عشق و دیگر هیچ

شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۴ برابر با ۳۰ مه ۲۰۱۵


گلناز غبرایی – درباره کتاب «عشق و دیگر هیج» نوشته آلکساندرا کولانتای،‌ترجمه مهدی غبرایی در ۲۰۰۰ نسخه چاپ ۱۳۹۳ در تهران.

شاید ما آخرین نسلی باشیم که این داستان را بخوانیم و بفهمیم. شاید نسل آینده برای درک شرایط، اعمال و افکار قهرمانان این کتاب نیاز به بررسی تاریخی آن دوره داشته باشد. شاید این آخرین فرصت برای مخاطبانی باشد که حدود پنجاه سال بعد از زمان وقوع ماجراهای کتاب، چیزی بسیار شبیه آن را تجربه کردند، تا با خواندن ترجمه فارسی‌اش بخشی از خود را در دیگری باز یابند.

عشق و دیگر هیچ
عشق و دیگر هیچ

داستانی که در آغاز عاشقانه به نظر می‌رسد، با خواندن هر صفحه بدون آنکه ذره‌ای از جذابیت و عاشقانگی‌اش را از دست بدهد، ما را به هزارتوی روابط زن ومردی می‌برد که با تمام تفاوت‌ها کم‌کم خیلی آشنا از آب در می‌آیند.

اولین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد، بی مکانی داستان بود. فقط در آغاز اشاره‌ای می‌شود به تبعیدیان روس در فرانسه. اما کوچک‌ترین نشانه‌ای از فرانسوی بودن محیط نمی‌بیینم. حتی اسمی‌از شهرهای کوچک و بزرگ و روستاهایی که ماجرا در آن اتفاق می‌افتد، برده نمی‌شود. شاید قصد نویسنده این بوده که نشان دهد، داستان به فضای خاصی وابسته نیست و می‌تواند هر جایی پیش آید و یا با توجه به تبعیدی بودن نویسنده برایش اهمیتی نداشته که ماجرا در کجای تبعید رخ می‌دهد. شاید فکر کرده به جز روسیه  همه دنیا مثل هم است و تنها چیزی که موجب تفاوت محلی از جاهای دیگر می‌شود، وجود آدم‌هایی‌ست که با حضورشان به مکان معنا و مفهوم ویژه‌ای می‌دهند.

داستان زمان ویژه ای هم ندارد و اگر در همان چند خط ابتدا به سال ۱۹۰۵ اشاره نمی‌شد، زمان داستان هم مبهم می‌ماند. به این ترتیب در بی زمانی و بی مکانی حاکم زنی مستقل و فعال سیاسی را داریم که بعد از جدایی هفت ماهه از معشوق به دعوت او پاسخ داده و راهی شهری می‌شود که مرد برای کاری تحقیقاتی قرار است یک ماه و نیم  را در آن بگذراند. ناتالیا که تازه داشت مصیبت‌های ناشی از جدایی را پشت سر می‌گذاشت  و کم‌ کم به زندگی سیاسی و ادبی باز می‌گشت و شور و شادی گذشته را به دست می‌آورد، با این سفر دوباره به ورطه تردید، اضطراب و ناامیدی می‌افتد.

«سفر شبانه به سوی شهر (ج) بی انتها به نظر می‌رسید. ناتاشا پس از ساعت‌ها سفر در قطار کمابیش عصبی بود، گاه دستخوش جنون شادی می‌شد و گاهی دستخوش سراسیمگی تیره و تار…

سرانجام قطار پا سست کرد و او توانست چراغ‌های ایستگاه شهر(ج) را از پنجره‌های قطار ببیند. قلب ناتاشا چنان دیوانه‌وار به تپش در آمد که خیال کرد همسفران صدای آن را می‌شنوند. در اشتیاقی تب آلود روی نیمکت میخکوب شد، لرزان و مغلوب همان جا نشست و انگشت‌های کرخت و لرزنده‌اش نتوانست پنجره قطار را باز کند. سر آخر که توانست، با تن کشیده به بیرون سرک کشید. آیا او آنجا بود؟ ناتاشا نجوا کرد (خداوندا! تمنا می‌کنم وادارش کن آنجا باشد؛ خواهش می‌کنم وادارش کن مرا ببیند.) هر چند طبعأ به دعا اعتقاد نداشت، تکرار عبارات آشنای زمان کودکی به او آرامش می‌داد.»

آلکساندرا کولونتای انقلابی و نویسنده روس
آلکساندرا کولانتای انقلابی و نویسنده روس

سیمون (سینا) آنجاست، ولی حالا بعد از هفت ماه و تحمل آن همه رنج  به چشم ناتاشا دیگر سنچکای همیشگی نیست. سینایی که از ترس برخورد با آشنا جلو جلو می‌رود، در هتل بی مقدمه می‌خواهد با او بخوابد و به اعتراض ناتاشا هم وقعی نمی‌گذارد، از خودش می‌گوید و کار و فعالیت ناتاشا را بی اهمیت قلمداد می‌کند، کاری که دیگران هم می‌توانند به خوبی او و شاید بهتر از او انجام دهند و ناتاشا که آمده بود تا سپیده دم برایش حرف بزند، دیگر میلی به گفتن نداشت.« پس از آن شب بیهوده عشق،  شادی یکتا و نیرومند که به سفرش پر و بال داده بود، هزار تکه شده بود.»

تا اینجای داستان را شاید تا حال بارها خوانده باشیم. زن ناامید و سرخورده‌ای که باید همین جا مرد را به  حال خود رها کند و بازگردد. اما ناتاشا می‌ماند و کشاکشی که پس از این با خود دارد، کتاب را متفاوت و در عین حال صمیمی ‌و آشنا می‌کند. کشاکش زنی که دچار هیچ توهمی ‌نیست، حتی تملق مرد را که می‌گوید نه از سر ضعف بلکه برای اینست که خوشحالش کند و بعد از شادیش لذت ببرد. بدون هیچ اجباری اتاق بهتر هتل را به او که باید کار کند و کارش طبیعتأ مهم‌تر از ناتاشاست، وا می‌گذارد. مثل همیشه ساعت‌ها به گلایه‌های او از روزگار و زن و فرزند گوش می‌دهد. داستان زندان و سختی‌های او را برای چندمین بار می‌شنود وهمیشه برای دلداری به سینای رقت انگیز و آسیب پذیر آماده است.

ناتاشای داستان اما به هیچ وجه رقت انگیز و آسیب پذیر نیست. مخاطب را وادار به پذیرش خود می‌کند. شناختی که از خود و آنچه می‌خواهد دارد، احترام برانگیز است و با تمام عقب‌نشینی که در برابر مرد می‌کند، نمی‌شود قضاوت یا تحقیرش کرد.زنی قوی، امیدوار و مستقل است که  عاشق شده و بهایش را هم می‌پردازد. به معنای واقعی کلمه می‌پردازد. خرج این مسافرت به پیشنهاد سیمون به پای اوست.

لحظات شاد و سرشار کتاب، مثل نقاط نورانی در دل تونلی تاریک می‌درخشند و خواندن کتاب را به ماجرایی هیجان انگیز و جذاب بدل می‌کنند، فقط گاهی جانشین‌هایی که به اجبار برای بیان حالات و لحظات به کار رفته، مزاحم به نظر می‌رسند. مثل استفاده از ابراز محبت به جای در آغوش کشیدن یا خشونت به جای تصاحب. جالب اینجاست که هم مترجم می‌داند چه می‌خواهد بگوید و هم مخاطب کدهای او را می‌شناسد. ولی انگار تا تیغ تیز سانسور بر سر آثار ادبی سایه افکنده، چاره‌ی جز این معادل‌سازی‌ها نمی‌ماند.

البته وقتی به موخره کتاب می‌رسیم، نویسنده، زندگی و آثارش را بیشتر می‌شناسیم. گمانه‌زنی در این مورد که کتاب درباره دو شخصیت معروف تاریخ روسیه است به میان می‌آید و کل داستان از زاویه دیگری مورد بحث قرار می‌گیرد. ولی من فکر می‌کنم گاهی کتاب به اندازه خودش گویاست و شباهت شخصیت‌های داستان به چهره‌های معروفی که در بعضی برهه‌ها حتی تاریخ را تغییر دادند، نه به ارزش کتاب می‌افزاید و نه چیزی از آن کم می‌کند. از زبان خود کلانتا می‌شنویم «واقعیت خشن هر چه کمتر سوزناک شود و روان‌شناسی زن هرچه واقعی‌تر ارائه شود، با تمام کشاکش‌ها، سردردها و بلندپروازی‌ها، همه مشکلات، تناقض‌ها و پیچیدگی‌ها، برای تصویر معنوی زن نو و بررسی آن دستمایه غنی‌تری در اختیار خواهد داشت.»

بعد از «کودکی نیکیتا» و « دل سگ» این سومین کتاب از آثار نویسندگان روس به ترجمه مهدی غبرایی است که می‌خوانم و از هر سه خیلی لذت بردم. این بار فرصت آشنایی با نویسنده‌ای دست داد که صد سال پیش از این و از دل روابط فئودالی حاکم چنین چهره‌ای آفرید، و این خود غنیمتی‌ست.

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=13869