[به افتخار و تقدیم به روح رضاشاه بزرگ، روشنبین نیکخواهی که ویرانه ایران عصر بلاهت و عقبماندگی را به سوی افق روشنایی اندیشهورزی هدایت کرد.]
محمود مسائلی – پرسشهایی برای بحث: چگونه کسانی با داعیه داشتن آگاهیهای اجتماعی و سیاسی، با توهمات خویش راه رشد اندیشههای نقاد و ادارک حقیقی شرایط جامعه را مسدود میسازند؟ آیا اینان به درستی برای توسعه معرفت انسانی میکوشند، یا اینکه در زیر نقاب معرفت گرایی منافع خویش را جستجو میکنند؟ آیا آنانی که با چهره فریبنده روشنفکری (خارجنشین)، مدافع حقوق بشر (دهها نمونه ریز و درشت آنها در رسانهها)، و یا در پناه اندیشههای انسانگرایانه عدالتخواه (اغلب چپگرایی)، همراه با اصلاحطلبان حکومتی (که آنها هم در خارج کشور پرسه میزنند)، همواره به استمرار حکومت سرکوبگر مذهبی یاری نمیرسانند؟
این نوشتار قصد دارد توضیح دهد که گوهر معرفت انسانی که میبایست روشنگر حقایق سیاسی و اجتماعی باشد تا بتواند مردم را در مسیر رهایی از استبداد دینی رهایی بخشد، در حقیقت شیرینی کاذب منافع فردی را به کام اینان گوارا میسازد. در نوشتاری که پیشتر با عنوان «توهم روشنفکری و هرزگی سیاسی» انتشار یافت، توضیح دادم که اینگونه داعیان معرفت و روشنفکری نه تنها افکار عمومی را به انحراف از ادراک صحیحی رخدادهای جامعه میکشانند، از همه بدتر اندیشه و هویت انسانی را نیز به راه هرز هدایت میکنند. اینان هرزگان سیاسی و اخلاقی هستند که با نقاب فریبنده روشنفکری منافع زودگذر و عاری از گوهر انسانی را برنامهریزی کرده و دنبال میکنند. اینان با آگاهی به هویت و شخصیت انسانی خیانت میکنند. بنابراین به درستی آنگونه که در این نوشتار توضیح داده میشود، به قول کانت باید آنها را «هرزه سیاسی» نامید. اینان بی معرفتانی هستند که در همه تاریخ معاصر ایرانزمین ارزشهای هویتی مردم خویش را به باد «غارت اندیشه» سپردند. به راستی، «غارت اندیشه» چیست؟
در نکوهش بی معرفتی و نقش آن در تخریب ارزشهای انسانی، بوریس سیدیس در یک سخنرانی در دانشگاه هاروارد آمریکا در سال ۱۹۰٧ ابعادی از بیفرهنگی را به عنوان تهدیدی برای بشریت توضیح داد. سپس همان موضوع را در قالب جزوهای کوچک منتشر کرد که توانست دریچه دید بینظیری برای درک آفات بیفرهنگی در برابر چشمان بازگشاید.
«بی فرهنگی و نبوغ»[۱] به عنوان دو ویژگی اخلاقی متضاد عنوان این جزوه را تشکیل میدهد. وی به خوشبینیهای صلحجویان قرن نوزدهم با دیده تردید نگاه کرده و تصور میکرد که جهان در معرض تهدیدهایی است که از بیمعرفتیها سرچشمه میگیرد. در آن زمان عدهای تصور میکردند پیشرفت علم و تکنولوژی با پاسخ به بسیاری از نیازهای جوامع انسانی، برای مردم مدارا و دوستی به ارمغان میآورد. بنابراین قرار بود آرامش و صلح و دوستی بر جوامع انسانی حاکم شود. اما این خوشبینی هرگز نتوانست جامه عمل بپوشد. قرار بود «گرگ و گوسپند در کنار یکدیگر ساکن باشند، پلنگ با بزغاله در یکجا آرامش پیدا کنند، و فرزندانشان با هم در بستر بیارامند. قرار بود شیر مثل گاو علف بخورد!» آیا این رویاها به واقعیت تبدیل شدند؟ قرار بود «ملتها شمشیرهای خود به گاوآهن تبدیل سازند.. و دیگر جنگی نخواهد بود». اما این رؤیاها با بروز جنگهای داخلی سادهانگارانه با جنگهای خونین همراه شد، و این جنگها برای ثروت و قدرت و سلطه بر دیگران، تخصص و علم را در خدمت خود گرفت. صاحبنظران، اندیشمندان همه فهم و دانش خود را از معرفت عاری ساخته و آنرا در اختیار بربریت و خونریزی قرار دادند. آموزش لیبرال جای خود را به آموزش فنی داده، علم به خدمت طمعورزان درآمده و آموزش و پرورش ماهیتی مکانیکی و نظامی پیدا کرده است. افزون بر خسارتهای عظیم مالی، هجده و نیم میلیون زخمی و مجروح، و تعداد زیاد کشتهشدگان بر جنگجویان تمام کشورهای متخاصم تحمیل شده است. این جنگها ثروت امپراتوریها را به اتلاف کشانده، و جان ملتها را قربانی کرده است. آیا این شرایط بجز بیاخلاقی و بیمعرفتی معنای دیگری دارد؟ «برخی از مورخان آینده در توصیف دوران ما، ما را پایینتر از سطح اخلاقی معاصران خود قرار خواهند داد.»[۲]
در شرایط بسر میبریم بانکداران موفق اما رباخوار و حریص و بازرگانان به ظاهر وطنپرست اما بیمعرفت و بیفرهنگ به الگوهایی برای رهبران کشورها تبدیل شدهاند. اندیشمند جای خود را به فَعَله، دانشمند به مکانیک، هنرمند به صنعتگر، و نابغه به بیمعرفت هرزه داده است. در این شرایط، اطاعت کورکورانه به یک فضیلت تبدیل شده است. مردم در تبعیت از دیگران خود را تعریف میکنند! دولتها مردمان را به بردگی کشانده، و آنانی که مدعی «فرهنگ» بودند به کشورهای ضعیف حمله کردند، و کسانی که این اعمال غیرانسانی را مرتکب شدند به عنوان قهرمان مورد قدردانی و تجلیل قرار گرفتند.[۳] انسان هرگز نمیتوانست به این سطح نازل از فهم معنویت و مقام انسانیت سقوط کند. چه کسانی باعث از دست رفتن این سرمایههای انسانی، فرهنگی، و معنوی شدهاند؟ چرا به نام آگاهی، علم، و دانش جوامع انسانی را از ارزشهای ماندگار انسانیت محروم ساختهاند؟ چرا با نقاب انسانیت ماهیت گرگصفت انسانفروشان از دید همگان پنهان مانده است؟ آیا اینان بجز تخریب اصول انسانی و هرزگی سیاسی و اخلاقی کار دیگری انجام دادهاند؟ این تاریکترین عصر تاریخ بشریت است. حاصل این شرایط از دست رفتن صراحت، استقلال فکری، گشادهرویی، و استقامت است. غریزه حفظ خود و منافع خودپرستانه شخصیت انسان را به نفاق و فریبندگی کشانده است. چه باید کرد؟
در این شرایط ایدهها و آرمانهای انسانی در هویت حیوانی به فراموشی سپرده میشوند. اینجا سرزمین بیفرهنگها، یعنی هرزگان سیاسی و اخلاقی است. اینجا سرزمینی است که همه منافع انسانی، اندیشه مستقل، و عمل شجاعانه فراموش شده است. این هرزگان غافل از دردها و ضعفها در منجلاب خودپرستی و منفعتطلبی ابلهانه خود فرو رفتهاند. «ظرفیتهای فکری و اخلاقی آنها فلج، همگی فلج شده، و از بین رفته است. در اینجا انسان مساوی با بیرحمی و ددمنشی همراه و برابر است. نویسنده بیشتر توضیح میدهد که انسانها با این دانش و تعلیمات نابخردانه به ماشینهای خودکار، اما بدبخت و رقتانگیز تبدیل شده و کورکورانه از دستورات بالا اطاعت میکنند. این هرزگان سیاسی بیوجدان، خودخواه، آشغالبازان وحشی، و سگهای امپراتوریهای خود شده اند که چاقو میزنند، زهر میپاشند، غارت میکنند، همه چیز را میسوزانند، و در نهایت خشم و قتل باقی میماند.[۴]
اگر مقداری عمیقتر به سخنان سدیس دقت کنیم، به خوبی در مییابیم سخنان او در یکصد سال پیش بازتاب شرایطی است که امروز بر کشور ما حاکم شده است: «هرزگی فرهنگی، حماقت، و اطاعت از یک ماشین هیولایی جنگی، با یکدیگر ارتباط تنگاتنگی پیدا کردهاند. در اینجا فرد به یک سرباز، ملت به یک ارتش و کشور به اردوگاهی نظامی تبدیل شده است».[۵] این یعنی الگوی کره شمالی در حال حاضر برای آنهایی که زیر عنوان روشنفکری، استادی دانشگاه، و یا تحلیلگر سیاسی، از نظام اسلامی حمایت میکنند. پس باید دوباره این پرسش را مطرح ساخت که چه باید کرد؟ مردم باید به همان اصالتهای فرهنگی انسانساز بازگردند. این تنها راه است که میتواند جامعه بشری را به سرمنزل سعادت برساند. اما چنین راه و چارهای جز با آگاهی یافتن از طریق توسعه و تعمیق توانایی تفکر انتقادی امکانپذیر نیست. برای این منظور، نمیتوان با ساعتها وقت گذرانی در شنیدن نظریه تحلیلگران سیاسی فراوانی که از طریق رسانههای جمعی مردم را در سطحیترین لایههای آگاهی با تحلیلهای خبری سرگرم نگه میدارند، آن توانمندی انتقادی برای غلبه بر هرزگی سیاسی را فراهم آورد. آنچه نیاز است آموزشهای رهاییبخش اندیشه انتقادی برای درک مستقلانه شرایط است. «من تصور میکنم آنچه نیاز است رشد شخصیت انسانی به عنوان هدف واقعی آموزش است» و باز فرض میکنم چیزی که لازم است، نه روشهای معمولیتر، نه روشهای شبهعلمی روانشناسی تربیتی، نه روشهای آموزش فرهنگی (هرزگان سیاسی و اخلاقی)، بلکه نور انداختن بر موضوعات و مشکلات زندگی است. چیزی که نیاز داریم نه تربیت هرزگان سیاسی بلکه توسعه استعدادهای انسانی است.[۶]
امانوئل کانت در مقاله «بر اساس دیدگاه رایج: ممکن است در نظریه درست باشد، اما قابل اعمال به شرایط عینی نیست»[۷] که در سال ١٧٩٣ انتشار داد، این مبحث بیدارکننده را با بیانی متفاوت و با زیبایی تمام به نمایش گذاشت. این مقاله در حقیقت، پاسخی بود به نقطه نظرات فلسفی کریستین گرو[۸] که با همصدایی با اندیشههای هابس استدلال میکرد که هدف از انجام سیاستگذاری اجتماعی پیشبرد موفقیت آمیز اهداف آن است و نیازی به احیا و تکیه بر ارزشهای انسانی نیست. به نظر گرو، اندیشههای اخلاقی مبتنی بر وظیفه ناب برای انسانیت خیلی رسمی و فاقد توانایی کاربرد عملی هستند. این دیدگاه شدیداً مورد اعتراض کانت قرار گرفت. بنابراین در مقالهی یادشده، و سپس با مقاله دیگری با عنوان «آیا نژاد انسانی رو به پیشرفت است؟»[۹] که در سال ۱۷۹۵ انتشار یافت، اعتراض خود را به اینگونه اندیشههای حسابگرایانه، به بدیعترین شکل ممکن به تحریر در آورد. اوج تکامل این اندیشهها در مقاله «صلح پایدار» که در سال ١٧٩۵ انتشار یافت تبلور پیدا کرد.[۱۰]
برای فهم بهتر این اندیشه اخلاقی کانت مناسب است نگاه سادهای به مهمترین نقطه نظرات مخالفین اندیشه او داشته باشیم. کانت در مقاله اول که از آن یاد شد در ابتدا به بررسی نظریه توماس هابس میپردازد که معتقد بود امکان ندارد که مردم بتوانند در مقابل قدرت مطلق نیروی حاکمه مقاومت کنند. پذیرش فرمان حاکم، لازمالاجرا و ضرورت حفظ امنیت سیاسی جامعه است.[۱۱] موضع دیگر مربوط به موسی مندلسون[۱۲] فیلسوف برجسته یهودی همعصر کانت است که معتقد بود نژاد انسانی به خودی خود قابلیت پیشرفت اخلاقی ندارد مگر اینکه در پرتو الهیات و لطف خداوند به این هدف نائل شود.[۱۳] کریستین گرو نیز با تاثیر از نظریههای تجربهگرایی توضیح میداد که اندیشههای اخلاقی ناب هرگز نمیتواند انگیزهای برای اقدام در عرصه جامعه ایجاد کند زیرا مردم بر اساس احساسات عواطف و نیازهای طبیعی خود رفتار میکنند.
در مواجهه با این استدلالها که به نظر کانت امکان لغزش فکری را در پی داشته و مردمان را به سوی همان بیمعرفتی و هرزگی خلاقیت انسان سوق میدهد، کانت معتقد بود که تنها با تبعیت از فرمان مطلق اصل انسانیت است که میتوان از لغزش جلوگیری نمود. و دقیقاً همین اصل است که زندگی عملی و اجتماعی را بر بنای اصول اخلاقی استوار میدارد. بنابراین اگر قرار است قانونی در جامعه به وجود آید، هم قانونگذار و هم موضوع قانون باید مردم باشند. به همین دلیل، فرمان مطلق اخلاق میبایست در مقامی بالاتر از انگیزشهای تجربی و صرف پیشبرد موفقیت آمیز سیاستگذاریها باشد. از این رو، نظریههای قراردادهای اجتماعی که این نوع ویژگیها را از نظر دور میدارند، نمیتوانند درهای سعادت را به روی انسانها گشوده و بنای جامعه آزاد را بنیاد نهد. فقط یک فرمان وجود دارد و آن این است که میبایست از جانب وظیفه مطلق برای انسانیت برانگیخته شده و بر اساس آن اقدام شود. این در حالیست که گروه مردم را موجوداتی سیاسی میدید که در جستجوی خوشبختی خویش از طریق ساختارهای اجتماعی میکوشند به نیازهای طبیعی خود پاسخ گفته و این ضرورت آنها را بر میانگیزد تا بر اساس رهنمود تجربی رفتار نمایند.
در اعتراض به این نظریههای تجربهگرایانه که اهمیت فرمان اخلاق برای انسانیت را نادیده میگیرند، کانت این پرسش را مطرح میساخت که اساسا چگونه میتوان زندگی اجتماعی را با حفظ آزادی اراده و استقلال فکری انسانها تعریف کرد. یعنی اینکه چگونه میتوان حیات اجتماعی را بر اساس اصل انسانیت و فرمان مطلق احترام به ارزش و مقام انسان تعریف کرد؟ خود کانت پاسخ میدهد: تنها از طریق قوانین مدنی امکان حیات اجتماعی فراهم میشود که در آن هر فردی در جامعه به عنوان یک انسان بتواند هویت خود را به نمایش بگذارد. منظور اینکه اصل اخلاق معیار ارزش و مشروعیت سیاست و نهادهای ناظر بر آن باشد. برای این امر قوانین باید سه ویژگی مشخص را بطور تکاملی با خود داشته باشند: اول این است که آزادی فرد به عنوان یک انسان در جامعه محفوظ بماند. دوم برابری اعضای جامعه تضمین شود. و سوم اینکه استقلال انسانها به عنوان شهروندان مورد احترام قرار گرفته و به پیش برده شود. هرنوع غفلت نسبت به این اصول اخلاقی غیرقابل انکار نتیجهای جز به هرز کشاندن سیاست و زوال قوای فرهنگی جامعه نخواهد داشت.
به عنوان نتیجهگیری میبایست یکبار دیگر تاکید کرد که هر نوع انحرافی از اصل مطلق احترام به انسان، زیر هر عنوان و یا مصلحتی که توجیه شود، نتیجهای جز به هرز بردن هویت، فرهنگ، و ارزشهای انسانی به دنبال نخواهد داشت. بنابراین، تنها سیاستهایی میتوانند ارزش انسانی داشته باشند که این فرمان مطلق اخلاقی را به عنوان انگیزه اصلی انتخاب کنند. نادیده گرفتن ارزش انسان در سیاستگذاریها، هرزگی سیاسی و از نقطه نظر اخلاقی نکوهیده است.
*دکتر محمود مسائلی بنیانگذار و دبیرکل افتخاری اندیشکده بینالمللی نظریههای بدیل؛ با مقام مشورتی نزد سازمان ملل متحد؛ بنیانگذار و مدیر مرکز مطالعات عالی حقوق بشر و توسعه دمکراتیک؛ اتاوا؛ کانادا
[۱] Boris Sidis. (1911). Philistine and Genius, New York, NY, US: Moffat, Yard & Company
[۲] Ibid., p. 15
[۳] P. 16
[۴] P. 23
[۵] P. 25
[۶] P. 35
[۷] On the Common Saying: That May be True in Theory, but it does not Apply in Practice
[۸] Christian Garve (1742-98)
[۹] An Old Question Raised Again: Is the Human Race Constantly Progressing?
[۱۰] Toward the Perpetual Peace
[۱۱] On the Common Saying: That May be True in Theory, but it does not Apply in Practice, 8:290-292
[۱۲] Moses Mendelssohn (1729-86)
[۱۳] On the Common Saying: 8:308