرنوشت وجود دارد: مرگ در صحنهی نمایش، یعنی «اعدام».
به زبان فلسفه، این تعریف نوعی یکتایی در جبرگرایی است singularity in determinism که ذهن انسان کولبر را در سطح اندیشهها و رفتارها، حتی در روزمره، اسیر تقدیرگرایی fatalism و حباب باورهای کاذب و خرافات میکند.
در فرهنگ سایه و خاموش دیکتاتوری مذهبی، خدایان در عین حال که به انسان کولبر امید کذب تزریق میکنند و وعدهی قلهی کامیابی را میدهند، همزمان به او القا میکنند که مرگ نیز نوعی از زندگی و شهادت بر اصل «بخشایش گناهان» و رهایی ابدی از اسارت جبر دنیویست: آنگونه ظفر و کامیابی که از امید به فتح قلّهی توهّم نیز فراتر میرود. روایت شهادت، روایتیست مونس انسان که در جوامع بیش از دههزار سالهی انسان «خردمند» در باورهای مذهبی و شبهمذهبی او نهادینه بوده و اصالت دیرین دارد- و حتی میان غیر مؤمنین و خداناباوران جامعه یعنی آتئیستها نیز به شکل ناامیدی، بیزاری، افسردگی و… گریز به درون، از زندگی تحت استبداد دیکتاتوری، و تقدیرگرایی خودآگاهانه و ناخودآگاهانه، مشاهده میشود.
به نظر این خدایان و نمایندگان زمینیشان، انسان کولبر، مجرمی چنان نگونبخت و اسیر در سرنوشت خود است که اگر، اگر «اعدام» شود، این مجازات نه تنها شهادت و آیتی قطعی دالّ بر مهربانی، عطوفت و بخشش دیکتاتور است بلکه احتمال بخشایش در «این و آن جهان» را نیز برای او به همراه خواهد داشت. بدینگونه، دیکتاتور مذهبی به جامعهی بشری تحت سلطهاش، باوری کاذب و اعتقادی بنیادین به این تناقض را میآموزاند و در ضمیر فردفرد شهروندانش میکارد: اگر همرنگ جامعهی- به اصطلاح- پیروزمند دیکتاتوری نیستی، برایت بهتر است که اعدام و خلع شوی- یا حتی خودت را بکشی- تا اینکه به این سرنوشت نگونبخت که مستحقش نیز هستی، ادامه بدهی.
*****
اما «مرگ» برای دیکتاتورها یک ژانر genre است.
مرگ باید به شکل نمایشی اجرا شود؛ باید در صحنه و با صحنهسازی اجرا شود. مرگ در دیکتاتوری کالاییست که باید از آن بر حسب تعریف کالا و ارزش اضافه در چرخهی قدرت/ ترس حداکثر «سود» با کمترین هزینه برده شود- و نه تنها هستیای که هزینهاش برای دیکتاتوری از فنا و مرگ بیش است، باید زدوده شود بلکه اگر مرگی نیز ارزشش برای دیکتاتوری از هزینهی نمایش و صحنهآرایی اجرایش بیش باشد، باید هرچه کم هزینهتر و نیز «بیسر و صداتر» اجرا شود.
صوَر مختلف مرگ در دیکتاتوریها و حاشیهی آنها که امروزه در جامهی به اصطلاح «تروریسم جهانی» عرضه میشود- شهادت، انتحار، اعدام، قصاص، قربانی کردن…- هر یک طیفی از سناریوها، صحنهسازیها و نمایشنامههای خود را دارند و مبنای تمایز در اجرا فقط و فقط معادلهی ریاضی بیلان و ترازنامهی درآمد و هزینه از یکسو و بهرهی خالص و ارزش اضافه از سوی دیگر است.
*****
یکی از نهادینهترین طیفهای نمایشی مرگ که هیچ دیکتاتوری شاید در تاریخ از آن دریغ نکرده، «شکار» است، شکار انسان.
برای درک مفهوم نهادین شکار در دیکتاتوری باید در تاریخِ زیست و انسانشناختی جوامع بشری تعمق کرد. حقیقت این است که انسان در تاریخ تکامل خود پیش از آنکه شکارچی بوده باشد، لاشهخوار بوده، یعنی دهها هزار سال در کنار تغذیه از دانهها و میوههایی که «گردآوری» میکرده، جانوران گوشتخوار شکارچی را دنبال میکرده، تا از مازاد شکار آنها تغذیه کند. این وجه تکامل انسان با وجود اهمیت آن برای درک تکامل فردی و اجتماعی او، در ادبیات عامهپسند چندان مورد بحث قرار نگرفته؛ شاید به علت انزجارآور بودن، نامطبوع بودن و دونپنداری صفت لاشخوری در جوامع به اصطلاح متمدّن امروزی و تلاش در بزرگنمایی ظاهری شئون «برتر» بشر «خردمند» در مقایسه با حیوان بهاصطلاح «دونتر».
هرچند در طبع زندگی و ذهنیت آدمی، وجه لاشهخواری در کنار گردآوری و انباشت منابع طبیعی همواره و تا امروز برجا مانده، اما به مرور زمان انسان خردمند- به موازات حفظ خوی گردآوری آذوقه، چه از گیاهان و چه از لاش حیوانات- با تکامل هوش فردی، هوش اجتماعی قبیلهای و فناوری ابزاری، خودش نیز دست به شکار جانوران دیگر میزند.
بنابراین انسان در امتداد و ادامهی اینکه انسان گردآورنده، لاشهخوار و انباشتکنندهی آذوقه است، انسان شکارچی نیز هست. این طرز دید از دو جهت مهم است: انسان- برخلاف بسیاری جانوران دیگر- شکار نمیکند تا از خوردن طعمه سیر شود و برود، بلکه شکار میکند، تا اولاً در محیط اجتماعی قبیلهای، آذوقه را جمعآوری کرده، ذخیره کند و ثانیاً در همان محیط اجتماعی- بر حسب معیارها و ارزشهایی که شاخصاند، چه کس تا چه حد برای بقای قبیله موثر است- هرم قدرت و سالاری را تعریف کند.
پس شکار یک رابطهی بَدَوی با قدرت اجتماعی و هرَم قدرت در جامعه دارد.
برای بشر خردمند، شکار- که غالباً گروهی انجام میشود و بر خلاف ادعای بسیاری محققان الزاماً تمایز جنسی هم ندارد- سلسلهای از مفاهیم و تعاریف اجتماعی بنیادی و استقرار آنها را با خود به همراه دارد، مفاهیم و تعاریفی که در عین حال در رشد جسمی و بالیدن فرهنگی فرزندان جوامع بشری نیز نقشی اساسی دارند: فرزندان، از کودکی این مفاهیم را در رفتار خود، بهخصوص بازیهای خود، و حتی در بازیگوشیهای خود، منعکس میکنند.
پس مفاهیم «شکار» در سایهی دوران پسا«اهلیسازی» نیز تا به امروز در فرهنگ انسانی پایدارند، به ویژه بدین دلیل که اولاً اهلیسازی و ذبح، خود تداعی شکلی از تعالی هوشمندانهی شکار است و ثانیاً انقلاب مَجازی قرن بیست و یکم، دروازهی بیکران جهان مجازی را بر طبع شکار در بشر گشوده.
نکتهی جالب اینجاست که شکار در عین حال که از لحاظ غذایی برای جوامع بشری یک امر حیاتی در راستای بقای اجتماعی بوده، رابطهی مستقیم نیز با «هرَم قدرت» جوامع انسانی دارد و در عمل الگوهای ابتدایی تا فناورانه و استراتژیک فکری و روانشناختی رفتاری انسان را در قالب «بازی» منعکس میکند.
برای انسان خردمند، شکار حداقل سه بُعد دارد: نخست، تامین غذا و بقای فیزیکی اجتماعی؛ دوم، استقرار و استحکام اقتدار هرَمی و بقای ساختاری اجتماعی؛ سوم، بازی، تمرین و تقویت مهارتهای هوشی و جسمی با اهداف مشخص.
گرچه انسان خردمند در قرن بیست و یکم دیگر قبیلهای زندگی نمیکند و ظاهراً مگر برای تفنّن به شکار نمیرود، اما به وضوح شاهدیم که با استمرار و پایداری الگوهای رفتاری بدوی و دیرینهی خود، در هر لحظه از زندگی دست و پنجه نرم میکند: طبع، رفتار و عملکرد، ساز و کارها، معانی و مفاهیم کارزار شکار، همانقدر در جوامع انسانی زنده و با قدرت تمام پابرجا هستندکه گردآوری، انباشت و مصرف منابع طبیعی. بشر خردمند قرن بیست و یکم نهایتاً نسخهی نوین- چه بسا غارتگرتری- از همان «بشر گردآورنده، لاشهخوار و شکارچی» است.
لیکن در حالی که برای انسان نخستین، علت اصلی شکار- با مفاهیم تغذیه، قدرت و بازی- «بقای اجتماعی قبیله» بوده، در قرن بیست و یکم، و در واقعیت عینی شکلهای استبدادی جوامع، از یکسو انباشت، پخش و تقسیم «سرمایه» جای مفهوم سَرهی انباشت آذوقه «محض رفع گرسنگی» را میگیرد، و از سوی دیگر مفاهیم «قدرت» و «بازی» در امتداد روند «جهانی شدن جهان»، سریعتر و بیش از پیش علیه بشریت و در راستای تخریب بیمحابای طبیعت جهت میگیرند.
در اینجاست که مفهوم «بازی زندگی»- چه در کارزار بردگان جنگجو بر صحن کولوسئوم، و چه در کارزار انسان کولبر بر صحن کوهستانها- با معانی و مفاهیم بدوی و نهادین «لاشهخواری» و «شکار» در جامعهی دیکتاتوری رنگ دیگری به خود میگیرد: دیکتاتور- گونهای از شکارچی- در صحن کولوسئوم بازیهای مرگبار قدرت را برگزار میکند و تماشاچیان- گونهای لاشهخوار- با شوق و شعف به تماشای آن مینشینند.- و بیشک در واقعیت نیز فرای هر نوع استعاره، بسیاری از این بازیها، بازپردازی جنگجویانهی سناریویهای «شکار» بودهاند.
در این صحن، انسان خردمند نه با عنوان «انسان مادون»که عضوی از هرَم جامعهی دیکتاتوری است بلکه با عنوان «جانور مادون»که جایگاهی در بدنهی جامعهی دیکتاتوری به او داده نمیشود، از جانب دیکتاتور بر تماشاچیان عرضه میشود: در این صحن و با نهایت گستاخی و وقاحت ضد بشری، سرنوشت انسان خردمند را که تحت ظلم و زور اسیر شده، با سرنوشت گریزناپذیر جانوری به اصطلاح مادون و «طعمه»- در تاریخ بشریت و طبیعت- گره میزنند.
سدهها بعد از سقوط امپراتوری روم، در این مقطع از تمدّن بشری، در قرن بیست و یکم، همانا انسان خردمند است که در کالبد انسان کولبر، باری دیگر، به عنوان «طعمهی شکارچی» تعیین و تعریف میشود، طعمهی انسان «خردمندی» دیگر.
اما برخلاف یک جانور به اصطلاح وحشی که آزاد است- جانوری که مختار خود است و از طرف انسان رام و اهلی نشده- بر انسان کولبر، به عنوان طعمه، در یک روند آموزشی برنامهریزی شده، نوعی عادتسازی و عادتسازی سیزیفی اعمال میشود: از پیش به او میآموزند که طعمه بودن، سرنوشت اوست و او درواقع طعمهی سرنوشت، طعمهی یک معضل انتزاعی عجیب و غریب فرابشری و فراطبیعی- مثلاً خدا- است و جز رسیدن به قلّهی توهّم، یا مرگ در جدال با کوهستانها، راه رهایی دیگری برایش وجود ندارد.
بدینگونه است که دیکتاتور و تماشاچیانش، انسانی خردمند را محکوم میکنند که مهرهی «بازی»شان شود: بازی قمار زندگی، همانا بازی شکار دیکتاتورهاست.
در این بازی، دیکتاتور شکارچی خدایی میکند و مزدوران تیراندازش، آتش به اختیار، بیمحابا از کمین بر انسان کولبر بیدفاع شلیک میکنند. و آنانکه در سکوت یا غوغا تماشاگر این صحنهاند، همان لاشهخوارانیاند که در آرزوی تمایز و برتری، در آرزوی دیرین قدرت، در آرزوی مازادی هرچند ناچیز از «شباهت نسبت به خدای خود» و سهمی هرچند ناچیز در بازی شکار، در شوق و شعف میجوشند.
پس هر تیر که در این جهان بر جان انسان کولبر وارد میآید، تیریست که دیکتاتور از پیش شلیک آن را جهت قتل، اعدام، یا شکلی از «مرگ» برای او آرزو کرده، مرگی که تماشاچیان صحن تماشاخانهی دیکتاتوری را به وجد میآورد.
پس اگر تماشاچی صحنهی روزگار دوزخی دیکتاتوری نیستیم و نمیخواهیم هم باشیم، پرسش هستی و نیستی هر یک از ما در رویارویی با دیکتاتورها و چرخهی به ظاهر بیانتهای قدرت و ترس، این است که آیا انسان کولبر و سیزیفی راکه در درون یک یک ما درد میکشد و از بام تا شام، از اوج بیداری تا قعر خواب، بار توهّم، باورهای کاذب و… پوچی و هیچی را بر دامن کوهستانهای هستی به جانب قلهی «هرگز» به دوش میکشد، با عزمی راسخ و آزادیخواهانه بیدار کرده و «زندگی» کنیم، یا اینکه مرگی راکه دیکتاتور برایمان طراحی کرده به تدریج «مُردگی» کرده و روزی به ناگهان «معدوم» یا «اعدام» شویم؟
اما از یاد نبریم: عزم به براندازی کلیّت دیکتاتوری، مهمترین تمایزی نیز هست که بین مرگ، در جامهی سرنوشت سیزیفی از یکسو، و زندگی، در جامهی بود و نبود فیزیکی انسان، از سوی دیگر، وجود دارد. اعدام، قتل و شکنجه در این چالشگاه آزادیخواهان، توان ابزاری و استبدادی خود را از دست میدهند، با وجود اینکه هیچ انسان خردمندی هرگز منکر هزینهای نیز که آزادیخواهان با زندگی خود در این راستا میپردازند، نبوده و نخواهد بود.