به یاد چشم‌های لعبت

سه شنبه ۶ آذر ۱۴۰۳ برابر با ۲۶ نوامبر ۲۰۲۴


رضا مقصدی – در سال‌های پیش که شعرهایم معمولا در کیهان لندن چاپ می‌شد، شنیده بودم لعبت والا از ‌ویرایشگران کیهان است و از جمله نظارت جدی به شعرهای چاپ شده در آن دارد. وقتی در همان دوران به لندن رفتم سری هم به دفتر کیهان لندن زدم.

کیهان یک دالان بلند داشت که چند اتاق در آن دیده می‌شد و روی هر در، یک شیشه‌ی مستطیل بود که می‌شد داخل اتاق را دید .من یادم بود که لعبت صاحب چشم‌هایی شهلاست؛ از این رو از بیرون و از آن شیشه‌ی مستطیل دنبال آن چشم‌های زیبا می‌گشتم. تا آخر راهرو را رفتم و سرک کشیدم؛ آن چشم‌ها را ندیدم. برگشتم دوباره این کار را دنبال کردم. ناگهان آن چشم‌ها را پیدا کردم. کمی این پا آن پا کردم. در را باز کردم؛ همینکه در دو قدمی‌اش قرار گرفتم یکباره داد زد: رضا تویی؟ ( چون معمولا شعرهایم با عکس چاپ می‌شد). به قدری گرم و صمیمانه در بغل هم قرار گرفتیم که هنوز آنهمه مهربانی در خاطرم مانده است.

لعبت والا در کنار دکتر مصطفى مصباح‌زاده

برایم قهوه آورد و گفت: رضا جان، همینجا بشین بروم بچه‌ها را صدا کنم. گفتم: لعبت جان، نه، من آمدم تنها تو را ببینم. گفت: نمی‌شود؛ اینجا کسانی هستند میل دارند تو را ببینند. گفتم: من هنوز یک شهرستانی شرمگینم. گفت: نمی‌شود. در چشم بهم‌زدنی در میان چندین نفر قرار گرفتم از جمله دکتر اکبر اعتماد سردبیر جانبی کیهان در لندن؛ چون سردبیر اصلی کیهان، هوشنگ وزیری، در پاریس بود. اکبر اعتماد نخستین مسئول سازمان انرژی اتمی در زمان شاه بود اما در آن زمان سردبیر جانبی کیهان بود. با مهربانی لعبت، روز پرخاطره‌ای برایم رقم زده شد.

اما من هیچگاه تحمل چنین مهرورزی‌های دوستانه را نداشتم و ندارم. ناگاه لعبت پیشنهاد کرد: رضا جان، حالا که دوستان جمع‌اند یک شعر برایمان بخوان .گفتم: یکی از مشکل‌ترین کارهایی که از دستم برنمی‌آید شعر خواندن است. دیگر اینکه من اصلا هیچ شعری را از خودم به یاد ندارم. اکبر اعتماد بلند شد و رفت از اتاق‌اش کیهان لندن دو سه شماره‌ی پیش را آورد و گفت: اینهم شعر!

از چپ به راست: فریدون مشیرى، فروغ فرخزاد،هوشنگ ابتهاج، نادر نادرپور، محمد قاضى، لعبت والا، سیمین بهبهانى و منصوره نادرپور

به ناچاری شعر را خواندم؛ در اواسط شعر بودم که ناگاه لعبت با صدای بلند زد زیر گریه و به سرعت اتاق را ترک کرد و من هم ساکت شدم و اصلا حال و هوای اتاق عوض شد. در کوتاه مدتی لعبت برگشت با چشمانی غمناک و نمناک. گفت: من قبلا هم با این شعر گریسته بودم. گفتم: این نوع نوشتن را تو به نسل ما آموختی. من امروز، شاگردانه به دیدار تو آمدم تا سپاسگوی تو باشم… ولی فروتنی بی‌اندازه‌اش نگذاشت تا حرفم را تمام کنم.

پس از آن، گهگاه به او زنگ می زدم و با مهربانی زلال حرف می‌زد. می‌گفتم  سیمین و فروغ و لعبت، مثلث شعری نسل ما و مورد احترام ویژه‌ی ما بودید. راه رفتن در این عرصه را ما از شما آموختیم. اما می‌گفت: نه، من کسی نبودم؛ شاعران اصلی ما آن دو تن بودند، من هم زیر سایه‌شان بودم.

تا سه چهار سال پیش که دانستم دچار آلزایمر حاد شده است. دو سه بار به او زنگ زدم. خودم را معرفی کردم؛ دیدم مرا بجا نمی‌آوَرَد. سخت اذیت شدم؛ تحمل این تراژدی را نداشتم. اما هنوز زیبایی شورانگیز چشم‌هایش با من است.

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۳۰ / معدل امتیاز: ۳٫۲

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=364202