نخستین زن تاجور در تاریخ و فرهنگ ایران‌زمین

دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵ برابر با ۰۲ ژانویه ۲۰۱۷


مازیار قویدل – پیش از هر چیز باید یادآور شد که آرمان این نوشتار پرداختن به تاجور شدنِ نخستین زن است و نه داستان‌سرایی.

چو رودابه بنشست با زالِ زَر
به سر بر نهادش  یکی تاجِ زَر

داستان زاده شدن زال و پروردگاری سیمرغ

تاجور شدن رودابه، به دست همسرِ شهریارش زالِ زر، یکی از راز و رمزهایِ برجسته، شایسته و درخور ستایشِ شاهنامه استاد سخن فردوسی می‌باشد، راز وُ رمزی درخور نازش و بالش!

پرداختن به داستانِ تاجوَر شدنِ زنِ ایرانی، آن هم در چند هزارسال پیش از آمدن دین وُ آیینی که در زمان فردوسی دین رسمی‌کشور شده بود، برگ زرینی از نگاه فرهنگِ ایرانی به زن وُ جایگاه ارزشمند او به شمار می‌رود. به ویژه که آن نامه یا کتاب، در دورانی سر وُ سامانی نُوین وُ سرودین می‌یابد که حاکمانِ دین‌مدار، زنان را ابزار بهره‌دهی جنسی وُ زایشی به شمار می‌آورند!

بخش نُخستِ این نوشتار، که ترس به دور از خردورزی سام را به نمایش در می‌آورد، سرآغاز سَخُن است وُ با داستان زاده شدن فرزند سپیدموی سام پهلوان بزرگ ایران‌زمین آغاز می‌شود.

بی گمان بیشترینِ مردمان ایرانزمین از داستانِ زادنِ زال وُ آنچه بر آن نوزاد بی گناه رفت، آگاهند وُ می‌دانند چگونه سامِ نَریمان،  پهلوان بزرگ ایران‌زمین، هنگامی‌که فرزند را سپیدمو می‌بیند، از ترس سرزنش مردم، دستور می‌دهد نوزاد را از او دور کنند:

بترسید سخت از پی سرزنش
شـد از راه دانش به دیگـر منش
بفرمـود پس تاش برداشتنـد
از آن بــوم وُ بَــر دور بگذاشتند
یکی کوه بُد نامش البـرز کوه
به خورشید نزدیک وُ دور از گروه

هوده یا نتیجه‌ی کار ناپسند سام، که برخاسته از ترس است، از میان رفتن نوزاد را در پی ندارد، زیرا سیمرغ، نوزاد گرسنه وُ گریان را بر می‌دارد، به آشیان خود می‌برد وُ او را چون فرزندی همراه با جوجه‌های خود پرورش می‌دهد. سال‌ها می‌گذرد وُ نوزاد پیشین، جوانی بلندبالا، برومند وُ نیرومند می‌گردد. کاروانیانی که از پیرامون البرز می‌گذرند، آوازه آن جوان نیرومند را در همه جا پراکنده می‌کنند وُ سام نیز از بودنِ آن جوان زیبا و خوش‌اندام، که همان فرزندش باشد آگاهی پیدا می‌کند:

چـو آن کودک خُرد، پُر مایه گشت
بـر آن کـوه بـر، کاروان‌هـا  گذشت
یکى مرد شد چون یکـى زاد سَـرو
بَرَش کوه سیمین میانَش چو غَـرو
نشانش پراکنـده شُـــد در جهـان
بـَد وُ نیـک هرگــز نمانــد نهـان‏
به سـامِ نریمـان رسیـــد آگهــى
از آن نیـک پـى  پــورِ بـا فرهـى‏

آگاه شدنِ سام از جوانِ سیمرغ پَروده در البرز کوه، به همراه خواب دیدن‌ها و رایزنی‌هایِ با بزرگان و دانایان، سامِ پشیمان از کرده خویش را، روانه دیدار زال در البرز کوه می‌کند که سیمرغ بلندپرواز خانه دارد وُ دستیابی به آن شدنی نیست.

سیمرغ و زال

سیمرغ از فرازِ البرزکوه، سام را که سرگردانِ یافتن راهی برای رسیدن به فرزند است، می‌بیند و به زالِ جوان که او را «دستان» نامیده است، می‌گوید: تو شاهزاده هستی و اینک پدرت برای بردنِ تو آمده است. سام گله می‌کند: مگر از من دل کنده‌ای؟ سیمرغ پاسخ می‌دهد: درگاه شاهی بهتر از اینجاست؛ و پس از پذیرش زال، او را بر می‌دارد و در کنار پدر بر زمین می‌نهد:

ز پَــروازش آوَرد نَــــزدِ پِــــدر
رسیـده به زیر بَرَش موىِ سر

سام، پهلوانِ پشیمان، از زال برای ستمی ‌که بر او رفته پوزش می‌خواهد، وُ به سپاسگزاری و ستایش سیمرغ می‌پردازد. سیمرغ که از پرهای خود نزد زال گذاشته تا اگر برایش گرفتاری پیش آمد، پری بر آتش بگذارد و او بی درنگ به نزدش آید، با دیدن همدلی سام با دستان، به سوی آشیانِ خود پرواز می‌کند.

پس از بازگشتنِ سیمرغ، سام با شادمانی به برانداز کردنِ فرزندی می‌پردازد که بر و بازوی شیر، روی چون خورشید وُ دستانِ شمشیرجوی دارد:

پس آنگـه سراپای کـودک بدیـد
همى تـاج وُ تخت کئى را سزیـد
بَـر وُ بازوىِ شیر و خورشیدروى
به دل پهلوان، دست شمشیرجوى

پهلوان که از دیدنِ فرزند، در پیرانه‌سَری، دل وُ جانی جَوان یافته است، با پسر پیمان می‌بندد خواسته‌هایِ او را بَر آوَرَد وُ در به آرامش رساندن وُ دلشادی‌اش بکوشد:

به من اى پسر گفت دل نرم کن
گذشتـه مکـن یــاد وُ دل گرم کن
بجویم هـواى تو از نیـک وُ بَـد
ازین پس چه خواهى تو، چونان سزد

با بَستَنِ چنین پیمانی، فرزند که از سوی پدر، «زالِ زر» نام گرفته است، آرامش می‌یابد وُ به همراه پدر وُ همراهانش راهیِ سیستان می‌شود.

دیری نمی‌گذرد که منوچهر، شاهنشاه ایران‌زمین از کار سام، زال وُ سیمرغ آگاه می‌شود وُ نوذر، فرزند بزرگتر خود را برای پیامبری به دیدار زال می‌فرستد. سامِ نریمان و زال اَز دیدنِ نوذر شادمان می‌شوند وُ جشنی برپا می‌کنند وُ بنا به درخواست شاهنشاه ایران، همراه با نوذز، به نزدِ شاهنشاه ایران می‌روند.

شاهنشاه، پس از شنیدنِ داستانِ زال وُ سیمرغ، و گفتگو با بزرگان و رایزنان، به آزمایش زال می‌پردازند وُ او را جوانی خردمند، دلیر، باهوش و با فرهنگ می‌یابد، پس از سام خواهش می‌کند هیچگاه زال را نیازارد وُ در برآوردن آرزوهای او کوشا باشد:

پس آنگه منوچهـر با سـام گفت
که این را همانا کسی نیست جفت
به خیره میازارش از هیـچ روى
به کس شادمانه مشو جز بـدوى‏
که فرِّ کیان دارد وُ چنگ شیر
دل هوشمندان وُ فرهنـگ پیــر

منوچهرشاه، در پایان وُ پیش از بازگشتنِ آنها، فرمان چند شهر را به نام زال می‌نویسد وُ آنها رهسپارِ سیستان می‌شوند:

به مِهرش منوچهر عهدی نبشت
سراسر ستایش به سان بهشت
همـه کابُل وُ دنبر وُ ماى هنـد
ز دریاى چین تا به دریاى سند
ز زابلستان تا بدان روى بُسـت
به نوّى نوشتد عهـدى درست

رسیدن زال به نیمروز یا همان سیستان وبلوچستان امروزی، با شادی همراه است.

پادشاهى دادن سام زالِ زَر، و دیدار عاشقانه رودابه وُ زال

زال و رودابه

سام که باید برایِ پاسداری از آب وُ خاک میهن، راهی شود، از بزرگان وُ خِردمَندان می‌خواهد جگرگوشه‌اش را که در هنگام جوانی وُ نادانی بر او ستم روا داشته وُ از خود دور کرده بود، به نزدِ خود به زینهار یا امانت دارند وُ پند و راه و رای بلندش دهند. بدانگونه زال با برنامه‌ریزیِ سام، از خردمندان وُ دانشمندان، دانش وُ خردورزی، وُ از سرداران، آیین سوارکاری وُ تیراندازی می‌آموزد وُ در می‌یابد که در فرهنگ ایران‌زمین، رای، داد، خرد، و گزینش از پایه‌های بنیادینی است، که با سوارکاری، تیراندازی وُ رزم‌آوری، دَهِشمندی وُ شاد زیوی آراسته می‌شود:

بمانَـد به نَـزدِ شمــا این پسر
که همتاى جانست وُ جُفت جگر
به گــاهِ جوانـى وُ کنـدآورى
یکى بیهـــده ساختـــم داورى
پسـر داد یــزدان بیانداختـم
ز بـى ‏دانشـى ارج  نشناختــم
شما را سپــردم به آموختــن
رَوانـش از هنرهـــا برافروختـن
گرامیش دارید وُ پندش دهید
همـه راه وُ راى بلنــدش دهیـد

زال دلگیر می‌شود وُ از پدر می‌خواهد که تنهایش نگذارد وُ می‌گوید: تو از نوزادی مرا تنها گذاشتی وُ من به جای خوابگاه گرم وُ نرم، در لانه‌ی چوبین سیمرغ پرورده شدم. سام در پاسخ او می‌گوید: فرزندم انسان باید از کشور وُ مردم خود پاسداری کند.  تو خود نیز روزی چنین خواهی کرد. این را هم بدان که نیمروز به فرمان توست، پَس خانه وُ خانمان وُ دلِ مردمان وُ دوستان را شاد نگاهدار. خوش بگذران، اگر هم دلتنگ شدی می‌توانی برای گردش کردن و آسایش داشتن به سویِ کابلستان بروی:

چنان دان که زابُلستان خان تست
جهـان سـر به سـر زیر فرمان تست
ترا خانمــان بـایــــد آبـادتـــر
دل دوستانــت به تــو شادتــــــر
وگـر تنگـدل گردی ای نامــدار
سـوی کابلستــان یکـی کـن گـذار

سام به ویژه از فرزند می‌خواهد که دوستان دانش‌پژوه و سوارکار بر گزیند وُ با خردمندان وُ دانایان نشست وُ برخاست کند، زیرا دانایان اگرچه دشمن جان انسان نیز باشند، به دوستان نادان برتری دارند:

کنون گرد خویش اندر آور گروه
ســواران وُ مـردان دانش پــژوه
دگـر با خردمنـد مــردم نشیـن
که نـادان نباشـد بر آیین و دین
که دانا تــرا دشمن جـان بــود
به از دوست مردی که نادان بود

سام پهلوان راهی می‌شود و زالِ پس از اندکی همراهی با پدر، پُراندیشه باز می‌گردد، بر تخت عاج نشسته، تاج زَرین بر سر می‌نهد وُ به گفتگویِ با دانشمندان وُ ستاره شناسان که آگاهانِ دانشِ کُهن ستاره شناسی ایرانند می‌پردازد وُ دانش می‌اندوزد:

بیامد پُر اندیشه دستان سام
که تا چون زید بی پدر شادکام
نشست از بَرِ نامور تخت عاج
به سـر بر نهاد آن فروزنده تـاج

روزگار می‌گذرد وُ زال پس از آموزش‌های بسیار، بنا بر پند وُ اَندَرزِ پدر، پای در رِکاب می‌کشد وُ راهیِ کابُلستان می‌شود:

چنان بُد که روزى چنان کـرد راى
که در پادشاهــى بجنبد ز جـاى
سوى کشــور هنـدوان کـرد راى
سـوى کابل وُ دنبر وُ مرغ وُ ماى‏
ز زابل به کابُل رسیــد آن زمـان
گـرازان وُ خنـدان دل و شادمان

رسیدن وُ اردو زدنِ زال در کنارِ کابُل، به آگاهی کابل خدای نیز می‌رسد. کابُل خدای یا مهراب شاه که از نوادگانِ ضحاک ماردوش است، به دیدار زال می‌شتابد و چند دیدار آنها، با پَسَند وُ خوش آمدن هر دو همراه می‌شود. در پیِ یکی از آن دیدارها وُ بازگَشتنّ مهراب شاه، از نزدِ زال، یکی از پهلوانان، سخن از زیبایی رودابه، دُختر یگانه‌یِ مهراب کابلی را به میان می‌کشد:

یکی نامـدار از میــان مِهــــان
چُنین گفت کای پهلــوان جهــان
پس پـرده ی او یکـی دخترست
که رویش ز خورشید روشن ترست
بهشتیست سـر تـا سـر آراستـــه
پُــــر آرایـش وُ رامـش وُ خواستـــه
تـرا زیبـــد ای نامـــور پهلـــوان
کـه ماننــــد ماهسـت بـر آسمـــان

زالِ جوان با شنیدن چنان سخنانی دلبسته ی رودابه می‌شود وُ خواب، خوراک وُ آرامش از دست می‌دهد. رودابه نیز که از آمدن زالِ زر آگاه شده بود وُ مانند هر دخترِ جوانی دلش هوایِ دیدار آن پهلوان را داشت، در یکی از روزهایی که پدر از دیدار زال باز می‌گشت، سخنانِ دلچسب و شورانگیزی از پدر در پاسخ به سیندخت، درباره برو بالا و نیکویی‌های زال از او می‌شنود:

به گیتـى دَر، از پهلوانـــان گُـــرد
پـىِ زالِ زَر کـس نیــارد سپـُرد
دل شیــر نـــر دارد وُ زورِ پیـــل
دو دستش به کـردار دریاى نیل
ز بخشش نیـاسایـد و نی ز خــورد
به کوشش نمانــد وی انـدر نبـرد
رُخَـش سـرخ ماننـده ی ارغـــوان
جوان سال وُ بیدار وُ بختَش جوان
از آهـو همان کش سپیدست موى
بگویـد سخن مـردم عیب جـوى
سپیدى مویش بزیبــــد همـــى
تـو گوئى کـه دل‌هـا فریبد همى

سخنانِ پدر، آتش افروزِ  مهر در دل رودابه می‌گردد وُ او نیز دل به مهرِ زال می‌بندد وُ خواب، خوراک وُ آرامش از کف می‌دهد.  داستان دلدادگی رودابه با رَفتنِ پرستارانِ او به دیدار زال وُ پیام فرستادن‌های دو دلداده پی گرفته می‌شود تا جایی که زال شبی به دیدار یار می‌رود وُ به بوسه وُ کنار شب را می‌گذرانند. پایان دیدار و راز و نیاز عاشقانه، پیمان‌بندی آنها را به دنبال دارد. پیمانی که ناخرسندی سام وُ شاهنشاه منوچهر (به انگیزه پیشینه‌ی ضحاکی مهراب) وُ تَرسِ مهراب را به دنبال دارد:

سپهبد چنین گفت با ماهـروى
که اى سَروِ سیمین بَرِ مشک بوی
منوچهــر اگـر بشنـود داستان
نباشــد بریــن کــار همداستان‏
همان سام نیـرم بـرآرد خروش
کف اندازد و بر من آرد به جوش
وَ لیکن سَرِ مایـه جانست وُ تن
همان خوار گیرم بپوشــم کفن‏
پذیرفتـم از دادگـــــر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگــــذرم‏

‏ رودابه نیز با زال پیمان می‌بندد که به جز او همسری برنگزیند:

بدو گفت رودابه من هم چنین
پذیرفتــم از داور کیـش و دیــن‏
جهــان آفرین بـر زبانــم گوا
که بـر مـن نباشـد کـسی پادشـا
که بَر مَن نباشد کسى پادشـا
جهـــان آفریـن بـر زبانــم گــوا
جز از پهلـوان جهــان  زال زر
که با تخت و تاجست و با نام و فر
چنین تا سپیده بر آمد ز جاى
تبیـــره بـر آمد ز پـرده ســراى

 پیامبری پیروزمندانه سیندخت و تاجور شدنِ رودابه

داستان‌های شاهنامه افزون بر همه‌ی ویژگی‌های بی مانند، زندگی روزانه مردم را نیز به نمایش در می‌آورد. برای نمونه در هر یک از دلدادگی‌ها، گریستن را چه برای زن، چه برای مرد، چه شاه و پهلوان، و چه هر کس دیگری کاستی نمی‌انگارد. همچنان که در این داستان، زال در هنگام بازگشت از نزدِ رودابه، او را در آغوش می‌گیرد وُ همچون او سرِ مژه پُر آب می‌کند:

پـس آن مـاه را زال بدرود کـرد
بر خویش تار و برش پود کرد
سـر مـژه کردند هـر دو پُـر آب
زبان بـر گشادنـد بـر آفتــاب

 زال پیمان خود وُ رودابه را سرسری نمی‌گیرد وُ در پی رایزنی‌هایی، نامه‌ای برای پدر روانه می‌کند وُ پس از نوشتن داستان دلبستگیِ خود، پایداری بر پیمانی که پدر در هنگام بازگشت اَز کنار سیمرغ با او بسته بود را خواستار می‌شود:

پـدر یـاد دارد که چـون مَر مرا
بــدو بـاز داد ایـــزد داورا
به پیمان چنین گفت پیش گروه
چو باز آوریدم ز البـرز کوه
کـه هیـچ آرزو بـر دلت نگسلم!
کنون اندرین است بسته دلم

سام پس از خواندنِ نامه با آنکه از آن دلبستگی خرسند نیست، چون با زال پیمان بسته وُ پیمان‌شکنی نزد ایرانیان بسیار ناپسند است، با خود می‌اندیشد: اگر درخواست کنم که زال از آرزویش دست بردارد، چون با او پیمان بسته‌ام که آرزوهایش را برآورده سازم، پیمان‌شکن می‌گردم و پیمان‌شکنی نزد هیچ کس پسندیده نیست:

همى گفت اگر گویم این نیست راى
مکن داورى سوى دانش گـراى‏
بــر دادگــر نیــز و بـر انجمــن
نباشد پسندیده پیمـان شکـن
ســوى شهریـاران ســر انجمـن
شوم خام گفتار وُ پیمان شکـن‏

پس پیامی‌این‌چنین برای زال می‌فرستد: اگرچه این کار را نمی‌پسندم، بر پیمان که با تو بسته‌ام استوار هستم:

بگفتش که بـا او به خوبى بگـوى
که این آرزو را نبد هیچ روى
و لیکن چو پیمان چنین بُد نخست
بهانه نشایـد به بیـداد جُست

در چنین هنگامی، سیندخت با دیدن زنی که پیامبر رودابه وُ زال بود، از دلدادگی آنان آگاه می‌شود و آن را به آگاهی مهراب می‌رساند. مهراب همین که از دلدادگی دخترش آگاه می‌شود، چون می‌داند منوچهرشاه بستگیِ خاندان شاهی با خاندان ضحاکی را نخواهد پسندید، وُ او نیز توان زورآزمایی با سام و ارتشِ شاهنشاهی را ندارد، از ترس بر باد دادنِ شاهی کابلستان، سیندخت را به نزد خود می‌خواند وُ خروشان به او می‌گوید: نیاکان تازی من به درستی می‌گفتند که اگر فرزندی دختر بود، او را از میان بردار، زیرا من که پند آنان را به کار نبستم وُ به راه آنان نرفتم، تاج وُ تختم را از دست خواهم داد:

مرا گفت چون دختر آمد پدید
ببایستمش در زمــان سـر بُریـد
نکشتــم  نرفتــم بــه راه نیا
کنون ساخت بر من چنین کیمیا

سیندخت که نمونه زنی دانا و خردمند از زنانِ پشته‌ی ایران است وُ از پیام سام به زال آگاهی دارد، از مهراب می‌خواهد آرام باشد و بداند سام بر پایه پیمانی که با زال بسته، به زال پیام فرستاده، وُ او را در رو به راه شدن کارها امیدوار ساخته است.

مهراب اگرچه سخنان سیندخت را امیدبخش بر می‌شمارد، از سیندخت می‌خواهد رودابه را به نزد او بیاورد. سیندخت پس از آنکه از او پیمان می‌گیرد آزاری به دختر نرساند، رودابه را می‌آورد وُ پس از شنیدنِ سرزنش‌هایِ مهراب به رودابه، مهراب را تنها می‌گذارند وُ با ترس وُ بیم به خوابگاه‌های خود می‌روند.

همزمان با این گیر وُ دارها، منوچهر شاه نیز از دلدادگی زال و رودابه آگاه می‌شود وُ از سام می‌خواهد در سر راه رفتن به نزدِ زال، دیداری با او داشته باشد. سام می‌پذیرد و به نزد منوچهرشاه می‌رود.

در آن دیدار شاه به سام می‌گوید: خود می‌دانی که فریدون ایران‌زمین را با چه دشواری‌هایی از ضحاکیان پاک کرد، پس به جنگ با مهراب برو وُ برای اینکه نوادگان ضحاک نتوانند دوباره بر ایران‌زمین فرمانروا شوند، او را از میان بردار. سام هم بنا بر  فرمان شاهنشاه، با سپاهی روانه کابلستان می‌شود.

زال که از دریافت پاسخ پدر، امید به داشتن آینده‌ای روشن، در دلش جوانه زده بود، با شنیدن آمدنِ پدر به جنگ مهراب، آرزوهایِ خود را بر باد رفته می‌انگارد و سراسیمه خود را به پدر می‌رساند و به او می‌گوید: دل وُ جان من در کاخ مهراب است وُ نه تنها شایسته نیست پدری کاخ آرزوهای فرزندش را ویران کند، که برای از میان برداشتن مهراب، بهتر است نخست مرا از میان برداری.

سام از او می‌خواهد ناامید نگردد و همراه با نامه‌ای که برای شاهنشاه می‌نویسد، به نزد شاه برود و همه چیز را برای او بگوید. سپس در نامه‌ای برای شاهنشاه پس از آنکه درباره جانفشانی‌های خود و خانواده‌اش در راه شاه و میهن  برای شاهنشاه بازگو می‌کند، می‌نویسد: شاهنشاه از من پیمان گرفت زال را به آرزوهایش برسانم، اینک زال به نزد شما می‌آید وُ از آرزوهایش سخن می‌گوید، خود ببینید چه باید کرد. زال نامه با مُهرِ سام را بر می‌دارد، وُ بی درنگ به سوی درگاه منوچهرشاه می‌تازد.

مهراب که از گفتگوی زال با سام و رفتنِ زال به نزد منوچهرشاه آگاهی ندارد، با شنیدن آمدنِ لشکرِ سام به کابل، سیندخت را به نزد خود می‌خواند و به او می‌گوید با آمدن سام و ارتش شاهنشاهی ایران، تنها راه چاره این است که تو وُ دختر ناپاک تو را از میان بر دارم، تا شاید آنان از جنگِ با من چشم بپوشند.

در اینجاست که خردمندی سیندخت چاره‌ساز می‌شود. او پس از آرام کردم مهراب به او می‌گوید خواهش می‌کنم، بپذیر که من به پیامبری نزد سام بروم. پیمان می‌بندم همه کارها را رو به راه کنم. مهراب از روی ناچاری پیشنهاد او را می‌پذیرد.  سیندخت خردمند، از مهراب پیمان می‌خواهد در نبودنِ او، آزاری به رودابه نرساند. مهراب می‌پذیرد وُ سیندخت پس از گرفتنِ آن پیمان، همه چیز را با شادمانی به آگاهی رودابه می‌رساند. سپس پیشکش‌هایِ ارزنده‌ای بر می‌دارد، رَختِ سپاهی بر تن و ترگ یا کلاه خُود بر سر  به دیدار سام می‌شتابد.

یکى سخت پیمان ستـُد زو نخُست
پس آنگه به جَلدی رَهِ چاره جُست‏
بیاراست تـن را به  دیبـــــای زر
به دُر و به یاقوت پـر مایـه  ســر
چو پردخت کار اندرآمد به اسب
چو گـردی به کردار آذرگشسب
یکى ترگ رومى به سر بر نهاد
یکى باره زیـر اندرش همچو باد
بیامـد گـرازان به درگـــاه ســام
نـه آواز داد و نـه بـر گفـت نــام

دیدار سیندخت و سام هوده خوبی دارد. سام به سیندخت می‌گوید: زال با نامه‌ای از سوی من به نزد شاهشاه رفته است وُ بنا بر باور، با دلی شاد باز خواهد گشت. سیندخت شادمان می‌گردد وُ پیشکش‌ها را پیش می‌آورد، زال که پذیرش آنها بدون آگاهی شاه را نادرست، و نپذیرفتن آنها را نیز بدکرداری با سیندخت می‌داند، دستور می‌دهد همه آنها را به گنج‌خانه زال ببرند. سپس دست سیندخت را در دست می‌گیرد و با او پیمان می‌بندد گزندی به او، خانواده‌اش وُ مردم کابلستان نرسد. سام همچنین می‌افزاید که با شنیدن سخنان زال وُ دیدار با سیندختِ  خردمند، رودابه را همسری خوب برای زال می‌داند.

به سیندخت بخشید وُ دستش به دست
گرفت وُ یکى نیز پیمــان ببست
پذیرفـت مَــر دخت او را به زال
که رودابـه بـا زال باشد همـــال
سر افراز گردى و مردى دویست
بدو داد و گفتش که ایدر مایست

سیندخت همزمان از سام پیمان گرفت در کابل میهمان آنان باشد. سام می‌پذیرد وُ سیندُختِ شادمان می‌گردد وُ با فرستادن  پیکی تندر به مهراب آگاهی می‌دهد که همه چیز درست شده است و باید همه چیز را برای پذیرایی از سام سامان بخشند:

به کابل بباش و به شـادى بمـان
ازیـن پـس متـرس از بـد بدگمان
شکفته شـد آن روى پژمرده ماه
به نیـک اختـرى بـر گرفتنــد راه

منوچهرشاه نیز پس از شنیدن سخنان زال و رایزنی با خردمندان و ستاره‌شناسان، و آگاهی از آینده خوب آن دو، با پیمان زناشویی رودابه و زال همراهی می‌کند. زال دلباخته، پس از سپاس وُ ستایش از شاه به نزد پدر می‌شتابد وُ همراه با او به کابل می‌روند وُ جشن زناشویی زال وُ رودابه را در میانِ شادی وُ چراغانی مردمِ شهر برپا می‌کنند.

پس از آن جشن، همه به سوی زابلستان می‌روند. در آنجا سام که باید برای پاسداری از مرزهای میهن، به سوی گرگساران برود، پیش از راهی شدن جشنی برپا می‌کند وُ  در برابر همگان، پادشاهی زابلستان را به زالِ جوان می‌سپارد:

سپرد آن زمان پادشاهى به زال
برون برد لشکر به فرخنـده فـال
ترا دادم ای زال ایــن جایگــاه
همین پادشاهـی و  تخت و کلاه

با رهسپار شدنِ سامِ نریمان، زال دلیر و پادشاه جوان، جشن وُ مهمانی بزرگی برپا می‌کند و رودابه همسر دانا، دلیر و زیباروی خود را در کنارِ خود می‌نشاند و تاج زرینی نیز بر سر او می‌گذارد، تا برای نخستین بار زنی در جهان تاجور شود.

بشد سـام یک زخم و بنشست زال
مى و مجلـس آراست فـرخ همال
چـو رودابـه بنشسـت با زال زر
به سـر بَــر نهادش یکی تـاج زر

 این است داستان نخستین زنی که در تاریخ و داستان‌های جهان تاجور شد. داستانی که در نزد هر خواننده و شنونده خردمندی، ستایش برانگیز است. 

سوئد؛ ۱ ژانویه ۲۰۱۷

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=63878