این متن، ترجمهی یکی از سلسله گفتارهای رادیویی «اریش فروم» روانکاو برجستهی آلمانی (۱۹۸۰-۱۹۰۰) است که با عنوان «روانشناسی برای غیر روانشناسان» در تاریخ اول نوامبر سال ۱۹۷۳ از رادیو «Süddeutscher Rundfunk» پخش شده است. سلسله گفتارهای یادشده را هانس یورگن شولتز Hans Jürgen Schultz در کتابی با نام «دربارهی عشق به زندگی» Über die Liebe zum Leben منتشر کرده است.
برای خوانندهی این «گفتار رادیویی» ممکن است چنین تصوری پیش بیاید که اریش فروم به روانشناسی با دیدگاهی «منفی» مینگریست؛ اما اینطور نیست. او به روانشناسی مدرن با نظری انتقادی نگاه میکرد؛ علت چنین نگاهی این بود که برخلاف روانشناسی پیشامدرن، که هدفش «بهتر شدن» و «شکوفایی» انسان بود، روانشناسی مدرن هدف دیگری را دنبال میکند. مثلاٌ، در مکتب «رفتارگرایی»، هدف جستجوی مفهوم و ارزش زندگی نیست، بلکه مهم این است که از راه پاداش دادن (یا: تطمیع) بتوان انسان را همچون موشهای آزمایشگاهی به کارهایی وادار کرد که مورد نظر پاداشدهنده است.
اما اریش فروم عقیده داشت که روانکاوی راه حلی است برای کمک به رشد روانی و شکوفایی انسان، برای اینکه انسان خود را بشناسد و «بهتر شود»، از قید توهمات آزاد گردد، شخصیتی بالغ و مستقل پیدا کند، و بتواند قابلیتهای خودش را کشف کند و به آنها واقعیت ببخشد.
ترجمهی گفتارهای رادیویی اریش فروم توسط مترجمه، آقای صادق پویا زند، در اختیار کیهان لندن قرار گرفته که در چندین بخش در اختیار دوستداران قرار میگیرد.
[بخش یک: روانشناسی پیشامدرن و مدرن] [بخش دو: اصول سهگانهی فروید]
بخش سه
تکامل بعدی روانکاوی
به نظرمیآید که مکتبهای گوناگون روانکاوی و تکامل آنها و نیز آیندهی این مکتبها را آن اندازه که باید نمیتوان ترسیم کرد. نخستین کسی که باز هم روانکاوی را تکامل بخشید، خود زیگموند فروید است. او از سدهی بیستم به بعد نظریهی پیشین خود را، که بر اختلاف میان غریزهی جنسی و غریزهی بقا استوار بود، تغییر داد و نظریهی تازهای را بنیاد نهاد که بر اختلاف میان دو نیروی زیستی، ویرانگری و آمیزش یا عشق: یعنی غریزهی حیات و غریزهی مرگ مبتنی است. فعلاً نمیتوانم بهاین مسئله بپردازم که معنی این تکامل چیست؛ اما – با اینکه فروید نظر دیگری داشت– میتوان آن را کم و بیش به معنی ادامهی اصولی مکتب تازهای از روانکاوی به حساب آورد که خود فروید بنیاد گذاشت.
کارل گوستاو یونگ (Carl Gustav Jung) آغازگر دومین مرحلهی مهم تکامل روانکاوی بود. یونگ (مانند بیشتر کسانی که از فروید جدا شدند و اختلاف نظرها را مطرح کردند)، با تأکیدی که در مکتب فروید روی نیروی جنسی میشد مخالفت میکرد. او انرژی روانی را یک واحد میدانست، و نام «لیبیدو» را دیگر نه به نیروهای جنسی ، بلکه بهطور کلی به نیروهای روانی میداد، و به نحو هوشمندانه و دقیقی سعی کرد آنچه را که در ضمیر ناخودآگاه هر یک از بیماران یافت میشود، در اسطورهها و نمادهای اقوام مختلف تا ابتداییترین فرهنگهایی که با فرهنگ ما کاملاً متفاوت هستند، کشف کند.
برعکسِ یونگ، آلفرد آدلر(Alfred Adler) نه به اسطوره علاقه داشت و نه به ضمیر ناخودآگاه؛ او به روند تنازع بقا علاقمند بود. از این رو، انگیزهی اصلی انسان را میل به قدرت میدانست. اما این گفتهی من خیلی سادهتر از آن به نظر میآید که آدلر فکر میکرد. آنچه او نوشته، بسیار هوشمندانه و جامع است و در شناخت طبیعت انسان به ما کمک فراوان میکند. از این گذشته، او اولین کسی بود که– مدتها پیش از فروید- در نظام روانشناسی خود به خشونت انسان جایگاه مهمی داد.
علاوه بر این، از دو مکتب دیگر نام میبرم که با هم وجه مشترک بسیار دارند: نخست مکتب روانپزشکانهای است که آدلف مایر (Adolf Meyer) سوییسی ساکن آمریکا آن را بنیاد نهاد، و یکی از برجستهترین روانکاوان آمریکایی، هری ستک سالیون (Harry Stack Sullivan)، آن را دنبال کرد و یافتههای او در حال حاضر در کارهای روانشناس انگلیسی، رونالد د. لاینگ (Ronald D. Laing)، ژرفترین و، به نظر من، ثمربخشترین مفهوم خود را پیدا کردهاند. چیزی که این پژوهندگان، با وجود همهی اختلاف نظرها، به اتفاق از آن پشتیبانی میکنند، نخست مخالفت با این دیدگاه است که نیروی جنسی را انگیزهی اصلی رفتار انسان میداند، دوم روآوردن به روابط میان انسانها، به اینکه وقتی مردم با هم زندگی کنند، چه اتفاقی میان آنها میافتد، چگونه روی همدیگر تأثیر میگذارند و نسبت به هم واکنش نشان میدهند. جالب اینکه این روانکاوان فکر خود را به ویژه روی شیزوفرنی متمرکز کردند، و در اصل آن را نه به عنوان بیماری به معنی متعارف آن، بلکه پیامدی از تجربهی خود شخص و رابطهی میان انسانها به حساب میآورند، که بی شک پیامدهای جدی خود را دارد، اما با این حال در درجهی اول در حکم یک مشکل روانی است– مثل همهی مشکلات روانی دیگر. لاینگ از این موضوع تا حد زیادی حمایت کرد، زیرا توانست رابطهی شیزوفرنی را، به عنوان یک «بیماری فردی»، با موقعیت اجتماعی نه فقط در چارچوب خانواده، بلکه در قلمرو جامعه به روشنترین وجه ببیند.
چیزی از این دست، نظریهای است که عدهای از روانکاوان دیگر بنیاد نهادند: نظریههای فیربانک(Fairbank) ، گونتریپ (Guntrip)، بالینت (Balint) و کار خود من بر همین پایه استوارند، اما در درجهی اول به شکلهای مختلف شیزوفرنی ارتباط پیدا نمیکنند، و به ویژه ناظر به نیروهای اجتماعی و قومیهستند که در شکل دادن به روابط میان انسانها مؤثرند.
پس از بررسی مهمترین دستاوردها و تغییر و تحول روانکاوی، اکنون پرسش نهایی و مهمی پیش میآید: «آیندهی روانکاوی» چگونه به نظر میرسد؟ در این مورد میخواهم مطالبی را بگویم که برایم آسان نیست، چون در اینجا اختلاف عقیده بسیار است. میتوان آنها را به دو عقیدهی افراطگرایانه خلاصه کرد. یک عقیده عبارت از این است که: روانکاوی کردن بیهوده است، موفقیتی در کارش نیست، فرقی نمیکند که کسی را با روانکاوی درمان کنیم یا نه. عقیدهی افراطی دیگر این است که: روانکاوی یک رشته اقدامات درمانی و راه حلّی است برای مشکلات روانی مختلف، و هر وقت کسی از نظر روانی مشکلی داشته باشد، باید روی تخت دراز بکشد و سه– چهار سال تن به روانکاوی بدهد. این وضع تا مدتی پیش در آمریکا دیدگاه کم و بیش متداولی بود، اما در سالهای اخیر، در پی رایج شدن روشهای درمانی دیگر، تا اندازهای از اهمیت آن کاسته شده است.
به نظر من، این نقد که به تأثیر درمانی روانکاوی اصلاً اهمیت نمیدهد، قابل دفاع نیست. این نه تنها تجربهی بیش از چهل سال من در روانکاوی است، بلکه تجربهی بسیاری از همکاران دیگر من نیز هست. گذشته از این، نباید فراموش کرد که در بسیاری از موارد روانکاوان بهاندازهی کافی با صلاحیت نیستند (این منحصر به یک شغل نیست) و غالباً انتخاب بیماران مناسب نیست؛ روانکاو سعی میکند با روشی به روانکاوی بپردازد که به درد بیمار نمیخورد. درواقع بسیاری از مردم با کمک روانکاوی از نشانههای بیماری شفا پیدا کردهاند و بسیاری دیگر برای نخستین بار یاد گرفتهاند که خود را بشناسند، با خودشان کمی روراستتر و بی شیله پیلهتر، و به واقعیت نزدیکتر باشند. خودِ همین بازده بسیار مهمی است که بیشتر وقتها دست کم گرفته میشود.
بدیهی است که دیدگاه مخالف روانکاوی پیششرطهایی دارد که باب طبع زمان هستند. نمونهای از این دیدگاه چنین است: تنها چیزی که به مردم کمک میکند، داروست. کسی که نمیتواند چیزی را قورت بدهد، چارهای جز این ندارد که قرص بخورد. یا: هر چیزی باید سریع فروش برود. در آمریکا کتاب هریس (Th.A. Harris) به بازار آمده، که البته به زبان آلمانی هم ترجمه شده است (۱۹۷۵): «من حالم خوبه– تو حالت خوبه»- کتابی کاملاً سطحی، تقلیدی آبکی از نظریهی فروید، که با این وجود، اگر مردم به آن اعتقاد داشته باشند، مثل هر تلقین دیگری، شاید «دردی از آنها را دوا کند». اما چیزی که در اینجا عرضه میشود، فوری فروش میرود، ساده است، نیاز به فکرکردن ندارد و قبل از هر چیز مقاومتی را طلب نمیکند. و این «مقاومت» درست همان چیزی است کهاین شیوهی درمانی از آن دوری میکند: هر کاری آسان است، ساده است و زحمتی ندارد و این ویژگی کلی این روزگار است. فکر میکنند که هر چیزی را باید، به راحتی فرودادن قرص، راحت قبول کرد. و چیزی را که بی دردسر نمیتوان یاد گرفت، بهتر است که اصلاً یاد نگرفت.
برای نمونه قصهی جوانی را تعریف میکنند که به یک رستوران درجه یک میرود، صورت غذا را میخواهد، مدتی آن را ورانداز میکند، بعد هم به سرپیشخدمت میگوید: «متأسّفم، شما غذایی ندارید که باب میل من باشد»، و از رستوران بیرون میرود. دو هفتهی بعد باز به همان رستوران میآید– و چون رستوران درجه یک است، سرپیشخدمت خیلی مؤدبانه از او میپرسد که چرا دفعهی پیش غذای مورد علاقهاش را پیدا نکرد؟ مشتری به او پاسخ میدهد: «نه بابا، معلوم است که غذای مورد علاقهام را پیدا کردم، اما روانکاوم به من گفته که باید اتکاء به نفس تمرین کنم.» این روشی است که هر کس با آن یاد میگیرد که چگونه از خویشتن خویش مطمئن شود، چگونه با رفتار خود بتواند نشان بدهد که دیگر از سرپیشخدمت نمیترسد و غیره. با این روش شاید هم بتوان پیشرفت کرد. منتها چیزی که در اینجا کاملاً ناشناخته میماند این است که اصلاً «چرا» آدم باید تا این حد نامطمئن باشد. این نکته ناشناخته میماند که شخص به گونهای گرایش به این دارد– در اینجا باز به موضوع «انتقال عواطف» میرسم– که دیگران را به چشم صاحبان قدرت یا در نقش پدر ببیند. کاربرد این روش اگر هم باعث شود که شخص در رستوران فعلاً اندک موفقیتی داشته باشد و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند، با این همه، تأثیری روی علتهای واقعی نمیگذارد و پشت این ظاهر فریبنده همان شخصِ بی اعتمادِ به نفس باقی خواهد ماند. حتی ممکن است در وضع بدتری قرار داشته باشد؛ چون به هیچ وجه متوجه نیست که اعتماد به نفس ندارد. علت این بی اعتمادی به نفس چیست؟ علتاش فقط ترس از صاحب قدرت نیست، بلکه بی اعتمادی او به خودش به این دلیل است که شخصاً رشد کامل نکرده است، به عقاید خودش اطمینان ندارد، بچه باقی مانده و امیدوار است که دیگران کمکاش کنند، هنوز کاملاً بالغ نشده است، به خودش اطمینان ندارد و جز اینها. با روشهایی مانند رفتاردرمانی نمیتوان این مشکل را برطرف کرد؛ چون بهاین ترتیب مشکل فقط لاپوشانی میشود.
اما نقدهایی که از روانکاوی میشود همگی بی مورد نیست. میل دارم برخی از ایرادهای قابل قبول را در اینجا بیاورم. روانکاوی بیشتر جنبهی ورّاجی به خود گرفته است. فروید با ایدهی تداعی آزاد باعث میشد که شخص آنچه را به خاطر میآورد، بگوید. فرض او این بود که در این صورت چیزهایی گفته میشوند که از نهاد شخص برمیآیند، چیزهایی که کاملاً اصیل و مهم هستند. از این رو، بدیهی است که افراد در بسیاری از جلسات روانکاوی بی اختیار از این در و آن در حرف میزنند و برای صدمین بار دربارهی همسران و والدین خود و کارهایی که کردهاند شروع به صحبت میکنند. این است که در این میان اصلاً نتیجهای به دست نمیآید، همیشه همین بساط است، اما– کسی آنجا هست که گوش میدهد. بیمار احساس میکند که با این کار به چیزی دست یافته است و بهاین ترتیب وضع عوض خواهد شد. تنها با این صحبتها هیچ کس و هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. این روشی نیست که فروید در نظر داشت، روش مورد نظر فروید کشف و مبارزه با «مقاومت» بود. فروید هرگز به این اعتقاد نداشت که نکوشیده میتوان موفقیت به دست آورد یا حتی مشکلات شدید روانی را برطرف کرد. بدون کوشش نمیتوان در زندگی به موفقیت رسید، حتی اگر آگهیها در این مورد وعدههایی به ما بدهند. کسی که از کوشش بترسد، یا از سرخوردگی و سختیها گریزان باشد، هرگز موفقیتی به دست نخواهد آورد؛ در طی روانکاوی که به هیچ وجه. روانکاوی کار سختی است، روانکاوانی که در این زمینه بیماران را بد راهنمایی میکنند، به کار خودشان لطمه میزنند. اشتباه دیگر در این است که به جای ملموس کردن مسئله، در بارهی آن تئوریبافی روشنفکرانه میکنند. با حرفهای طولانی در این باره گمانهزنی میکنند که یک بار کتک خوردن نوه از دست مادر بزرگش چه معنی میدهد و جز اینها؛ و به شیوهی آکادمیک، متناسب با هر موردی نظریههای پیچیدهای سر هم میکنند، «اما به هیچ چیز پی نمیبرند». پی نمیبرند که در درون دیگری چه میگذرد. به ترس او پی نمیبرند. کمبود محبت و کنارهگیری کردنش از انسانهای دیگر را درک نمیکنند. همهی این عوامل به دلیل «مقاومت» پنهان میمانند. بدین سبب ترجیح میدهند که با انسان «اهل اندیشه»، انسان هوشمند ناب، سر و کار داشته باشند، چون فکر میکنند که با اندیشه میتوان هر کاری کرد، احساس بار زاید بیهودهای بیش نیست که در صورت امکان میتوان آن را نادیده گرفت.
و بالاخره میخواهم بگویم: هستند بسیار کسانی که فکر میکنند با کوچکترین مشکلی که پیش میآید، باید پیش روانکاو بروند. آنها به هیچ وجه حاضر نیستند که اول خودشان سعی کنند تا از پس مشکلاتشان برآیند. تنها پس از کوششهای جدی، وقتی که شخص به تنهایی نتواند وضع خود را بازشناسد و بهتر کند، باید به روانکاو مراجعه کند.
روانکاوی هنوز هم بهترین روش رواندرمانی برای یک رشته از اختلالهاست. این اختلالها به خودبینی یا– به عبارت دیگر- به خودشیفتگی «Narzissmus» مربوط میشوند که وجه دیگرش اختلال در رابطه با دیگران است. پناه بردن به توهّمات، رشد روانی نامتعادل و نیز نشانههایی مانند وسواس شستشو و تعداد قابل ملاحظهای از نشانههای وسواسگونه را با هیچ روش درمانی دیگری جز روانکاوی نمیتوان به طور جدی و ثمربخش درمان کرد.
روانکاوی در جهتی دیگر، یعنی به عنوان راه حلی برای کمک به رشد روانی و خودشکوفایی انسان، دست کم بهاندازهی اقامت در آسایشگاه یا درمان بیماریها حائز اهمیت است. باید اعتراف کنم که امروز تنها اقلیت کوچکی از مردم به شکوفایی روانی خود علاقمند است. هدف بیشتر مردم به کلی چیز دیگری است: بیشتر داشتن، بیشتر مصرف کردن. بیست ساله که بشوند فکر میکنند کامل هستند، و از آنجا به بعد تمام فکر و ذکرشان معطوف به این میشود که از این ابزار کامل خوب استفاده کنند. اگر هم از نظر انسانی تغییر کنند، آنوقت چنین تغییری به نظرشان فقط نقطهی ضعف میآید؛ چون وقتی انسان تغییر میکند، دیگر با الگوی مورد نظرش جور درنمیآید، در نتیجه، نمیداند آیا ده سال بعد هم همین عقیدهی فعلی خود را خواهد داشت یا نه، و با گذشت زمان وضع از چه قرار خواهد بود. بنابراین، بیشتر انسانها اصلاً نمیخواهند رشد کنند و عوض شوند، نمیخواهند شکوفا شوند، میخواهند امکانات به دست آورده را حفظ کنند، به تمام معنی از آنها لذت ببرند، و آنها را «تبدیل به سرمایه کنند».
البته موارد استثنایی، یعنی جنبش مخالف را هم میشناسیم– به ویژه در ایالات متحده آمریکا. بسیاری از مردم متوجه میشوند که گرچه همه چیز دارند و از همه چیز لذت میبرند، با وجود این کلاً ناراضی هستند و احساس خوشبختی نمیکنند، و زندگی معنایی ندارد، و مأیوس و نگران هستند و از خود میپرسند: «اصلاً برای چه زندگی میکنیم، وقتی که تمام تلاش ما فقط به درد این میخورد که ماشین بزرگتری بخریم؟» آنها شاهد نگونبختی والدین یا پدر بزرگ و مادر بزرگ خود هستند، که آنچه را میخواستند به دست آوردند و ناگزیر شدند تمام زندگی خود را برای آن فدا کنند. این اقلیت به گونهای کم و بیش روشن به یک گفتهی حکیمانهی قدیمی پی برده است: اینکه انسان فقط با نان زنده نیست و ثروت و قدرت هم خوشبختی او را تضمین نمیکنند، بلکه بیشتر باعث نگرانی و ناآرامی او میشوند. این انسانها میخواهند وقت خود را صرف هدف دیگری بکنند: بیشتر «بودن» را به بیشتر «داشتن» برتری بدهند، منطقیتر بشوند، خود را از قید توهّمات آزاد کنند و شرایطی را که لازمهی پابرجا ماندن توهّمات هستند، براندازند. چنین اشتیاقی غالباً به صورتهای بسیار ساده در شور و شوق نسبت به ادیان شرقی، مانند یوگا، آیین بودایی ذن و غیره دیده میشود. منظور من از واژهی «ساده» این نیست که این ادیان ساده هستند، بلکه انسانها به طور سادهای به آنها میگروند. آنها با روشهای تبلیغی بعضی از مرتاضان هندی، که خود را مردان مقدسی نشان میدهند، یا از جانب گروههای مختلفی که از این یا آن راه علاج که ظاهراً از آن به عنوان پرورش دهندهی حساسیت انسان تعریف میکنند، فریب میخورند. به نظر من، در اینجا روانکاوی در عمل جایگاه قابل ملاحظهای دارد که انسان خودش را بشناسد، واقعیت خاص خودش را در نظر بگیرد، از قید توهّمات و همچنین از اینکه نیروی محرک او ترس و مالپرستی باشد آزاد شود تا فرصت یابد که جهان را به گونهای دیگر، یعنی به عنوان موضوع منافع خود، روابط خود، و نیروی خلاق خود ببیند، و به منزلهی انسانی فعال که حس میکند و از خود بیگانه نیست.
چنین تجربهای نیاز به تمرین دارد. روانکاوی میتواند به این تمرین کمک کند، چون روشی برای خودشناسی واقعی است– برای اینکه بفهمیم کیستیم، کجا هستیم، و به کجا میرویم. به این منظور صلاح در این است که برای روانکاوی به آن روانکاوی مراجعه کنیم که با چنین موضوعاتی آشناست و بر این عقیده نیست که هدف روانکاوی انعطافپذیرتر کردن انسان است. اما چنین درمانی نباید طولانی باشد؛ طولانی شدن روانکاوی غالباً وابستگی میآورد. هرگاه به اندازهی کافی یادگرفتیم که از این وسیله استفاده کنیم، آنگاه باید روانکاوی خودمان را آغاز کنیم. و این کاری است که سرتاسر زندگی، تا واپسین روز زندگی، به طول میانجامد– بهترین کار این است که روانکاوی خود را هر صبح با تمرینهای مربوط به تنفس و تمرکز، همانگونه که مثلاً در مدیتیشن بودایی دیده میشود، انجام دهیم. نکتهی مهم در اینجا این است که تنها بنشینیم، به خودمان بیاییم، انگیزههای مختلف را کنار بگذاریم، ذهن خود را «خالی» کنیم تا درون ما فعال شود.
فکر میکنم کسی که این کار را انجام بدهد، «درمان» او آغاز میشود- درمان نه به مفهوم پزشکی آن، بلکه به معنی یک حس عمیق انسانی و دستیابی به «آرامش درونی». اما لازمهی این کار، شکیبایی است، و مسلماً شکیبایی در میان ما رواج چندانی ندارد. کسی که میخواهد به این کار دست بزند، برایش موفقیت آرزو میکنم.
پایان
*منبع: کتاب «دربارهی عشق به زندگی» گردآوری شده توسط هانس یورگن شولتز
*نویسنده: اریش فروم
*مترجم: صادق پویا زند
[بخش یک: روانشناسی پیشامدرن و مدرن] [بخش دو: اصول سهگانهی فروید]