این آدم‌های جایزالخطا: به بهانه‌ی گِله‌گذاری‌های گلپا 

یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶ برابر با ۰۱ اکتبر ۲۰۱۷


یوسف مصدقی (+ویدیو) گَردگیریِ آدم‌های معروف- و به اصطلاح «مشاهیر» و «اساتید»- از یکدیگر، همیشه جالب توجه است چون اگر هیچ حُسنی نداشته باشد، حداقل باعث می‌شود که یادمان بیاید آنها هم انسانند و خیلی نمی‌شود روی اخلاقِ اهورایی‌شان حساب کرد. هر از گاهی که یکی از این جماعت علیه یکی دیگر از اعضای «باشگاه معاریف» موضع‌گیری می‌کند، جا برای نقدِ فرهنگی باز می‌شود. هر چند که کمتر کسی به دنبال ریشه‌ی مشترک این رفتارها می‌رود و مسأله، هر بار به درگیری و هتاکی هواداران طرفین محدود می‌ماند.

اکبرگلپایگانی و محمدرضا شجریان

برای طرح بحث، تعدادی نمونه‌ی شاخصِ این چند سالِ اخیر را به اختصار ذکر می‌کنم تا بعدش به این بهانه، حرف خودم را بزنم:

 الف) یادآوری چند نمونه یا یک مشت از خروار

۱) یازده سال از روزی که در نهمین جشن سالانه‌ی مجله‌ی «دنیای تصویر» عزت‌الله انتظامی و داریوش مهرجویی با تقلید صدا و رفتارِ یکدیگر حسابی از خجالت هم درآمدند، می‌گذرد. در آن ماجرا، علی‌ معلمِ مرحوم خیلی تلاش کرد که ماجرا را رفع و رجوع کند اما از آن روز تا یومِ حاضر، دیگر نه مهرجویی دلش از انتظامی پاک شده و نه مش‌حسن دلخوری‌اش را از کارگردانِ «گاو» پنهان کرده است. آن موقع فضای مجازی به گستردگی و نفوذ حالا نبود و قدری طول کشید تا ماجرا منتشر شود ولی اگر به فیلم این بخش از جشنِ یادشده که جداگانه روی YouTube بارگذاری شده مراجعه کنید، ملاحظه خواهید کرد که تا الان بیش از یکصدوسی‌هزار بازدیدکننده داشته است. بامزه‌تر از اصل ماجرا، نظرات بینندگان است که در بعضی موارد با پیام‌های آموزنده‌ی برنامه‌ی «اخلاق در خانواده» برابری می‌کند.

۲) پنج سال پیش، ضیاء موحد – که در حوزه‌ی منطق، دانشمند صاحب‌نظری است و تا دوره‌ی کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران فیزیک خوانده- در ضمن مصاحبه‌ای در مورد خاطراتش از محمود حسابی، خاطرنشان کرد که مرحومِ پروفسور برخلاف ادعا‌ی پسرِ داستان‌سرایش ایرج، نه تنها نابغه‌ای بی‌همتا در مقیاس جهانی نبود بلکه حتی استاد برجسته‌ای هم نبود و مثلا جزوه‌ی درسِ «اوپتیکِ» ایشان سرشار از غلط‌های فاحش بود. نتیجه‌ی این روشنگری: هجوم خلق قهرمان برای اعلام نظر در فضای مجازی جهت اعاده‌ی حیثیت از اسطوره‌ی علمِ ایران‌زمین!

۳) یکی دو ماه قبل، جمشید مشایخی در جشن منتقدان سینمای ایران، با عصبانیت عزت‌الله انتظامی را همچون یک مطربِ مجلس‌آرا که در حضور شهبانو تنبک می‌زده، توصیف کرد. حالا به این کاری نداریم که نه تنبک زدن کار قبیحی است و نه دیدار با فرح پهلوی مایه‌ی شرمساری، اما به هر حال واضح است که غرضِ مشایخی از این گفتار چه بود. همین فرمایشِ مقرون به حقیقتِ ایشان، باعث بروز انواع جریحه در افکار عمومی و خصوصی شد. به قول معروف انگار که سنگی به کعبه اصابت کرده باشد، سیلِ دشنام و ناسزا همراه با یک مشت حرف‌های مبتذلِ باسمه‌ای درباب کِسوت و حُرمت و… سر تا سر فضای رسانه‌ها را برای چند روزی، فرا گرفت.

۴) چند روز قبل، مصاحبه‌ای با اکبر گلپایگانی (گلپا) در روزنامه‌ی قانون منتشر شد که به سرعت، بازتاب گسترده‌ای در میان جماعتِ همیشه حاضر در فضای مجازی («امتِ همیشه درصحنه‌ی» سابق و «خلقِ قهرمان» اسبق) یافت. گلپا طی این مصاحبه، سرِ دردِ دل را گشوده و چند تن از حضرات ردیف‌دانِ بنامِ موسیقی ایرانی (شجریان، لطفی و علیزاده) را همراهِ شاعری شهیر (ابتهاج) به شدت نواخته است. لُب مطلب هم به این بر می‌گردد که گلپا امثال ابتهاج و شجریان را عامل زوالِ موسیقی ایرانی می‌داند. از نگاه اکبر گلپایگانی، خطای محمدرضا شجریان این است که در دهه شصت خورشیدی، در زمانی که پاکسازی‌های شرم‌آور در همه عرصه‌ها از جمله در حوزه‌ی هنر در جریان بود، یکه‌تاز میدانِ بی‌رقیب موسیقی ایران شده و برای خودش امپراتوری درست کرده بود. شجریان از دیدِ گلپایگانی، کسی است که برای منافع مادی و معنوی حاصل از انحصار بازار موسیقی، نه تنها به جوانان مستعد میدان نداده بلکه تلاش کرده تا به هر وسیله‌ای یک شکل و سبک مشخص از آوازِ ایرانی را به عنوان موسیقی اصیل معرفی کرده و از بروز و ظهور هر رقیبی جلوگیری کند. گناهِ ابتهاج از نظرِ گلپا بسی بیشتر است؛ او، «سایه» را یک توده‌ای فرصت‌طلب می‌داند که دستاورد سال‌ها زحمتِ داود پیرنیا را نابود کرده و باعث خانه‌نشینی و دق‌مرگیِ بسیاری از هنرمندان شده است.

طبق معمول، واکنش‌های جماعتِ همیشه در صحنه، دوگانه‌ی «گلپا علیه شجریان» را آنچنان پر رنگ کرد که اصلِ حرف از دست رفت. در میان زد و خوردهای اینترنتی چیزی که بیش از همه خودنمایی می‌کرد، اغراق‌های عجیب و غریبی بود که از ناحیه هوادارانِ هر دو طرف ماجرا در جامه‌ی کلمات عرضه می‌شد. دوستداران هر دو هنرمند، آنها را یگانه‌ی دوران و نابغه‌ی زمان می‌خواندند و شجاعت، وارستگی و درویشی را از صفات بارز این دو بزرگوار می‌دانستند. به‌ویژه هواداران جناب شجریان- که به چیزی کمتر از مرتبت قدسی برای او راضی نمی‌شوند- با اشاره به مواضع ایشان در زمان جنبش سبز و همچنین ماجرای بیماریِ «استاد»، گلپا را انسانی حسود دانستند که از فرط کینه به همراهی با امثال حسین شریعتمداری و احمد علم‌الهدی تن داده است. هتاکی و فحاشی هم البته چاشنی بیشترِ این مجادلات مجازی بود.

 ب) تحریرِ محلِ نزاع یا ما همانیم که بودیم

عادت به قدیس‌سازی و علاقه به شهیدنمایی ریشه در فرهنگ ما ایرانیان دارد و بعید است کسی منکر این واقعیت شود که ما مردم، عاشق شهید مظلوم و وزیر معزول هستیم. قریب به پنج قرن شیعه‌گری این خصوصیت فرهنگی را تشدید کرده و مفاهیمی چون عصمت، تقدس، حرمت و… را به ذهن و زبان ما تزریق کرده است. دامنه‌ی این نوع مفاهیم، به مرور آنچنان گسترش یافته است که توقع عامه از مشاهیرِ جایزالخطا را به سطح «انسان کامل» رسانده؛ انسان‌هایی که حق اشتباه ندارند و کوچک‌ترین خطایی که از آنها سر بزند، سقوط می‌کنند. ابزارِ ایجادِ این هاله‌ی تقدسِ قلابی اطراف آدم‌های مشهور، اغراق و تملق است. به اینها اضافه کنید تعارف و ریاکاری را که ملاطِ میانِ آجرهای این ساختمان را فراهم می‌کنند.

رابطه‌ی آموزشی یا به قول قدیم‌ترها «تعلیم و تعلّم» به گونه‌ای در فرهنگ ما تعریف شده که انگار، استاد موجودی کامل و مقدس است و شاگرد وظیفه‌ای جز تأیید و فرمانبری از او ندارد. یک مشت روایتِ عربیِ مُهمَل هم برای تحکیم این بنده‌پروریِ خطرناک جور شده؛ از قبیلِ: «مَنْ عَلّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداً» (هرکس [حتی] یک حرف به من بیاموزد مرا بنده خودش کرده است). این راه و رسمِ نوچه‌پروری و مریدبازی در عرصه‌های مختلف فرهنگ ایرانی نمایان است و از نسلی به نسلی دیگر منتقل و از صورتی به صورتی دیگر تبدیل شده است. از حوزه‌های علمیه به دانشگاه‌ها، از خانقاه‌ها به دوره‌های انرژی‌درمانی و عرفان‌های نوظهور و از زورخانه به باشگاه‌های به‌اصطلاح فرهنگی-ورزشی.

در عرصه‌ی هنر اما روابط بیشتر از باقیِ عَرَصات، سنتی باقی مانده است. شاگرد همواره دست‌بوسِ استاد است و امور جاری او را ضبط و ربط می‌کند. جاروکشِ خانه و حمالِ ساز و اسباب استاد است و اگر ایجاب کند در جوار بساط اُقُل و مَنقَل حضرتشان هم خدمت می‌کند.

وای به روزی که یکی از این بزرگان خرقه تهی کند و به سرای باقی بشتابد. سیل مرثیه‌ها و خالی‌بندی‌های عجیب و غریب است که از همه جا به رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی سرازیر شده و فضایلی را به مرحوم نسبت می‌دهند که خود آن بزرگوار در زمان حیات به هیچ وجه مدعی داشتن آنها نبوده؛ این البته مربوط به دوره معاصر نیست بلکه سابقه‌ی تاریخی دارد. برای نمونه، تذکره‌الاولیای شیخ فریدالدین عطار نیشابوری آینه‌ی تمام‌نمای این نوع اغراق‌هاست. برای نمونه، در ذکرِ حسین منصور حلاج : «نَقل است که یکی به نزدیکِ او آمد. عقربی دید که گِردِ او می‌گشت. قصدِ کشتن کرد. حلاج گفت: دست از وی بدار؛ که دوازده سال است که تا او ندیمِ ماست و گِردِ ما می‌گردد… و گویند که کژدم در ایزار [اِزار] او آشیانه کرده بود…» صاحب این صفحه‌کلید از حشره‌شناسی سررشته ندارد اما بعید می‌داند که عمر عقرب یا کژدم چه داخلِ تُنبان حضرتِ شیخ و چه بیرونِ آن به دوازده سال برسد. طول عمر کژدم موضوعِ مجادله نیست، مسأله این است که قرن‌ها این گونه یاوه‌ها به عنوان بخشی از فرهنگ ایرانی، سرلوحه آموزش و پرورش نسل‌های متمادی بوده است. اغراق در وصف «مشایخ» و «اساتیدِ» درگذشته هنوز هم شگفت‌آور است مثلا در ذکر خیر از ادیبِ درگذشته‌ای که تألیفات مهمی هم در تاریخِ ایران و تصوف دارد، گفته‌اند که به هفت زبان تسلط داشت و در پیری وقتی برای معالجه به اسپانیا رفته بود، روی تخت بیمارستان، زبان اسپانیایی آموخت. بدون تعارف، این استادِ درگذشته جز به فارسی چیزی ننوشته و مختصر عربی و انگلیسی هم که از ایشان به جا مانده به تصدیق اهل فن، آنچنان نشانی از جامعیت ندارد. نوچه‌های سابقِ بسیاری از اساتیدِ سَلَف که خود اکنون ادعای استادی دارند، آنچنان از «خدمات» آن درگذشتگانِ عالی‌قدر سخن می‌گویند که انگار تمامی نفوسِ مملکت بدهکار این جماعت هستند.

در فرنگ، تنها کسانی را خدمتگزارِ مردم خطاب می‌کنند که یا در ارتشِ ملیِ مملکت سال‌های متمادی به صورت حرفه‌ای انجام وظیفه کرده باشند و یا در دوره‌ای مشخص، در یکی از شاخه‌های دولت، در پُستی سازمانی کار کرده باشند. کارِ هنری یا تحقیق و تدریس در دانشگاه که بابت آن پول درآورده باشی و کسب شهرت کرده باشی، در دنیای متمدن به هیچ وجه، «خدمت» به مردم یا جامعه محسوب نمی‌شود.

ج)در خدمت و خیانتِ رفقا یا سایه‌ی سنگینِ ارسطو  

در ابتدای انقلاب مجموعه‌ی «چاووش» که از ترکیب دو گروهِ «عارف» و «شیدا» به وجود آمد، زیر نظارت هوشنگ ابتهاج مجموعه‌ای از سرودهای انقلابی و موسیقیِ حماسی را به بازار عرضه کرد که هم مطابق با حال و هوای زمانه بودند و هم پاسِ هنر موسیقی را می‌داشتند. اینکه همزمان با انتشار کارهای «چاووش» باقیِ انواعِ موسیقی قدغن شد، به هنرمندانی چون شجریان، مشکاتیان، لطفی و علیزاده فرصت داد تا بیشتر به چشم بیایند. منصفانه که بنگریم، بیشترِ کارهای این مجموعه هنوز شنیدنی و زیبا هستند.

چند سال پیش که کتاب «پیرِ پَرنیان‌اندیش (در صحبت سایه)» به زیور طبع آراسته و نظرات بی‌تعارف و گاهی غیرمنصفانه‌ی هوشنگ ابتهاج در مورد دیگرانِ اهل فرهنگ منتشر شد، عده‌ای شمشیر از رو بستند و مصاحبه‌گرِ پاچه‌خوار و «سایه»‌ی مغرض را ناسزا گفتند. چند سال پیش از آن، همین اتفاق درباره‌ی ابراهیم گلستان و کتاب «نوشتن با دوربین» افتاد. گاهی شیفتگی ما نسبت به آثار این حضرات، تصویری غیرواقعی و گمراه‌کننده از آنها در ذهن‌مان می‌سازد. تالی فاسد این تصورات، ترویج تقدسِ این آدمیانِ ناکامل است از سوی شیفتگان آنها در میان آحادِ جامعه. به گمان نگارنده، انتشار این گونه گفتگوها، از این جهت که خواننده را با وجهِ انسانی و گاهی آزاردهنده‌ی مشاهیر آشنا می‌کند، بسیار سودمند است.

از دید صاحب این صفحه‌کلید، محمدرضا شجریان در نظام موسیقی ایران همان نقشی را ایفا می‌کند که ارسطو در تاریخ علم ایفا کرده است. همانطور که نظرات ارسطو قرن‌ها بر علم سایه افکنده و جلوی پیشرفت آن را گرفته بود، شجریان نیز آنچنان سایه‌ی سنگینی دارد که کمتر آوازخوانی را توانِ رهایی از آن است. این البته گناه شجریان نیست، این بیشتر نشانِ بضاعتِ دیگر خوانندگانِ موسیقیِ سنتی است. شاید اگر ایرج و گلپا در دهه‌ی شصت خورشیدی فعال بودند، قدری از سنگینی سایه شجریان می‌کاستند.

شکی نیست که در ماجرای جنبش سبز، جناب شجریان شجاعت و پایمردی نشان داد و همراهی با معترضان را به سکوت ترجیح داد. این انتخابِ هوشمندانه و شجاعانه‌ی او، باعث شد که صاحبِ اعتباری فراتر از هر ایرانیِ صاحب‌شهرتی شود. باید اذعان کرد که محمدرضا شجریان پس از آن ماجرا و در سال‌های بیماری و شروع کهنسالی، صاحبِ نفوذ عمیقی در جامعه‌ی ایران است و این نفوذ، البته نباید مانعِ نقدِ او ‌شود. ایشان برداشتِ خاصی از موسیقی ایرانی دارد که طی قریب به چهل سالِ اخیر، به مدد توانایی خودش و بخت و اقبالِ ناشی از تحولات زمانه، آن را تبدیل به روایتِ مسلطِ موسیقی ایرانی کرده است. از نگاه نگارنده، نه تنها اکبر گلپایگانی بلکه هر فرد دیگری حق دارد که با صدایی رسا و بدون ترس از طرف مقابل، نظرش را درباره‌ی این روایت، ضعف‌ها و تاریخ‌اش، بیان کند.

بهمن رجبی معلم و نوازنده‌ی صاحبْ‌مکتبِ تنبک، سال‌هاست که علیه حکومتِ رابطه بر ضابطه در نظام موسیقی ایران، مشغولِ نوشتن و سخنوری است. شاید هیچ صاحب‌نظری به صراحتِ او شجریان، لطفی، علیزاده، مشکاتیان و ابتهاج را نقد نکرده باشد؛ صاحب این صفحه‌کلید به خواننده‌ی محترم توصیه می‌کند که سخنرانی‌ها و آثار بهمن رجبی را در YouTube ملاحظه کند تا روایتی غیر از روایتِ مسلط بر موسیقی ایرانی را بشنود.

رجبی چند باری به طنز گفته از آنجایی که بسیاری از اهل موسیقی به تَأسّی از «مردِ اولِ آوازِ ایران»، آثارِ خود را با عنوانِ «خاکِ پای مردمِ ایران» امضا می‌کنند، او آلبومی تهیه کرده که امضایش «بهمن رجبی، تاجِ سرِ مردم ایران» است؛ زیرا مردمی که این همه «خاکِ پا» دارند، لامحاله احتیاج به یک «تاجِ سر» هم دارند! نتیجه اینکه: تواضعِ بی‌جا روی دیگر تکبرِ بی‌وجه است.

 تکمله

آدمیان در حقوق برابرند اما این برابری دلیل هم‌ارزشیِ نظرات و فهم‌ آنها نیست. این نهایت نادانی است که داشتن حقِ فرصتِ برابر را حمل بر بهره‌مندیِ برابر از فرصت‌ها بدانیم. کسانی که این تفکیک را درک نمی‌کنند، تفاوتِ میانِ آزادیِ بیان و هرج‌ومرج را هم نمی‌فهمند. در ماجرای اخیر، نکته‌ی اصلی همان‌گونه که محسن نامجو هم در یادداشتی به آن اشاره کرده است، اینجاست که جناب گلپا به جای نقد و حمله به عاملِ اصلی خانه‌نشینی خود و همکارانش- یعنی حکومتِ فاسد، بَدَوی و هنرستیزِ جمهوری اسلامی- سراغ کسانی رفته است که در عین داشتن استانداردهای بالا در خلق آثار هنری، از شرایط پیش‌آمده‌ی ناشی از انقلاب هم برای بیشتر مطرح شدن، استفاده کرده‌اند. اگر نقدی به این جماعت وارد است، بیشتر به همان اسطوره‌سازی‌های بی‌معنی و مریدپروری‌های مخرب آنهاست که به نوعی، مُقَوّم همان وضعیتی است که قرن‌ها بر روابط میان اهلِ فرهنگ و  هنر حاکم بوده است.

باشد که گذرِ شجریان، گلپا و باقیِ زندگانِ هنرمندی که در این جستار ذکرشان رفت، از «آستانه‌ی ناگزیر» برای سال‌های طولانی به تأخیر بیفتد. چنین باد!

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۱ / معدل امتیاز: ۵

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=89584

2 دیدگاه‌

  1. دیدبان

    هر انسانی می خواهد و می کوشد که ارزشمند باشد و در این راه آنچه در توان دارد به کار می گیرد. هر انسانی به سهم خود چیزی به میراث بشری می افزاید. ممکن است شرایط برای همه یکسان نباشد و برخی بیش از سایرین جلوه کنند. مقایسه میان افراد به گونه ای که در جمعی تکبر و در گروهی حسد ایجاد کند کار شایسته ای نیست. ما همه انسانیم و هر کس به اندازه وسعش تلاش می کند. مهم این است که با این مقایسه ها نفاق و دلشکستگی ایجاد نشود. به ویژه هنر امری ذوقی است و بهتر است که دست کم در دنیای هنر از اسطوره سازی پرهیز کنیم. بگذاریم که دنیای هنر زندگی مان را زیبا تر کند.
    نویسنده مقاله بالا به نکات فرهنگی و اجتماعی مهمی در جامعه ایران پرداخته است. با سپاس.

  2. بهمن راد

    اقای فرشاد ببخشید فضولی میکنم هموطن گرامی….ما ایرانیان سخت عادت به کنایه زدن داریم.بنده سوادم سیکل سابق است منظور شما را از :
    نکند کارکنان بی‌بی‌سی در کیهان لندن هم کار می‌کنند!..نفهمیدم.هموطن عزیز تصویر و خوش تیپ و بد تیپ ..این حرفها متعلق به قدیم ها نیست؟در روزگار درد اور امروز ما ایرانیان دیگر کسی توجه به این امور ندارد برادر!ما ایرانیان در قهرمان پروری و بالا بردن مقام دیگران استادیم.همیشه از کاه ..کوه میسازیم.اقای اکبر گلپا مانند بنده اخوند زاده است و صدای خوبی دارد و مورد احترام همین! استاد بهزاد نقاش به فرهنگ و هنر کشورش خدمت کرد ..اقای گلپا هم با صدایش.
    مجددآ عذر میخواهم اگر دخالت میکنم.در ضمن کیهان لندن در میان نشریات دیگر پاکیزه تر نیست بنظر شما؟

Comments are closed.