خاطرات شاهپور غلامرضا پهلوی: روایت ملکه توران از مراسم عقد و عروسی با سردار سپه (۲)

یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶ برابر با ۲۸ مه ۲۰۱۷


شاهپور غلامرضا پهلوی سومین پسر رضاشاه و تنها فرزند او از ملکه توران است. خاطرات وی زیر عنوان «با پدرم رضاشاه، با برادرم، محمدرضاشاه» حاصل گفتگوی طولانی او با ایمان انصاری است که توسط نشر فرزاد در سوئد به چاپ رسیده است.

شاهپور غلامرضا چندی پیش در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ۹۶ در موناکو درگذشت.

بخش‌هایی از کتاب «با پدرم رضاشاه، با برادرم محمدرضاشاه» را که حاوی یادمانده‌ها و نکته‌های تاریخی است در چند نوبت خواهید خواند.

[بخش یک]   [بخش دو]   [بخش سه]   [بخش چهار]   [بخش پنجم]   [بخش ششم]

بخش دو: خاطرات ملکه توران

در اینجا خاطرات ملکه توران (توران امیرسلیمانی) مادر شاهپور غلامرضا را از مراسم عقد و عروسی وی با وزیر جنگ (سردار سپه) می‌خوانید.

سر ساعت پنج بعد از ظهر، آسید محمد طباطبائی برای عقد آمد و وزیر جنگ هم همراه آجودانش آمدند. مرا هم لباس پوشاندند و سر سفره عقد که در اطاق نشیمن مادرم پدرم بود نشاندند.

منزل ما یک سالن در وسط ساختمان داشت که نسبت به ساختمان قدیمی، مجلل‌تر بود با دو هال کوچک در طرفین و دو اطاق در دو طرف که یکی سفره خانه مهمانی و یکی اطاق نشیمن مادرم بود.

به هر حال، مجتهد در همان هال نشست و خطبه عقد را می‌خواند و من هم چشم به قرآن و مشغول خواندن بودم، ناگهان متوجه شدم که خاله کوچکم قدس اعظم، خانم شیخ‌العراقین بیات، که خیلی هم یکدیگر را دوست می‌داشتیم، مرتب به من سقلمه می‌زند که خانم بله بگو و من مردد بودم که چه بگویم، بگویم یا نگویم. بالاخره بله را گفتم و خودم را دچار هزار جور گرفتاری کردم.

باری، سرانجام مراسم عقد تمام شد و برادرزاده وزیر جنگ که منیرخانم اسمش بود و من بعدها او را منیرالسلطنه صدا می‌کردم و این اسم دیگر روی او ماند، شروع کرد به لی لی کردن و خوشحالی و دست زدن و همه هم با او همراه شدند و به دست کوبی و پای‌کوبی پرداختند.

چون رسم این بود که داماد در اطاق عقد و سر سفره عقد نمی‌آمد، مرا روی یک صندلی نشاندند و ایشان، پس از نیم ساعتی با پدربزرگم و پدرم، از باغ مجدالدوله و حیاط خلوت، وارد اندرون شدند و به سالن رفتند و در شاه‌نشین سالن که معمول بناهای آن دوره بود، در روی مبل مرواریددوزی شده نشستند. اول برای ایشان شربت بردند، اما چون فقط چای دوست داشت، برایش چای آوردند. بعد مادرم را خواستند و او که وارد سالن شد، چون او هم هنوز خیلی جوان بود، وزیر جنگ تصور کرد که عروس اوست و برخاست و دست مادرم را بوسید که مجدالدوله خندید و گفت:

ـ ببخشید ایشان عروس شما نیست، بلکه عروس من است.
و او جواب داد:
ـ بالاخره مادرزن من است.

پس از اندکی که صحبت کردند پدربزرگ و پدرم بلند شدند و خداحافظی کردند ور فتند. چون قدیمی‌ها خوب نمی‌دانستند که دخترشان در مقابل آنها پیش شوهر بنشیند. بعد برادرزاده ایشان آمد و دست مرا گرفت که:

ـ حالا خانم شما تشریف بیاورید پیش عموجانم.

باید باور کنید که سراپای وجودم می‌لرزید، اما خودم را نگه می‌داشتم و بالاخره به کمک خاله جانم و منیرخانم وارد سالن شدم که ایشان جلو آمد تا دم در سالن و دست مرا گرفت و بوسید و مرا برد روی نیمکت کنار خودش نشاند. من سرم پائین بود و او شروع به صحبت کرد.

کلمات را مقطع ولی شمرده شمرده بیان می‌کرد. گفت:
ـ من خیلی از خداوند متشکرم که مثل شما دختر خانم محترم و نجیبی را قسمت من کرد.
نیم ساعتی از هر طرف حرف زد و بعد مادرم را خواست و گفت:
ـ دیگر من باید بروم. من زمینی خریدم و تصمیم داشتم عمارتی برای خانم بنا کنم و بعد عروسی کنیم ولی حالا که ایشان را دیدم، نمی‌توانم صبر کنم. از فردا می‌فرستم هرجا شده منزل خوبی عجالتاً اجاره کنند تا منزل خودم تمام شود. این است که شما موافقت کنید تا قبل از ماه محرم عروسی انجام شود.
مادرم گفت:
ـ از این ساعت اختیار ایشان با شماست ولی دوازده روز بیشتر به ماه محرم نداریم، کارهایش تا آن وقت تمام نمی‌شود.
گفت:
ـ هیچ چیز لازم ندارید. من دستور می‌دهم همه گونه لوازم منزل و آشپزخانه و هرچه لازم است در همین چند روزه فراهم کنند، فقط موافقت شما را می‌خواهم.
مادرم گفت:
ـ باز هم میل خودتان است، هرطور دستور بدهید.
از مادرم خداحافظی کرد و پیشانی مرا بوسید و بعد برادرزاده‌اش را خواست و گفت:
ـ بسیار ممنونم از زحمات شما که مطابق میل من رفتار کردید.

مادرم تا دم در ایشان را همراهی کرد و من مات و مبهوت برجای ایستاده بودم.

خانم‌هایی که در اطاق عقد بودند بعضی‌هاشان از شکاف در می‌دیدند ایشان با من چگونه حرف می‌زد و چه رفتاری داشت، چون اغلب وزیر جنگ را ندیده بودند. من و مادرم هم فقط یک بار که از میدان توپخانه وارد خیابان دالان بهشت ـ خیابانی که از گوشه جنوب غربی میدان سپه به طرف کاخ گلستان می‌رود ـ روبروی در الماسیه، در شمالی کاخ گلستان می‌شدیم، ایشان را دیدیم که با همان لباس قزاقی و پیراهن چوچونچه و کلاه پوستی به رنگ خاکستری در یک ماشین رولزرویس روباز، پیش احمدشاه می‌آمد و مردم می‌گفتند: وزیر جنگ، وزیر جنگ. من و مادرم هم کناری ایستادیم که وزیر جنگ را ببینیم. ما هم همین یکبار بود که او را دیدیم و ایشان هم که اصلاً ما را ندیده بود.

در هر حال، همه خانم‌ها دور من جمع شدند که با شما چه جور حرف زد؟ شما خوشت آمد؟ و سؤال‌هایی از این قبیل که نمی‌دانستم چه بگویم و جواب کدامیک را بدهم.

مهمانها تا ساعت هشت و نه بودند و بعد رفتند و من هم لباسم را درآوردم و با افکار و اندیشه‌های خود که بسیار هم مغشوش و پراکنده بود، مشغول شدم.

روز بعد هم بعضی از دوستان جوانم که خیلی دوستم می‌داشتند آمدند و همه همین سؤال‌ها را از من می‌کردند و من هم جواب‌هائی می‌دادم.

عصر آن روز، کارتی توسط آجودانش برایم فرستاد. نوشته بود که من ساعت هفت شب برای دیدن شما می‌آیم، دستور بدهید یک نفر دم در منزل خودتان باشد که مرا راهنمائی کند. چون نمی‌خواهم که از جلو خانه و در بزرگ باغ بیایم. من به مادرم گفتم.

او اول دستور داد شام مفصلی تهیه کنند و بعد یکی از مستخدمین مرد را که فهمیده‌تر بود، خواست و گفت:

ـ تو از ساعت شش، دم در منزل خودمان می‌ایستی و موقعی که وزیر جنگ آمد، او را تا در اندرون راهنمائی می‌کنی.

و چون هوا هنوز گرم بود، کنار استخر، روبروی سالن، چند صندلی و میز گذاشتند و من هم لباس ساده خوبی پوشیدم و او درست سر ساعت هفت که نوشته بود از در وارد شد.

پدر و مادرم جلو رفتند و او را کنار استخر نشاندند و کمی صحبت کردند و بعد، پدرم بکلی از خانه بیرون رفت و مادرم پیش من آمد و گفت، حالا شما برو. با اینکه سخت خجالت می‌کشیدم، اما می‌بایست می‌رفتم. رفتم و سلام و تعظیمی کردم. جلوی پایم ایستاد و دستم را گرفت و مرا نزدیک خودش نشانید و پرسید:

ـ دیشب راحت خوابیدید؟
من هم گفتم بلی، و او از هر دری صحبت کرد و من دیدم پاکت بزرگی روی میز است که گفت:
ـ شما از فردا بایستی از کیسه خودت خرج کنی و دیگر تحمیل پدر و مادرت نباشی.

و آن پاکت بزرگ را که پر از لیره عثمانی بود به من داد. پاکت بسته بود و وفتی گفتند شام حاضر است، من و ایشان بلند شدیم رفتیم سر شام و من پاکت را به دختر دایه مادرم دادم و گفتم به مادرم بدهد. در اطاق سفره خانه، نگاهی به میز کرد و دید انواع غذاها روی میز چیده‌اند، گفت: مگر مهمان دارید؟

گفتم: خیر، فقط شما هستید.

قدری برای خودش غذا کشید و من هم برای خودم کشیدم و از خوبی غذا بسیار تعریف کرد.

بعد از شام باز به سالن رفتیم، عکس‌های خانوادگی و وسایل اطاق را تماشا کردیم. به اطاقی که مرا عقد کردند رفتیم، آنجا نشستیم و او اندکی از وضع و حال خود که چگونه از کودکی داخل نظام شده و به تدریج درجاتی را طی کرده، صحبت داشت. ساعت ده شب، از آنجایی که در کارشان خیلی منظم بود و همه روزه ساعت هفت بیدار می‌شد و سرساعت در محل خدمت بود و غالباً به سربازخانه‌هائی که خودش تأسیس کرده بود سر می‌زد، گفت:

ـ بایستی زود بروم و استراحت کنم تا صبح ساعت هفت بیدار شوم.
مادرم را صدا زدم و آمد و او خداحافظی کرد. مادرم گفت:
ـ اجازه می‌دهید روز قبل از عروسی جشن بگیریم و فامیل و دوستان را دعوت کنیم؟
گفت:
ـ من می‌خواستم روز عقد خلوت باشد. حالا هر طور میل دارید رفتار کنید و عروسی دو روز قبل از ماه محرم خواهد بود.
من و مادرم ایشان را تا دم در همراهی کردیم و گفت:
ـ من هر شب، تا شب مهمانی‌تان مزاحم می‌شوم.
مادرم گفت:
ـ منزل متعلق به خودتان است.
او رفت و مادرم پرسید: رفتارش چگونه بود؟
گفتم: خیلی مؤدبانه و سنگین و موقر بود که هیچ احساس ناخوشی نداشتم.

شب را نسبتاً راحت خوابیدم. این یک هفته را که به عروسی مانده بود، روزها با مادرم یا پیش خیاط برای لباس عروسی و سایر لباس‌ها بودیم و یا مادرم درحال تهیه مقدمات مهمانی و تعیین اسامی مدعوین با پدرم بود. آنها با هم بررسی می‌کردند که چه کسانی باید برای عصرانه روز قبل از عروسی دعوت شوند. پدربزرگم هم آمد و با مادرم و پدرم درباره شکل مهمانی و مدعوین صحبت کردند و قرار شد در باغ اندرونی پدربزرگ، چادر بزرگی بزنند و در خیابان طویل آن هم، دو طرف میز و صندلی بگذارند.

حالا باید بنویسم که در گذشته مثل حالا مرسوم نبود که فقط یک میز بزرگ و مشروب بگذارند و مهمانان، همه ایستاده، هرکس گیلاسی در دست داشته باشد و میز و صندلی‌های متفرقی برای استراحت چیده باشند.

اولاً مردانه و زنانه می‌بایست جدا از هم می‌بودند و ضمناً مجلسی که من شرح می‌دهم مخصوص خانم‌ها بود و مجلس مردانه را خود پدربزرگم از عده مخصوصی دعوت کرده بود که در همان گالری بیرونی منزلش که اغلب مجالس روضه‌اش هم آنجا برگذار می‌شد و بسیار هم بزرگ بود، بیایند.

یک دسته موزیک هم از طرف وزیر جنگ برای ساعت پنج بعد از ظهر فرستاده شد که در همان جلوی گالری موزیک می‌زدند.

برای مجلس زنانه هم یک دسته مطرب زنانه آورده بودند که زیر چادر بزرگی در باغ می‌نواختند.

جشن، در واقع یک روز قبل از عروسی شد. پانصد نفر از خانم‌ها فقط مهمان بودند که از خانواده‌های امیرسلیمانی، وشمگیر، دیباج، خانواده خانم پدر بزرگم که همگی شاهزاده خانم بودند. دوستان خانواده امیراصلانی و تمامی دوستان دیگر. ولی از طرف دامادم، همان سه خانم یعنی منیرخانم برادرزاده‌اش، مادر او و عمه شوهرش بودند.

خانم دائی جانم سردار شجاع، مرا به بهترین وجهی آراست و یک نیمتاج برلیان که مال پدربزرگم بود و بر سر اغلب عروس‌هایی که دوست می‌داشت، می‌گذاشتند، بر سر من زدند.

قبلاً یکی از عمه‌هایم، نوه نایب‌السلطنه کامران میرزا که از سایرین خانم‌تر و باسلیقه‌تر بود آمد که ببیند آرایش و لباس من بی‌نقص باشد و وقتی مرا دید گفت:

ـ واقعاً همه چیز برازنده صورت قشنگ ملکه توران است و لباس و آرایشش هم نقص ندارد.

آنگاه با خواهرم که او هم در عقد پسردائی‌ام بود و زن دائی و عمه خانم به مجلس جشن رفتیم.

به محض ورود، تمام خانم‌ها از جا برخاستند و به دست زدن و مبارک باد پرداختند و اغلب‌شان که مرا خیلی دوست می‌‌داشتند، می‌گفتند: ماشاءالله و خدا حفظ کند، و آنهائی هم که تا آن روز مرا ندیده بودند، می‌گفتند:

ـ ما نمی‌دانستیم که مجدالدوله نوه‌ای به این زیبائی دارد که برای پسران خودمان بگیریم.

چند تا از شاگردهای مدرسه هم بودند که خندان و شادان می‌آمدند و تبریک و تهنیت می‌گفتند.

ابتدا مرا به چادر عده‌ای از شاهزاده خانم‌ها و خانم‌های اعیان راهنمائی کردند، همه مرا بوسیدند و مبارک باد گفتند. بعد هم از برابر همه خانم‌ها گذر کردم، همه تهنیت‌گو بودند. و موزیک هم که متوجه شده بود عروس وارد شده است، شروع به نواختن آهنگ مبارک باد کرد که صدایش تا چند منزل اطراف می‌رفت و مطرب‌ها هم شروع کردند به آهنگ مبارک‌باد که عوالمی داشت و همگی را خوشحال می‌کرد.

در این موقع پدربزرگم وارد مجلس شد و چون مسن بود، خانم‌ها از او رو نمی‌گرفتند. او به همه خوش‌آمد گفت و بعد از ردیف خانم‌های بزرگتر، تمام مستخدمین که پشت صندلی‌ها ایستاده بودند، به همه یک پنجهزاری زرد که آن موقع رسم بود، دلمه داد و همه را خوشحال‌تر کرد و فریاد مبارک باد همه فضا را پر کرده بود.

پدربزرگ مرا بوسید و به خانم‌ها گفت: نوه من چطور است؟

و همه گفتند: ماشاءالله بسیار قشنگ و دلپذیر است.

بدین ترتیب، آن روز فراموش نشدنی به پایان رسید و کم‌کم خانم‌ها به اطاق مخصوصی که چادرهای خود را آنجا گذاشته بودند می‌‌رفتند و چادر سر می‌کردند و خداحافظ و مجلس عروسی تا ساعت نه شب ادامه داشت.

فردای آن روز، می‌بایستی شب مرا به خانه داماد ببرند که در واقع شب عروسی بود و من برعکس همه که خوشحال بودند، حس ششمی داشتم که غمگینم می‌ساخت و آن شادی و خوشحالی که هر عروسی در چنین شبی باید داشته باشد من نداشتم و در اندیشه‌های آشفته و درهمی غرق بودم. بعد از ظهر، باز شروع کردند به آرایش من. ساعت شش بعد از ظهر چند ماشین آوردند و چون آن وقت‌ها هنوز در تهران اتومبیل زیاد نبود، چندین کالسکه و درشکه هم آوردند.

من با تور سر و چادر ساتن که بر سر داشتم برای خداحافظی پیش پدر و مادرم رفتم، اما جلوی اشکم را نمی‌توانستم بگیرم و مادرم نیز بی‌اختیار اشک می‌ریخت.

سرانجام، با همان خاله جان کوچکم، خانم بیات، در یک اتومبیل که سراسر پوشیده از گل بود و خواجۀ پدربزرگم حاج بلال خان کنار راننده نشسته بود و بقیه که بیش از بیست نفر بودند در اتومبیل‌های دیگر و کالسکه‌ها و درشکه‌ها، از همان برابر خانه مجدالدوله که محوطه بزرگی بود، به طرف خیابان شاهپور و خانه‌ای که برای ما اجاره کرده بودند، راه افتادیم.

خانه، با دو باغچه بزرگ و عمارتی وسط آن، در چهارراه یوسف‌آباد، خیابان شاهپور قرار داشت. جلو خانه مجدالدوله جمعیت زیادی که متوجه شدند امشب عروس را می‌برند، جمع شده بودند و اتومبیل‌ها و کالسکه‌ها نمی‌توانستند حرکت کنند تا بالاخره پاسبانها آنها را به عقب راندند و راه باز شد و با این حال تا انتهای کوچه، جمعیت ایستاده بود و ماشین‌ها با زحمت می‌گذشتند. راه چندان دور نبود و وقتی به منزل داماد رسیدیم، وزیر جنگ (سردار سپه) خودش با دو سه نفر آجودان، دم در منزل ایستاده بودند و تا حاج بلال خان خواست پیاده شود و در اتومبیل را برایم باز کند، داد زد که: «چرا اینقدر طول می‌دهی تا پیاده شوی» و خودش جلو آمد و در را باز کرد و دست مرا گرفت و پیاده شدم و بعد هم خاله جان پیاده شد.

مرا تا طبقه دوم عمارت که ده دوازده پله بود، برد. آنجا سالن غذاخوری و اطاقهای دیگر قرار داشت. ابتدا چادر از سرم برداشت و داخل سالن پذیرائی شدیم. بعد هم خانم‌های دیگر که همراه بودند، آمدند و ایشان برای اینکه خانم‌ها راحت باشند، به اطاق دیگر رفت.

پس از صرف شربت، در اطاق دیگر میز شام حاضر بود ولی عده‌ای از خانم‌ها رفتند و بعضی ماندند.

شام سردار سپه و مرا روی میز دیگری در اطاق دیگر مهیا کرده بودند که البته من پیش ایشان رفتم و پس از گپ و گفتگو، متوجه سرم شد که موهای بور و پرپشت مرا بالا زده بودند و گفت:

ـ چه سر قشنگی برایت درست کرده‌اند! و چه لباس خوبی پوشیده‌ای!

حرف‌های دیگری هم زدیم که گفتند شام حاضر است و رفتیم برای شام. من چنان که عادتم بود، شام خیلی مختصری خوردم و ایشان پس از صرف شام یک چای هم نوشیدند و بعد به روزنامه‌هائی که روی میز بود نظر انداختند و گفتند: من شبها معمولاً قسمت‌های مهم این روزنامه‌ها را می‌خوانم که در جریان امور باشم، ولی امشب فقط نگاهی به آنها می‌اندازم.

من، دیگر مهمان‌ها را ندیدم. آنها پس از شام رفته بودند. فقط خانم دختر عمه مادرم آنجا مانده بود.

چهار کلفت هم با من فرستاده بودند که یکی زن عاقله‌ای بود که سابقاً هم با همسر قبلی مجدالدوله، دختر رکن‌الدوله، چند سالی در خانه پدربزرگم بود، یکی هم از مستخدمین زنجانی خود پدر بزرگم بود که دو خواهر بودند، به اسم گوهرتاج و مشتری. مشتری را به من داده بودند و بعد هم دایه‌ام و خواهر او به اسم سکینه سلطان که هر کدامشان کاری را بر عهده داشتند. یکی صندوق‌دار و مشتری باجی، پیشخدمت و یکی برای قهوه‌خانه و دایه‌ام هم، اگرچه آشپز مرد آورده بودند، مأمور رسیدگی به غذاها بود.

روز بعد، البته دیگر کسی نیامد، فقط دخترعمه مادرم و برادرزاده ایشان، منیرخانم که شب قبل آنجا بودند، تا عصر ماندند.

ایشان، مطابق معمول خودشان، ساعت هفت بیدار شدند و ساعت هشت از منزل رفتند و ناهار را هم در بیرونی خانه‌ای که در خیابان سپه بود، صرف می‌کردند.

آن روز اول عروسی، از چندین طرف: پدربزرگم، خانمش، پدرم، مادرم، دو تا از خاله‌هایم و دیگران که نامشان را به خاطر ندارم، هدیه‌های مبارک باد برای ما می‌آوردند.

پدربزرگم، یک شمشیر طلای قدیمی بسیار ممتاز برای وزیر جنگ و خانمش، یک طاقه شال کشمیری برای من و سایرین هم غالباً شال ترمه فرستاده بودند.

از این پس، او شب‌ها ساعت هشت می‌آمد، ساعت نه شام می‌خورد و ساعت ده می‌خوابید. صبح ساعت هفت بیدار می‌شد و فقط دو استکان چای می‌نوشید و ساعت هشت از منزل بیرون می‌رفت و تا دو ماه، این برنامه، به همین ترتیب ادامه داشت.

پس از یک ماه، من احساس کردم حالم دگرگون شده است. از بوی غذا بدم می‌آمد و حالت تهوع و ناراحتی داشتم و هر روز هم حالم بدتر می‌شد ولی شبها که ایشان می‌آمدند، سعی می‌کردم که خودم را نگه دارم و جلوی او، حالم تغییر نکند. اما هرچه اصرار می‌کرد، شام نمی‌خوردم و به بهانه‌ای می‌گفتم میل ندارم یا قبلاً چیزی خورده‌ام.

چند شبی به همین صورت گذشت و بالاخره مشتری باجی که سفره را بر می‌چید و خدمت سر شام با او بود و اصرار ایشان و انکار مرا در شام خوردن می‌دید، گفت:

ـ معذرت می‌خواهم، اصرار نفرمائید، چون ایشان تصور می‌کنم به سلامتی حامله شده‌اند و روزها هم حال خوشی ندارند. حالا اگر اجازه بدهید فردا بگوئیم دکتر ایشان، که دکتر منصور شریف هستند، بیایند ایشان را ببیند.

او خندید و بسیار خوشحال شد و گفت:
ـ البته، فردا حتماً بگوئید دکتر بیاید و حال ایشان را ببیند.
و بنا کرد با من شوخی کردن و اظهار خوشحالی و شادمانی.
روز بعد دکتر آمد و پس از تبریک و تعارفات، وقتی نبض مرا گرفت، گفت:
ـ مبارک است، شما حامله هستید.
آدم‌ها همه خوشحال شدند و شب که ایشان آمدند، مشتری باجی آمد جلو و تعظیم کرد و گفت:
ـقربان، دیشب من عرض کردم و امروز هم دکتر تصدیق کرد که خانم به سلامتی حامله شده‌اند.
گفت:
ـ چه بهتر، چه بهتر، امید است که پسری تحویل من بدهد.
روز بعد هم به مادرم خبر دادند که البته خوشحال شد و چون خودش از تعداد زیادی که زائیده بود عاجز مانده بود، گفت:
ـ خداکند مثل من هر سال یکی نزاید که خیلی زحمت دارد و گرفتار خواهد شد.

البته مادرم پس از یک هفته به دیدن من آمده بود و بعد هم هفته‌ای یکبار به من سر می‌زد.

یک روز هم پدربزرگم از صبح جمعه که ایشان تعطیلی داشتند، ما و پدر و مادرم را به ناهار در حوضخانه شمیرانش دعوت کرد. حوضخانه در یک باغ قدیمی ولی بسیار قشنگ قرار داشت.

پدر و مادرم آمدند منزل ما و ما از صبح رفتیم ولی سردار سپه بعد از ظهر آمد و چون در شمیران هنوز جائی را برای تابستان نخریده بود، در جستجوی باغ خوبی بود که برای تابستان بخرد.

حوضخانه را خیلی خوب درست کرده بودند. دور استخر کوچکی که میان حوضخانه بود، سینی‌های قشنگی پر از میوه با گل‌های زیبا قرار داده بودند. ناهار هم تهیه شده بود که ما خودمان بودیم. پدربزرگم و خانمش، پدر و مادرم، خواهرم و برادر بزرگم و چند نفر از عمه‌های کوچک، پسر و دخترمکرم‌الدوله، خانم مجدالدوله که هنوز کوچک بود.

ساعت چهار بعد از ظهر وزیر جنگ آمد و خیلی منظره حوضخانه را پسندید، نشست و مثل همیشه غیر از چای چیزی نخورد و بعد با پدربزرگم رفتند برای گردش باغهای اطراف، تا خیابان سربالائی که نهر آبی از میانش می‌گذشت و در قسمت شمالی حوضخانه قرار داشت.
[ادامه دارد]

[بخش یک]   [بخش دو]   [بخش سه]   [بخش چهار]   [بخش پنجم]   [بخش ششم]

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۲ / معدل امتیاز: ۴

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=76668