دکتر محمد طباطبایی – در پی تحولات حساس کنونی جامعه، گویی هر روز با رخدادی نو مواجه میشویم و از سویی دیگر، با تکرار بیکم و کاست تاریخ که با تصویری شفاف از گذشتهها در برابر چشمان ما نمایان میشود. اتفاقات روزهای گذشته، ناخودآگاه ما را به یاد روزهای پایانی حکومت نازیها میاندازد؛ زمانی که تا دو روز پیش از خودکشی هیتلر در ۳۰ آوریل ۱۹۴۵، همه چیز عادی به نظر میرسید. فروپاشی روانی و ناتوانی در واقعبینی به هیتلر اجازه نمیداد حقیقت را آنگونه که هست درک کند و علت شکستهای خود را در خیانت دیگران و به عبارتی «دشمنان» میدید؛ گویی این ذهن قدرتطلب بود که مدام او را فریب میداد.
نمونههای مشابه را میتوان در گذشته نه چندان دور، در کشورهایی مانند عراق و لیبی نیز مشاهده کرد. صدام حسین پس از مدتی متواری بودن، سرانجام در مخفیگاه زیرزمینی کوچکی با ظاهری ژولیده و ریش بلند دستگیر شد. او به دلیل عدم درک واقعبینانه، حتی پس از دستگیری نیز توانایی پذیرش اتهاماتش در جنایت علیه بشریت را نداشت. نگاهی کوتاه به سرنوشت معمر قذافی نیز گویای همین واقعیت است؛ او پس از متواری شدن و فرار، در لوله فاضلابی پنهان شد و در همانجا پیدا و دستگیر و در محل کشته شد.

نگاه غیرواقعبینانهی گروهی از افراد مزدور و قدرتطلب که خود را شکستناپذیر میپندارند، مانعی جدی در برابر مواجههای واقعگرایانه با حقیقت است. این نوع نگرش، شالودهی نوعی قدرتمندی کاذب را شکل میدهد که در اصل، بازتابی از سراب درک واقعیت و توهم توانایی در حکومت و مدیریت است.
این مقاله با رویکردی تحلیلی، تلاش دارد مفهوم «قدرت» را از دو دیدگاه متفاوت مورد بررسی قرار دهد و آن را از منظر روانشناختی و شخصیتشناسی تحلیل کند. اما پیش از پرداختن به این تحلیل، ضروری به نظر میرسد که مفهوم «قدرت» از جنبهی واژهشناسی بررسی شود.
ریشهی این واژه در زبان عربی «قدر» میباشد که به معنای ظرفیت، حد نهایی، و تسلط بر کسی یا چیزی به کار میرود. با این حال، این واژه پس از ورود به زبان فارسی، معانی متنوعی همچون توانایی، نیرو، نفوذ در انجام کاری یا جلوگیری از انجام آن را شامل شده است.
بر این اساس میتوان چنین برداشت کرد که «قدرت» هم به توانایی ذاتی اشاره دارد و هم میتواند به صورت اکتسابی در جهت سلطه یا اعمال نفوذ بر دیگران شکل گیرد.
با توجه به اینکه نگارنده این مقاله به عنوان روانکاو در کشور آلمان فعالیت دارد، شایسته است به نکتهای قابل تأمل اشاره شود: در زبان آلمانی، واژهی Macht (به معنای قدرت) و machen (به معنای انجام دادن کاری) از منظر ریشهشناسی، از یک ریشهی مشترک گرفته شدهاند. این ارتباط زبانی، بیانگر آن است که قدرت در مفهوم بنیادین خود با تواناییِ انجام دادن و ایجاد اثرگذاری گره خورده است.
با نگاهی کوتاه به گنجینههای ادبی زبان فارسی، میتوان از زبان حکیمانه سعدی، پادشاه سخن، در کتاب گلستان بهره گرفت. او مفهوم این واژه را هم از منظر مزدورانه و هم بر پایه توانایی و ایجاد همبستگی واقعی، نه تنها به شیوهای ادیبانه بلکه به شکلی پندآموز، به رشته تحریر درآورده است.
پادشاهی کاو روا دارد ستم بر زیردست
دوستدارش روزِ سختی دشمن زورآورست
با رعیّت صلح کن وز جنگِ خصمْ ایمن نشین
زان که شاهنشاهِ عادل را رعیّت لشکرست
در شرایط بحرانی، با توجه به مفاهیم گوناگون واژه «قدرت»، این توانایی گاه به شکلی مزدورمنشانه، ویرانگر و خودمحور نمود مییابد.
یکی از پرسشهای مهم و تأملبرانگیز این است که شباهتهای روانشناختی افراد مزدور و قدرتطلب در چیست؟ همچنین، چرا رفتارهای مزدورانه و خودکامه در طول تاریخ بطور مکرر تکرار میشوند؟ و پیام نهفتهی این چرخهی تاریخی چیست؟
ویژگی اصلی قدرتطلبی ویرانگر در آن است که فرد از دنیای واقعیت فاصله میگیرد و در جهانی خودساخته، کاذب، غیرمنطقی و تحریفشده زندگی میکند؛ جهانی که در آن توهم قدرت مطلق، خودبزرگبینی و خوشبینی افراطی به تواناییهای خویش شکل میگیرد. این افراد غالباً نگاهی کینهتوز، تهاجمی و پارانویید به محیط پیرامون خود و منتقدان دارند و آنها را «دشمن» میپندارند و هدف حمله قرار میدهند. از منظر روانپویشی، در پس این نوع رفتارهای به نظر قدرتمندمآبانه، اتفاقا احساساتی چون ترس عمیق، ناامنی، بیاعتمادی، نگرانی از دست دادن کنترل و حس درونی پوچی نهفته است. گرایشهای سادیست و کنترلگر باعث میشوند که افراد قدرتطلب از هرگونه انتقاد و هرج و مرج در اطراف خود به شدت بترسند. آنان با تحقیر دیگران تلاش میکنند رضایت کاذب و احساس سرابگونه قدرتمندی و برتری و آسیبناپذیری به دست آورند. در این نگاه روانتحلیلی، میتوان دریافت که چرا توانایی تحلیل واقعبینانه در دیکتاتورها دچار اختلال میگردد. نیاز افراطی به تمجید، تأیید و چاپلوسی نزدیکان، سبب تقویت نگاه غیرواقعی دیکتاتورها نسبت به همه چیز میشود و انزوای ذهنیشان از دنیای واقعیت تشدید میگردد.
فیلسوف آلمانی، نیچه، اراده و توانایی معطوف به قدرت و به کار گرفتن آن به عنوان نیرویی نهادینه و بنیادی در جهت رشد فرد و یا جامعه و دستیابی به ارزشهای انسانی، اخلاقی و همبستگی ملی را ارزشمند میداند و به کار گرفتن آن را در جهت رسیدن به اهداف والای اجتماعی ارج مینهد. این دیدگاه در مقابل نیروی زورگویانه، کاذب و سرکوبگر قرار میگیرد. بدین جهت، قدرت را میتوان مانند نیروی خشم دانست که به عنوان نیرویی درونی و نهادینه، فریاد میزند که چیزی در زندگی ما قابل پذیرش نیست. این قدرت، به چراغی تبدیل میشود تا بتوانیم با ایجاد همسبتگی جمعی و ملی، در برابر دنیای سادیست، کنترلگر و قدرتطلب مزدورانه ایستادگی کنیم و بپا خیزیم.
همچنین زیگموند فروید کشمکش و تقابل میان این دو قطب اساسی را در ساختار شخصیت انسان مورد بررسی قرار میدهد؛ به گونهای که نیروی تخریبی و نابودگر در قالب رفتارهای ویرانگر، خصومت، خشونت و جنگ نمود مییابد و در مقابل، نیروی عشق به زندگی (اروس) در قالب نیروی های سازنده، انساندوستی و پیوند اجتماعی خود را نشان میدهد. بدین ترتیب، با بهرهگیری از قدرتمندی خردمندانه، میتوانیم بر قدرتطلبی مزدورانه غلبه کنیم. از این رو، میتوان قدرت را مهارت و تواناییای دانست که قابل یادگیری و مدیریت است.
با توجه به نفرت عمومی مردم از این حکومت متجاوز و ضعف روزافزون این نظام، این پرسش مطرح میشود که چرا همچنان موانعی بر سر راه همبستگی ملی وجود دارد؟
در هفتههای گذشته، به ویژه در چند روز اخیر، در شبکه های اجتماعی و فضای مجازی شاهد پخش خبرهایی بودیم که بازنگری در آنها نه تنها تفکربرانگیز و ارزشمند است، بلکه این پرسش را نیز به همراه دارد که چه آموزه ارزشمندی در پس این اخبار نهفته است؟
با در نظر گرفتن موضوعات جنجالبرانگیز، از جمله بحث پیرامون احتمال دستیابی توافق بین دولتمردان آمریکا با ایران بر سر انرژی هستهای و یا شایعه اختلاف میان رئیس جمهور آمریکا، دونالد ترامپ و نخست وزیر اسرائیل، بنیامین نتانیاهو، بر سر مدیریت بحران هستهای، باید گفت که واقعیت نهفته در این اخبار چیزی جز سرگرمی و مشغول ساختن افکار عمومی نیست. شواهد و رخدادهای اخیر بازگوکننده و روایتگر حقایقی دیگر هستند.
چنانچه به این وقایع به عنوان بحرانی تأملبرانگیز و حامل پیامی مهم نگاه کنیم، میتوان از جنبههای گوناگون آن را بررسی و تحلیل کرد. یکی از مهمترین ابعاد آموزنده این اتفاقات آن است که ادبیات سیاسی، همچون رواندرمانی، نیازمند تعبیر بجا و تفسیر صحیح است؛ زبان آشکار بهتنهایی گویای حقیقت نیست. آنچه در عمل مشاهده میکنیم باید بیش از سخنان و بیانات، مبنای تحلیل و ارزیابی ما قرار گیرد.
ایرانِ امروز بیتردید در مرحلهای از گذار تاریخی قرار دارد و فرصت طلایی برای بهرهگیری از تواناییها و ظرفیتهای خود را بهدست آورده است؛ لحظهای سرنوشتساز که میتواند جرقهای برای غلبه بر حکومت اشغالگر کنونی باشد. با اینحال، نباید اجازه داد این امید در سایه تفسیرها و تعبیرهای نادرست یا خطاهای تحلیلی، تضعیف یا به چالش کشیده شود.
تجربه تلخ پس از تشکلیل حکومت اسلامی در سال ۱۳۵۷، که ناشی از تحلیلهای اشتباه و سهلانگاریها بود، هنوز در حافظهی جمعی ما زنده و باقی است؛ یا شاید ترجیح میدهیم آن را به فراموشی بسپاریم؟ زمانی که گروههایی چون کمونیستهای اسلامی، چپگرایان مذهبی، روشنفکرانی با ایدئولوژیهای عدالتخواهانه، علیه امپریالیسم جنگیدند، اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی و سرکوب گسترده، ناگزیر به کشورهای غربی پناه آوردند و امروز، از موهبت های دنیای غرب بهره جسته و در آرامش همچنان از آرامانهای عدالتخواهانه و ضد سرمایه داری سخن میگویند.
بدین جهت، بسیار پراهمیت است که چگونه میتوان از این فرصت تاریخی به درستی بهره برد و دوران گذار را با آگاهی، مسئولیتپذیری و خرد جمعی پشت سر گذاشت. نقش ما در به سرانجام رساندن یک هماهنگی و قدرتمندی مردمی و ملی چیست؟ چگونه می توان حس مسئولیت پذیری جمعی را در جامعه تقویت کرد؟ راه رهایی کدام است؟ و در نهایت، ترس پنهان جامعه از یک جنبش مؤثر در چیست، هرچند شرایط آن بیش از هر زمان دیگری مهیاست؟
از دیدگاه روانشناختی، شرایط کنونی جامعه را میتوان به بیماریای وخیم تشبیه کرد که در آن، توموری سرطانی در مغز ریشه دوانده و تمامی عملکردهای حیاتی بدن را تحت تأثیر قرار داده است. این تومور نماد ساختاری فاسد، معیوب و مزمن است که در بالاترین سطوح تصمیمگیری و هدایت جامعه قرار دارد. با اینکه نشانههای این بیماری بهروشنی در سراسر پیکرهی جامعه قابل مشاهده است، همچنان نوعی ترس پنهان، مانع از آغاز یک درمان جدی و ریشهای شده است.
این ترس، مشابه هراس بیماری است که علیرغم آگاهی از وجود سرطان، از پیامدهای درمان — مانند شیمیدرمانی، ریزش مو، درد موقت یا دورههای ضعف — گریزان است. بیمی که نه از خود بیماری، بلکه از عوارض موقت مسیر درمان نشأت میگیرد. در سطح اجتماعی نیز، بسیاری از افراد و گروهها، هرچند از عمق بحران و ضرورت تغییر آگاهاند، اما به دلیل ترس از بیثباتی، فروپاشی موقت ساختارها، یا حتی هزینههای احتمالی یک تحول بنیادین، از برداشتن گامهای قاطع بازمیمانند. این در حالی است که به تعویق انداختن درمان، نه تنها وضعیت را بهبود نمیبخشد، بلکه به وخامت بیشتر میانجامد. همانگونه که در علم پزشکی، زمان در درمان سرطان نقش تعیینکنندهای دارد، در تحولات اجتماعی نیز زمانسنجی، آگاهی، شجاعت جمعی و پذیرش هزینههای مقطعی، شرط عبور از بحران و آغاز فرآیند درمان و ترمیم است.
با نگاهی روانشناختی و اجتماعی، شاید بتوان به برخی از این پرسشها پاسخ داد. ریشه بسیاری از این مسائل را میتوان در سرکوب جنبشهای گذشته در سال های ۹۶ و ۹۸ و نهایتاً در جنبش «زن، زندگی، آزادی» در سال ۱۴۰۱ مشاهده کرد. این سرکوبها، ترسی همگانی را در جامعه ایجاد کرده است: ترس از شکنجه، اعدام، هرج و مرج، نگرانی از فروپاشی مرزهای کشور، بیاعتمادی به رهبران پیشین و به اصطلاح اصلاح طلبان، که در نهایت منجر به فرسودگی روحی و تفکر ناامیدی جمعی گردیده و همچون ابری تیره، بر روی این جامعه سایه افکنده است و مانع تابش نور امید بر این تاریکی شده است.
تفرقه افکنی آگاهانه و شکاف و دوپاره سازی عمدی یکی از این خطرات بزرگ به شمار می آید و نیازمند آگاهی هوشمندانه می باشد که در دام فریب های نوساز این نظام نیفتیم. طرح بیاناتی مانند: «ما صلح میخواهیم و جنگ را پایان دهید.» هرچند برای هر فرد انسان دوستی و دارای روحیه سالم جنگ چیز خوشایندی نیست و صلح را بر جنگ ترجیح می دهد. در اینجا این سوال مطرح میگردد که در مورد کدام جنگ صحبت میکنیم. جنگ ۴۶ ساله و آغاز مبارزه با صلح، مبارزه با فرهنگ اصیل ایرانی؟ مبارزه با ارزش ها و آیین های اصیل ایرانی همچون نوروز و یا شب یلدا؟ و یا جنگ موقت چند روزه که همچون توموری سرطانی از عوارض جانبی و موقت است؟ ریشه این جنگها در کجا نهفته است؟
رژیم حاکم، به شکلی هدفمند و فریبکارانه، از گسترش چندنگرشیهای کنترلشده بهعنوان ابزاری برای حفظ قدرت بهره میگیرد. در آغاز استقرار این حکومت، مفهوم «امت» بهعنوان بخش کلیدی از ادبیات رسمی و تبلیغاتی نظام، ترویج یافت تا هویت مذهبی و فرقهای را بر هویت ملی اولویت دهد. اما امروز، در شرایط بحرانی و در آستانهی سقوط، این رژیم کوشیده است با بهکارگیری واژگانی نظیر «ملت ایران»، نوعی انسجام ملی مصنوعی ایجاد کند. هدف از این چرخش زبانی، از یکسو بهرهبرداری از احساسات میهندوستانه برای مشروعیتبخشی دوباره به خود، و از سوی دیگر، دامنزدن به شکافهایی همچون «میهنپرست» در برابر «وطنفروش» است؛ شکافی که میتواند ابزار سرکوب و انحراف افکار عمومی قرار گیرد.
این رویکرد، یکی از مکانیسمهای دفاعی رایج در ساختارهای روانی و سیاسی حکومتهای دیکتاتوری است؛ نوعی واکنش محافظتی برای بقا در شرایط بحرانی. در چنین وضعیتی، آنچه ضرورت دارد، آگاهیبخشی گسترده و ایجاد چالشهای فکری و تحلیلی در سطح جامعه است. تنها با شناخت این سازوکارهای روانشناختی و فریبهای زبانی است که میتوان ترس را به نیرویی امیدآفرین و آگاهانه تبدیل کرد.
مزدوران و نیروهای سرکوبگری که همواره در برابر ملیگرایی، آزادیخواهی و قانونمداری ایستادهاند و تنها یک ایدئولوژی مذهبی دشمنمحور را توسعه دادهاند، باید بهدرستی و با دیدی نقادانه شناخته شوند. تنها در چنین بستری است که میتوان به شخصی یا گروهی اعتماد کرد که فراتر از هر گرایش سیاسی، حزبی، جمهوریخواهانه یا پادشاهی، بتواند به عنوان نقطه امن و قابل اعتمادی رهبری دوران گذار ایفای نقش کند.
بدون شک، تحقق این توانمندی جمعی و قدرتمندی خردمندانه در گرو پذیرش مسئولیت فردی و جمعی است؛ تلاشی مشترک برای یافتن راهحلهایی واقعی و بازگشت به همبستگی بر پایهی ریشههای تاریخی و هویت ملی. این فرآیند نیازمند پشتکار، مشارکت آگاهانه و باور به امکان ساختن آیندهای متفاوت است.
*دکتر محمد طباطبایی روانشاس و روانکاو از آلمان