پرستو میر (+عکس) تهران بزرگ، کیلومتر ۱۸ جاده تهران ساوه، منطقه باسکول (نزدیک اسلامشهر یا همان شادشهر قدیم) با تعداد زیادی گاراژ تعمیرات و پارکینگ ماشینهای حمل و نقل سنگین و متوسط. زمانی حدود ۳۰ سال پیش، این منطقه بیابانی بود که با وزش هر تندبادی خاک این منطقه را بر سر مردم «شادشهر» و مناطق مسکونی اطراف آن مثل «شاتره»، «باغ فیض» و «موسیآباد» میریخت.
امروزه، داستان همان داستان است و فقط از برکت وجود گاراژها، کارخانهها و شهرکهای مسکونی بین آنها مثل «گُلشهر»، و همچنین احداث بزرگراه تهرانـ ساوه و بزرگراه آزادگان جزو منطقه ۱۸ شهرداری تهران محسوب شده و بخشی از کلانشهر تهران را تشکیل میدهد.
داستان شیوه غمانگیز زندگی مردم و کاسبهای این منطقه نیز همان داستان قدیمی سه دهه پیش است. صدای عبور مکرر کامیونها و تریلیهای سنگین از جاده، گرد و خاک و مردمی که زمانی همگی روستانشین بودند و برای کسب درآمد و زندگی بهتر روستاها را رها کرده و طی سالها در شهرکهای میان این گاراژها به این نوع زندگی که اصلا در بحث منزلت انسانی جایگاهی ندارد خو گرفتهاند و در طول سه دهه، نوع زندگی آنها خود تبدیل به یک فرهنگ خاص شده است.
مردم فقیر زیاد در اینجا پیدا میشود ولی اشتباه نکنید؛ این ناحیه بیابانی جنوب غربی تهران ثروتمند هم دارد. صاحبان گاراژ و زمینهای دیگر با کاربری متفاوت که در اوایل انقلاب زودتر از دیگران از روستاهای همدان، زنجان، گیلان، کردستان، لرستان و غیره با فروش زمینهای زراعی و گلههای دام خویش به اینجا آمدند تا «تهرانی» محسوب شوند چرا که در آن زمان روش زراعی آنها به صورت دیمیبود و درآمد کشاورزی و دامداری به همراه کمبود آب کفاف زندگی آنها را نمیداد.
آنها زودتر از بقیه رسیدند و در آن بلبشوی فروش غیر قانونی و بی حساب و کتاب زمینهای بایر و همچنین نبود سیستم کارآمد برای تعریف کاربری این زمینها، صاحب هکتارها زمین شدند و به قول خودشان از «همدهاتی»های خودشان جلو زدند.
خبرها زود میپیچد و به باقی اهالی روستاها میرسد و دسته بعدی روستاییانی هستند که زمین و دامی هم نداشتند و مهاجرت را با همان قصدی که گفته شد انتخاب کردند. اما سهم بسیار کمی از زمین به آنها رسید که فقط در حد خرید یک خانه یک طبقه ویلایی ۷۰ متری بود که نه سند درست و حسابی داشت و نه تاسیسات کاملی. از چه کسانی خریدند؟ از همان مهاجران دسته اول که زمینهای خریداری شده را تفکیک کرده بودند و تعداد زیادی خانههای کوچک ساخته بودند.
از آب و برق و گاز خبری نبود. تلفن را که اصلا فراموش کنید؛ آنها نیازی هم به خط تلفن احساس نمیکردند. در هر محله منبعهای آب بودند مثل برج برافراشته که تنها بخشی از آب مورد نیاز مردم منطقه را تامین میکرد. فقط یک خط اتوبوس از منطقه «شمشیری» واقع در جنوب منطقه مهرآباد برای شادشهر و شهرکهای بی حساب و کتاب ساخته شده اطراف وجود داشت که بعدها خطوط مینیبوس و تاکسی خطی هم به آن اضافه شد.
اوایل دهه هفتاد خورشیدی بالاخره شهرداری تهران مجبور شد به خاطر اعتراضهای مکرر مردم منطقه که گاهی به خشونت هم کشیده میشد شبکه آب شادشهر را که الان دیگر «اسلامشهر» شده بود به شبکه آب تهران متصل کند.
در میان مردم این منطقه، قشر متوسط جامعه بسیار کم دیده میشود و اکثریت زیر خط فقر هستند و دارای اقلیتی ثروتمند هم هست که به انواع گوناگون از تنگدستان بهرهکشی میکنند و بر اساس منطق متوسط و ثروتمندنشین تهران «شاسی بلند» سوار میشوند حتی لکسوس! مانند سایر مناطق فقیرنشین تهران اعتیاد و فحشا و فرهنگ خشونت خاص آن منطقه شکل خود را گرفته است ولی در این گزارش روی زندگی روزمره کسبه گاراژها و وابستگان آن حرف خواهیم زد.
بپردازیم به وضعیت و نوع زندگی در گاراژهای منطقه. هر گاراژ در محیط داخلی خود چندین مغازه و انواع تعمیرگاه ماشینهای سنگین را جای داده که همگی این مغازهها اجارهای هستند. هر گاراژ حداقل یک نگهبان شبانهروزی دارد و البته تعدادی سگ ولگرد که با ساکنان گاراژ خو گرفتهاند و معمولا همیشه گرسنه نگه داشته میشوند تا پاچه غریبهها را بگیرند. در این میان صاحب هر گاراژ به اصطلاح «کف گاراژ» خود را به یک یا دو نفر (که همان نگهبانها هستند) اجاره داده که ضمن انجام امور نگهبانی در آن منطقه نا امن، روزی خود را از گرفتن پول تعداد شبهایی که ماشینهای سنگین در آنجا میمانند به دست میآورند. شبی ۵۰۰۰ تومان برای هر ماشین سنگین.
صاحبان مغازهها در کار خود چیرهدست شدهاند و اکثراً از شاگردی در هنگام نوجوانی کار را آغاز کردهاند. سواد درست و حسابی ندارند. اکثرشان اهل مصرف تریاک و مخصوصاً شیره تریاک هستند.
یکی از دوستان نگارنده نزدیک ۶ ماه برای انجام پروژهای در اتاقی کثیف در بالای یکی از این مغازهها بدون هیچ امکاناتی (به جز برق مورد نیاز کامپیوترش) زندگی کرده است. میگفت کسبه از کم شدن کار گله دارند و بیشتر وقت خود را در داخل کارگاه و مغازه خود به اصطلاح سرشان داخل گوشی و تبلتشان است، معمولا حتی بلد نیستند اس ام اس بفرستند اما در تلگرام و اینستاگرام فعالند! دنبال چه میگردند؟ معمولا کلیپهایی که در فضای مجازی پخش میشود و اکثرا مربوط به خوانندگان و هنرپیشگان سینماست. میگفت آقا هارون فایبرگلاسکار میگوید هر روز میآییم و روز را شب میکنیم تا با همسرمان دعوایمان نشود و فقط نشان دهیم که داریم کار میکنیم!
بیشتر آنها تا دیروقت، حتی گاهی تا ۱ نیمه شب، حتی جمعهها، در محل کار خود میمانند و با رانندههایی که به گاراژ آمد و رفت میکنند دمخور هستند و شبها هم بساط تریاک و سیخ و سنگ به راه است. همچنین بساط تعریف خاطره و شوخی و فحشهای رکیک به جای شوخی. میگویند اگر تریاک نباشد اصلا توان جسمی کار نداریم مهندس! به دوستم چنین گفته بودند. مرام خاصی هم دارند چیزی شاید شبیه لوطیگری قدیم. در غذا و نوشیدنی و ابزار کار و مواد مخدر یکدیگر شریک شدهاند و کسبه هر گاراژ را میشود یک کلونی کوچک دانست. برای یکدیگر اسمهای مستعار هم میگذارند: «علی داستان»، «جمشید سرباز» و…
کف اکثر گاراژها آسفالت نشده و خاکی است. آب و هوای منطقه بیابانی و وزش همیشگی باد و گرد و خاک هست مخصوصاً با آن همه رفت و آمد ماشینهای سنگین در زمین خاکی گاراژ. در هنگام باران هم گِل خاک رُسی است که بسیار چسبنده است و با خاصیت چسبندگیاش راه رفتن را دچار مشکل میکند. آب سالم در آنجا کالایی است که آسان به دست نمیآید. هنوز خیلی از مغازهدارها و تعمیرگاههای گاراژ از آب چاه استفاده میکنند. توالت بدون شیر آب و چراغ روشنایی و روشویی! حمام را که دیگر حرفش را نباید زد وگرنه بچه سوسول محسوب میشوی. باید آفتابه را از جایی که پنهانش کردهای ببری حدود ۲۰۰ متر آنطرفتر و از منبع آب پُرش کنی و برگردی تا توالت. کارت که تمام شد باید صابونت را از داخل قوطی در بیاوری و با آب منبع دستت را بشویی و دست آخر آفتابه را تحویل صاحبش بدهی یا جایی پنهانش کنی.
نگهبانها با چهرههای تکیده و نگاهی آکنده از درد که حتماً پشت آن، داستان تلخی نهفته است در این گاراژها از همه نگونبختتر هستند. یک چیزی شبیه کیوسک دارند شاید در ابعاد دو و نیم در ۴ متر. ورود و خروجها را یادداشت میکنند و هنگام خروج هر تریلی بحث سر شبهای ماندن و مبلغ کرایه پارک در کف گاراژ و غیره است. گاهی هم کارشان سر یک اختلاف حساب مثلا ۵۰۰۰ تومانی به کتککاری میکشد. معمولا افرادی که کاملا بی کس و کار هستند تن به چنین کاری، یعنی نگهبانی شب و روز گاراژ، روی میآورند. انسانهای نگونبخت از همه جا رانده و مانده. آنجا که باشی میفهمی «آخر دنیا» میتواند مفاهیم مختلفی داشته باشد و ممکن است در همین نزدیکیها باشد!
تعمیرکاران و مغازهدارها با اینکه از کمبود کار شکوه میکنند اما از نظر دوست مهندس ما درآمدشان از یک مدیر رده میانی بیشتر است و گاهی تا ۱۶ میلیون در ماه میرسد! اما کاملا مشخص است که زندگی خانوادگی درست و درمانی ندارند وگرنه چرا باید اینقدر در گاراژ وقت تلف کنند و کارشان را خیلی کند انجام بدهند؟ مگر زن و بچه ندارند؟ اینها سئوالاتی است که در گاراژ که هستی به هیچ وجه نباید در جمعشان بپرسی. فقط به طور خصوصی ممکن است بتوانی مطرح کنی و آن هم در صورتی که با یکی از آنها دوست شده و اعتمادش را جلب کرده باشی. با این درآمد اکثراً زندگی در داخل شهر تهران را نوعی لوسبازی میدانند و به اقامت در اسلام شهر و شهرکهای اطراف افتخار هم میکنند! این یکی از ویژگیهای همان فرهنگ خاص است که به آن اشاره شد.
معلوم است از خانواده و همسرانشان بریده اند (البته به جز تعداد معدودی). پای درد دلشان که مینشینی، چیزهای جالبی میشنوی؛ مخصوصاً رانندههایی که گاهی برای تعمیر ماشین سنگین خود میآیند و چند روزی در محوطه گاراژ پرسه میزنند و شبها هم در همان کابین تریلیشان میخوابند.
رانندههای ماشینهای سنگین هم عالمیدارند که تشابهاتی با «بچههای گاراژ» دارد. همیشه دور از خانواده و نوعی آوارگی و نا آرامیخاص. در صندوقهای نصب شده در دو طرف تریلیشان همه چیز دارند. از وسایل پخت و پز غذا تا انواع دارو، مواد مخدر، مشروبات الکلی، و حتی انواع ادویهجات! دوست مهندس ما میگفت، شبی جمشیدسرباز آمد و او را به شام دعوت کرد؛ با خودش گفته بود حتماً در حد یک ساندویچ و از اینجور چیزهاست اما با کمال تعجب دیده بود که جمشید در صندوقها را باز کرده و برنج دم کرده و دارد جوجه کباب آماده میکند! میگفت، همه چیز داشت و در حد یک رستوران متوسط از من پذیرایی کرد آن هم با آبجو! جمشید سرباز از آوارگی و جدایی از همسرش و همچنین از بریدن و قطع ارتباط با خواهران و برادرانش گفته بود و دست آخر هم هنگام خداحافظی و شب بخیر گفتن به دوست ما گفته بود: امیدوارم دفعه دیگه که اینجا اومدم نبینمت! و منظورش این بود که اینجا جای امثال تو نیست. صبح فردا، جمشیدسرباز به سوی هرات افغانستان حرکت کرده بود.
دوست ما میگفت: در حدود آن ۵-۶ ماه که در آنجا بودم از نزدیک با نوع خاصی از آوارگی آشنا شدم، آوارگی در چند صد متری خانه و خانواده!