اختر قاسمی – امروز سوم خرداد است. روزی که مردم در خیابانهای شهرهای ایران برای آزادی «خرمشهر» به شادی و پایکوبی پرداختند. آزای خرمشهر پس از دو سال که در تسخیر نیروهای عراقی بود، نوید پایان جنگ را میداد.
اما این جنگ خانمانسوز، بیفایده و جنونآمیز، به دلیل جاهطلبیهای رهبر جمهوری اسلامی، خمینی، و زمامدارانی که حاضر نبودند از شعار «راه قدس از کربلا میگذرد» کوتاه بیایند، شش سال دیگر طول کشید و سرانجام نیز به شکل «آتشبس» و با بر جای گذاشتن زیانهای جبران ناپذیر با صدور قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل به پایان رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، اختر قاسمی، همکار خوزستانی کیهان لندن، سه سال پیش به مناسبت سیامین سالگرد آزادی خرمشهر در وبلاگ خویش منتشر کرد که با تغییرات اندکی در اینجا بازنشر میشود.
*****
سال ۱۳۶۱ در اوج جنگ… من در مسجدسلیمان بودم و مدتی را داوطلب در درمانگاه شرکت نفت به عنوان پرستار کار میکردم و آموزش میدیدم که بتوانم در صورت نیاز به جبهه بروم و از میهنم دفاع کنم. خرمشهر، شهر خرم و آزاده ما در دست نیروهای عراقی بود.
وحشت مردم از پیشروی نیروهای عراقی به شهرهای دیگر هر روز بیشتر دامن زده میشد. آن زمان مردم به خاطر حفظ تمامیت ارضی و دفاع از میهنشان بخصوص دو سه سال اول جنگ اغلب داوطلب رفتن به جبهه میشدند… شروع جنگ با تسخیر و محاصره خرمشهر و آبادان توسط نیروهای عراقی برای مردم ایران خیلی سنگین بود و تلاش برای آزادی خرمشهر با حملات ایران تلفات زیادی به بار میآورد و نتیجه هم نمیداد. خرمشهر به «خونین شهر» معروف شد. با ادامه جنگ، کم کم وحشت جبهه رفتن در جوانان رشد کرد.
به یاد میآورم که یکی از بستگان ما که در آن زمان سرباز بود به مرخصی دو سه روزه آمده بود و از بس در خطوط اول جبهه و پیشرویها صحنههای وحشتناک کشته شدن دوستان وهمقطارانش را دیده بود نمیخواست دیگر به جبهه برگردد و میگفت برگشت من مصادف با پیشروی بعدیست و مطمئنا دیگر زنده بر نمیگردم. من که خودم تلاش زیادی برای رفتن به جبهه رفتن و دفاع از میهن میکردم خیلی ناراحت شدم و شروع به نصحیت کردن درباره دفاع از میهن و… کردم.
به او گفتم: فکر کن اگر همه سربازها مثل تو فکر کنند و به خانه برگردند پس چه کسی باید از کشور دفاع کند؟ آیا راضی هستی که بقیه شهرها هم مثل خرمشهر به دست عراقیها بیفتد و خواهران و مادران ما مورد آزار و تجاوز سربازان عراقی قرار بگیرند؟
آن موقع در سینمای «ستاره آبی» شهر فیلم روسی «آنها برای میهنشان جنگیدند» نمایش داده میشد. پس به او گفتم که برود و حتما آن فیلم را ببیند که چطور سربازان روسی در جنگ جهانی دوم با از خودگذشتگی توانستند میهنشان را حفظ کنند!
اما این سرباز از بی ارزش بودن جان انسانها در جبههها میگفت و اینکه در هر پیشروی به خاطر به دست آوردن دوباره خرمشهر شاهد کشته شدن دوستانش در جبهه شده و خودش هم نمیخواهد که کشته شود بلکه عاشق زندگیست و عاشق عشق است و میخواهد زندگی کند.
سرانجام وقتی من و برادرش او را متقاعد کردیم در پاسخ به من گفت: «دوست دارم دوباره تو را ببینم و نمیخواهم که این آخرین دیدارمان باشد!» گفت: «رفتن دوباره من به جبهه یعنی برای همیشه رفتن و برنگشتن!» ولی من مدام در حفظ جان زنان و کودکان و حفظ سرزمینمان حرف میزدم و میدیدم که این حرفها او را تحت تاثیر قرار داده است.
او رفت… و دیگر برنگشت… او بوی مرگ را شنیده بود و به همین دلیل نمیخواست به جبهه برگردد…
جان باختن تیمور اثر خیلی بدی بر من گذاشت. خیلی ناراحت بودم. مدتها نتوانستم زندگی عادی خود را از سر بگیرم و عذاب وجدان داشتم که چرا من نمیتوانم سرباز جنگ بشوم و انتقام خون تیمورها را بگیرم. بیشتر مصمم شدم که به جبهه بروم. یاد تیمور همیشه با من بود. در مسجد سلیمان آموزش پرستاری دیدم و به چند بسیج و ستاد جنگ در اهواز و مسجد سلیمان مراجعه کردم ولی هیچ کدام مرا نپذیرفتند. آخر من تیپ حزباللهی نبودم و به همین دلیل قبول نمیکردند ضمن اینکه هنوز داوطلب «مرگ» خیلی زیاد بود.
در درمانگاه مسجد سلیمان مدتها با مجروحان جنگ سر و کار داشتم. چه دردآور بود. اغلب موقع پانسمان مجروحان در حال گریه بودم. مسجد سلیمان تا آن موقع به جز چندین مورد موشکباران که خیلی هم کشته داده بود نسبت به بقیه شهرهای خوزستان امنتر بود و به همین دلیل برخی از اهوازیها و آبادانیها و خرمشهریها به مسجدسلیمان پناه آورده بودند. یادم میآید که روزی در مسجد سلیمان در خانهمان بودم و طبق معمول رادیو هم روشن بود که خبر آزادی خرمشهر را شنیدم! از خوشحالی فریاد زدم. دلم میخواست شادیام را با مردم تقسیم کنم و به همین دلیل به مرکز شهر رفتم تا با مردم این روز را جشن بگیرم. مانتویی کرم رنگ با جوراب کرم و روسری قهوهای داشتم. در مرکز شهر برخی از مردم شیرینی تقسیم میکردند و برخی میرقصیدند و پایکوبی میکردند. عدهای از هواداران حکومت شعارهای «جنگ جنگ تا پیروزی» یا «جنگ تا فتح کربلا» و از این نوع شعارها میدادند. من هم شعارهای ضد جنگ و پایان جنگ بعد از آزادی خرمشهر میدادم.
در میان شادی و شعار بودم که یکباره یکی از زنان حزباللهی (که عمدتا از شهرهای مذهبی اطراف به مسجدسلیمان منتقل میشدند) به طرف من آمد و گفت که باید جمع را ترک کنم! من هم که همیشه خیلی حاضرجواب بودم گفتم فکر کنم این شمایید که باید این جمع را ترک کنید نه من! و بعد ادامه دادم: امروز روز مردم است که آزادی خرمشهر را جشن بگیرند و به شما هیچ ربطی نداره که در شادی مردم دخالت کنید! هنور جملات من تمام نشده بود که دیدم دستهایی روسریام را کشیدند و موهای من در دست زنان حزباللهی است که مرا روی زمین میکشیدند. با ناباوری مرا محاصره کردند و تا توانستند چند نفری مرا زدند! نمیدانم چه کسی یا کسانی موهایم را از لای دستان این زنان مزدور بیرون کشید. فقط یادم است که یکی دو زن به من گفتند هر چه زودتر فرار کن و برو! من با صورت چنگزده و مانتوی کثیف و پاره و موهای ژولیده به طرف خانه رفتم و چون سر و وضعام خیلی بد بود و جلب توجه میکرد و نگران مادرم هم بودم که از دیدن قیافه من شوکه نشود، در بین راه رفتم به خانه دوستم و از مادر دوستم یک چادر سیاه با کش زیر چانه گرفتم (چون اصلا چادر نگه داشتن بلد نبودم). بین راه یک جیپ پر از پاسدار مرا نگه داشت و برخیشون هم اسلحههاشون رو به طرف من نشانه گرفتند! گفتند که باید سوار بشوم و به مقر سپاه بروم. گفتم چرا باید بیایم و از کجا بدانم که شما واقعا از سپاه هستید؟ کارت شناسایی نشان دادند و مرا به خاطر سوالاتی به سپاه بردند. نزدیک سپاه چشمهایم را بستند ولی بعد که چشمبند را در آوردند من چادرم را کاملا جلوی صورتم گرفتم. وقتی بازجو آمد و گفت چادرت را از صورتت کنار بزن باید ببینم کی هستی، من هی میگفتم شما نامحرمید و من مایل نیستم!
خلاصه، بعد از یک بازجویی طولانی حوالی ساعت ۲ نیمه شب مرا آزاد کردند! در بین راه فکر میکردم تیمور برای آزادی خرمشهر جاناش را از دست داد و آزادی خرمشهر را ندید ولی ما که زندهایم اجازه نداریم آزادی خرمشهر را جشن بگیریم.
*****
حالا سالها از آزادی خرمشهر میگذرد و این شهر هنوز جنگزده است. در چنین روزی، مردم شهرهای مختلف ایران خیابانها را پر از شادی و شیرینی کردند زیرا از رادیو شنیده بودند:
شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خونین شهر، شهر خون، آزاد شد!