آرزوهای رضاشاه و اندیشه‌های راست دمکرات

- اگر چپ نتوانست از دل آرما‌‌ن‌های آزادیخواهانه و عدالتجویانه‌ی خود که سال‌ها بر آن پرپر زد و سوخت، هنوز یک اندیشه دمکرات و چپ بزایاند، اندیشه راست دمکرات در ایران اما از عمق آرزوهای بزرگ «رضاشاه» توانست آرمان‌های آزادی و عدالت را از انحصار چپ به در آورد و به پشتوانه دانش و عملکرد خود، آن را سرلوحه احزاب راست دمکرات قرار دهد. چپ نه تنها نباید از این امر عصبانی شود و خونش به جوش آید و تمام تلاش و همت خود را برای کوبیدن و از میدان به در کردن راست دمکرات به کار بندد، بلکه باید از آن برای زایش خود بهره گیرد. ایران بدون نیروی راست دمکرات هرگز گام در راه توسعه و پیشرفت سیاسی و اقتصادی نخواهد گذاشت، همچنان که در هیچ کشور دیگری چنین اتفاقی نیفتاد.

یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۳ برابر با ۲۵ ژوئیه ۲۰۰۴


الاهه بقراط – زمانی در فرهنگ سیاسی ایرانیان به این اکتفا می‌شد که احزاب، گروه‌ها، جریانات و نظریه‌های «راست» را به مثابه حاملان و معرفان اندیشه‌های محافظه‌کار در برابر کمونیسم و سوسیالیسم تعریف کنند. هر چه خوب و قشنگ بود به «چپ» نسبت می‌دادند و هر چه زشت و بد بود در «راست» دیده می‌شد. مفاهیم والای انسانی مانند آزادی و عدالت اجتماعی در تیول چپ بود و راست، هیولایی ضد آزادی و استثمارگر و استعمارپرست تصویر می‌شد. حال آنکه لیبرالیسم که بنیاد اندیشه راست را تشکیل می‌دهد و در عین حال سرچشمه تفکر آزادیخواهانه چپ نیز هست، چهارصد سال پیش در اروپا شکل گرفت و جریانات راست در این سوی جهان با پیشینه فکری پربار توانستند در قرن بیستم بار سازندگی کشورهای خود را بر دوش کشند. برای نمونه در آلمان پس از جنگ جهانی دوم سال‌های طولانی تفکر راست قدرت دولتی را در دست داشت و بیشترین سازندگی و تحولات پس از جنگ در این کشور، البته به یاری و پشتیبانی آمریکا، توسط «حزب دمکرات مسیحی» و رهبران برجسته آن صورت گرفت.

 

سیر تاریخ و دگرگونی‌های سیاسی و اجتماعی به ویژه در دو دهه پایانی قرن بیستم نشان داد که تنوع تفکر سیاسی چنان دامنه‌ای دارد که نه تنها راست، بلکه چپ را نیز نمی‌توان در یک یا دو جمله و با این یا آن ویژگی تعریف کرد. سبزها، راست‌های افراطی، بنیادگرایان اسلامی و میانه‌روهای اسلامی بر دو قطب «راست» و «چپ» افزوده شدند و آن را به طیفی رنگارنگ تبدیل کردند که از سیاه بنیادگرایی و نئونازیسم تا سفیدِ سبزهای صلح‌دوست را در بر می‌گیرد. در برخی موارد تداخل و جابجایی برخی از سیاست‌های عملی سبب می‌شود که در این طیف شاهد رنگ‌های ترکیبی نیز باشیم. بارزترین مثال این تداخل را می‌توان در همگامی‌ سیاه تا سفید در ماه‌های پیش از آغاز جنگ عراق در زمستان ۲۰۰۳ و در اعتراض به این جنگ دید.

ولی پیشینه راست و چپ ایران نه از نظر تاریخی و تشکیلاتی، بلکه از نظر تفکر و فلسفه سیاسی به کجا می‌رسد؟ نه بنیانگذار این حزب یا آن جریان، بلکه متفکران اندیشه چپ و راست در ایران کیانند؟ راست دمکرات از کی ظهور کرد و چپ دمکرات کجاست؟ اینها پرسش‌هایی است که مدعیان اندیشه و فعالیت سیاسی باید به کند و کاو در آن پرداخته و پاسخ‌های در خور به آن بدهند. معمولا اینگونه است که وقایع‌نگاری یا چگونگی تأسیس و فعالیت این یا آن تشکیلات و تاریخچه‌های نحیف بجای تعریف تفکر قرار می‌گیرد. در پاسخ این پرسش که چه تفکری و چه فلسفه سیاسی پشت این یا آن جریان خوابیده است جز با عناوینی چون «طرفداری از مبارزه چریکی»، «کمونیسم طرفدار شوروی» و یا «احزاب فرمایشی» روبرو نمی‌شویم که البته بیجا نیست چرا که در واقع تفکری نیز وجود نداشته است! سر تا سر، دنباله‌روی، الگوبرداری و یا وابستگی محض به دستگاه دولتی و یا به کشورهای دیگر بوده است و کیست که نداند دنباله‌روی و الگوبرداری و وابستگی نیازی به تفکر ندارد. آیا یکی از دلایلی که اپوزیسیون آزادیخواه ایران در طول ۲۵ سال نتوانسته است در برابر یک حکومت قرون وسطایی صفوف خود را بیاراید در همین عدم تفکر و نبود فلسفه سیاسی نیست؟ آیا در این نیست که آنچه هم وجود دارد، نادیده گرفته می‌شود؟ آیا در این نیست که جریانات چپ نه تنها برای تکوین نظریه چپ دمکرات تلاش نمی‌کنند، بلکه همچنان به گذشته پر اشتباه و لاغر خود افتخار و همچنان با رژیم گذشته مبارزه می‌کنند؟!

اگر چپ ایران نتوانسته‌ اندیشه‌پردازی را در خود پرورش داده و از میان خود برکشد که بتواند اندیشه چپ دمکرات را در ایران تئوریزه کند، در عوض راست دمکرات در طول سالیان چهره‌هایی را پرورش داده که شاخص‌ترین آنان داریوش همایون است؛ او معتقد است:

«رویه معمول در کشورهای عقب‌افتاده و رژیم‌های غیردمکراتیک که انتشار اخبار کارهای بد و نه خود آن کارها را مجازات می‌کنند، در حکم راندن جامعه به اعماق فساد و عصیان است. بدکاران بی‌پروا نیروی کار ملت را به هدر می‌دهند و سراسر اجتماع را خدمتگزار منافع خصوصی خود می‌سازند و به مردم نیز اجازه داده نمی‌شود آنها را رسوا کنند. نتیجه، ایجاد یک فلسفه به کلی غیر اخلاقی در اجتماع است که از حکومت ناکسان ناشی می‌شود.» وی انجمن‌ها و شوراهای شهر و محل را در کنار مطبوعات و احزاب مهمترین عامل مشارکت مردم در امر حکومت می‌داند و می‌نویسد: «وقتی مردم بتوانند با ورقه‌های رأی، خود را از حکومت‌های بد رهایی بخشند، طبعا به فکر وسایل دیگر نمی‌افتند… انتخابات آزاد آخرین درمانی است که برای سرخوردگی و یأس مخرب افراد مردم از یک طرف و آمادگی آنها برای اقدامات انقلابی از طرف دیگر می‌توان یافت.»

لیکن آنچه در این اظهار نظر بیشتر برای ما مهم است زمان بیان و انتشار آن است. همایون این سخنان و مشابه آن را نه دیروز و امروز و نه درباره اصلاحات در جمهوری اسلامی، و نه پس از وقوع انقلاب اسلامی و نه حتا در سال ۱۳۵۶ و در «فضای باز سیاسی» آن دوران، بلکه زیر عنوان «تحول تدریجی» در دی‌ماه ۱۳۳۹ در روزنامه اطلاعات نوشته است!

داریوش همایون یکی از صدها «بچه‌های رضاشاه» است که علینقی عالیخانی در خاطرات خود به آنها اشاره می‌کند. خود عالیخانی نیز که در دوران سه نخست وزیر، اسدالله علم، حسنعلی منصور و امیرعباس هویدا، وزیر اقتصاد و مدتی نیز رییس دانشگاه تهران بود از همان «بچه‌ها»ست که نماینده تفکر لیبرال در زمینه اقتصاد بود. «بچه‌های محمدرضا شاه» اما دنباله‌رو کسانی شدند که اصولا با تفکر سیاسی و فلسفی بیگانه بودند و آنچه می‌خواندند و یا می‌آموختند بیشتر به شوخی شباهت داشت که نمی‌توانست سرانجامی‌ غم‌انگیز نداشته باشد.
اگر چپ نتوانست از دل آرمان‌های آزادیخواهانه و عدالتجویانه خود که سال‌ها بر آن پرپر زد و سوخت، هنوز یک اندیشه دمکرات و چپ بزایاند، اندیشه راست دمکرات در ایران اما از عمق آرزوهای بزرگ «رضاشاه» توانست آرمان‌های آزادی و عدالت را از انحصار چپ به در آورد و به پشتوانه دانش و عملکرد خود، آن را سرلوحه احزاب راست دمکرات قرار دهد. چپ نه تنها نباید از این امر عصبانی شود و خونش به جوش آید و تمام تلاش و همت خود را برای کوبیدن و از میدان به در کردن راست دمکرات به کار بندد، بلکه باید از آن برای زایش خود بهره گیرد. ایران بدون نیروی راست دمکرات هرگز گام در راه توسعه و پیشرفت سیاسی و اقتصادی نخواهد گذاشت، همچنان که در هیچ کشور دیگری چنین اتفاقی نیفتاد.

 

چرا چنین شد؟ چرا چپ درجا زد و راست بدون آنکه «سابقه مبارزاتی» داشته باشد، توانست به یک نظریه منسجم سیاسی دست یابد و به فلسفه سیاسی لیبرالیسم مجهز شود؟ بهتر است به آرمان‌های رضاشاه نگاهی بیفکنیم که گمان نمی‌رود هیچ چپ عاقل و بی‌غرضی با آنها مخالفت داشته باشد.

رضاخان میرپنج از سربازی تا پادشاهی

از آنجا که برخی به اشتباه روز کودتا را با آغاز پادشاهی رضاشاه یکی می‌دانند، یادآوری می‌شود که بین این دو چهار سال فاصله بوده که در این مدت رضاخان به عنوان فرمانده کل قوا، وزیر جنگ و رییس الوزرا به سرکوب آشوب‌های منطقه‌ای در شمال و جنوب و مرکز ایران مشغول بود و احمدشاه قاجار در فرنگ عیاشی کرده و برای ساقط کردن دولت ایران و کمک به خزعل و سران فتنه‌گر ایلات از خارجیان پول گدایی می‌کرد. رویدادها بدین ترتیب بود:

روز سوم اسفند ۱۲۹۹ رضاخان میرپنج با یک کودتا دولت سپهدار اعظم را ساقط کرد.
روز ششم اسفند احمدشاه سیدضیاء الدین طباطبایی را به ریاست وزرا منصوب نمود. رضاخان به فرماندهی کل قوا رسید و سردارسپه شد.
پس از چند ماه رضاخان وزیر جنگ گشت.
تا زمانی که رضاخان به پادشاهی برسد، به ترتیب قوام، میرزا حسن خان پیرنیا مشیرالدوله، دوباره قوام، حسن مستوفی الممالک، دوباره مشیرالدوله، و آنگاه از تاریخ چهارم آبان ۱۳۰۲ خود رضاخان سردارسپه به فرمان احمدشاه رییس الوزرا بودند.
گفتنی است که رضاخان و مصدق در دولت‌های مختلف همکار و یکی وزیر جنگ و دیگری وزیر امورخارجه و یا همچنین داخله بود.
در روز ۱۸ فروردین ۱۳۰۳ رییس الوزرا رضا از کلیه مشاغل خود به دلیل تحریکات و دسایس عمال بیگانه استعفا داد و به رودهن رفت. روز بعد عده‌ای از وکلای مجلس، نمایندگان روحانیون و بازرگانان و اصناف مختلف به رودهن رفته و از طرف ملت از وی خواستند به مقام و وظایف خویش بازگردد.
سردارسپه بازگشت تا روز نهم آبان ۱۳۰۴، که مجلس پنجم پایان سلسله قاجاریه را اعلام کرد و حکومت موقت به ریاست سردارسپه تشکیل شد.
در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ نخستین مجلس مؤسسان مشروطه، سلطنت را به رضاشاه سپرد.

پیش از آن، یک سال پس از کودتای ۱۲۹۹ رضاخان سردارسپه در یک اطلاعیه اعلام کرده بود: «با کمال افتخار و شرف اعلام می‌کنم که مسبب کودتا منم. سوم حوت کودتایی بود که به وسیله من انجام یافت و فکر آن دفعتا و یکباره به مغز من خطور نکرد، بلکه دیدن حال زار برادران و خواهران ایرانی خصوصا نفرات قشونی مرا وادار کرد که دست به کودتا بزنم.»

کتاب «سفرنامه خوزستان و مازندران رضاشاه» در شهریور ۱۳۸۳ در آلمان توسط مجله «تلاش» به چاپ رسید. «سفرنامه خوزستان» در سال ۱۳۰۳ در زمانی که رضاشاه هنوز رییس‌الوزرا و وزیر جنگ بود و «سفرنامه مازندران» در سال ۱۳۰۵ پس از به سلطنت رسیدن وی نوشته شد. در سفر مازندران، علاوه بر فرج‌الله خان بهرامی، شاهپور محمدرضا ولیعهد و علی دشتی نماینده مجلس و مدیر روزنامه «شفق سرخ» نیز او را همراهی می‌کردند. داریوش همایون در چاپ جدید بر این کتاب پیشگفتار نوشته و توضیح داده است که این کتاب در همان سال‌ها بطور محدود چاپ و نایاب شد. آنگاه در میانه دهه پنجاه یک بار دیگر به چاپ رسید. سفرنامه‌ها گفتار رضاشاه و به قلم فرج‌الله خان بهرامی‌ رییس دفتر وی است. «سفرنامه خوزستان» به فتنه شیخ خزعل در جنوب و توطئه‌های انگلیس پرداخته و «سفرنامه مازندران» مصائب و مشکلات ایران را برای رسیدن به قافله تمدن و پیشرفت تصویر می‌کند. بهتر است آرمان‌های انسانی را که با همه اشتباهاتش خدمات بی‌نظیری به ایران کرده است و به نفرت و کینه او را «قلدر» و «بی‌سواد» نامیده‌اند، از زبان خودش بخوانیم:

درباره جمهوری:

پس از سرکوب خزعل، در راه بازگشت از خوزستان و عراق در قزوین تلگرافی به دست رضاشاه می‌رسد: «حاج شیخ عبدالنبی که از مجتهدین فاضل تهران است، به خیال اینکه بعد از توطئه آخوندها بر ضد جمهوریت و بر خلاف من و پس از اقدامات شرم‌آوری که غالب آقایان از راه منفعت‌طلبی یا از فرط بی‌فکری و بی‌مغزی مرتکب شده بودند، مبادا هنگام ورود به تهران در صدد تدمیر و تنبیه آنها برآیم، تلگرافی به من نموده و خواهش کرده بود که نسبت به علمای تهران طریق موافقت پیموده، ملاطفت خود را دریغ ندارم و در ورود به مرکز که علما دیدن خواهند آمد، ایشان را بپذیرم. من که به سبکسری و نفع‌خواهی این طایفه از قدیم و جدید آشنایی کامل دارم، و همیشه نسبت به اقدامات آنها بی‌اعتنا بوده‌ام، این‌بار دعوت شیخ را که شخصی بی‌غرض بود و لیاقت داشت که لفظ روحانی در حقش اطلاق گردد پذیرفته و تلگراف مساعد مخابره کردم. این جواب مکمل ایدآل آنها شد، تصور نمی‌کردند با وجود آن مشکلات که تولید کرده بودند، باز من مدارا کنم.»

وقتی به تهران می‌رسد نه تنها از جانب آخوندها که به شدت از بقای نهاد سلطنت دفاع می‌کردند، بلکه با اصرار گروه «منورالفکرها» نیز روبرو می‌شود:

«در میدان سپه ازدحام فوق‌العاده بود. حرکت ابدا مقدور و میسر نمی‌شد. از اتومبیل پیاده و بر اسب سوار گردیدم. این هنگام، همهمه مبهمی ‌در میان مردم پیدا شد. هر چند درست مفهوم نمی‌گشت ولی بعد از پرسش معلوم گردید که طبقات منورالفکر تهران به پاداش فتح خوزستان و سایر خدمات من و برای جبران مذلت صد و پنجاه سال سلطه قاجاریه، عهد کرده‌اند که چون من به میدان سپه رسیدم اتومبیلم را به دوش کشیده، یکسر به عمارات سلطنتی ببرند و همان روز تاج و تخت را به من تفویض کنند. این اقدام را که ناشی از احساسات طوفانی ملت بود غیرمعقول دیده، امر قطعی دادم که هر کس به چنین کاری مبادرت کند، به تنبیه و سیاست سخت دچار خواهد شد. بعد از این فرمان، همهمه مردم به تدریج خاموش گردید و کم کم آهنگ نا‌امیدی و حرمان به خود گرفت.»

شیخ خزعل نیز در نامه‌ای به ثقه‌الاسلام میرزاعبدالحسین نجل آیت الله شیرازی به سردارسپه «تهمت» برقراری جمهوری می‌زند: «… بر امور بطوری استبداد به خرج داده که نظیر آن دیده نشده، به این هم اکتفا ننموده به جمهوریتی که از آن جز اخلال در احکام دین و تغییر مذهب جعفری به طرق بلشویکی و امثال آن چیز دیگری مقصود نداشتند، شروع به مقدمات اعلانش نمودند.»

درباره دخالت اجنبی:

«مزاج ایرانی یکصد و پنجاه سال است که با تمام معنی و مفهوم مسموم گشته و باید فکر کرد که چه تزریقات سریع‌الاثری باید پیدا کرد که این مریض مسموم یکصد و پنجاه ساله را بهبودی بدهد. یکی از آن سموم مهلک، رخصتی است که لاابالیانه از دربار قاجار در مداخل مستقیم اجانب به امور داخلی این مملکت داده شده و تقریبا ظهور این خانواده مصادف می‌شود با مداخلات اجانب در کار این مملکت که شرح این قضیه مبسوط و تفسیر آن به عهده مورخین آتیه موکول خواهد بود. من فقط به ذکر این جمله مبادرت می‌کنم که در تمام ایام زمامداری خود به هر موضوعی که خواسته‌ام وارد شوم و به اصلاحی دست بزنم، فورا مداخله اجنبیان و اعتراضات آنان موجب تعویق امر و وقفه کار شده است.»

«ژنرال قونسول انگیس از من وقت ملاقات خواست. پذیرفتم. وارد شد. از طرز دخول او به اتاق دریافتم که دیگر کار از رویه‌های معمولی خارج دیده و عصبانی شده‌اند. چون این حالت را مشاهده کردم، بر دقت افزودم. زیرا که معلوم بود در چنین حالتی اعماق قلب و نیات خفته خود را مکشوف خواهد داشت. بعد از نشستن بلافاصله مراسله‌ای به دست من داد و گفت «وزیر مختار انگلیس از بغداد مخابره کرده و مأموریت داده است که در شیراز تبلیغ کنم» در ضمن مطالعه اظهار نمود که «علاوه بر رساندن این مراسله مأموریت دیگری نیز به من داده‌اند به این قرار که اگر مدلول این مراسله را پذیرفتید، رسمیتی نخواهد داشت والا چون خزعل رسما تحت‌الحمایه دولت انگلیس است و ما مجبوریم از تحت‌الحمایه خود قویا مواظبت و محارست کنیم، ناچاریم که با شما نیز بطور رسمی وارد مذاکره شده و از ورود شما جلوگیری و از ورود قوای نظامی شما به خاک خوزستان ممانعت کنیم. انگلیس در خوزستان علاوه بر موقعیت سیاسی، وضعیت خاصی دارد. لوله‌های کمپانی نفت که در طول کارون کشیده شده، ممکن است در این لشکرکشی و منازعات صدمه ببیند. بنابراین هر پیشامدی که رخ بدهد، مسئولیت مستقیم آن متوجه دولت ایران و شخص شما خواهد گردید و ما مجبور به مدافعه و مداخله خواهیم شد». تلگراف نیز تقریبا حاکی از همین مطالب بود. فقط مطالب قدری نرمتر نوشته گشته و سعی شده بود که با نصیحت و اندرز قضیه خاتمه بیابد.

تلگراف را خواستم نگاه بدارم. قونسول اصرار کرد که من مأمورم فقط ارائه بدهم و شفاها مطلب را بگویم. مجاز نیستم تلگراف را بگذارم.

چون گوش من نظیر این صحبت را نشنیده است و عادت ندارم از هیچکس این قبیل مداخلات را ببینم، حالتم تغییر کرد. آن نشاط و فرحی که در اول مجلس از دیدن احوال دیگرگون و عصبانیت قونسول به من دست داده بود، یکباره مبدل شد به یک تلخکامی‌ و غضب فوق‌العاده که دنیا را در نظرم تاریک کرد. گویی از صدای این نماینده اجنبی تمام دستورها و اوامری که در ظرف یکصد سال از طرف بیگانگان به زمامداران این مملکت داده شده در گوشم طنین انداخت و سیاهکاری‌های اولیای امور گذشته یکی پس از دیگری در برابر چشمم گسترده شد و پرده ضخیم کثیفی تشکیل داد. این بار نوبت عصبانی شدن به من رسید. بدوا به قونسول گفتم:

«اما در خصوص لوله‌های نفت که بهانه این قبیل مداخلات عجیبه کودکانه قرار داده‌اند، من شخصا ملتزم و متعهد می‌شوم هرگاه از حرکت قشون و جنگ بدان صفحات صدمه وارد شود، شخصا غرامت بدهم. راجع به مذاکراتی که کردید، من جدا اعتراض می‌کنم و تذکر می‌دهم که اگر منبعد به این لهجه و به این طرز با من طرف گفتگو بشوید، ترجیح خواهم داد که رشته مناسبات خود را با تمام مأمورین دولت انگلیس پاره کنم. خوزستان یکی از ایالات ایران است و خزعل یک نفر رعیت ایران. اگر او خود را تحت‌الحمایه معرفی کرده، خائن است و من نمی‌توانم در این قبیل موارد لاقید باشم. لهذا اجازه نمی‌دهم که در حضور من اینطور صحبت بشود» و این کلمات را با تمسخر و استهزا گفتم. قونسول بیشتر از جا در رفت. تمام متانتی که در نژاد این قوم ضرب‌المثل است از دستش رفته، کاملا عصبانی گردید. من برای اینکه به او حالی کرده باشم که تندی و عصبانیت و تمام مأموریت‌ها و یادداشت‌هایی که او حامل است به قدر بال مگسی مرا واپس نمی‌نشاند، در حضور خود قونسول، امیرلشکر را احضار کردم و با اینکه خیال داشتم سه روز دیگر در شیراز مانده و استراحتی بکنم، امر به حرکت دادم و گفتم تمام همراهان را مسبوق نمایند که فردا صبح به طرف خوزستان خواهیم رفت.

نمی‌خواهم بگویم که این امر و تصمیم من در این موقع در قونسول عصبانی انگلیس چه تأثیری کرد. ابدا انتظار نداشت که از یک رییس‌الوزرای ایرانی اینطور مکالمه و این قسم تمرد بشنود و ببیند. در مدت صد و پنجاه سال عمال انگلیس عادت کرده بودند که هر سری را در مقابل خود خم شده بیابند، بلکه نقشه‌هایی را که اصلا جرئت تعقیب آن نمی‌رفت، از طرف اولیای امور ایران فراهم شده و استقبال شده ببینند، تا چه رسد به یک حکم قطعی و امر صریح.»

«به نظر من خارجی خارجی است و همسایه همسایه. تا مشفق‌اند و بی‌طرف و خیرخواه، دست دوستی ما به جانب آنها دراز است و به محض اینکه در خانه ما سنگ بیندازند و آتش بریزند، تیر تنفر ما به سوی آنها گشاده خواهد شد.»

«نمی‌دانم چه وقت این ملت عمقا عوض خواهد شد! کی می‌شود که افراد اهالی در مقابل تهدیدات، در برابر اتهامات، با یک میزان منطقی ایستاده و سقم را از صحیح تجزیه کنند! چهار سال است جان در کف نهاده شبانه روزی ۱۵ ساعت کار کرده و تحمل همه قسم سختی نموده و بالاخره مملکت را به این حالت امروزی رسانده‌ام. قشون خارجی را طرد، دست مداخله آنها را کوتاه و استقلال سیاسی مملکت را تثبیت کرده‌ام. هنوز جمعی پیدا می‌شوند که از یک خبر واهی به جنبش آمده و تصور می‌کنند من بعد از این همه زحمات و تجارب، تازه دخالت اجنبی را در امر مملکت خود پذیرفته و کار یک قطعه ایران با میانجیگری بیگانگان فیصله خواهم داد! خارجی چه حقی در خاک ما دارد؟ توسط در مصالحه، وقتی برای دولت بیگانه صورتی دارد که دو مملکت با هم جدالی داشته باشند و او را میانجی قرار دهند. خزعل یک نفر رعیت ایران است. فقط زمامداران ایرانی باید او را تنبیه کنند یا ببخشند… شخصی که مسئول امور مملکت خود است چرا باید تقاضاهای بیگانگان را بپذیرد؟ چه اجباری دارد؟ چه محرکی دارد؟ جز ضعف نفس. زمامدار وطن‌پرست باید قبلا موضوع را مطالعه کند. قوانین و حدود اختیارات خود و آن نماینده خارجی را کاملا تشخیص بدهد و آن وقت به اتکای حق و انصاف با جرئت و استظهار کامل سر بلند کرده و بگوید: «آقای ایلچی، جناب نماینده یک دولت عالم متمدن، چه می‌فرمایی؟ به چه حق، به چه سبب، با من که مسئول حقوق یک مشت مردم آسیایی هستم این طور صحبت می‌نمایی؟ از من که نماینده یک قوم شرقی کهن و تازه از دریای خونین انقلاب بیرون آمده، هستم چرا این تقاضاهای نامشروع و بی انصافانه را می‌کنی؟ از چه رو مایل به اختلال امور و در هم شکستن قوای مملکتی هستی که تازه می‌رود نضجی بگیرد؟»

«من که در میدان جنگ تربیت شده‌ام، همه چیز حتا سیاست را مثل گلوله توپ می‌دانم که به طرف شخص مبارز می‌آید. اگر ترس در دل راه دادی و عقب نشستی و به پناهی گریختی، کار تمام است و اگر با پیشانی باز و سر پرشور جلو رفتی، گوی از میدان ربوده‌ای.»

«ترس همیشه برادر مرگ است، بلکه پدر مرگ زیرا که مرگ از ترس به وجود می‌آید. مأیوس و مرعوب یعنی مُرده! خارجیان همیشه این خُلق مرا امتحان کرده‌اند و در قضیه خوزستان نیز کاملا به تحقیق رسانیدند.»

«بهت من از این بود که یک ایل قدیمی ‌و نجیبی مثل بختیاری که در مرکز ایران قرن‌هاست بساط تنعمش گسترده بود و حقیقتا از نظر تاریخ و از لحاظ موقعیت جغرافیایی، ایرانی حقیقی باید تصورش کرد، با خارجیان قرارداد داشته، از آنها پول و تفنگ می‌گرفته و برای درهم شکستن قوای ایران، مانند چرخی از چرخ‌های معدن نفت، متحرک بلااراده بوده است.

تأسفم از این بود که یک دولت معظم و ثروتمند و متمدنی مثل انگلیس با وجود محبت همیشگی ملت ایران و با وجود سیاست متین و موافق و ملایم دولت من، مأمورینی به نقاط مهمه ایران فرستاده است که شب و روز کارشان طرح نقشه برانگیختن قبایل، وارد کردن قشون، تأدیه وجه، تسلیم اسلحه به طوایف، منع جریان‌های اداری ایران، ضعیف ساختن قوای دولتی و وارد کردن خسارت و تلفات به خزانه مملکت و به قشون مملکت است.»

درباره دربار قاجار:

«هنگام عزیمت به کرمانشاه در حوالی خرابه‌های سیاه‌دهن قزوین بعضی از ملتزمین رکاب او (احمدشاه) را از مسافرت‌های متواتر به فرنگ تقبیح کرده بودند. اما شاه به رییس کابینه من و چند نفر دیگر صریحا گفته بود که او برای تماشای خرابه‌های سیاه‌دهن و غیره خلق نشده. هر روزی که در ایران باشد، یک روز از تماشای مناظر دلگشای نیس و پاریس عقب خواهد ماند‍!»

«مرحوم اعتمادالسلطنه مرد صاحب‌نظر و متتبعی بوده، آثار و علائم و نوشتجات او را می‌پسندم. اخیرا در کتابخانه آستان قدس رضوی در مشهد که به دیدن کتاب‌ها مشغول بودم، کتابی مبنی بر یادداشت‌های یومیه اعتمادالسلطنه به دست من افتاد. بردم منزل و یکی دو شب به دقت مطالعه کردم. این کتاب دو جلد است و یادداشت‌هایی است که این شخص از گزارشات یومیه دربار نوشته و با خط زنش پاکنویس شده است. هر کس بخواهد وضعیت دربار ناصرالدین را بفهمد، بهترین نمونه آن همین دو کتابی است که اعتمادالسلطنه نوشته است. کتاب‌ها را باید دید و آنوقت به خوبی فهمید که این مملکت چرا به این روز سیاه نشسته است. چرا گرد و غبار مذلت، فقر و مسکنت، تباهی و تبه‌روزگاری چهره آن را آزرده ساخته؟ چرا مراحل تنبلی و تن‌پروری و وقاحت و بی‌آزرمی‌ و بی‌فکری و بی‌علاقگی و اجنبی‌پرستی اندام عده‌ای از سکنه این مرز و بوم را سیاه‌پوش ساخته است؟ چرا یک ثلث ایران از بدن مملکت مجزا و به دست اجانب داده شده و در تجزیه هر یک از قسمت‌ها چه تأثری در دربار ظاهر و تا چه درجه به این تجزیه و تقسیم، با نظر لاابالیگری و بی‌قیدی و بی‌اعتنایی نگریسته شده است… تمام ایام زندگانی پادشاه وقت از دو کلمه خارج نمی‌شد: زن و شکار!

پنجاه سال صحبت زن و شکار حقیقتا تعجب‌آور است! پنجاه سالی که موقع نمو تمدن و علوم در اقطار عالم بوده و چنانچه به دیده تحقیق و تدقیق و موشکافی شود، نمو ترقی و تمدن در اروپا و آمریکا و مخصوصا در ژاپون مربوط به همین پنجاه سالی بوده که بشریت و مدنیت چهار اسبه به طرف تعالی و تجدد می‌دویده و دربار ایران در این ایام تمام فضایل خود را صرف امیال نفسانی می‌کرده است… چیزی که در یادداشت‌های مرحوم اعتمادالسلطنه بیشتر نظر مرا جلب می‌کرد این بود که تقریبا در آخر یادداشت هر روزی این عبارت را تکرار می‌کند: «شکر خدا را که هنوز زنده‌ام!» معلوم می‌شود فضیلت و تقوی، ذوق و قریحه، صنعت و ابتکار و علم و دانش اساسا مورد تکدیر و تدمیر دربار و صاحبان آن بوده است و این بیچاره کمتر روزی بوده که به زندگی خود مطمئن و امیدوار باشد.»

درباره تمامیت ارضی و امنیت ملی:

«من نمی‌توانستم در مرکز مملکت بنشینم و ببینم که جراید بین‌النهرین و شامات، خزعل را امیر بالاستقلال خوزستان معرفی نمایند… از ذکر این حقیقت صرف نظر نمی‌کنم که با وجود این خودسری و شرارت خزعل و با وجود تلگرافی که به مخالفت من به مجلس شورای ملی مخابره کرده بود، با وجود آنکه در ضمن کلمات و نگارشات، عقاید وطن‌پرستانه مرا مجروح ساخته بود، معهذا بی‌میل نبودم که این موضوع طوری خاتمه پذیرد که منجر به اردوکشی و خونریزی نشود. به دو دلیل:

اول آنکه خزانه دولت تهی است و توانایی آن را ندارد که از عهده مخارج اردوی کاملی که من مجبور به تجهیز آن هستم برآید و چون در بودجه وزارت جنگ هم این وجوه پیش‌بینی نشده، تدارک آن مورث اشکال عمده خواهد بود.
دویم با وجود آنکه قسمت عمده عمر خود را در جنگ گذرانده‌ام، معهذا در این موقع راضی نبودم که نطع خونریزی در صفحه خوزستان گسترده شود، زیرا بالاخره غالب و مغلوب ایرانی هستند و هر نفری که کشته شود، عاقبت از نفوس این مملکت کسر شده است و قلبا مایل نبودم در ایران دو صف ایرانی متشکل و جنگ داخلی شروع شود و خارجیان دامن‌زن آتش این معرکه باشند و تماشا کنند. پس متظاهر به این عقیده گشتم که اگر خزعل مدلول تلگراف و شرارت خود را تکذیب کند و معذرت جوید، از تقصیر او صرف نظر خواهم کرد».

«مثل این است که در طبیعت من دشمنی غریبی بر ضد ناامنی ایجاد گردیده و من برای قلع و قمع اختلال‌کنندگان و سرکشان خلق شده‌ام. زیرا که بر من مسلم شده که اساس هر اصلاح و اقدامی ‌در این مملکت علی‌العجاله بسط دامنه امنیت و آرامش است. مادام که مردم فراغت نداشته و از نعمت امن و راحت برخوردار نباشند، مجال آنکه به خود آیند و احتیاجات زندگانی خویش را درک کنند و در صدد چاره‌جویی برآیند نخواهند داشت.»

«شب اول در اهواز- امشب موقعیت من خالی از غرابت نیست. تنها در قصر دشمن نشسته‌ام و میزبان من با چند هزار نفر مسلح که دارد، هراسان شده و به ساحل پای ننهاده، کشتی خود را در وسط کارون نگاه داشته است. مهمان یک نفر است و باید میزبان را با وجود قوای بسیاری که دارد امان بدهد. این ورود بی‌باکانه من به قلب دشمن و نترسیدن از یک شهر مسلح، بیش از هزار توپ و صد هزار قشون در مرعوب کردن خصم مؤثر شده است.
خزعل را هر چه دل داده و تحریک کرده‌اند، حرکتی ننموده است. نسیم شب، خروش شکایت‌آمیز کارون را که از بالای سد فرو می‌ریزد به اطراف پراکنده می‌نماید. این رود که چون از برداشتن مانع راه خود عاجز است و بیهوده زیر لب غرش خفیفی می‌کند، خیلی شبیه است به آن شیخ پیری که الان در کشتی خود نشسته و از پیدا شدن سدی در مقابل هوس جاه‌طلبی و امارت‌جویی خود می‌غرد و چاره‌ای جز سرافکندگی ندارد. صدای آرام رود کارون نمی‌گذارد از یاد شیخ غافل بشوم. این شیخ که به واسطه طول زمان اقتدار، تملق‌گویی اطرافیان و رنگ‌آمیزی مدعیان خاک‌ها و آب‌های عالم، سابقه خود را فراموش کرده و به هیچ تنزل و اطاعتی معتاد نیست و این تمول و تمکن را موروثی پنداشته و در این اواخر میل تشکیل امارت مستقله را در دماغ او ایجاد کرده‌اند، امشب چه فکر می‌کند؟

این شخص وقتی که موقعیت یک هفته قبل خود را با امروز می‌سنجد، چه حالی پیدا می‌کند؟ هفته قبل، متنفذین و مقامات تهران را زرخرید خود می‌دانست، تمام قشون هند و نفوذ مستخرجین نفت را پشت سر خود می‌پنداشت، صفحه خوزستان را امارتی می‌دید از طرف شمال محدود به کوهستان بختیاری (و شاید نواحی اصفهان) و از طرف مشرق به خاک فارس، یعنی رود کارون را نهر کوچکی می‌دید که در میان خانه شخصی او در حرکت است و محض استفاده او از کوهرنگ سرازیر می‌شود و برای سلام به او می‌غرد و به قصد پایبوس او راه را کج کرده و به محمّره می‌رود… من در ظرف یک ماه چند صد فرسنگ را پیموده، کوه و دشت و دریا را درنوشتم و شخصا به میدان آمدم و هیچ چیز مرا از ورود به قلبگاه خصم باز نداشت. اینک من در اهواز هستم و او در میان رود کارون. عمارت امارتش فرو ریخت. کارون به یاد مظالم او دشنامش می‌دهد. هیچ قوه‌ای از داخل و خارج به فریاد او نرسید. هیچ جریان پلتیکی مجال نفوذ نیافت. مثل شاهین به سینه او چنگ فرو بردم. او را عفو کردم و فردا باید در خانه غصبی خودش از من رخصت یافته، خاضعانه بخشایش بطلبد و از مقام امارت به موقعیت یک نفر مرد زارع مطیع متمول تنزل کند. در مقابل چشمش مالیه، عواید دولت را جمع آورد، قشون، ولایت را نظم بدهد، گمرک در واردات و صادرات نظارت کند و عدلیه به عرایض مردم برسد. من حق دارم در این باب مبالغه کنم و بسط مقال بدهم زیرا که هر چند امر خوزستان به زودی خاتمه یافت، اما کاری خُرد نبود. این تنها شیخ محمّره نیست که مغلوب می‌شود بلکه تمام سرکشان ایران‌اند که در شخص خزعل معدوم می‌گردند. تنها خاک خوزستان نیست که دوباره با رشته‌های قوی به ایران اتصال می‌یابد، بلکه تمام بنادر جنوب است که بعد از سالیان دراز می‌فهمند صاحبی و مرکزی هست و قوه‌ای وجود دارد. این شکست تزریقات خارجی است در بنادر خلیج فارس، و این معرفی قدرت دولت است در سرکوبی متمردین و حفظ تجارت و مؤسسات خارجی و رعایت استقلال دولت در مقابل ملوک الطوایف.»

درباره خرافات:

«محمدعلی میرزا بهترین جانشین شاه سلطان حسین، در موقع هجوم مجاهدین به تهران برای هلاکت ایشان، زنان حرم را به خواندن اوراد و اذکار به گلوله‌های خمیر و دادن به مرغ‌ها وا می‌داشت و بهتر از این، تاکتیکی در مغز تهی خود فراهم نمی‌دید.»

در راه اهواز «پسر شیخ خزعل با چهره سیه‌فام در اتومبیلی نشسته و برای هدایت ما جلو افتاد. به خاطرم گذشت که همیشه راهنمایی غراب را مشئوم می‌دانسته‌اند و من امروز به مبارکی و با فتح و فیروزی طی مسافت می‌کنم و یادم آمد که اگر ناصرالدین شاه حاضر بود، و این خیال از ذهنش می‌گذشت حتما پسر شیخ را راهنما قرار نمی‌داد. اعتقاد او به اوهام و تطیر به حدی بود که روزی در موقع سان یک نفر سوار پیش آمد که بگذرد. اتفاقا کلاه از سرش افتاد. شاه این را به فال بد گرفت و از ادامه سان صرف نظر کرد. یقین دارم در این موقع نه فقط پسر شیخ را راهنما قرار نمی‌داد، بلکه از سفر خوزستان می‌گذشت. اما من هیچوقت به این قبیل موهومات اعتقاد نداشته و شعر عنصری را همواره به خاطر می‌آورم که می‌گوید:

چو مرد بر هنر خویش ایمنی دارد/ رود به دیده دشمن به جستن پیکار
نه رهنمای به کار آیدش، نه اخترگر/ نه فالگیر به کار آیدش، نه فال شمار

مخصوصا محض مخالفت و بی‌اعتنایی به خرافات و اوهام در موقع حرکت از تهران، هر چند یکی دو نفر از همراهان، مرا به تأخیر یکی دو روزه موعظه کردند، نپذیرفتم و در ۱۳ عقرب حرکت کردم. این روز و این برج را برای سفر مناسب نمی‌دانستند و من اعتنایی به موهومات آنها نکردم. امروز هم که ۱۳ قوس است مخصوصا به من خاطرنشان کردند که از عزیمت به شهر اهواز خودداری نمایم.»

«اعتقاد به اقبال و طالع از ضعف دربارها در این موارد رسوخ یافته است. این کلمات نقلی است که متملقین و خوشامدگویان در مجلس شاه و وزیر می‌پاشند و جز گمراه کردن زیرکان و سست عنصر کردن مستعدان نتیجه ای از آنها گرفته نمی‌شود. من معتقدم که اساس زندگانی بر عزم و اراده و جسارت و شهامت گزارده شده، منتهی از راه معقول و با پیش‌بینی دقیق.»

درباره تملق و چاپلوسی و دروغ و دورویی:

«…تصمیم گرفتم که متملقین اطراف خود را به چشم حقارت نگاه کنم و به وسائل مختلفه اصول تملق و چاپلوسی را که فرع عدم علم و صنعت و لیاقت ذاتی و ضعف نفس است، بر کنم. عزم کردم که دربار مملکت را از وجود متملقین که خطرناکترین و گمراه کننده‌ترین عناصرند، پاک سازم… اکثر مردم پیشرفت کار خود را در خوشامدگویی و مداهنه می‌دانند. من عملا و حقیقتا منافع خویش را در جسارت و شهامت و صراحت اخلاق و استقامت فکر تشخیص داده‌ام. یقین دارم بعدها نیز نتیجه این استواری رأی و راستی بیان و اندیشه، نصیب و عاید من خواهد گشت.»

«من طبعا از اشخاص سخنچین و سعایت‌پیشه متنفر و منزجرم. [در اشرف (بهشهر)] فقط یک نفر شیخ نمام و متقلب پیدا شده بود که سپردم او را طرد نمایند تا نمامی ‌و سعایت نیز در ضمن سایر اصلاحات به کلی از قاموس اجتماع ایران محکوم و معدوم شود.»

«وکلای مذبذب مجلس نیز تلگرافات بلندبالا و با حرارت کرده و بعد از آنکه خزعل را بر زمین افتاده دیدند، از لگد کوفتن بر سر او هیچ مضایقه ننموده بودند. واقعا این دورویی و خیانت که سیاسیون خودروی تهران آن را پلتیک می‌گویند، از جمله زشت‌ترین کارهای انسان است و به هیچ وجه شایسته یک نفر ایرانی نیست. ایرانی که در دنیا معروف است دروغگویی را معصیت کبیر و ذنب لایغفر می‌شمرده و حتا از خیال دروغ هم اجتناب می‌کرد، البته از این قسم اشخاصی که فکر و قولا و فعلا دروغ می‌گویند و فریب می‌دهند بیزار و متنفر است. در نظر من این مردمان پلتیکی یا سیاسیون دروغی، پست‌ترین افراد انسانی‌اند زیرا که به اسم سیاست و تعقیب نظریات عمیق پلتیکی مثل شریرترین و دزدترین مردم دروغ می‌گویند و دزدی می‌کنند. دزدی در اعتماد و حسن نظر مردم خیلی خطرناکتر از سرقت مال خلق است. کسی که دوست و رفیق خود را بدون هیچ گناهی به چاهسار بلا افکنده و خنده‌زنان پشت به او کرده و پیش می‌رود و چون از او بپرسند می‌گویند پلتیک پدر و مادر ندارد و یا سیاست برادری و رفاقت نمی‌فهمد، از حیوان هم پست‌تر است. این بدبخت‌ها حتا به خودشان هم بدی می‌کنند زیرا که بعد از مدتی نه دوست و نه دشمن به قول آنها اعتماد نمی‌کند و هیچ نقشه‌ای را تا آخر نمی‌توانند پیشرفت بدهند. این پناه بردن به پلتیک و دروغ و خیانت را سیاست نام گذاردن از ضعف نفس است. کسی که جرئت ندارد در مقابل دشمن یا در برابر خطر بایستد و بگوید این است عقیده من، این است تکلیف تو، همیشه به این قسم دورویی و خیانت مبادرت می‌ورزد و زود است که خداوند راستی و پروردگار درستی او را به کیفر خیاناتش می‌رساند.»
«قطعا آن وحشی اُمّی ‌را زودتر می‌توان به اخلاق حسنه متخلق نمود تا یک نفر ظاهرفریبی را که یک عمر به دروغ و تزویر و مکر و حیله و ریب و ریا و تملق و چاپلوسی و بالاخره به بداخلاقی و بی‌شرفی معتاد گشته است… سالها نهال تذبذب و تزویر و چاپلوسی و دروغ را آبیاری کردند، من میوه آن را باید بچینم.»

درباره عشق به وطن:

«جبال برف‌آلود ایران مدتی بود که نمایش داشت و افق بی‌تغییر عراق را چون دیواری جلیل و مزین به آسمان مربوط می‌ساخت. اما درشکه در رسانیدن ما به خاک وطن، مثل این بود که تعللی دارد یا شدت شوق، حرکت او را در چشم من کُند و تعلل‌آمیز جلوه‌گر می‌ساخت. مدتی هم که در گمرکخانه تلف شد بیشتر آتش اشتیاق مرا شعله‌ور گردانید. عاقبت به خاک ایران رسیدیم. چنان شور و سروری در من ایجاد گردید که بی‌اختیار از درشکه فرود آمده بر خاک افتادم و بر زمین بوسه دادم. در هیچ واقعه این قدر رقت نکرده بودم. خاک این سرزمین مقدس، گویی توتیایی بود که چشم انتظارکشیده ما را روشنی بخشید… از حب وطن راسخ تر هیچ ریشه محبتی در قلب انسان فرو نرفته است… به به از این نسیم سرد و برنده که از کوهسار ایران به دشت عراق می‌گذرد! به به از این اتلال و تپه و ماهورهای پراکنده که مرتع عشایر ایران را در سینه و دامان خود نشو و نما می‌دهند! به به از این رود حلوان «الوند» که دره‌های قصرشیرین و «قلعه سبزی» را می‌بوسد! فی‌الحقیقه هر چیز کوچک و بی‌اهمیتی که در موقع عادی ابدا نظر را جلب نمی‌کند، این هنگام چنان در برابرم چهره‌نمایی می‌نمود که مثل عزیزترین یادگارها همواره در نظرم مجسم خواهد ماند… خدا عمر بدهد که این وطن جذاب و عزیز را به قدری آباد کنم که حتا خائنان راحت‌طلب سست‌عنصر عیاش [کنایه به احمد شاه است] هم آن را ترک نگویند و خارجه را بر آن ترجیح ندهند.»
«در مقابل آن جامعه‌ای که بلندترین مقام را به من مفوض کرده، و مرا مسئول نظم و عهده‌دار رفاهیت خود قرار داده است، من نیز موظفم که صیانت وطن را بر حفظ جان خود رجحان بدهم و بر همه ثابت و مستقر سازم که: همه چیز برای وطن.»

درباره نفت:

«در سال ۱۹۰۱ (شهر صفر ۱۳۱۹) امتیاز نفت تمام ولایات ایران به استثنای خراسان و استرآباد و مازندران و گیلان و آذربایجان به مستر ویلیان ناکس دارسی داده شده است که تا شصت سال به استخراج مبادرت ورزد و از عواید، صدی شانزده به دولت ایران سهم دهد. [رضا شاه در سال ۱۳۱۱ این قرارداد را بطور یکجانبه لغو کرد. اعتراضات شدید انگلیس با بی‌اعتنایی دولت ایران روبرو شد].

دارسی بدوا در قصرشیرین شروع به استخراج معدن کرد ولی به واسطه دوری راه و مصارف لوله‌کشی، دست بازداشت و در صدد فروش حق خود به سرمایه‌داران آلمانی برآمد. بحریه دولت انگلیس که کاملا به اهمیت نفت ایران برای جهازات خود پی برده بود، مانع از فروش شد و وسایل خرید سهام و تشکیل کمپانی را فراهم آورد و دولت انگلیس خود نصف سهام را برداشت. سپس در خوزستان مشغول کار شدند. هنگامی ‌که باز می‌رفتند ناامید شوند، یکی از چاه‌ها فوران عجیبی کرد و دریایی از نفت بیرون ریخت به قسمی ‌که آلات و اشیاء غرق نفت و عمله‌جات مشرف به هلاک شدند. از آن وقت به بعد توسعه غریبی در کار داده‌اند. این امتیاز نیز از عجایب کارهای قاجاریه است. هیچ نکته جدی و عمیقی در امتیازنامه دیده نمی‌شود که دلالت بر تعمق و تفکر درباریان ایران داشته باشد، مگر یک نکته که خنده‌آور است. شاه و وزرای ایران بعد از گم کردن مرکوب به فکر پالانش افتاده و به کمپانی گفته‌اند چون دولت عِلیّه از نفت «قصرشیرین» و «دالکی» و «شوشتر» سالی دو هزار تومان استفاده می‌کرده، و پس از این امتیاز از آن محروم خواهد ماند، باید مبلغ مزبور را کمپانی جبران نماید. مسیو دارسی هم حاتم‌بخشی کرده، و دو هزار تومان را علاوه بر حق الشرکه بر عهده گرفته است به خزانه عامره تقدیم دارد.»

درباره عقب‌ماندگی مردم:

«اگر لرها به این طرز و اسلوب بی‌موضوع خو گرفته و نفهمند که در چه مرحله زشتی امرار حیات می‌کنند، من با نهایت دلسوختگی مجبورم که آنها را از این سرگردانی همیشگی خلاص کنم و برادران خود را به طرف تمدن و انسانیت سوق دهم… لرستانی‌ها عموما از اول تا آخر باید رویه انسان‌ها را پیش بگیرند. باید به تدریج قراء و قصباتی از خود درست کرده با کمال فراغت خاطر و آسایش خیال با عیالات خود به کار زندگی و تعالی و ترقی بپردازند. این رویه حالیه، همه آنها را نابود خواهد ساخت. به همین لحاظ و از روی کمال دلسوزی مجبور از افتتاح راه خرم آباد به خوزستان شدم و تمام طوایف باید از موقعیت خود استفاده کرده در عوض سرگردانی در بیابان‌ها، شروع به مراوده با خوزستان و بروجرد و اطراف نموده از راه تجارت و مراوده، قدر زندگانی را بفهمند… از این به بعد اگر از کسی اقدام بی‌رویه‌ای ناشی شود، یا یک طایفه و عشیره‌ای در مقام تجاوز نسبت به هم برآیند، امر خواهم داد که آن طایفه را از صغیر و کبیر محو و نابود ساخته و همه را به سزای اعمال خود برسانند. از این به بعد گناه احدی عفو و اغماض نخواهد شد و این آخرین عفوی است که به متجاوزین خوزستان و اشرار لرستان داده می‌شود… اصول چادرنشینی و صحرانوردی و خانه بر دوشی باید وداع ابدی با ایران بگوید. این قبایل بلا استثناء چه بخواهند و چه نخواهند محکوم و مجبورند که آستانه مدرسه را ببوسند و از درب خروج مدرسه، وارد صحنه عمل و زندگانی شوند… در این حدود [اطراف شوش] هیچ اثری از تمدن دیده نمی‌شود. طرز زندگی اهالی به بهایم بیشتر شباهت دارد تا انسان». در روستاهای مازندران زیبا و موطن رضاخان وضع بهتر نیست:

«اساسا لباس ما و طرز راه رفتن و برخورد ما برای اهالی این حدود تازگی مخصوصی دارد و زن‌ها بچه‌های خود را بغل گرفته در سر راه می‌نشینند که از تماشای اتومبیل و حرکت آن محروم نمانند. همین قدر که یکی از همراهان توجه به یک کلبه و قهوه‌خانه می‌کند، زن‌ها و بچه‌های ده عموما و همینطور بعضی از مردها فورا فرار کرده و خود را در خانه‌های ده و یا گوشه ای پنهان می‌نمایند. مانند آنکه به یک موجود غیرمنتظره‌ای برخورد کرده‌اند… این زن و مردی که در تصادف به یک نفر غیر محلی مشغول فرار هستند، غالبا عور و لخت و برهنه‌اند. آیا مافوق این وضعیت، بدبختی دیگری هم به تصور آنها می‌آید؟ اینها دیگر دارای چیزی نیستند که ترس و وحشت داشته باشند! دیگر از چه می‌ترسند؟»

«در کیاکلا چیزی که دقت مرا کاملا جلب کرد این بود که از تمام خانه‌های ده، تنها کوچه و درب خانه‌ای که جارو و تمیز شده بود، فقط دو سه خانه‌ای بود که ارامنه در آنجا سکنی داشتند و از اطفال ده نیز که در کوچه‌ها مشغول بازی بودند، فقط دخترهای کوچک این سه چهار خانواده ارامنه را دیدم که موهای خود را شانه زده‌اند. بقیه بچه‌ها تمام شبیه به اشخاصی بودند که در اعصار ماقبل تاریخ زندگی می‌کرده‌اند… منظره محصلین مدارس و چهره‌های بی‌گناه آنها از هر چیز بیشتر مرا متأثر می‌کند اما تأثری که پایه آن فقط بر روی شوق و آمال بزرگ گذارده شده است و بالاخره همین نسل است که باید غرور ملی و عرق وطن‌پرستی در دیباچه دفاتر زندگی آنها نقش بندد.»
ولی در تهران هم بهتر از این نیست:

«اگر صلاح می‌دانستم در این سفرنامه که مربوط به مازندران است، شمه از گزارشات محلات جنوب تهران، نهضت‌های چاله میدانی و ابراز عقاید عمر و زید نوشته شود، مشاهده می‌شد که نور فکر اکثریت فعلی تهران چندان مشعشع تر از مازندران نیست».

در باره لزوم توسعه و پیشرفت:

«اقرار می‌کنم که در این راه، فقر فکری محیط، فقر خزانه مملکت، جهل و بی‌اطلاعی جامعه و از همه بدتر معتاد شدن افراد در طی سالیان سال به تحمل خواری و اعتیاد به تزویر و دروغگویی و ریب و ریا و مجذوب ماندن به آقایی و سرپرستی اجانب، چنان کار را بر من دشوار و سخت ساخته بود که مشکل بتوانم از عهده توصیف و تشریح آن برآیم…

… من وطن خود ایران را به خوبی می‌شناسم. ایالات و ولایات و شهرها و قصبات مهم آن را تماما دیده ام و حتا در اغلب قراء و دهکده‌های آن بیتوته کرده‌ام. تصور می‌کنم احدی در ایران به قدر من به جزییات اخلاق و عادات و رسوم اهالی واقف و آشنا نیست زیرا افراد برجسته و مشخص آن را در هر ضلعی از اضلاع مملکت باشند، شخصا می‌شناسم و به اصول زندگانی، طرز تفکر، ایمان و عقیده، تخیلات و توهمات آنها واقفم. معهذا بعد از قبول سلطنت ایران، اولین سفری که در خاطر من نقش بست، مسافرت به مازندران بود به دو دلیل:

اول- تا راه مازندران به تهران باز نشود، تهران نمی‌تواند آسایش نعمت داشته باشد. مازندران است که بزرگترین روزنه اقتصادیات را به روی تهران می‌گشاید…

دوم- مازندران خانه من است. مسقط الرأس من است. احساسات و عواطف من طبعا به طرف مازندران صعود می‌کند و هزاران احساس و عاطفه هم طبعا از مازندران به طرف من در پرواز است…

تهران در مجاورت مازندران مانند مفلسی است در همسایگی گنج طلا… [در جای دیگر می‌گوید: «تهران را از روز اول برای مرکزیت و پایتخت انتخاب کردن، شاید مبتنی بر یک فکر عمیق نبوده و جهات مشخص و خانوادگی داشته است ولی فعلا که خواه ناخواه مرکز مملکت واقع شده، با هر وسیله‌ای هست، باید برای آن فکر رودخانه و آب سرشار کرد… ابرها مانند مرغ‌های عظیم‌الجثه در فضا حرکت می‌کنند و بر سنگ‌ها نشسته در خاک فرو می‌روند. اگر البرز اجازه می‌داد که گروهی از این مرغان بزرگ به فضای تهران هم بیایند، چه خرمی ‌و انبساطی که در آن اراضی خشک تولید نمی‌شد!» اهالی مازندران بیش از پنجاه سال بعد سپاس خود را به این تعاریف با کمترین مشارکت در تظاهرات انقلاب اسلامی نشان دادند!] هیچ فراموش نمی‌کنم روزی را که برای بازدید اطراف راه و تعیین خط سیر، یکه و تنها تا دو فرسخی فیروزکوه آمده بودم. همین نقطه‌ای که فعلا پل فردوس ساخته شده و روزی صدها اتومبیل و مسافر از روی آن عبور می‌کنند. در تهران تصور می‌کردند که من به عمارت ییلاقی خود در شمیران برای رفع خستگی رفته‌ام. هیچکس فکر نمی‌کرد یکه و تنها تا حدود فیروزکوه، راهی که هنوز ایجاد نشده و خیال ایجاد آن نیز هنوز از دماغ من تجاوز نکرده است، آمده باشم تا محل ساختمان پلی را تعیین کنم که عبور رودخانه از ذیل آن را تسهیل سازد و جاده را در بهار و مواقع طغیان آب از خطر سیل و خرابی مصون بدارد. تنها کسی که در این گردش با من بود، فرج الله بهرامی‌رییس دفتر مخصوص من بود که نهار مختصر مرا هم مشارالیه با مرکوب خود حمل می‌نمود.»

«هر کس به هر کاری گمارده می‌شود، باید به جزییات و دقایق آن امر مطلع گردد. خاصه پادشاهی که دامنه وظایف او حتا به سرحدات مملکت هم محدود نیست. در مملکتی که اهالی آن دچار رخوت و بی علاقگی و عدم رشد علمی‌و سیاسی باشند، هر شخص آگاهی را واجب است که به حدود کارهای خود اکتفا نکند و اصول فداکاری و مجاهدت را در تمام دقایق امور نصب العین خود سازد زیرا که در چنین ممالکی چرخ‌های مملکت با توازن و توافق کار نمی‌کند تا هر چرخی وظیفه خود را اجرا نماید و مطمئن باشند که سایر چرخ‌ها نیز کار و حرکت خود را انجام می‌دهند، در این صورت آن چرخی که در حرکت و در کار است، فی الواقع باید سایر ماشین‌های خفته و از کار مانده مملکت را هم به گردش در آورد.

به قوانین ثابته طبیعی هم اگر مراجعه کنیم، در ظاهر امر، جز حرکت و انرژی و تبدیل و تحول‌ـ که باز نتیجه حرکت است‌ـ چیز دیگری نمی‌بینیم و بالنتیجه، زندگی عبارت است حرارت و حرکت. بدین لحاظ حقیقتا جای هزاران افسوس و تحسر است که سکنه یک مملکتی پشت پا به قانون قطعی حیات زده، مختصر حرارت و حرکتی از آنها دیده نمی‌شود… افسوس جز سکوت و سکون و رخاوت و بی‌علاقگی چیزی در اطراف من نیست. البته در یک مملکت مشروطه، وزراء، وکلا، مأمورین دولت و سایر طبقات حدود معین و وظایفی دارند که قانونا موظف به اداره کردن حدود خود هستند. اما در ایران متأسفانه اینطور نیست. سلطان مملکت باید هیئت دولت را به کار وا دارد، مجلس شورای ملی را هم به انجام تکالیف آشنا کند. تجار، ملاکین، شهرنشینان و حتا زارعین را هم به کار بگمارد. در تمام مدت شبانه‌روز نیز مواظب حدود و انجام وظایف آنها باشد والا همیشه همان حال رخوت و سستی و سردی و بی‌علاقگی و فورمالیته بازی که دیرزمانی است ادارات ایران نمونه برجسته آن محسوب شده‌اند، حکمفرما خواهد بود.»

«اکثریت سکنه روی زمین همانهایی هستند که بر طبق مقتضیات محیط نشو و نما کرده و دایره عقول و افهام خود را از موازی خوردن و خوابیدن و راه رفتن و تأمین معاش کردن وسیع‌تر نمی‌بینند. من تصور می‌کنم که عقل و فکر برای غور در طبیعت، مجاهده، کوشش و تصمیم در دماغ انسان به ودیعت گذارده شده است. شبهه‌ای نیست که اقلیت مردم از عقل و فکر خود در غور و تحقیق استفاده می‌کنند. در بین آنها نیز اشخاصی دیده می‌شوند که از سعی و کوشش نیز امساک نمی‌ورزند. اما مرد مصمم کمتر در میان مردم وجود پیدا می‌کند. تصمیم گرفتن کار آسانی نیست و اجرای تصمیم چندین بار از اخذ تصمیم دشوارتر است. از اینجاست که یک نفر مرد مصمم قادر است که یک مملکتی را به تغییر ماهیت مجبور سازد. مرد مصمم تابع عوامل ظاهری طبیعت و مقتضیات محیط نمی‌شود. او محیط را به مقتضیات فکری خود مطیع و آشنا می‌سازد. اوست که یک مرحله‌ای از سعادت را به استقبال بشریت فرستاده، و یک قدم بشر را به طرف سعادت می‌راند و رهبری می‌کند.»

«در ضمن این یادداشت‌ها از تذکار یک موضوع مهمی‌ که هیچ گوشی فعلا در ایران طاقت شنیدن آن را ندارد، خودداری نمی‌کنم:

امتداد خط آهن ایران و متصل ساختن بحرخزر به دریای آزاد و خلیج فارس جزو آمال و آرزوهای قطعی من است. آیا ممکن است که خط آهن ایران با پول خود ایران و بدون استقراض خارجی و در تحت نظر مستقیم خود من تأسیس شود؟ آیا ممکن است که مملکت پهناوری مثل ایران از ننگ نداشتن راه آهن خلاص شود؟ آیا در این موقعی که دیگران در خطوط آسمان در طیران هستند و تمام اراضی آنها مشبک از خطوط آهن است، ممکن است که مملکت من هم از ننگ و عار بی راهی نجات یابد؟

آرزو و آمال غریبی است! خزانه مملکت طوری تهی است که از مرتب پرداختن حقوق اعضا دوایر عاجز است و این در حالی است که من نقشه امتداد خط آهن ایران را در مغز خود می‌پرورم، آن هم با سیصد کرور تومان مخارج و بدون استقراض!

باید دید که در پس پرده غیب چه مقدر شده است. البته من این فکر خود را به احدی ابراز نمی‌کردم، زیرا احدی با این فقر خزانه، این فقر جامعه و این وضعیت درهم و برهم تحمل استماع آن را نداشت و تصور آن از حدود مخیله هر کس خارج بود. معهذا دیروز که دشتی، مدیر روزنامه شفق سرخ به اتفاق بهرامی‌رییس کابینه من به دفتر اداری من در عمارت وزارت جنگ آمده بودند و من مشغول مطالعه نقشه جغرافیایی ایران بودم، این فکر خود را به آنها گوشزد کردم و هر دو را متذکر ساختم که اگر دست روزگار پیش بینی کاملی برای ادامه عمر من نکرده باشد، شما دو نفر شاهد باشید که امتداد خط آهن ایران یکی از آمال دیرینه من بوده و دقیقه ای از خیال ایجاد آن منصرف نبوده ام. هر دو به سلامتی من دعا کردند. صمیمانه هم دعا کردند. ولی من در چهره هر دو حس کردم که این آرزو را یک امر غیر عملی و فقط در حدود آمال و آرزو فرض کرده‌اند.»

«خط آهن ایران باید البرز را بشکافد و از همین جا عبور کند. مسافرین اقصی بلاد اروپا و آمریکا باید از قله البرز و تونل‌های همین نقطه سرازیر شده و خاطره‌های خود را از تماشای مناظر ملکوتی مازندران بیارایند.

آیا انجام این آرزو و آمال محال و ممتنع خواهد بود؟ آیا به انجام آرزوی خود موفق خواهم شد؟»

«آیا روزی خواهد رسید که مردم ایران از همین راه پر محنت و پر مشقت [راه بهشهر به بندر گز] با یک وجد و نشاط و سهولت مخصوصی سوار قطار راه آهن شده و این مناظر دلفریب جنگل و دریا را منظر نگاه خود سازند؟ آیا روزی خواهد آمد که در این راه پرخطر و خفت آور، مردم ایران در عوض ساعتی نیم فرسخ، ساعتی هفتاد و هشتاد کیلومتر و در روی جاده شوسه حقیقی با اتومبیل‌های مجلل خود طی طریق نمایند؟… حالا تمام آمال و آرزوی من در اطراف این دو کلمه سیر می‌کند: از تمدن قدیم و جدید، مدنیت مخصوص و جامعی تشکیل دادن، و ایران را به جانب آن مدنیت راندن و در سایه آن آرمیدن. آیا این آرزو و آمال سر خواهد گرفت؟ آیا عمر من کفاف بر آمدن این همه آمال و آرزو را خواهد داد؟ آیا برای قطع این راه مهیب و عمیق به قدر کفایت وسایل کار در دست خواهم داشت؟ آیا با این خزانه تهی و با این فقر فکری اهالی، تحمل این قدر محنت و مصیبت و مشقت ممکن است؟ واقعا خود من هم نمی‌توانم فکر بکنم!

قدر مسلم این است که دست قهار تقدیر امانتی را از لای خرابه‌ها، بدبختی‌ها، سیاه‌کاری‌ها و سیاه روزگاری‌ها بیرون کشیده و به دست من سپرده است. باید این امانت را از گرد و غبار و دود و کثافت منزه سازم. فکر این نزهت و صفای ثانوی است که فعلا عبور از این باتلاق، و تمام باتلاق‌های اجتماعی را بر من آسان می‌کند. سعادت و آسایش و تنعم شخص من در آن است که ایران را از زیر این خرابه‌های سهمگین برکنار ببینم.

سعادت من آن وقتی است که غبار مذلت از چهره بی گناه این مملکت بشویم و آبروی از دست رفته او را به او برگردانم. منتهای آسایش و تنعم من در این است که حق مظلوم را از ظالم گرفته و ملت خود را ببینم که در امن و امان و آسایش زندگانی کرده و حقوق مادی و معنوی آنها، از تطاول و دستبرد هر صاحب نفوذ و هر صاحب اقتداری مصون بماند و مردم هیچ ملجاء و پناهی برای خود سراغ نگیرند مگر حق و قانون.

تمام لذت من در این است که تمام طبقات مملکت در مقابل قانون صورت تساوی به خود گرفته و امتیاز بر یکدیگر از راه تقوی و فضیلت باشد نه این امتیازات مسخره ای که تا به امروز مخصوصا در این یکصد و پنجاه سال اخیر چهره ایران و ایرانیان را سیاه و مکدر ساخته است.

چه لذتی بالاتر از این که اصول مداهنه و تزویر یعنی تملق و چاپلوسی در یک جامعه ای بمیرد و جای خود را بدهد به صراحت لهجه و تقوی و فضیلت و صفای قلب؟»

«کرارا گفته و باز تکرار می‌کنم که من به مدنیت جدید کاملا و بدون هیچ شبهه‌ای معطوفم، ولی هرگز مایل نیستم که از ایران قدیم و یادگارهای خوب آن سلب ماهیت نمایم. ایران من و وطن مقدس من از آن نقاطی است که روزی سرمشق تمدن بوده و بر زیر هر یک از خرابه‌ها علائمی‌ در اهتزاز است که افتخارت آن برای نسل ایرانی و نژاد ایرانی، قابل فراموشی و زوال نیست… دکترگوستاو لوبن طبیب و فیلسوف معروف فرانسوی راجع به تطورات و تبدلات ملل شرح زیبایی دارد که دشتی مدیر جریده شفق سرخ آن را از عربی ترجمه کرده بود و بهرامی ‌رییس دفتر مخصوص من آن را چندی قبل به نظر من رسانید. من دستور دادم که خود مشارالیه از طرف من مأموریت طبع آن را بر عهده بگیرد و در مطبعه قشون با مخارج من آن را طبع نماید. مشارالیه نیز این مأموریت را انجام و کتاب مزبور را با کتاب دیگری موسوم به اعتماد به نفس که باز ترجمه آن مدیون به زحمات دشتی است، طبع و منتشر ساخت.»

«از خداوند استعانت می‌طلبم که مرا به انجام آمال و آرزوهای خود که یکی از آنها تأسیس کارخانجات است در ایران، موفق فرماید.»

«منورالفکرها و متجددین قوم به پوشیدن لباس اروپایی ابراز مباهات و شهرت می‌کنند اما هنوز یک نفر خود را نشان نداده که در یکی از رشته‌های علوم اروپایی احراز تخصص کرده باشد… تا ابد منفعل و شرمگین بمانند آن اشخاصی که ظرف صد و پنجاه سال تمام مملکت را فدای امیال نفسانی خود کرده، باب علوم و معرفت را از هر جهت بر روی اهالی مسدود و بالاخره آخرین سوغات تمدن اروپا را محدود کردند به یک واگون پودر و سرخاب!»

درباره حفظ طبیعت:

«برای چه این درختان عظیم را این طور لاابالیانه قطع می‌کنند؟ ذغال می‌خواهند؟ بسیار خوب! چرا بجای این درخت‌ها نهال تازه‌ای غرس نمی‌کنند؟ با این ترتیب ممکن است تمام جنگل این حدود از بین برود و تبدیل شود به یک قطعه خاک!… مگر این جنگل‌ها (غیر از قطعاتی که متعلق به صاحبان معین است) مال دولت و مملکت نیست؟ خیر، اصلا دولت و مملکتی اخیرا در ایران نبوده که به این کلیات و جزییات دقت کند! والا چگونه می‌شد که هر ذغال‌فروشی با کمال بی‌پروایی مالیه مملکت را اینطور به عنوان ذغال آتش زده، با ثمن بخس به نفع خود بفروشد؟ اغلب این درخت‌هایی را که این طور لاابالیانه قطع می‌کنند، چوب‌های صنعتی است و قیمت آنها یک فصل مهم از خزانه مملکتی را تشکیل خواهد داد… جنگل‌های مازندران خاصه قسمت سوادکوه بر تمام نواحی بحر خزر ترجیح دارند. متأسفانه تا آنجا که اهالی دسترسی دارند به قلع و قمع آنها پرداخته و در غرس نهال هم توجه نمی‌کنند که این محصول گرانبها کم نشود. در ممالک دیگر با هزار زحمت و مخارج بی شمار غرس اشجار می‌کنند اما اهالی ایران در برانداختن جنگل‌های خود بر یکدیگر سبقت و پیشی می‌گیرند.»

درباره عدالت اجتماعی:

«ملت عبارت از کیست و چیست؟ حقیقت ملیت و وطن‌پرستی از کجا ناشی می‌شود؟… در یکی از کتاب‌هایی که اخیرا در اروپا به طبع رسیده و ترجمه آن به دست من رسید مؤلف چهار شرط اصلی و چند شرط فرعی را قید می‌نماید که بدون وجود آنها اساس ملیت و قومیت هیچ وقت آنطور که لازم است مستحکم و مستقر نخواهد ماند. یکی از آن چهار شرط اصلی همین اراضی و زمین است که باید آحاد اهالی را به آن علاقمند ساخت. علی ای حال، از سپردن اراضی به دست خورده مالک صرف نظر نباید کرد. این یک اصلی است که همه جا باید از آن پیروی کرد. به همین لحاظ من خیال می‌کنم که باید خالصجات دولت را نیز بین رعایا تقسیم نمایم و با یک صورت منظمی‌ امر به فروش آنها صادر نمایم زیرا در آن واحد سه نتیجه ثابت به دست خواهد آمد:

اول آنکه اراضی دایر و آباد می‌شود و طبعا مملکت آباد خواهد شد.
دویم اشخاص و افراد مقید به وطن‌پرستی و ملزم به نگاهداری خانه خود می‌شوند.
سوم امید و استظهار و عدالت که از شروط اصلی زندگانی بشر است در جامعه تعمیم خواهد یافت.

من در اینجا بدون آنکه نظر خصوصی و شخصی به یک مملکت معینی داشته باشم چون از روی اصول و کلیات حرف می‌زنم، اینطور نتیجه می‌گیرم که با دلایل فوق و مقایسات فوق، مشکل می‌دانم در یک مملکتی که اصول اشتراک و کمونیسم حکمروایی کند، اصول وطن‌پرستی در آنجا ریشه بگیرد. زیرا اولا امیدی برای اشخاص باقی نمی‌ماند، و نبودن امید در انسان اول مرگ و خاتمه زندگی است. همه در مدار زندگی خود، بیش از یک دفعه حس کرده‌اند که انسان نا امید حتا حاضر به خوردن غذا و پوشیدن یک نیم تنه کهنه هم نیست و فقط از راه نومیدی و اضطرار است که مقدمات انتحار و خودکشی یک فردی آغاز می‌شود. ثانیا علاقه مادی از حیث خانه و آب و ملک و ضیاع و عقار برای کسی باقی نمی‌ماند که در موقع تجاوز بیگانگان و اتفاقات غیر منتظره، کسی ملزم به حفظ خانه و قوت لایموت خود باشد.»

«پاسی از شب گذشته بود که به اطاق خود مراجعت کردم. شب‌ها را مطابق عادت معمول خود، تنها می‌نشینم. این هم از آن عاداتی است که از بدو طفولیت به آن معتاد شده‌ام. روی هم رفته بیشتر ساعات زندگانی یومیه من به تنهایی می‌گذرد. شب‌ها را عموما در اطاق خود تنها زیست می‌کنم. و عجب این است که به این تنهایی چون طبیعت ثانوی من شده، خوشوقت هم هستم. روزها را هم غیر اوقاتی که در دفتر اداری خود هستم، و اشخاصی نزدم می‌آیند، و یا بر سبیل لزوم کسی را می‌طلبم، بقیه را تنها، اعم از شهر و ییلاق، راه می‌روم و فکر می‌کنم. شب‌ها به واسطه سکوت طبیعت و نبودن سر و صدا بر تفکرات من افزوده می‌شود و غالبا ناراحت می‌شوم. از بدو جوانی به بیشتر از چهار ساعت خواب معتاد نشده‌ام. اگر حواسم مشغول نباشد و بتوانم چهار ساعت بخوابم، این چهار ساعت خواب طبیعی من است و به کلی رفع خستگی مرا می‌نماید. اما این اوقات بیش از سه ساعت خواب ندارم و در ورود به استراحتگاه باز غالبا قریب به نیم ساعت یا سه ربع در فکر هستم.

به وضعیات این مملکت از سر تا ته که نگاه می‌کنم، به جزیی و کلی اصلاحاتی که در هر رشته و هر شعبه باید به عمل آید و همینطور به مسئولیت خود در مقابل این همه خرابی که توجه می‌کنم، حقیقتا گاهی مرا رنجور می‌نماید.

هیچ چیز در این مملکت درست نیست. همه چیز باید درست شود. قرن‌ها این مملکت را چه از حیث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنویات و مادیات خراب کرده‌اند. من مسئولیت یک اصلاح مهمی ‌را بر روی یک تل خرابه و ویرانه بر عهده گرفته‌ام. این کار شوخی نیست و سر من در حین تنهایی گاهی در اثر فشار فکر در حال ترکیدن است.

مگر خرابی یکی، دو، ده و هزار است که بتوان یک حد و سدی برای آن قائل شد. آیا کسی باور خواهد کرد طرز لباس پوشیدن را هم من باید به اغلب یاد بدهم؟ هنوز در ایام سلام که روز رسمی و دارای پروگرام معینی است، اشخاصی را می‌بینم که انصافا از حیث لباس، استحقاق عبور در هیچ خیابان و پس کوچه را ندارند. اغلب از وکلای مجلس شورا و وزراء که طبعا برگزیدگان جماعت هستند، هنوز لباس پوشیدن را بلد نیستند و من در حین انعقاد سلام و رسمیت جلسه باید حوصله به خرج داده و معایب اندام آنها را به آنها گوشزد نمایم.

چند روز قبل در تهران که برای سرکشی انبار غله و تأمین آذوقه شهر رفته بودم، شخصی را دیدم که با لباس خواب و زیرشلواری و پای لخت روی سکوی عمارت خود نشسته و به سیگار کشیدن مشغول است و زن و مردی را که از پهلوی او عبور می‌کنند، با نهایت لاقیدی می‌نگرد و ابدا خیال نمی‌کند که احترام جامعه مخصوصا زن‌ها، برای هر فردی لازم است. مجبور شدم که از اتومبیل پیاده شده و با دست خود این عنصر بی ادب و غیر محترم را تنبیه نمایم.

اکثریت این مردم هنوز میل ندارند که درب عمارات خود را جارو کرده، دو قدم از زباله‌های منزل خود دورتر بنشینند.
صرف نظر از ادوار انحطاط و غلبه‌های عرب و مغول و غیره، یکصد و پنجاه سال است که عده‌ای از افراد مملکت در سر حد اعلای فساد اخلاق نشو و نما کرده و به آن انس و خو گرفته‌اند. در بحبوحه این مذلت است که من باید رقابت بین‌المللی را راجع به امور سیاسی و اقتصادی مملکت خود فکر کنم. حقیقتا گاهی این افکار گوناگون برای خود من هم خنده‌آور می‌شود.

همه چیز را می‌شود اصلاح کرد. هر زمینی را می‌شود اصلاح نمود. هر کارخانه‌ای را می‌توان ایجاد کرد. هر مؤسسه‌ای را می‌توان به کار انداخت. اما چه باید کرد با این اخلاق و فسادی که در اعماق قلب مردم ریشه دوانیده و نسلا بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟ سالیان دراز و سنوات متمادی است که روی نعش این مملکت تاخت و تاز کرده‌اند. تمام سلول‌های حیاتی آن را غبار کرده، به هوا پراکنده‌اند و حالا من گرفتار آن ذراتی هستم که اگر بتوانم باید آنها را از هوا گرفته و به ترکیب مجدد آنها بذل توجه نمایم.
اینهاست آن افکاری که تمام ایام تنهایی مرا به خود مشغول و یک ساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال کرده است.»

درباره جدایی دین از حکومت:

«…آنچه از همه مهمتر و غیرقابل عفو است، اختلاط سیاست است با مذهب که تمام سلاطین صفویه شریک در این اشتباهند و شاه عباس مخصوصا این اشتباه را خیلی غلیظ کرده است. اگرچه این اختلاط و امتزاج کاملا حکایت از ضعف قوای مرکز می‌نماید، ولی سلاطین صفویه به مناسباتی که در این سفرنامه جای ذکر آن نیست، تا یک درجه معتمدا یا از روی بی فکری و اشتباه این خلط مبحث را تعقیب و گاهی هم تشدید می‌کرده‌اند. دلایلی که شاه عباس و سایر سلاطین صفویه را در تعقیب این موضوع مهم بخواهند تبرئه نمایند، به نظر من وافی و رسا نیست. زیرا در قضایای تاریخی عمر یک نفر و عمر یک سلسله را نباید مأخذ قرار داد. بلکه عمر تاریخ را باید در نظر گرفت که اتخاذ یک تصمیم نارسا تا چه مدت و زمانی ممکن است یک جامعه و امتی را بیچاره و فرسوده نماید.

شبهه و تردیدی نیست که مذهب و سیاست دو اصل مقدسی است که در تمام موارد جزییات این دو اصل باید مطمح نظر زمامداران عالم و عاقل باشد و دقیقه‌ای از آن غفلت نورزند ولی اختلاط آنها با یکدیگر نه به صرفه مذهب تمام می‌شود نه به صرفه سیاست اداری و بالمآل در ضمن این اختلاط و امتزاج، هم مذهب سست و بلااثر می‌گردد و هم سیاست رو به تمامی و اضمحلال می‌رود. اگر چه ضربت این تصمیم مهلک را خود سلسله صفویه در زمان سلطان حسین بهتر از همه دیدند، مع هذا نتیجه این تصمیم غیر عاقلانه را نباید در دوره صفویه ملاحظه کرد، بلکه باید با تاریخ همراه آمد و تأثیرات آن را در ایام سلطنت قاجار تماشا نمود که پایه مذهب و سیاست بر روی چه منوالی چرخید و به چه فلاکتی منتهی شد.

آنهایی که مذهب و سیاست را مخلوط به هم نمایند هم انتظامات دنیا را مختل کرده‌اند و هم انتظارات آخرت را تخریب نموده‌اند. گاهی هم بالمره نتیجه، بر عکس مقصود به دست می‌آید یعنی روحانیون کشیده می‌شوند به طرف دنیا، و سیاسیون به طرف آخرت و این همان اختلالات عظیمه ایست که اصول زندگانی مردم را دچار تزلزل کرده، آنها را می‌راند و به جانب ریا و تزویر و دروغگویی و فساد و دورویی.

نتیجه این اختلاط ناصواب تا به این حد ممتد می‌شود که مثلا فلان مجتهد روحانی که کار اصلی او تصفیه اخلاق عمومی است ماهی هشتصد و پنجاه تومان از خزانه دولت می‌گیرد که عمارات سلطنتی را حلال نماید تا مردم مجاز باشند که در آنها نماز بخوانند. در عوض فلان وکیل مجلس شورای ملی، که وظیفه او ورود در سیاست اداری است، در پشت تریبون شمایل پیغمبر را باز می‌نماید که مردم به اسلامیت و آخرت پرستی او تردید نیاورند و او بر اثر این تزویر و تقلب مجال داشته باشد که علایق مادی خود را تأمین و بالاخره موقعیت او به هر درجه و پایه‌ای هست، دچار تزلزل و ارتعاش نگردد.

روحانی اولی در عوض قناعت و توجه به آخرت که عین تزکیه نفس است، فریفته دنیا و پول و ظواهر امور شده، ایمان و عقیده مردم را دچار شدیدترین تردید و اصول تقوی و پرهیزکاری را مجروح و لکه دار می‌نماید.

سیاسی دومی ‌که باید اصول زندگانی دنیایی مردم را راهنمایی کند، می‌رود دنبال عوام‌فریبی و ریاگویی و تزویر و دورویی که این نیز به نوبه خود در سست نمودن ایمان عامه تأثیر بسزایی دارد.

دو سال قبل که سمت ریاست وزرا را داشتم و برای سرکشی به قشون به منطقه ای مسافرت کرده بودم، شیخ‌الاسلام آنجا را دیدم که جلوی مستقبلین افتاده و در تبریک ورود من بلاغت و فصاحت مخصوص به خرج می‌دهد ولی در تمام مذاکرات او کوچکترین کلمه‌ای که بوی ایمان و اعتقاد و پرهیز و آخرت از آن استشمام شود، از دهان او شنیده نمی‌شد. در ضمن معلوم کردم که این شخص بدون اجازه و فرمان، لقب شیخ‌الاسلام را برای خود تخصیص کرده است. دلیل این تقلب را از او مؤاخذه کرده بودند. جواب مضحکی داده بود، گفته بود: چون در تمام ایران شرط اول شیخ‌الاسلامی بی سوادی است، من که بالمره سواد خواندن و نوشتن ندارم، لهذا از تمام شیخ‌الاسلام‌ها شیخ‌الاسلام‌ترم!…

…فلان رییس که در مرکز سیاست مملکت قرار می‌گرفت، صراحت لهجه را عمدا در خود خفه می‌کرد، و بر خلاف معتقدات خود متظاهر به آخرت پرستی می‌شد و عوام‌فریبی را ترویج می‌کرد. فلان وزیر و فلان رییس الوزرا که رسما و وجدانا مأمور انتظام ادارات و اصلاح دنیای ایران بودند، دم از آخرت و هول قیامت می‌زدند و با ریش و عبا و طرز لباس در قلوب عوام تهیه منزل می‌کردند. اما فلان معمم ظاهرالصلاح که دیگر احتیاجی به تهیه این مقدمات نداشت، مخفیانه عیش شبانه و بانگ نوش نوش به استقبال آخرت می‌فرستاد و به کلی مجذوب می‌گشت به آن نکاتی که در قاموس تقوی و پرهیزکاری و ایمان و اعتقاد به خدا و رسول هنوز فهرستی برای آن تدوین نشده است.»

*****

چرا برای برای پرداختن به‌اندیشه راست دمکرات به آرمان‌های رضاشاه نقب زدیم؟ زیرا رضاشاه بود که پیاده کردن برنامه مشروطه خواهان را آغاز نمود. آن هم نه از زمانی که به پادشاهی رسید، بلکه چهار سال پیش از آن و هنگامی ‌که به فرماندهی کل قوا و سپس به رییس‌الوزرایی رسیده بود. فراموش نکنیم که انقلاب مشروطه یک انقلاب ملی و راستگرا بود! انقلابی که شعار آزادی و تجدد را در سرلوحه خود داشت و در سایه آن نیروهای دمکرات و سوسیالیست زاده شدند. آرمان‌های مشروطه آرمان‌های راست لیبرال بود و رضاشاه بود که تقریبا پس از دو دهه رکود پس از انقلاب مشروطه در جهت تحقق آنها گام‌های عملی برداشت و به بخش عظیمی ‌از آنها از جمله آزادی زنان، حقوق اقلیت‌های مذهبی، تأسیس مدارس و دانشگاه، ایجاد راه آهن و جاده و کارخانه جامه عمل پوشانید.
اگرچه رضاشاه تا به آخر به نظرات مستقل و لیبرال خود پایبند نماند و هر بار در تنگناهای سیاسی یا به سوی خارجی غلتید و یا در برابر ترقیخواهان قرار گرفت و حتا به سرکوب آنان پرداخت، لیکن چیزی بیش از سخن داریوش همایون در این زمینه که در پیشگفتار سفرنامه‌های رضاشاه آورده است، نمی‌توان گفت:

«او خود را دگرگون کرده بود و کشور را نیز سراپا دگرگون کرد اما آن گام اضافی را نتوانست رو به بزرگی بردارد. در تحلیل آخر، سنگینی واپسماندگی مادی و فرهنگی جامعه تازه بیدار شده از خواب سده‌ها بر او نیز افتاد و بدتر از همه توفان جنگ جهانی دوم ناگاه و نا آگاه در خودش پیچاند. سرنوشت تاریخی او از یک جنگ جهانی به جنگی دیگر ورق خورد. ولی با همه کاستی‌ها و پایان غم‌انگیزش، چند رهبر سیاسی و چند کشور دیگر توانسته بودند در آن فاصله از چنان کارهای نمایان برآیند؟»
تابستان ۲۰۰۴

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۱ / معدل امتیاز: ۵

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=131231

یک دیدگاه

  1. ناشناس

    خانم بقراط بسیار خواندنی نوشته اید. مطالبی که در مجلات و کتاب های مختلف دیده ام و نیز بزرگان فامیل تعریف می کردند و رضا شاه را با آن ها می شناسم به نثر آورده اید. ممنون.

Comments are closed.