به جای جمعه‌گردی‌های اسماعیل نوری‌علا: سال نو، فرصتِ صحبت

پنج شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳ برابر با ۰۱ ژانویه ۲۰۱۵


 [دیدگاه] [احزاب و گروه‌های سیاسی]

کیهان آنلاین – ۱۱ دی ۹۳ – من در عصر ایدئولوژی‌زدگی و در میان نسلی ایدئولوژی‌زده به دنیا آمده و رشد کرده‌ام. دیده‌ام که ایمان به آنچه به عقل جور در نمی‌آید همراه با ایقان به ناکجاآبادی که در راه ساخته شدن‌اش فقط می‌توان شکنجه شد و شکنجه کرد و خون ریخت، بر جوانی‌هامان حکومت داشته است. دیده‌ام که همه ادعاهای آزادی‌خواهانه ایدئولوژی‌ها تنها برای کشتن آزادی آدمی به کار می‌آیند، و همه مظلوم‌نوازی‌های لفظی برای کشتن رنگارنگی‌ها و متحد‌الشکل کردن آدمیانی است که هیچ یک با دیگری هم‌شکل نیست.

*****

  1. حدیث نفس در آستانه پیرانه‌سری

سال که نو می‌شود، آن هم یک بار در آغاز زمستان (با لهجه فرنگی) و بار دگر در آستانه بهار (با لهجه دل‌آشنای ایرانی)، برای اغلب ما لحظه‌ای پیش می‌آید برای بازبینی آنچه گذشته، به عنوان تجربه‌اندوزی برای رویاروئی با آینده. و اکنون هم می‌بینم که، در سرآغاز سالی که در آن به زودی از مرز ۷۱ سالگی می‌گذرم، میل چنین سفری بر جمعه‌گردی‌های هفتگی‌ام چیرگی یافته است.

می‌بینم که، در آستانه پیرانه‌سری، تا همین لحظه «اکنون»، عمرم چقدر کوتاه و چه اندازه بلند بوده است؛ «کوتاه» به اندازه فقط هفتاد و یک بهار یا هفتاد و یک زمستان؛ و «بلند» آن‌سان که قرن‌هاست بر زمین زیسته‌ام؛ با آمیزه تلخ و شیرینی که در یک چشم به هم زدن به سفری بی‌بازگشت رفته است.

فکرش را بکنید: به شما بگویند که هر سال عمرتان به اندازه یک قدم است و هر قدم که بردارید یک قدم به پایان راهی که عمرتان باشد نزدیک‌تر شده‌اید. به راستی کیست که در آن صورت در این «راهپیمائی گریزناپذیر» میل به دویدن داشته باشد؟ اما ما همه عمر عجولانه دویده‌ایم؛ کوشیده‌ایم هر چه سریع‌تر از امروز بگذریم و به فردا برسیم؛ آن هم فردائی که سرشار از همه احتمالات نیک و بد، زیبا و زشت، آرام‌بخش و هولناک است. شاملو، در غمنامه‌ای که در مرگ فروغ سرود، وصف این وضعیت را چه زیبا نقاشی کرده است:

…و ما  

همچنان دوره می کنیم

شب را و روز را

هنوز را…

 و این واژه «هنوز» چقدر خوب انتظار بی‌صبرانه ما را برای هدر دادن بقیه عمر توضیح می‌دهد. انگار عمر نوح داشته باشی و خیالت جمع باشد که زندگی چون فرصتی همیشگی در «هنوز» بگذرد.

و نیز دیدم که همین راهپیمائی هفتاد و یک قدمی چقدر«بلند» و طولانی بوده است؛ آن‌گونه که هر لحظه‌اش سالی بوده باشد. در میانه جنگی جهانی به دنیا آمدن، پایان‌اش را دیدن، زنان لهستانی پناهنده و سربازان سیک هندی ارتش انگلیس را در خیابان‌های کودکی تماشا کردن، خبر تأسیس جمهوری آذربایجان و کردستان را شنیدن، رفتار خشن سربازهای روس را دیدن، داستان ملاقات قوام‌السلطنه با استالین را از بزرگ‌ترهای خود شنیدن، در جهان بی برق و آب آن سال‌ها، از گاری‌های آب شاهی کوزه پر کردن و  زیر گردسوزهای دودزده مشق شب نوشتن، بر دوش پدر به تماشای بازگشت جنازه رضاشاه رفتن، جنازه رزم آرا را دیدن که شتابان به داخل بیمارستان سینا حمل می‌شود، پای سخنرانی دلهره‌آور رهبر فدانیان اسلام در مسجد سر کوچه نشستن، سخنرانی شاه تیرخورده را از رادیو باطری‌دار «مارکنی» شنیدن، تظاهرات و تظاهرات و تظاهرات… ملّی شدن نفت، نخست وزیری دکتر مصدق، خرید برگ قرضه ملی، لوله‌کشی آب تهران، سی تیر خونین، کشتن رئیس شهربانی که دوست پدر تو بوده است و هنوز آمدن‌اش را به خانه‌تان به یاد داری، و یک‌باره روزنامه «آسیای جوان» را دیدن که عکس جنازه او در غار «تلو» را چاپ کرده است، آمدن نماینده امریکا به تهران برای مذاکره، نوشتن عبارت «یانگی گو هوم» بر دیوارهای محله بی آنکه بدانی معنای این جمله چیست، خبر کشته شدن دانشجویان در دانشکده فنی، با حیرت شنیدن اینکه این رادیوی تهران است که سر ساعت دو بعد از ظهر «اخبار شاه فراری» را پخش می‌کند. ۲۵ مرداد را تجربه کردن. سرنگون شدن مجسمه‌های شاهان پهلوی، و دیدن سری که در وسط پارک شهر سنگلج روی تنه مجسمه شاه نشسته بود و اکنون، جلوی مغازه دوچرخه‌ساز محل، روی چهارپایه‌ای چوبین، با چشم‌های سنگی‌اش اجتماع فقیر نسل در راه را تماشا می‌کند. ۲۸ مرداد. چپاول مغازه‌ها، شعار «زنده باد شاه»، سخنرانی “تیسمار زاهدی” از همان رادیو تهران که دو ساعت پیش خبرهائی از شاه فراری را پخش کرده بود، دستگیری دکتر مصدق، اعدام اکبر دوچرخه‌ساز که در زیرزمین مغازه‌اش چاپخانه حزب توده را دایر کرده بوده، ذستگیری آقای میرزاده معلم کلاس پنجمی که تو شاگرد اول‌اش شده بودی و جایزه او را، کتاب گلستان سعدی را، هنوز بر دوش می‌کشی.

و اینها همه فقط در دوازده قدم اول عمرت اتفاق افتاده باشد؛ مثل شنیدن یک سمفونی پر سر و صدای بتهوون که رفته رفته در التهاب و تلواسه اوج می‌گیرد تا به قله صداها برسد و بعد، کودتای سنج‌ها و طبل‌ها، پایان ولوله‌ای سرسام‌آور را اعلام کند. بقیه را لازم نیست بنویسم. همین مستوره کافی است. انگار فیلم قدم زدن‌مان را با سرعت تند نشان داده باشند… و عمر را می‌بینم که رندانه می‌گذرد و هم کوتاه و هم ،به لحاظ آنچه‌هائی که در آن اتفاق می‌افتند، سخت دراز است.

  1. مذهب خوش‌باشی

البته نه طول عمر دست ما است و نه سرعت ما در مصرف کردن‌اش. مادر بزرگم، وقتی در کودکی‌های قبل از دبستانم، بر بالین خردسالی‌ام قصه می‌گفت، اغلب به خواهش من داستان پسر کوچکی را تعریف می‌کرد که همیشه مشتاق رسیدن به فردا بود.

و شبی پیر مردی به خواب‌اش می‌آمد و قرقره‌ای را به او می‌داد و می‌گفت: «این قرقره کُلّ عمر توست که، اگرچه نخ‌اش خود به خود و آرام آرام باز می‌شود، اما تو اختیار آن را داری که، برای رسیدن به آینده، سر نخ‌اش را بگیری و تندتر بکشی. پسر بچه قرقره را می‌گیرد و، کنجکاوِ اینکه فردا چگونه خواهد بود، نخ را اندکی می‌کشد. عقربه‌های ساعت سرعت می‌گیرند و فردا می‌شود، بیشتر می‌کشد و پس‌فردا می‌شود، می‌کشد و قدش بلند می‌شود و به مدرسه می‌رود، می‌کشد و… یک‌باره می‌بیند که پیرمردی مو سفید است که در آینه با حسرت به چهره چروکیده‌ای می‌نگرد که می‌گویند خود اوست. مادر بزرگم انگار می‌خواست بگوید: «عجله نکن فرزند، زندگی را بچش، مزه مزه کن. گذشته بر نمی‌گردد اما آینده در چشم به‌هم‌زدنی از راه می‌رسد». و بعدها که شعر خواندن یاد گرفتم این بیت خیام تکانم داد که:

از دی که گذشت هر چه گوئی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

 اما این نصحیت خیامی در طبعم خوش نیامد. همیشه از آنچه در فرهنگ ما «مذهب خوش‌باشی» نام گرفته بیزار بوده‌ام. فکر کرده‌ام که «امروز» تنها برای «خوش‌باشی» در اختیار ما نیست. در آن می‌توان، بر اساس تجربه‌های گذشته، برای آینده زمینه‌سازی کرد. و اگر گذشته دوست‌داشتنی نبوده باید کاری کرد که آینده بهتر از آن باشد. به جای «خوش‌باشی» به «قدرشناسی امروز» رسیده و کوشیده‌ام کوله‌بار امروز را برای فردا از یادگارهای بهترسازِ آینده پُر کنم.

اما، در همین راهپیمائی آرام و بیقرار، زنان و مردانی دیگر را نیز دیدم که، به سودای بهتر کردن آینده، از مال و جان خویشتن گذشته‌اند و یا در اتاق‌های شکنجه شکسته‌اند و یا سینه به رگبار گلوله سپرده‌اند و، در همان دم، از طلوع سپیده فردائی گفته‌اند که چون دیروز و امروزشان نخواهد بود.

یکی از این آدمیان آقای میرزاده، معلم دبستان پرورش جوادیه بود. سی و پنج سال پس از کودتا، هنگامی که سراغ او را از همکلاس کودکی‌ام، احمد کسیلا، گرفتم با حیرت در من نگریست و گفت: «مگر نمی‌دانی؟ همان سال تیرباران اش کردند!» و بدین‌سان مردی که در حافظه من، با کتاب گلستانی که به من داده بود، پا به پیری می‌نهاد، یک‌باره مسیر را دور زد و برگشت و جوان شد و در گذشته فرو رفت؛ مردی سودائی که در توده خاکستری مغزم جا خوش کرده بود و با من پیر می‌شد و اکنون می‌فهمیدم که هیچ‌گاه همسفرم نبوده است. از خود می‌پرسم آن سپیده روشن فردا که او به سودایش جان داد کی و کجا فرا رسیده یا خواهد رسید؟ می‌بینم که او رفته است و امیدش را در جانم جا نهاده است.

  1. مرگ ایدئولوژی

 اما آنچه در این مسیر مضرس، بیش از هر امر دیگر، بر من اثر گذاشته «فرو ریختن دیوارهای ایدئولوژی» بوده است؛ واقعه‌ای که فرو ریختن دیوار برلین تنها نمایش کوچکی از آن به شمار می‌آید که در جهان بیرون از ذهن ما حادث شده است.

من در عصر ایدئولوژی‌زدگی و در میان نسلی ایدئولوژی‌زده به دنیا آمده و رشد کرده‌ام. دیده‌ام که ایمان به آنچه به عقل جور در نمی‌آید همراه با ایقان به ناکجاآبادی که در راه ساخته شدن‌اش فقط می‌توان شکنجه شد و شکنجه کرد و خون ریخت، بر جوانی‌هامان حکومت داشته است. دیده‌ام که همه ادعاهای آزادی‌خواهانه ایدئولوژی‌ها تنها برای کشتن آزادی آدمی به کار می‌آیند، و همه مظلوم‌نوازی‌های لفظی برای کشتن رنگارنگی‌ها و متحدالشکل کردن آدمیانی است که هیچ یک با دیگری هم‌شکل نیست. و دیده‌ام که مخالفت با ایدئولوژی می‌تواند آدمی را در بین همگنان‌اش منزوی و مطرود کند. دیده‌ام که ایدئولوژی، ایدئولوژی است، چه به ادعای پیامبران، از آسمان نازل شده و چه از ذهن آدمی بیرون جهیده باشد. و ترسان ترسان از کوچه‌های ایدئولوژی رد شده‌ام، و بی آنکه جرأت بلند گفتن داشته باشم، در دلم از «مبدأ ایمان» به «مقصد شک و احتمال» سفر کرده‌ام و در اینجای راه، که لمحه‌ای ایستاده‌ام تا نفس تازه کنم، می‌بینم که در خورجین‌ام، جز باور به کرامت انسان و آزادی‌اش، هر خرت و پرت دیگری افسانه‌ای ساخته اوهام اوست.

و این دو واژه «افسانه» و «اوهام» بی اختیار مرا به یاد شاعری که دوست پدربزرگم بود، به یاد نیمای یوشی [یا به لهجه مازندرانی، «یوشیج»]، می‌اندازد که در غوغای بیست و پنج سالگی‌اش، برگذشته از گذرگاه مشروطه و تحصیل در دبیرستان سن لوئی تهران، به همین ایدئولوژی‌زدگی (بیشتر از نوع مذهبی و درویشی آن) پی برده و شعر بلند «افسانه»اش را سروده است؛ شعری درباره شاعری که بر بلندای کوهی نشسته و با موجودی خیالی به نام «افسانه» گفتگو می‌کند و در این گفتگو در می‌یابد که همه اعتقادات جزمی‌اش از جنس همان «افسانه»اند و، با این «کشف»، مانیفست نسلی را رقم می‌زند که از انکار مراقبت ظالمانه آسمان آغاز کرده اما هنوز از چاله در نیامده به چاه ایدئولوژی دیگری فرو می‌افتد. تکه‌ای از این گفتگو، که من در اوایل بیست سالگی کشف‌اش کردم، هم‌چنان در تالارهای ذهنم می‌پیچد که:

عاشقم! خفته ام! غافلم من!

آنچه من دیده‌ام خواب بوده  

نقشه‌ای بر رخ آب بوده

عشق، هذیان بیماری‌ای بود

یا خمار می‌ای ناب بوده؟

خنده زد عقل زیرک بر این حرف  

کز پیِ این جهان هم جهانی‌ست

آدمی، زاده خاک ناچیز  

بسته عشق‌های نهانی‌ست

عشوه زندگانی است این حرف!

 …

حافظا! این چه کید و دروغی‌ست

کز زبان می و جام و ساقی ست؟

نالی ار تا ابد، باورم نیست

 که بر آن عشق‌بازی که باقی‌ست.

من بر آن عاشقم که رونده است…

و یا سهراب سپهری را به یاد می‌آورم که او نیز، در اوج ایدئولوژی‌زدگی نوع دیگری که زمینی‌اش می‌خواندند، پنجاه سال پیش، هنگامی که او سی و شش ساله بود و  من به بیست و دو سالگی سفرم رسیده بودم، سفرنامه عمر خود را، با نام «صدای پای آب» برای ادبیات فارسی رقم زد و آن را با خود از قریه چنار کاشان به تهران آورد و برای انتشار به دست سیروس طاهباز سپرد تا یادگار او از سفر عمرش باشد:

من به مهمانی دنیا رفتم  

من به دشت اندوه

من به باغ عرفان

من به ایوان چراغانی دانش رفتم

رفتم از پله مذهب بالا

تا ته کوچه شک  

تا هوای خنک استغنا

تا شب خیس محبت رفتم

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن

من ندیدم بیدی سایه اش را

بفروشد به زمین…

و آنگاه مانیفست خود را اعلام می‌دارد که:

چشم‌ها را باید شست

جور دیگر باید دید

چترها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد

پشت دانایی اردو بزنیم

روی پای تر باران به بلندای محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.  

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن  

پی آواز حقیقت بدویم!

و هم او، در برابر اعتراض من که چرا «دانش» را حقیر می‌شماری، گفته بود که:

         «منظور من از “دانش” مجموعه یقین‌های ما به همه گونه از دانستن‌هامان است و نه “علم” (یا “ساینس”). در توبره دانش ما همه گونه خیال و یقینی یافت می‌شود و ما، آغشته به آنها، “آواز حقیقت»” را فراموش می‌کنیم تا به “آواز مجاز” ایمان می‌آوریم. بدین خاطر است که می‌گویم چشم‌ها را باید شست». و بعد این رباعی خیام را زمزمه کرده بود که:

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز

از روی حقیقتی، نه از روی مجاز!

من اما معنای واقعی سخن او را ده سال بعد دریافتم؛ آنگاه که، در لباس احرام حاجیان، در برابر خانه کعبه ایستاده بودم و در شعاع باریک نوری که از شکاف ابرها صورتم را روشن کرده بود دیدم که آن «مکعب تو خالی و بی محتوا» خود نماد و نمود این پیام است که اگر چشم خویش را بشوئی و از پرده اوهام بیرون آئی خواهی دریافت که آن روز سهراب به تو چه گفته است. دیدم ما را سر و کار تنها با آئین و فرم و شکل و آدابی‌ست که بر هیچی درون یقین‌هامان پرده ساتر کشیده‌اند.

سخت بود. سخت است ترک کردن هر مذهب (که به معنای محل و نحوه راه رفتن است)، ترک کردن هر آنچه از جنس ایدئولوژی است، ترک راه و روشی که آموخته‌ای، ترک شیوه دیدن، به قول سهراب، چشم‌ها را شستن، جور دیگر دیدن، «شیشه کبود» مولانا را، که لاجرم دنیا را کبودت می‌نماید، از برابر چشم برداشتن. اما به یاد دارم که من، در بازگشت از آن اشراق تب‌زده، دیگر آن نبودم که بودم. می‌دیدم که آنک جهان و حیات و زندگان و آدمیان از افق دیگری سر می‌زنند و آزادی اندیشه و کردارها و گفتارهای رها شده از تعبدشان به گونه‌ای دیگر معنا یافته‌اند؛ گونه‌ای که نمی‌شد آن را در جای پای «چوبین» استدلال‌های ایدئولوژیک یافت.

  1. فرصت صحبت

باری، در آستانه ۷۲ سالگی، خود را مخاطب جمع‌بندی حافظ از سخن نیما و سهراب می‌یابم که می‌گوید:

جنگ هفتاد و دو ملت [یا “مذهب”]، همه را، عذر بنه  

چون ندیدند “حقیقت” ره “افسانه” زدند!

می‌بینم که از افسانه حافظ و نیما (حتی آنجا که نیما با حافظ درگیر می‌شود) تا «شیشه کبودِ» مولانا و «دانشِ» سهراب، همه حرف‌ها یکی‌ست اما بی‌شمارانند آنان که در نمی‌یابندش: ایدئولوژی و مذهب، و ایمان به تردیدناپذیری آنها، سدّ و حجاب درک «حقیقت»‌اند و آدمی باید خود را از شرّ آنها نجات دهد.

اما، در این پیرانه‌سری، می‌بینم که هیچ کدام این بزرگان آشکارا به ما نمی‌گویند که «حقیقت» مورد نظرشان چیست. مولانا و سهراب می‌خواهند شیشه کبود را از پیش چشم ما بردارند و چشم‌هامان را بشویند تا حقیقت را «آن‌چنان که هست» ببینیم؛ و نیما تنها از «روندگی حقیقت» در برابر «پایندگی» حافظی‌اش سخن می‌گوید.

پس آیا حقیقت امری شخصی و در نتیجه نسبی نیست؟ در آن صورت فرق حقیقت و ایدئولوژی چه خواهد بود؟ یا آیا اساساً تنها انسان است که می‌داند که مُردنی است و، در جبران این ادراک، خدا و دین و زندگی پس از مرگ را می‌آفریند به آنها ایمان می‌آورد و، عین حال، می‌تواند بداند که هیچ یک از باورهایش عین حقیقت نیست؟ و، در این میانه، تکلیف من و ما چیست؟ آیا نه اینکه همه افسانه‌ها برای روشن کردن تکلیف آدمی در میانه زندگانی اجتماعی به وجود آمده‌اند و تا آنجا که پاسدار آن زندگی‌اند اثر و پیرو دارند؟ آیا ما نیز باید همچون مولانا و حافظ و سهراب به دنبال آن حقیقت ازلی و ابدی برویم که خیال می‌کنیم عینک ایدئولوژی آن را از چشم ما پنهان ساخته است و در پایان تفحص خود نتوانیم سراغ روشنی از حقیقت به دست دهیم؟ آیا باید در یکی از انواع مکاتب عارفانه غوطه‌ور شویم و «معرفت» را به جای «علم» بگذاریم؟ آیا این ترس ما از مرگ نیست که ذهن‌مان را وا می‌دارد تا به «بقا» در برابر «فنا» بیاندیشیم و مذهب و مکتب بیافرینیم؟

نیما به ما می‌گوید: «من بر آن عاشقم که رونده است» و روندگی را تنها قانون جاودانه هستی می‌یابد و، اگر در نکته‌ای که می‌گوید غوطه‌ور شویم، به راز گلسرخ سهراب بیاندیشیم، در می‌یابیم که  مرگ و فنا زاده همین روندگی‌اند. و در سیر این روندگی است که من و تو به دنیا «می‌آئیم» و از دنیا «می‌رویم» و زندگی‌مان فرمولی قرار گرفته در در بین هلالین (پرانتز)ی است که هر دو سویش به هیچ می‌انجامند.

اما همین فرمول به ما دو گزینه را عطا می‌کند: می‌توانیم فرصت زندگی را نیز پوچ و بی‌فایده کنیم و یا می‌توانیم، با دخالت در ساختن آینده، از خود یادگاری برای روزگاری که نخواهیم بود باقی بگذاریم. و باز می‌بینم که حافظ از اعماق قرون سر بر می‌کشد و هشدارمان می‌دهد که:

فرصت شمار “صحبت”، کز این “دو راهه منزل”

چون بگذریم نتوان دیگر به هم رسیدن.

و من، در آستانه پیرانه‌سری، جان گرفته در این «دو راهه منزل»، حقیقت را فقط در خود «فرصت شماری صحبت» می‌بینم؛ و، در عین حال، می‌بینم که لازمه «صحبت» وجود «جمع» است و ما در این «دو راهه منزل» می‌توانیم با «فرصت شماری صحبت»  امکان ادامه «گفتگوئی رونده» را تضمین کنیم.

در این مقام که بایستی می‌بینی که دیکتاتوری، استبداد، یکه‌خواهی و تحمیل، پدیده‌هائی همه کٌشنده «صحبت» و ضایع کننده «فرصت»های کوتاه آدمی‌اند. شاید بیش از این سخنم را با سیاست درنیامیزم بهتر باشد!

[email protected]

 [email protected]

http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=3377