خاطرات شاهپور غلامرضا پهلوی: بیوه شدن ملکه توران در آغاز جوانی (۵)

دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۶ برابر با ۲۶ ژوئن ۲۰۱۷


شاهپور غلامرضا پهلوی سومین پسر رضاشاه و تنها فرزند او از ملکه توران است. خاطرات وی زیر عنوان «با پدرم رضاشاه، با برادرم، محمدرضاشاه» حاصل گفتگوی طولانی او با ایمان انصاری است که توسط نشر فرزاد در سوئد به چاپ رسیده است.

شاهپور غلامرضا چندی پیش در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ۹۶ در موناکو درگذشت.

بخش‌هایی از کتاب «با پدرم رضاشاه، با برادرم محمدرضاشاه» را که حاوی یادمانده‌ها و نکته‌های تاریخی است در چند نوبت خواهید خواند.

[بخش یک]   [بخش دو]   [بخش سه]   [بخش چهار]   [بخش پنجم]   [بخش ششم]

بخش چهار: بیوه شدن در آغاز جوانی، با یک فرزند شیر خواره در بغل!

مردم زرق و برق ظاهر را می‌بینند و غبطه می‌خورند، از دلهای مالامال از اندوه خبر ندارند!

اما تمام این مهربانی ها و پذیرایی‌ها اندکی از بار گران اندوه من کم نمی‌کرد. زیرا این پیش آمد ناگهانی برای خودم و کسالت دائمی مادرم، مرا آسوده نمی‌گذاشت و غمگین و افسرده بودم.

خاله مادرم، همسر علاء‌السلطنه بود و از او سه پسر داشت، حسین علاء که وزیر دربار و نخست وزیر ایران شد، دکتر علاء که پزشک متخصص بود و سومین،  جمشید علاء بود که شغل او را به خاطر ندارم.

دکتر علاء در شمیران باغی داشت و من و مادرم چند روز بعد پیش او رفتیم و بعد از شناسایی وتعارفات معمول، او را کاملاً معاینه کرد و گفت:

ــ خانم، شما حامله هستید.
مادرم گفت:
ــ تا به حال دوازده فرزند به دنیا آورده ام، چرا هیچ وقت این حالت را نداشته ام؟ این چه نوع حاملگی است که همه ماهه، عادت ماهانه معمول هم پیش می‌آید؟
دکتر به فکر فرو رفت و گفت:
ــ بهتر است شما خودتان را به یک قابله زن که تحصیلات پزشکی هم داشته باشد، نشان بدهید، چون در هر حال شما حامله هستید.

مادرم اندکی خیالش راحت شد و آمدیم خانه. البته او به دلیل ناراحتی که داشت بیشتر استراحت می‌کرد و کمتر از همیشه برای دستور دادن و سرکشی به کارهای خانه می‌پرداخت و بیشتر اوقات پسرم را که دیگر بچۀ قشنگ و بامزه ای شده بود، در اطاق خودش نگاه می‌داشت و سخت به او علاقمند بود.

چندی بعد، پدرم از مسافرت و حکومت خمسه برگشت و بیرونی را برایش مرتب کردند که از دوستانش در آنجا پذیرائی کند.

دوستان واقعی پدرم البته از جریانی که برای من پیش آمده بود، اظهار تأسف می‌کردند و دشمنان هم طبیعی است که شاد بودند.

بعد هم ماه محرم پیش آمد و مجدالدوله که هر سال روضه خوانی را در تهران و در آن گالری بزرگ برپا می‌کرد، به علت گرمای هوا تصمیم گرفت امسال در همین باغ بیرونی شمیران برگزار کند.

در باغ بیرونی شمیران، چادرهای بزرگی زدند و مهمانان را به آنجا خواندند. روضه خوانهای همیشگی هم از تهران می‌آمدند و پول رفت و آمد را هم می‌گرفتند. چادر بزرگی هم برای خانم ها، کنار چادرهای دیگر زدند و با یک پرده توری، چادرها را از هم سوا کردند. در چادر مخصوص آقایان، مجدالدوله می‌نشست و از مهمانان پذیرایی می‌کرد.

ما تقریباً ده روز تمام مشغول مراسم روضه بودیم و مجدالدوله، طبق معمول هر روز، وقتی روضه تمام می‌شد به آنهایی که آمده بودند، سکه پنج شاهی می‌داد و آقایان هم هر کدام مشتی پنج شاهی می‌گرفتند و می‌رفتند. بعد به چادر خانم‌ها می‌آمد و آنها تا از او پنج شاهی نمی گرفتند، نمی رفتند و به هر حال هم روضه بود و هم تماشا.

یک روز هم احمد شاه را دعوت کرد و ایشان آمدند و آن روز دیگر روضه حسابی برپا بود.

روضه خوانی تمام شد و در هر حال برای مجدالدوله تفاوتی نداشت که روزی سردار سپه دامادش بود و حالا نیست. او زندگی را بر طبق روال خودش می‌گذرانید. تنها صدمه این وصلت به من و مادرم وارد شد که من شب و روز در این اندیشه بودم که چرا سرنوشت من باید چنین باشد که در سرآغاز جوانی، با یک فرزند کوچک شیرخواره، بیوه شوم و مادرم هم خودش که حال خوشی نداشت و غصه من هم بار دلش بود.

ما کمی زودتر به تهران برگشتیم که مادرم خودش را به دکتر و قابله زن نشان بدهد. یعنی ماه صفر که تمام نشد، اول شهریور ماه ۱۳۰۲ به شهر آمدیم.

چند روز بعد با مادرم پیش یک خانم دکتر اروپایی، مادام در مس، رفتیم که قابله هم بود و پس از معاینه کامل گفت:

ــ تردید ندارم که هشت ماهه حامله هستید، اما چرا ناراحتید نمی فهمم ولی ماه دیگر خودم می‌آیم و بچه را به دنیا می‌آورم.

این خانم با این که دکتر و قابله بود، متوجه نشد که بچه خارج از رحم درست شده و گرفتاریهای مادرم ناشی از آن است. اگر او فهمیده بود، فوری دستور سزارین می‌داد و بچه را در می‌آوردند و مادرم هم سالم می‌ماند.

به منزل برگشتیم. مادرم برای این که من غصه ای به غصه هایم اضافه نشود، درد خود را پنهان می‌کرد و چیزی نمی گفت ولی من کاملاً می‌دیدم و حس می‌کردم او درد می‌کشد و در عذاب است.

چند روز بعد، وزیر جنگ پیغام داد که چرا این بچه را نمی آورید من ببینم؟ مادرم فوری دستور داد لباس قشنگی برای بچه تهیه کردند و با لَله و دایه‌اش او را پیش پدرش بردند. بچه واقعاً قشنگ بود، سفید، با موهای فرفری بلند. نزدیک شهر همان حمدالله خان او را به حیاط خلوت دیوانخانه برد، تا وقتی ایشان برای ناهار می‌آیند، او راببینند.

دایه می‌گفت:

ــ نیم ساعتی صبر کردیم تا وزیر جنگ آمد، چشمش که به بچه افتاد، گفت: ماشاء‌الله و او را مدتی در بغل گرفت و گفت: پسر قشنگی است، خانم حالش خوب است؟

دایه گفت:
ــ جواب دادیم، بله ولی خانم بزرگ حالشان خوب نیست وبیمارند.
ایشان دیگر چیزی نگفتند و انعامی به دایه دادند و گفتند:
ــ اقلاً ماهی یکبار بچه را پیش من بیاورید.

آنها تعظیمی کردند و مرخص شدند و نیم بعد از ظهر به خانه آمدند و حرف هایشان را برای ما گفتند.

چند روز بعد شنیدم که ایشان باز عروسی کردند و این بار دختری از خانواده دولتشاهی‌ها گرفته‌اند و از قراری که یدالله خان، آجودانش، برای دختر دایه مادرم تعریف کرد، دستور داده بود اطراف خیابان عروس را هر چه دیدند دور کنند تا این یکی را هم مثل آن بیچاره، بلائی سرش نیاورند. پیش خود گفتم: این بدشانسی‌ها نصیب من بود که از اول هیچ کس در فکر بلاهائی که ممکن بود بر سرم بیاید، نبود.

باری یک ماه بعد، مادرم چند روز قبل از آنکه فارغ شود، بچه در شکمش مرد، برای این که راه آمدن نداشت و کسی از دکترها هم متوجه نشد که باید او را به بیمارستان ببرند و سزارین کنند و شش روز پس از این حالت، مادرم احساس درد زایش کرد و من و خواهرم تمام شب را تاصبح پیش او بودیم و او تا صبح نخوابید.

صبح پدرم از پیش مهمانهایش آمد و گفت: بفرستید همان مادام درمس و قابله همیشگی را بیاورند و تا یکی دو ساعت بعد، هر دو آمدند و قابله قدیمی هر چه امتحان کرد، اثری از بچه در رحم ندید و مادام درمس هم هر چه گوش داد، صدای زدن قلب بچه را نشنید ولی هیچ کدامشان فکر نکردند که او را به بیمارستان بفرستند.

تا ظهر، همه دورش جمع بودند و هر کس حرفی می‌زد ولی هیچ کس اصل موضوع را نمی فهمید و مادر بیچاره‌ام هم از درد به خود می‌پیچید و دیگر هیچ نمی گفت و فقط به خواهرم که صدایی خوش داشت گفت:

ــ زمان جا، قدری با صدای بلند برایم قرآن بخوان.

من هم حیران و سرگشته می‌گریستم و نمی دانستم چه باید بکنم ولی حس می‌کردم که دارد بلائی بر سر ما نازل می‌شود.

مرگ مادر

نزدیک ظهر، بلا نازل شد و مادرم جان به جان آفرین تسلیم کرد و با کوهی از درد و اندوه در سن چهل و یک سالگی، سنی که امروزه مردم خود را جوان و شاداب می‌دانند برای همیشه خاموش شد.

در این هنگام، مجدالدوله و خانمش هم آمدند ولی دیگر کار از کار گذشته بود. مادرم را رو به قبله خواباندند و ما به گریه افتادیم. چهار دختر کوچک از چهار ساله تا هشت ساله، یک پسر هفت ساله و من که بزرگتر از همه بودم تازه بیست سالم شده بود و خواهرم ملکه زمان تازه هیجده سال داشت و برادرانم یکی پانزده و دیگری چهارده سال داشتند. مادرم، ده اولاد قد و نیم قد را تنها گذاشت و از صدمات روزگار و ظلم مردم خلاص شد و در عین جوانی، با دلی پر از درد و غم، چشم از جهان پوشید.

ناله ها و گریه های ما بچه ها و بزرگ ها و مستخدمین، چنان به هوا برخاست که همسایگان روی بام ها آمدند و بی آنکه بدانند چه واقع شده با ما همدردی می‌کردند.

من که خود سینه ای پر درد و آه داشتم، از هوش رفتم، اما در حیاط بیرونی، چادری زدند و دلاک حمام مادرم را خواستند و مادر نازنین مرا در آن چادر شستند و کفن پوشاندند. همسایگان هم که دیگر دانستند چه پیش آمده، به گریه افتادند، زیرا در تمام دوران همسایگی، جز بزرگواری و خانمی و مهربانی از این بانوی کم نظیر، چیزی ندیده بودند.

پدر بزرگم نیز به شدت می‌گریست و واقعاً شرح دل سوختن ها و اندوه آن روز را نمی شود نوشت و ماتمی را که سراسر خانه را فرا گرفته بود، نمی توان وصف کرد. چشمی نبود که گریان نباشد و دلی نبود که نالان نباشد.

سه بعد از ظهر پیکر مادرم را به طرف حضرت عبدالعظیم بردند و آنجا در اطاق معروف به اطاق مجدالدوله که عموی پدربزرگم بود، گذاشتند. البته عده ای هم همراه رفته بودند ولی ما را در اطاقی گرد آوردند و خاله ها و دائی ها هم آمدند و اطاق را گریه و ماتم گرفته بود.

سالن را برای مجلس ختم آماده کردند ولی ما تا آخر شب جز گریه کاری نداشتیم و نمی توانستیم داشته باشیم. بعد شام بچه ها را دادند و آنها را بردند که بخوابانند.

من تا صبح نتوانستم بخوابم و به روزگار سیاه خودم و بدبختی ها و دشواری هایی که از هر طرف به من هجوم می‌آوردند، می‌اندیشیدم و آنقدر در کار خودم فرو مانده بودم که بچه خودم را از یاد برده بودم.
[ادامه دارد]

[بخش یک]   [بخش دو]   [بخش سه]   [بخش چهار]   [بخش پنجم]   [بخش ششم]

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=79986