م. مهدی مرادی – نقطهی آغازِ آن دگرگونیِ بنیادینی که در پسِ هر انقلاب سیاسی- اجتماعی رخ مینماید، پیش از مظاهرِ بیرونی، باید در انقلابی جُست که پیشتر در مفاهیم و بازنمودها روی داده است. آنچه امروز در ایران میگذرد، و در «زن، زندگی، آزادی» نمود یافته، مبارزهای تاریخی با جوهر جامعهی سنتی، دینزده و پدرسالار است که اوج نمود سیاسی و سیاهاش در «ولایت فقیه» عینیت یافته است.

مبارزهی سیاسی با «اصلِ» ولایت فقیه، نه به خامنهای محدود است و نه به سرسپردگانش؛ بلکه سرچشمهیافته از انقلابیست در نفیِ مفاهیم و نظریههای سنتی، که خامنهایها را از سادگیِ پیپ و عصا و رُمانخوانی به جایگاه خدایگانی و حقانیت میرساند و در پی آن، پدیدهای به نامِ بیعتکنندگان را ملزوم میسازد؛ پدیدهای که کارش، دفاع خستگیناپذیر از مظلومیت و حقانیتِ این خدای برساخته است. این پدافند مداوم، حرکتی ناگزیر است چراکه ایستایی و ماناییِ همه چیز، پس از غربالِ تمامِ امّا و اگرها، در نهایت وابسته به «او»ست. کارنامهی چنین سنتی، به ویژه در تاریخ معاصر ایران، کارنامهای سرشار از بیمها و ناامیدیها و شکست است، و دقیقا از همین روست که امروز، و در پسِ انقلاب در مفاهیم، نبردِ بچههای ایران برای تولد یک «سیستم» مدرن و رسیدن به برابری و نَهِشِ شهروندی را تبدیل به نبرد مرگ و زندگی کرده است.
در این میان اما، پرسش بزرگ اینجاست که آیا میشود با سرسپردن به وجههها و نمودهای دیگری از همان سنت سیاسی- اجتماعی، و با تکیهی «کانونی» بر جایگاه یک شخص، که برآمده از یک نهادِ سراسر سنتیست، واقعا به پیروزی نهایی در آن نبردِ مرگ و زندگی ایمان داشت؟ مشکل و تردید من با کارزار وکالت شخصی به شاهزاده رضا پهلوی، و تفسیر جایگاه او در مسیر انقلاب «زن، زندگی، آزادی»، دقیقا از همین نقطه آغاز میشود.
مسئلهی غالب افراد و نیروهای آزادیخواه با مفهوم وکالت– آنانی که حتی از ستایندگانِ دستاوردهای سترگِ اجتماعی و فرهنگیِ پهلویها هستند– نه بیاعتمادی و بیاحترامی به شخص شاهزاده است، و نه تردید در آن اصول سهگانه و ابتداییِ او برای همکاری با دیگر شخصیتها و گروههای مبارز با رژیم اسلامی. چنان اصولی، با باور و داوریِ من، اساسا از بدیهیاتاند و تردید در آنها، همچون تلاش برای کِشت در زمینی بایر، نتیجهای جز سرگشتگی نخواهد داشت. مشکل اما در «نفْسِ» اعطای وکالت شخصیست که ملزومِ ناگزیرش، القای تفکرِ نشستن در موضع بالا و بازآفرینیِ نهادیست که برای بیرون آمدنِ از گرداب، باید تمامِ نگاهها و امیدها به دستِ دراز کردهی او باشد. چنین کارزار یا حرکتی، یعنی «اعتمادبخشی» به شخصیتها یا گروههای آزادیخواه از سوی یک نهادِ فردیِ به ظاهر و به اصرار معتمد (دیدگاه سنتی)، بجای گرد هم آمدن و «کسب اعتماد» از پایین که متکی بر گفتگوی صادقانه و خرد جمعیست (دیدگاه مدرن).
در این میان، بسیارانی بودند– از جمله خود شاهزاده– که ضرورت این دیدگاه مدرن را از روز نخست آغاز مسیر انقلاب و پس از قتل مهسا امینی، به راستی فهمیده بودند و سخن از ضرورت «ائتلاف» و همگراییِ شخصیتها و گروههای به اصطلاح مورد وثوق جامعهی ایرانی در میان بود؛ ائتلافی به هدفِ تأثیرگذاریِ کارآ بر کشورهای غربی و فشار برای تغییر سیاست غلط و آسیبزای مماشات. نامِ آن افرادِ مورد وثوق که مدام شنیده میشد، از یکسو بر روح حاکم بر رویدادها، فریادها، و حرکتهای جامعهی داخل متّکی بود، و از سوی دیگر، از خروشِ ایرانیان بیشمار در خیابانهای سراسر جهان، سرچشمه مییافت. در سایهی چنین وضعیتِ واگشتی و خطیری، به راستی هیچکس نیازی به راهاندازی پتیشن یا تشکیل کارزارهای نالازم برای اعطای امتیازات ویژه به یک شخص یا گروه خاص نمیدید. علاوه بر این، هیچکس نیز از رهبری جنبش به صورت عام، یعنی محوریتی که همزمان هدایتگرِ جنبش در داخل و خارج ایران باشد، صحبتی به میان نمیآوَرْد. اصولا تأکید بر چنان محوریتی، آنهم از سوی نیروهایی که هیچ نقشی در آغاز و چگونگیِ تداوم جنبش در ایران نداشتند، نه تنها در تناقض با هدف اصلی خارجنشینان به نظر میآمد، بلکه اساسا تباهکنندهی آن دیدگاه مدرنی بود که در ذهن تمام ایرانیان شکل گرفته است. چنین رفتاری، به شکل طبیعی و ناخودآگاه همسو بود با این گفتهی امانوئل ژوزف سِیِس، از تئوریسینهای برجستهی انقلاب فرانسه، که قائل شدن به امتیازات ویژه و شخصی شدن سیاست را «سرطان» مینامید (ر.ک. مقدمهای بسیار کوتاه بر انقلاب فرانسه ، ۲۰۱۹، ص ۳۹).
در این روزهایی که موقتا در نشیبِ مسیر انقلاب قرار گرفتهایم امّا، برساختنِ کارزار وکالت شخصی از سوی چند تن از شخصیتهای رسانهای، و درخواست از مردم داخل و خارج ایران برای همسویی و همصدایی، نشان از این دارد که آن «انقلاب در مفاهیم»، هنوز برای بسیارانی محلی از اعراب ندارد. از یکسو میگویند که شاهزاده هیچ جایگاه ویژهای برای خود قائل نیست و هدف او تنها برشمردن اصولی بنیادین برای همان ائتلاف مورد نظر است؛ به زبان دیگر، وکالت، نه نقیض ائتلاف، بلکه فراهمآورندهی آن است. مسئله اما اینجاست که در پتیشن رسمی وکالت، آشکارا از مردم دعوت شده است تا با پیوستن به این کارزار، به نقش شاهزاده در «رهبریِ جنبش»، مقبولیت و مشروعیت بخشند. چنین دیدگاهی، نه تنها به معنای بازگشت به همان اصل محوریت شخص و حقانیت سنتیست، بلکه در نقطهی مقابلِ آن اهدافی قرار میگیرد که قرار است با ائتلاف در خارج از کشور به سرانجام رسند. از سوی دیگر، و در وضعیتی بغرنجتر، منتقدین این نگاه سنتمحور، غالبا به «سهمخواهی» در سلسهمراتب رهبری متهم میشوند و مجبورند که آماجِ خطابهی افرادی همچون علی کریمی قرار گیرند که صریحا اذعان میدارد آنان که وکالت را نمیپذیرند، باید «شخص مورد نظر خود را معرفی کنند.» تمام اینها یعنی باور به ضرورتِ یک «شخصِ» فرهمند که به عنوان وکیل، در موضع رویارویی با وکیلی دیگر ایستاده، اجتنابناپذیر است. چنین برداشتهایی، بیش از هر چیز، نشان از اندیشهایست که انقلاب مدرن را پیش از انقلاب در مفاهیمِ کهن، خواستار شده. از این رو به نظر میرسد که مطرح کردن مفهوم وکالت از سوی هواداران نهاد پادشاهی، بیش از آنکه در مسیرِ همبستگی و در کارِ پژواکِ مفاهیم مدرن باشد، عملا آسیبزا و بانیِ بدفهمیهای ژرف گشته است.
خود همین آسیب و بدفهمی، به گمان من، شاید به آن وجه از شخصیتِ به گفتهی خود شاهزاده، «یاغیِ» (rebel) او بازگردد که باوجود تمام تلاشهای چهل سالهاش در راستایِ شوریدن بر نهاد «پادشاهی موروثی» و بازتعریفِ زیستِ سیاسی خود و خانوادهاش، هیچگاه قادر به تلطیف خواست و آرمانهای هواداران آن نهاد نبوده است. هویت او هرگز نه به عنوان فرد، بلکه همواره در نهادی خلاصه شده که ابعاد و موجودیتاش در چارچوبهای تعاریف سنتی از همان نهاد بازتاب مییابد. فرای نبرد با هویتِ موروثی، شخصیت ساختارشکن و رادیکال او حتی با قواعد پادشاهی مشروطه در شکل مدرن آن هم در کشاکش بوده است. از همین روست که در گفتهها و عملکردش، شاهدِ جوهرِ شناوری هستیم میانِ نمایندهی یک نهادِ خاص سیاسی از یکسو، و چتری حفاظتی (یا ناظر) بر سرِ تمام گروههای سیاسی از سوی دیگر؛ میان شاه مشروطهای که قرار است در سعدآباد بزید و به نوعی در بندِ محدودیتهای تشریفاتی باشد، و شاه مشروطهای که قصد عکاسی و رفتن به تماشای فیلم و غواصیِ آزادانه دارد؛ میان شاهی که وکالت ملتی را برای پیشبردِ سختترین نبردهای سیاسی در عرصهی جهانی پذیرفته، و آن شهروندِ عادی، روشناندیش و دغدغهمندی که تنها آزادیِ میهناش را میخواهد و در کفِ خیابان، با یقهی باز و بیمحافظ، سرودِ «ای ایران» میخواند. به گمان من، جایگاه و اهدافِ واقعیِ شاهزاده دستکم برای خود او روشن است و دقیقا به همین دلیل است که یاغیوار، نه تنها از «جمهوریخواه» خواندن خود ابایی ندارد، بلکه با تأکید بر «سیستممحوری» در برابر «فردمحوری»، و با اشاره به لزوم احترام گذاشتن به «حقوق بشر خانوادهاش»، تمام آنهایی را که به او برای ایفای یک وظیفهی سنتی و سمبلیک فشار میآورند، سرزنش میکند. زیست نوین شاهزاده رضا پهلوی، چه برای خود او، و چه برای ایران فردا، از جنس همان فلسفهی آلبر کامو، نویسندهی بزرگ فرانسویست: «نافرمانی و تمرّد میکنم؛ پس ما هستیم.» (ر.ک. یاغی، ۱۹۶۵/۱۹۹۱، ص ۲۵۰)
این طبع شورشی و یاغیگری شاید برای شخص او و بسیاری از ما جذاب باشد، اما برای برخی رسانههای چند ده میلیون دلاری، و همینطور خیل عظیم طرفدارانی که به جذابیتهای نوستالژیک، بیش از واقعبینیهای سیاسی ارج میگذارند، اصولا فاقد معناست. هرچه باشد او «شاهزاده» است و نمایندهی سنتیِ نهادی که هرقدر هم برای آینده تطهیرِ نظری شود و بازنمودهای عینیاش به آیندهی دموکراتیک حواله شود، هرگز و در عمل نمیتوان بر هنجارهای عامهپسندِ خود پای بگذارد. پادشاهی که در کانونِ تصمیم و تغییر و حرکت نباشد، به زعم اینها، به کارِ ایران و ایرانی نمیآید. به زبان دیگرِ، نمیتوان آنقدر مدرن شد که امتیازِ سالاری و اعتمادِ سنتی را به پای آن مدرنیتهی خیالی قربانی کرد. پس دوباره باید بازگشت به همان رسمِ قدیمی، یعنی دفاع خستگیناپذیر از مظلومیت و حقانیتِ جایگاهی که در خطر افتاده. همین است که بیتوجه به آنچه در این چهار ماه بر مردم و خیابان گذشت، و با چشم بستن بر مسیری که شاید در شُرُف آغاز بود، به یکباره کارزار وکالت شخصی را کلید زدند و با دعوت مجازی و فشار سنگینِ رسانهای، تمام شخصیتهای سیاسی، و حتی خود شاهزاده را هم به نوعی «آچمز» کردند.
و همین است که باز، تمام آن شعائرِ قدیمی، از جمله «جاوید شاه!»، «من شاه میخوام!»، «ایران که شاه نداره، حساب کتاب نداره»، «ایران شده آماده، فرمان بده شاهزاده!» و یا «ای شاه ایران، برگرد به ایران» از پرده برون میافتند و باز، همان روشهای شناسا، همچون ایجادِ فضای سنگینِ فشار، تهدید، اتهامزنی و تخریب (اینبار مجازی) آغاز میشود. فردمحوریِ کهن، باز زایندهی فوج حامیانی میشود که از جایگاه متولیان حقیقت و میهندوستی، مبارزه با دشمن اصلی را تبدیل به جنگ با تمام آنهایی میکنند که باوجود خودی بودن، داعیهدارِ فلسفهی سیاسیِ متفاوتی هستند. برای این افراد، خضوع در برابر نهادی که بیگفتمان، و به زعم آنان، اکثریت جامعه را نمایندگی میکند شرط است، نه اصول سه گانهی شاهزاده (که همانطور که پیشتر گفتم، از بدیهیاتاند). دلیل اصلی آن را میتوان در توییت کاربری با نام مستعار «بامداد اعتماد» یافت که از سوی اکانت رسمیِ شاهزاده بازنشر شده است. در این توییت، او آشکارا از «اقبال عمومی» پادشاهیخواهان میگوید و پس از کوچکانگاریِ غیرمستقیمِ دیگر نیروهای سیاسی که به زعم او برای «بقا» میجنگند، از هواداران آن نهادِ «اجماعساز» میخواهد تا با فروتنی، سایر نیروها را هم بپذیرند. او در جایی دیگر، آشکارا تصریح میکند که «رهبر این انقلاب کسی جز رضا پهلوی نمیتواند باشد». او نه تنها خارجنشینان را به دلیل «انکار واقعیت» ملامت میکند، بلکه معتقد است که آنها «بالاخره جایی به این نتیجه» خواهند رسید. چنین رویکردی، عینت آشکاریست از انقلابی که قرار نیست در مفاهیم روی دهد؛ یعنی درک نکردنِ علت اصلی مخالفت با کارزار وکالتی که ماهیت شکلگیری و شعارش، مخالف همارزی، خرد جمعی و برابریست؛ یعنی دیگر چهرههای مورد وثوق جامعه، چه به نام و چه به ننگ، از جایگاه چندان فرمندی برخوردار نیستند و تا علنا به وکالت سرنسپرند، گفتگویی در کار نخواهد بود. چنین چیزی را حداقل من با آرای مدرنِ شخص شاهزاده در تضاد میبینم و تضمینی هم نیست که در فردای آزادی، و به فرضِ رأی اکثریت ملت به پادشاهی مشروطهی پارلمانی، چنان مفسرانی دست از سر پادشاه مشروطه بردارند، و یا در صورت مواجههی دوباره با طبع شورشیِ شاهزاده، خود او را آماجِ توهین و تهمت قرار ندهند.
با در نظر گرفتنِ تمام اینها، بار دیگر به پرسش ابتدایی خود بازمیگردم: آیا میشود که با سر سپردن به وجههها و نمودهای دیگری از همان سنت سیاسی- اجتماعی، و با تکیهی «کانونی» بر جایگاه یک شخص، که برآمده از یک نهادِ سراسر سنتیست، واقعا به پیروزی نهایی در آن نبردِ مرگ و زندگی ایمان داشت؟
برای گذر از این پیچِ تندِ کارزار وکالت و فائق آمدن بر این وضعیتِ بغرنجِ همبستگی، نخستین کار، به گمان من، همان بازگشت و اعتماد به شخصیت یاغی خودِ شاهزاده است. او حتی در بیانیهای که پس از شروع کارزار وکالت و به هدف سپاسگزاری از هوادارانش منتشر کرد، با اشارهی صریح به اهمیتِ «دیگر افراد مورد وثوق» جامعه که میتوانند در جایگاه «نمایندگی» مردم باشند، به نوعی به تلطیفِ و تضعیفِ آن مفهومی از وکالت دست زد که مورد نظر کارزارسازان شخصی و رسانهای بوده است. باید از همین دریچه آغاز کرد و با کنار گذاشتن کارزار وکالت شخصی، و تبدیل آن به تفسیری همسو با دیدگاههای ساختارشکن و مدرنِ شخصِ شاهزاده، نقطهی پایانی گذاشت بر تمام نزاعهای بیهوده در جبههی خودی؛ نزاعهایی که نه تنها کوچکترین آسیبی به قاتلین مهسا امینی و دهها هزار کشته و اعدامی و نابینا و زخمی و زندانی وارد نمیکند، بلکه بهانهای شده است برای واماندگیِ مدام در چرخهی عصبیتها و زخمها و زمانسوزیها.
پس زمان آن است که با سر سپردن به انقلاب مفاهیم، و اینبار با تجربه و جدیت بیشتر، بر موضع برابر و آغاز گفتگو به منظور تقویتِ همبستگی، پای فشاریم و در پی آن، کارزار تأثیرگذاریِ کارآ بر کشورهای غربی و فشار برای تغییر سیاست مماشات با رژیم اسلامی را پیریزی کنیم. برای نیل به این هدف، بهترین کنش فعلی شاید این باشد که شاهزاده رضا پهلوی و دیگر شخصیتهای شناسا، کوتاهزمانی از شبکههای اجتماعی و «اعلام موضع»های آنلاین فاصله بگیرند و گفتگوهای مستقیم و مقدماتی را دور از هیاهوهای دنیای مجازی آغاز کنند. پس از آن اما باید مواردِ بحث و برآیندِ نشستهای اصلی و علنی را بازگو کنند و در نهایت، «سندِ مکتوب» را به عنوانِ «رهبر» این مسیر معرفی کنند. تنها با تولّدِ چنان رهبریست که آن روح تازه به انقلاب «زن، زندگی، آزادی» دمیده خواهد شد و راه ما را برای رسیدن به آن سندِ بزرگ، یعنی «قانون اساسی نوین» برای ایران فردا هموار خواهد کرد. اندیشهای که به این هدف باورمند باشد، بیشک با آرای تاریخیِ هانا آرِنت، فیلسوف بزرگ آلمانی، در بابِ اهمیت و برگ برندهی انقلابِ آمریکا همسو خواهد بود؛ انقلابی که آرنت آن را برآمده از کوششِ انسانهای بزرگی میدید که نه تنها به رأی یکدیگر احترام میگذاشتند، بلکه اصول و اساسِ کارزارشان «با قدرتِ بهم پیوستهی جمع نهاده شد، نه نیروی فردیِ یک معمار». (ر.ک. پیرامونِ انقلاب، ۱۹۶۳/۱۹۹۰، ص ۲۱۴)
انقلابِ «زن، زندگی، آزادی»، انقلابِ مفاهیم است؛ و به راستی همین دگرگونیِ بنیادین در انگاشتها و در هم شکستنِ باورهای فرسوده است که در نهایت، ما و نسلهای آینده را نجات خواهد داد.
♦← انتشار مطالب دریافتی در «دیدگاه» و «تریبون آزاد» به معنی همکاری با کیهان لندن نیست.