درباره خداناباوری

سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۷ برابر با ۱۶ اکتبر ۲۰۱۸


  • محمد تولّا – خداباوری، خداناباوری، تفکر بینابینی سلبی (ندانم‌گرایی) یا تفکر بینابینی ایجابی (پروتستانیسم دینی) با کدامیک می‌توان جهان بهتر و اخلاقی‌تری ساخت؟ یا با ترکیبی از آنها؟

برهان امکان و وجوب (برهان سینوی) قویترین برهانی‌ست که خداباوران برای اثبات وجود خدا اقامه می‌کنند. اما همین برهان در برابر برهان شرّ (مسئله شرّ) خداناباوران به ‌شدت دچار ضعف است.

در این میان ندانم‌گرایان، دسته‌ای که دلایل هیچکدام از دو گروه بالا را برای اثبات عدم یا وجود خدا کافی نمی‌دانند، تفکری بینابینیِ سلبی را برای راه و رسم زندگی خود برگزیده‌اند. تفکری که نه کاملا دین‌باور و دین‌گراست مانند دسته اول (خداباوران – تئیست‌ها) نه کاملاً غیردینی و غیرخداگرایانه مانند دسته دوم خداناباوران (آتئیست‌ها) یا به عبارتی واضح‌تر، ماده‌باوران (ماتریالیست‌ها).

تابلوی «آفرینش آدم» از میکل‌ آنژ

گروه چهارم تفکر بینابینیِ ایجابی یا پروتستانیسم دینی‌ست. تفکری که عمدتاً به سال‌های پایانی قرون وسطا در اروپا و اوایل رنسانس و عصر روشنگری برمی‌گردد و مشهورترین چهره رهبری آن را مارتین لوتر کشیش آلمانی بر عهده داشت (گرچه رهبران دیگری هم داشت مانند ژانکال ون فرانسوی). رهبران اصلاحات پروتستانی (جنبش تجدیدنظرخواهی یا اصلاح‌طلبی دینی) آن زمان در پی بن‌بست فکری و فقر و عقب‌ماندگی شدیدی که با سلطه‌ی تفکر دگماتیستی (مطلق‌اندیشانه) و جزمیت و جمودی که در آن دوران حاکم بود و سوء استفاده کشیش‌های کاتولیک از دین مسیحیت بر آن شدند تا با نگاه عقلانی به آموزه‌های دینی و در شرایطِ زمانی و مکانی قرار دادن آن، (چیزی که بعدها هرمنوتیک از آن زاده شد)، و فن اسطوره‌شناسی و واژه‌شناسی و… راهی بگشایند برای خروج از بحران یا به بیان بهتر نابودی کامل.

در اواخر سده پانزدهم میلادی اروپای مسیحی در شرایط وخیمی بسر می‌برد و کلیسای کاتولیک در همه جوانب زندگی مردم دخالت می‌کرد. دادگاه‌های تفتیش عقاید راه را بر هرگونه نقد و خردگرایی بسته بود. علم به معنای امروزین آن اگر نگوییم وجود نداشت، بسیار کمرنگ بود. یک بیماری مسری ساده مانند طاعون، جان‌های بسیاری می‌گرفت و چون مردم راه درمان آن را نمی‌دانستند، به رمالی و جادوگری پناه می‌آوردند که خود جادوگران (به ویژه زنان) هم به اتهام اینکه این کار مغایر نصوص مقدس و تعلیمات مسیحیت است، از سوی کلیسا در آتش سوزانده می‌شدند (یعنی در واقع یک دور تسلسل از استیصال و زوال).

پاپ لئون دهم به بهانه بازسازی کلیسای سن پیر، مردم را سرکیسه کرده بود و عمال او یعنی اسقف‌ها و کشیشان آمرزش‌نامه‌هایی تهیه کرده بودند که آنها را در ازای بخشش گناهان مردم به آنها می فروختند. حتی کار بجایی رسیده بود که به مردم می‌گفتند، همزمان با انداختن سکه در صندوق کلیسا، روح مردگان شما از برزخ به سوی بهشت پر می‌کشد. اوضاع از نظر جنسی نیز چندان بهتر از این نبود و هر چه را بر مردم حرام کرده بودند، خود در خفا انجام می‌دادند.

مارتین لوتر کشیش آلمانی که این امور را خلاف تعلیمات واقعی مسیحیت می‌دانست، زیرا معتقد بود که توبه، که یکی از آئین‌های هفتگانه مسیحیت کاتولیک است، حضرت مسیح (ع) آن را برای پاکی از گناه وضع نموده است، که در ابتدا هم حتی جمعی و در حضور جمع بوده، اما بعدها به دلیل مشکلاتی که پیش می‌آورده است، به فردی و در حضور کشیش (به‌ صورت اتاقک توبه) درآمده است، پولی نبوده، و با گرفتن پول کارکرد خود را از دست می‌دهد. زین رو اعلامیه‌ای در ٩۵ ماده تنظیم کرد، و در آستانه روز همه‌ی قدیسان، یعنی ٣١ اکتبر ١۵١٧، آن را به سردر کلیسای شهر ویتنبرگ، یعنی کلیسایی که خود در آن موعظه می‌کرد، با میخ نصب کرد (این روز بعدها «روز اصلاح» نام گرفت). از آنجا که این اقدام با اختراع ماشین چاپ نیز همزمان بود، اعلامیه یادشده، در طی دو هفته در کل آلمان، و در طی دو ماه، در کل اروپا منتشر گشت و سرآغازی شد برای رشته تحولات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی که در طی چند قرن چهره اروپا را عوض کرد.

گرچه این اعلامیه با لحن بسیار آرامی نوشته شده بود، و حتی پاپ را نیز از انجام این امور مبرا و بی‌اطلاع دانسته بود، اما لئون دهم، همین را نیز تاب نیاورده، و ۵٢ ماده از اعلامیه را تحت عنوان هرطقه (بدعت) رد کرد، و مارتین لوتر را به دلیل نوشتن آن و همچنین ترجمه انجیل به زبان آلمانی تکفیر کرد. ناگفته نماند که یان هوس کشیش اهل کشور چک را نیز به دلیل مخالفت با کلیسا و ترجمه انجیل به زبان چکی، زنده زنده در آتش سوزاندند.

باری، مارتین جوان چاره‌ای جز فرار و زندگی در خفا ندید، و اگر با شاهزادگان آلمانی که با نظرات او موافق بودند متحد نشده بود، او را نیز کشته بودند.

لوتر می‌گفت: «هیچکس، (از جمله پاپ) حق ندارد خود را نماینده خدا بر روی زمین بداند، و همه مومنان (از جمله کشیشان و پاپ و سایر مومنان…) در درک و فهم متون مقدس، و در پیشگاه خداوند با هم برابرند، و هرکس خود می‌تواند با درک و فهم خود متون مقدس را مطالعه کند، و آنها راتفسیر و تأویل نماید (تئوری همه کشیشان) همچنین  یگانه مرجع ایمان، کتاب مقدس (عهد قدیم و عهد جدید) است.»

این اقدامات و نظریات لوتر سرآغاز جنبشی در دنیای مسیحیت گشت، به نام پروتستانتیسم (پروتستان به معنی مخالف و معترض سرسخت) که باعث جنگ‌های خونینی نیز با کاتولیک‌ها در اروپا گشت.

لوتر و همفکرانش با کار خود، خردگرایی را به میان مردم بردند، و آن را از سلطه کلیسا درآوردند. همزمان با این اقدامات، اختراع تلسکوپ توسط گالیله و متعاقب آن کشفیات جدید علمی نیز مانند گرد بودن زمین و چرخیدن آن به دور خورشید که نخستین بار توسط کوپرنیک مطرح گردیده بود و سپس گالیله آن را به ‌صورت تئوریزه و منسجم بیان کرد نیز که مغایر با نصوص مقدس بود باعث شد که بشر اروپایی کمی به فکر فرو رود، و راه حل مشکلات خود را نه در دین و دعا و نیایش، که در بیرون آن و در عقل و خرد و سعی و تلاش خود جستجو کند.

رنه دکارت را شاید بتوان بنیانگذار شک و شک‌گرایی در اروپا قلمداد کرد با جمله معروفش که می‌گفت: «من در همه چیز حتی وجود خدا، حتی وجود خودم نیز شک دارم اما در اینکه شک دارم، شکی ندارم و شک باعث می‌شود که کمی بیاندیشم و هیچ حقیقتی را مطلق، یا دست‌کم از پیش تعیین شده ندانم، و همه چیز را سعی کنم ابتدا از محک عقل بگذرانم، سپس قبول کنم: من می‌اندیشم پس هستم.»

این رشته وقایع در طول دو سه قرن، باعث سلسله تغییر و تحولاتی در همه‌ی عرصه‌ها از جمله سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی گشت که طی آنها مفاهیمی چون دنیاگرایی (سکولاریسم) و انسانگرایی (اومانیسم) جای خداگرایی و آخرت‌گرایی را گرفت. درواقع انسان خود رأساً کمر همت به کار و تلاش و حل مشکلاتش بست، و آن را از خدا (یا لااقل صرفاً از خدا) نطلبید. که این خود جز با عقلانی کردن دین و نگاه عقلانی به آن، و خط زدن هر چه از تعالیم مذهبی که با عقل (یا لااقل عقل آن زمان) سازگاری نداشت، و نهراسیدن از این کار به خاطر آتش دوزخ، ممکن نمی‌بود (شعار جنبش روشنگری که نگارنده امید دارد در نوشتار دیگری بتواند به آن بپردازد جمله‌ی معروف امانوئل کانت فیلسوف آلمانی بود: شجاعت داشته باش تا عقل خود را به کار بگیری!)

بدینوسیله جامعه پیش و پس از قرون وسطا را شاید بتوان جامعه «مطیعانه یا مطیع‌وار» و جامعه «نقادانه یا خردگرا» دانست ( جدال میان سنت و مدرنیته یا ایمان و عقل یا دین و علم، که هر کدام به ترتیب مولود و وابسته و پیوسته به یکدیگرند، بحثی است مهم و جذاب در علوم جامعه‌شناسی و فلسفه علم و دین که جای بحث‌اش اینجا نیست.) جامعه پیش ازقرون وسطا که می‌توان آن را قرون تاریکی نیز نامید، (البته وسطا به معنی وسط یعنی میان  قرون باستان (روم و یونان) و عصر مدرن (حاضر) است) جامعه‌ای بود که (دولت) به شکل کنونی‌اش در آن وجود نداشت و حکومت‌ها نقش سرویس‌دهنده و خدماتی نداشتند و تنها موعظه‌کننده و مجازاتگر بودند زیرا اصولاً علمی وجود نداشت که بر طبق آن خدمتی صورت گیرد. تنها پس از آن و با پا گذاشتن به قرون روشنایی با رنسانس و پس از آن عصر روشنگری و انقلاب صنعتی در قرون ١٧ و١٨ میلادی بود که دولت به شکل امروزینش شکل گرفت. در واقع طی رنسانس و سده‌های پس از آن، مفاهیمی چون «جرم جایگزین گناه، حق جایگزین تکلیف (الهی)، قانون زمینی (دموکراسی) جایگزین قانون الهی (دین)، انسان یا بشر (به معنای امروزین آن) جایگزین بنده‌ی (خد، الله، GOD) و آزادی و آزادیخواهی جایگزین اسارت و بندگی (عبودیت)» گردید. تا پیش از رنسانس انسان، انسان نبود. بنده بود و داشت بندگی می‌کرد. آزاد نبود و چون‌ آزادی نداشت، شاد هم نبود و اساساً شادی و طرب به دلیل ماهیت ضد ترسشان، چون ترس اساس ایمان دانسته می‌شد، و شادی از بین‌برنده‌ی آنست، پس شادی و نشاط مغایر با ایمان نیز دانسته می‌شد. انسان تا پیش از رنسانس به درجات و دسته‌های مختلفی تقسیم از جمله مؤمن و کافر، زن و مرد، برده و آزاد، کشیش و مؤمن عادی تقسیم می‌شد و ماهیت مستقل و منفرد و برابر کنونی در غرب را که زاده‌ی شرایط پس از رنسانس است نداشت. مفهوم آزادی نیز همپای مفهوم برابری و استقلال زاده شد زیرا چنانکه می‌دانیم استقلال فردیت می‌آورد و فردیت اختیار و آزادی را در پی دارد. انسان اروپایی دیگر صرفاً خود و دینش را برتر از سایر ملل و ادیان نمی‌دید و حاضر بود نه تنها کتاب آسمانی خود که پیش از این به زبان مادری هرگز نخوانده بود تا مفهومش را متوجه شود، بلکه سایر کتب  آسمانی دیگر را نیز مطالعه کند تا بفهمد چه چیزی از چه دینی وارد چه دینی شده است زیرا اساساً برای رد یا فهم بهتر امور متافیزیکی که ساحت قابل شناخت و تجربه‌ای در این دنیا ندارند، و همه چیز را به دنیای پس از مرگ موکول می‌کنند، راهی هم جز این نبوده و نیست.

اگر دین و دینگرایی یا خدا و خداگرایی نباشد، پس تکلیف اخلاقیات چه می‌شود؟

آتئیست‌ها خدا را از طریق صفاتش و مقایسه آن با جهان واقع رد می‌کنند. براهین شرّ و طراحی ضعیف، دو مورد از شناخته شده‌ترین براهین آنهاست، که اولی برای رد صفاتی نظیر عادلیت و قادریت و رحمانیت و رحیمیّت، و دومی برای رد صفت عالمیت خداوند استفاده می‌شود. یعنی آنها جهان را خلاصه شده در این دنیا، و پس از آن را سیاهی و تاریکی محض می‌دانند. که البته در ابتدای امر، پوچی و نهیلیسم را نیز به دنبال دارد، که نحوه‌ی مقابله با آن در حوصله این بحث نمی‌گنجد. زین رو بر طبق نظر غلط عوام، که متأسفانه تبدیل به غلط رایج و مصطلح نیز شده است، آنها را به لحاظ اخلاقی نیز، دچار پوچی و بی‌اخلاقی می‌دانند، که به هیچ وجه چنین نیست.

خداناباوران یا حتی دسته دوم، آگنوستیک‌ها (ندانم‌گرایان) که بعداً به آنها خواهم پرداخت، از قانون طلایی اخلاقی، یعنی جمله معروف: «با دیگران جوری رفتار کن که دوست داری آنها در موقعیت مشابه با تو آ‌نگونه رفتار کنند»، تبعیت می‌کنند. که البته از سوی تمامی ادیان نیز به رسمیت شناخته شده. در واقع در یک کلمه بخواهیم خلاصه کنیم، «بی‌آزاری». بی‌آزاری اصل اول و اساسی اخلاقی خداناباوران است. چیزی که در اشعار شعرای بزرگ خودمان نظیر حافظ و نسیم شمال نیز هست. آنجاکه می‌گویند: «می بخور منبر بسوزان/ مردم‌آزاری مکن» (نسیم شمال) یا «مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن/ که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست»(حافظ). اما در مملکت ما به دلایل گوناگون فرهنگی وتاریخی از سطح نخبگان جامعه نتوانست فراتر برود و عمومی شود. اما در غرب چنین اتفاقی افتاد.

دسته دوم آگنوستیک‌ها (ندانم‌گرایان؛ لاادری‌ها) هستند که البته طیف وسیعی را شامل می‌شوند نظیر: دئیست‌ها (خداانگار، دادارباور، خداباوران بی‌دین)، پانتئیست‌ها (همه‌خدایان یا جهان‌خدایان) که کل گیتی و هر آنچه در آن هست را به‌ عنوان خدا تلقی می‌کنند (تفکر صوفیانه یا عرفانی به این دیدگاه نزدیک است گرچه یکی نیست. همچنین ادیان شرقی نظیر هندوئیسم و بودیسم نیز چنین دیدگاهی دارند. آنها خدا را قبول ندارند اما روح را قبول دارند و برای بر پایی سیستم اخلاقی خود بجای معاد به تناسخ و کارما اعتقاد دارند، که باز در این مقال نمی‌گنجد)، خدانامهم‌دانان (آپاتئیست‌ها)، ناشناخت‌گرایان الاهیاتی و خدانشناسان و غیره… که به دلیل دیدگاه (عمدتا) سلبی این دسته نسبت به دین و گزاره‌های دینی، آنها را «بی‌خدایان ضعیف» نیز می‌نامند. این دسته هم نه به شدت دسته اول بی‌خدا و ماده‌باور و نه به اندازه دین‌باوران ارتدکس و حتی پروتستان‌ها (نواندیشان) دینی به امور دینی اعتقاد دارند. اصل اخلاقی اینان هم شبیه دسته اول بی‌خدایان، بر روی بی‌آزاری بنا شده است. گرچه به دین‌باوران میانه‌رو، نواندیشان دینی و پروتستان‌ها نزدیکی عقیدتی دارند، اما بیشتر به بی‌خدایان نزدیک‌اند تا دو گروه آخر (دین‌باوران در هر دو شکل تندرو و میانه‌رو).

دسته سوم، که پیشتر هم بحث آنها رفت، پروتستان‌ها یا تجدیدنظرطلبان یا نواندیشان دینی هستند، که به درجات مختلف از دسته آخر (دین‌گرایان ارتدکس) فاصله دارند، و در پی یافتن راهی برای کارآمد کردن و به روزکردن متون و عقاید دینی با استفاده از تمام علوم امروزین نظیر هرمنوتیک، اسطوره‌شناسی تطبیقی، دین‌شناسی تطبیقی، عرفان‌شناسی تطبیقی، فلسفه، زیست‌شناسی، داروینیسم و سایر علوم دارند، که باز هم البته تمام این علوم نتیجه مستقیم شرایط پس از رنسانس و خردگرایی و تجربه‌گرایی و شک‌گرایی، بزرگانی چون دیوید هیوم و امانوئل کانت و رنه دکارت و صدالبته تلاش‌های مجدانه‌ی شخص مارتین لوتر است. اخلاقیات این دسته به درجات مختلف به اخلاقیات دینی نزدیکی دارد.

دسته چهارم و آخر، دسته دین‌گرایان رادیکال و ارتدکس هستند که کاملا و صد درصد به امور دینی باور دارند و هیچگونه تغییر و تأویلی را در متون دینی و عقاید دینی ضروری و لازم نمی‌دانند بلکه مضر می‌دانند و حتی خواهان بازگشت به عقب و صدر ظهور ادیان هستند. نمایندگی این گروه را فقهای سنتی و روحانیون و پیروان آنها در هر دینی به عهده دارند. اخلاقیات این دسته صد درصد اخلاقیات دینی و گفته‌های عینی و تحت‌اللفظی متون مقدس هستند.

چند تعبیر هرمنوتیک از اسلام و وجدان به مثابه سنگ بنای ادیان

ادیان از هر جایی که آمده باشند، به نظر می‌رسد در روزگاری که سیستم قضایی و اداری کنونی نظیر دادگاه‌ها و دولت‌های کنونی وجود نداشته‌اند، با ساختن یا از منظر دین‌باوران بخواهیم نگاه کنیم، آوردن این مکاتب و باورها از نزد یک مرجع ماورایی نظیر خدا و مفاهیم ذهنی و غیرتجربی این جهانی مانند بهشت و جهنم و معاد و… سعی در پی‌ریزی یک نظام اخلاقی کرده‌اند که می‌توان آن را «درونی کردن اخلاقیات یا تحول و تربیت از درون» نام نهاد. اگرچه به جبر زمانه. عقل بشر در آن زمان به دلیل ماهیت خودخواهانه و سودجویانه عقل (البته عقل با علم نیز تفاوت دارد) و عدم دسترسی به پیشرفت‌های علمی و تکنولوژیک و کشاورزی و دامپروری و… کنونی، انسان اولیه یا باستان باید به نوعی کنترل می‌شد. یعنی می‌توانست بر احساسات و غرایزخودش تا حدی مهر لگام بزند یا بقول علما نفسش را کنترل کند. توجه شود «کنترل نفس» نه «سرکوب نفس»؛ زیرا تامین آن غرایز و آن خواسته‌ها در شرایط آن روزگاران، خطر شروریات اخلاقی بسیار بالا را داشت. چیزی که در شرایط فعلی به دلیل پیشرفت علم، اگر نگوییم به صفر، که تا حد زیادی کاهش یافته است.

مرز میان خوب و بد، یا شایست و ناشایست اخلاقی در تأمین مناسب و صحیح نیازها و خواسته‌ها و غرایز، بدون آسیب رساندن به دیگری نهفته است. مرزی که به مویی بند است که به اعتقاد نگارنده، در اسلام به صورت «پل صراط» و در دین زرتشتی به صورت «پل چینوت» آمده است. همچنین در دین زرتشت هر یک از امشاسپندان، به یکی از ایزدان مربوط‌اند و در عالم و مادی و محسوس و در جهان معنوی که به مینوی از آن در متون زرتشتی یاد شده است، مأمور انجام کاری. مثلاً ایزد اردیبهشت (ارته وهیشته یا اشه وهیشته) نماینده این جهانی او آتش، و مسئول حفظ و برقراری نظم و توازن، در هر دو جهان معنوی و مادی‌ست. ایزد اردیبهشت، مراقب است تا دوزخیان، گنهکاران را بیش از آنچه سزاوار آنند تنبیه نکنند. از این منظر با آیات ٧ و ٨ قرآن کریم: «فمن یعمل مثقال ذره خی را یره و من یعمل مثقال ذره شرایره” این همان است. همچنین قانون اشا معروف یا (اشه، ارته) در دین زرتشتی وجود دارد که قانون طبیعی و نظم حاکم بر جهان هستی‌ست که ایزد اردیبهشت آن را در هر دو جهان معنوی (مینوی) و مادی پاسداری می‌کند. البته این قانون کاملاً خردبنیاد، و ماتریالیست است و تغییرناپذیر و تبدیل‌نشدنی و اساساً خود اهورامزدا هم به معنی خداوند خرد و دانایی‌ست. ترکیب «جان و خرد» در گات‌های زرتشت بسیار به کار رفته است که ما را به یاد نخستین بیت شاهنامه می‌اندازد:

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه، برنگذرد

برای زنده نگاه داشتن حس وجدان، در ادیان تمهیدات زیادی به کار برده شده است که آئین توبه در دین مسیحیت که ابتدا به ‌صورت جمعی بوده و بعد به دلیل عوارض جانبی به فُرادا تغییر شکل داده است، در دین زرتشتی و اسلام نیز وجود دارد. و اصولاً بر طبق همین دیدگاه است که حتی امروزه هم در بسیاری از امور اجتماعی برای نمونه ترک اعتیاد و دیگر امور اجتماعی… می‌گویند ابتدا فرد باید مسئولیت عمل خویش را بپذیرد و به نادرستی آن پی ببرد تا بعد در مقام جبران عمل و مافات برآید. «عمل صالح» که در جای‌جای قرآن به کار رفته است، و روی آن تاکید گردیده، به نظر می‌رسد، از «کردار نیک» زرتشتی مأخوذ شده باشد، و مانند مثل معروف «آب رفته دیگر به جوی بازنمی‌گردد» عمل بد و مکروه هم پس از انجام دیگر برگشت‌ناپذیر است و تنها می‌توان با انجام اعمال (کردار نیک) آثار بد آنها را کم کرد یا از بین برد، و از این طریق در مقام جبران برآمد. به نظر می‌رسد با وضع چنین تمهیداتی، واضعان شریعت یعنی پیامبران چه از سوی خدا و چه غیر آن، سعی در تغییر حالت روانی افراد و در پی آن نظم اخلاقی جامعه از حالت منفی و شرّخیز (جرم‌خیز) و دشمنی و عداوت و… به حالت مثبت و صواب و دوستی و مهربانی و… داشته‌اند. یعنی در واقع سعی در زنده نگاه داشتن «وجدان بیدار» جامعه و جلوگیری از قبح‌زدایی از اعمال قبیح (آن زمان که شرّخیز بودند) در روح (روان) انسان‌ها و به تبع جامعه داشته‌اند.

این حالتِ وجدان، پس از رنسانس با بروز دولت‌های مدرن تغییر می‌کند و به شکلی که اینجانب از آن به‌ عنوان «وجدان خنثی» یاد می‌کنم، تغییر شکل داد. در حقیقت اخلاقیات تنها منحصر شد به «خوبی کردن و ظلم (بدی) نکردن» و (بی‌آزاری) که در واقع مسئولیت خوبی کردن را دولت‌ها به عهده گرفتند، و مسئولیت مبارزه با بدی و ظلم و جرم نیز مانند دوران قبل و صدر ادیان، حکومت‌ها، البته با مجازات‌های عقلانی‌تر و انسانی‌تر.

درواقع معیار سنجش اخلاقیات در دوران نخست، رابطه انسان با خداست (در این دوران خداگرایی و دینگرایی بر انسانگرایی و خردگرایی) ارجحیت دارد و دوران کارایی این متد چندان دیری نمی‌پاید یعنی به اندازه همان چند دهه یا نهایتاً یک سده بروز و ظهور آن دین بخصوص و پس از آن نه تنها کارایی خود را از دست می‌دهد، که حتی باعث سکون ورکود نیز می‌شود و مضر به حال جامعه که در بالا شرحش رفت.

در این دوره معیار صدق و کذب گزاره‌های اخلاقی، یا به بیان بهتر درست و غلط یا شایست و ناشایست، رابطه انسان با خداست و جلب رضایت وخشنودی خدا. حتی اگر عملی اخلاقی هیچگونه آثار سویی نیز در پی نداشته باشد و به کسی لطمه‌ای وارد نکند، باز هم عمل مطرود و محکومیست به دلیل ناخرسند کردن خداوند. برای نمونه «شُرب خمر» یا «زنای غیرمحصنه» حتی اگر منجر به چاقوکشی، یا تجاوز هم نشده باشد،محکوم است. البته باید شرایط آن زمان را هم در نظر گرفت که اعمال اکثراً اگر نگوییم تماماً شرّخیز بودند. لاجرم اخلاقیات این دوره، اخلاقیات مطلق‌گرایی‌ست نه نسبی‌گرا.

یک تعبیر «هرمنوتیک» نه «واقعی» زیرا که طبق نص صریح قرآن، معاد امری جسمانیست نه صرفاً روحانی و عدم اعتقاد به معاد جسمانی، به نوعی کفر محسوب می‌شود. برای بهشت و دوزخ و معاد در اسلام شاید بتوان این را ذکر کرد که پیامبر عظیم الشأن اسلام قصد داشته‌اند، و البته راهی جز این نداشته‌اند، که جهنم را به آن صورت خشن در قرآن وصف کنند تا عرب آن روزگار به تعبیری اگر بتوان گفت عرب (جاهلی) از آن بترسد و حساب ببرد (زیرا می‌بایست از شرایط سخت زندگی در آن دوره شبه‌جزیره عربستان هم حتی سخت‌تر می‌بود) و اعمال شرّ را مرتکب نشود، یا کمتر مرتکب بشود. به همین شکل نیز بهشت نیز می‌بایست شامل آن چیزهایی می‌شد که عرب آن زمان آرزویش را داشت و در آن روزگار برایش سهل‌الوصول نبود و بدین طریق او را تشویق به انجام اعمال نیک و کمک به همنوع و خویشتنداری و «کنترل نفس» می‌کرد تا از شرایط سخت زیست در آن دوران بکاهد.

معیار صدق و کذب اخلاقیات پس از رنسانس و دوران روشنگری، از رابطه بیان انسان و خدا، به رابطه بین انسان با انسان تغییر می‌کند (انسانگرایی و دنیاگرایی و خردگرایی در مقابل خداگرایی و آخرت‌گرایی و دینگرایی). دیگر انسان اگر نه تماماً و کاملاً، که درصدی از آنها و به درجات گوناگون اولویت را به گزاره‌های ابتدایی فوق‌الذکر دادند تا گزاره‌های ثانوی. درصد کمی از جمعیت ماتریالیست مطلق (آتئیست) شدند که بیشتر محصول سده‌های نوزده و بیست میلادیست (عمدتاً با ظهور جنبش سوسیالیسم). حتی فیلسوفان بزرگ رنسانس و عصر روشنگری نیز عمدتاً دئیست (دادارباور) یا آگنوستیک (ندانم‌گرا) یا پانتئیست (جهان خدا) و کمتر صراحتاً بی‌خدا بودند (یا لااقل ابراز می‌کردند).

اعلامیه جهانی حقوق بشر، محصول این دوره و تغییر و تحولات روی داده در غرب بر اثر رنسانس و عصر روشنگری‌ست که در تاریخ ١٠ دسامبر ١٩۴٨ به تصویب سازمان ملل متحد رسید و پایه اخلاقیات غرب به شمار می‌رود. بر طبق طرز تفکر والد این اعلامیه (البته اعلامیه‌های مشابه در سده‌های قبل به‌ صورت کشوری وجود داشت) هر امری که آثار سوء به حال جامعه نداشته باشد و به کسی صدمه نرساند، و بر طبق عقل و علم مفید به حال جسمانی و روحانی (روانی) انسان‌ها در راستای کاستن از درد و رنج آنها در زندگی پررنج این جهانی داشته باشد، مباح و صواب و مجاز است، و غیر آن مطرود و مردود.

نتیجه‌گیری

در لغت‌شناسی عرب، واژه مطالعه از طلوع می‌آید، و طلوع خورشید یادآور نور و روشنایی‌ست و روشنایی با خود آگاهی می‌آورد. حتی در عالم فیزیک هم این مسئله صدق می‌کند. همچنین در اساطیر یونانی، پرومته یا پرومتئوس ایزدیست که آتش خرد و دانش را از ایزد ایزدان زئوس می‌دزدد و آن را به زمین برای انسان می‌آورد، تا به‌ وسیله آن و در پناه آن یعنی خردگرایی و علم‌گرایی مشکلات خود را حل کند. حتی در ادیان هم خداوند و الله انسان را به دلیل عقلش از ملائکه متمایز می‌کند و اشرف مخلوقات می‌خواند.

دو مورد از پارادایم شیف‌ها ( تحول فکری، تحول انگاره) که پس از رنسانس و جنبش پروتستانتیسم رخ داد، تحول نگرش انسان غربی نسبت به سکس و مسئله جنسی بود. در سنت کلیسای کاتولیک ازدواج کشیشان ممنوع بود و حتی هنوز هم هست. حتی رابطه جنسی که به هدف لذت‌جویی صورت می‌گرفت، گناه‌آلود و مکروه و مردود شمرده می‌شد. رابطه جنسی فقط در شکل ازدواج و آنهم فقط به هدف تولید مثل و آنهم با کمترین حد از لذت‌جویی مجاز بود. حتی باور نکردنی‎‌ست که شخص در تردید از لذت‌جویی خود به هنگام نزدیکی با همسرش احساس گناه می‌کرد و به نزد کشیش برای اعترافی (نه چندان قاطع زیرا نمی‌دانست واقعاً و دقیقاً به چه مقدار لذت برده است!) می‌رفت و طلب بخشایش از خداوند و نماینده نه چندان پاک و مطهر او می‌کرد. مشکلی که الان در جامعه ما وجود دارد و حتی در روشنفکرنماهای پیش از انقلاب نظیر علی شریعتی و جلال آل احمد و دیگران نیز وجود داشت، اینست که می‌پنداشتند فرهنگ غربی همیشه به همین شکلِ به قول آنها بی بند و بار کنونی بوده است. روشنفکرنماهایی که یا تاریخ تحولات غرب را به ‌درستی مطالعه نکرده بودند، یا اگر کرده بودند چیزی از آن نفهمیده بودند و زین رو، باعث بسیاری مشکلات کنونی جامعه شدند.

تنها با ظهور جنبش پروتستانتیسم بود که این طرز نگرش به مرور تغییر یافت. جالب اینکه گر چه در اعلامیه ٩۵ ماده‌ای مارتین لوتر کمترین اشاره‌ای به موضوع جنسی نشده بود و تنها به موضوع فروش آمرزش‌نامه ایراد گرفته شده بود، لکن از آنجا که رهبران اصلاحات پروتستانی (به ویژه لوتر)، رابطه جنسی را نه عملی مذموم و گناه‌آلود، که هدیه (نعمت) خداوند به انسان اعلام کردند و خود لوتر نیز نخستین کسی بود که قانون عدم ازدواج کشیشان را در مذهب تازه‌تاسیس خود لغو کرد و به ‌عنوان اولین کشیش (راهب) اقدام به ازدواج، آنهم با یک راهبه به نام «کاترینا فونبه ورا» نمود که این کار در الهیات کاتولیک به مثابه زنای با محارم تلقی می‌شد و مجازات آن برای هر دو مرگ بود، اما به دلیل سادگی و ملموس بودن این موضوع در زندگی روزمره، این مورد بیش از آرای الهیاتی لوتر مورد توجه مردم عادی و طرفدارانش قرار گرفت. بدین طریق رفته رفته دید جامعه غربی نسبت به سکس عوض شد.

پارادایم شیفت دوم، تغییر رویکرد و نگرش نسبت به کار و تلاش و فعالیت اجتماعی بجای دعا و نیایش و رفتن به کلیسا بود که در کاهش روزهای تعطیلی که قبل از ٩٠ روز (۵٢ روز آخر هفته و ٣٨ روز تعطیل مذهبی) توسط پروتستان‌ها و اعلام هفته ١٠ روزه بجای هفت روزه که بعد مجدداً به هفت روز تغییر داده شد، بود. زیرا طبیعتاً ادیان بطور عام، روی خوشی به دنیاگرایی و مال‌اندوزی ندارند. چیزی که باعث ظهور جنبش بورژوازی و مکتب کاپیتالیسم (سرمایه داری) و کندن از فئودالیسم که عمدتا با اصحاب کلیسا متحد بودند، شد و تحولات بعدی را رقم زد.

امروز که من دارم با این تبلت این مقاله را تایپ می‌کنم، در وهله نخست، مرهون شکاکیت دکارت هستم و سکولار (دنیای، عقلانی) کردن علم فلسفه توسط او و اسپینوزا و در وهله دوم، مدیون گالیله به خاطر سکولار کردن علم فیزیک توسط او و نجاتش از سلطه‌ی الهیات و در وهله‌های بعد مدیون جان لاک به خاطر سکولار کردن علم سیاست با وضع اندیشه لیبرالیسم و آدام اسمیت به خاطر سکولار کردن علم اقتصاد با وضع اندیشه کاپیتالیسم.

بسیاری از مفاهیم اجتماعی و سیاسی و اقتصادی، یک معنای منفرد و منفک ندارند و دارای دو یا چند معنای مترادف و هم‌سنگ هستند. نظیر واژه «سکولاریسم» که در باور غلط عامه «جدایی دین از سیاست» جاافتاده که معنای دقیق آن «دنیاگرایی»ست که طبیعتاً باعث جدایی دین از سیاست و حکومت می‌شود.

واژه کاپیتالیسم (سرمایه داری) هم به همین شکل، بسیاری گمان می‌برند این واژه به معنای «خصوصی‌سازی اقتصادی» (با به رسمیت شناختن حق مالکیت شخصی‌ست) در حالی که این تنها یک وجه این واژه را بازتاب می‌دهد و معنای واقعی و بار مفهومی آن «پول در آوردن از هر چیز» ولو از چیزهایی است که در تفکر سنتی مذهبی، گناه‌آلود و حرام قلمداد می‌شود. از سکس بگیرید تا موزیک و رقص و مشروبات الکلی و… (همه چیز) و واضع آن اقتصاددان اسکاتلندی، آدام اسمیت است.

در مقایسه با اقتصاددانان پیش از خود که منبع ثروت را تنها در زمین می‌دانستند، یا اقتصاددانان مکتب سوداگری، که آن را تنها در طلا و نقره می‌دیدند، آدام اسمیت اعتقاد داشت که منبع ثروت فقط و فقط در تولید است، آنهم توسط هر چیز، و گردش پول محصول آن است. اسمیت ضمناً با بیان نظریه «مزیت مطلق» عنوان کرد، یک کشور در صورتی که توانایی تولید چندین کالا را داشته باشد، تنها باید کالاهایی را تولید کند که توانایی تولیدش به بهترین نحو و با بالاترین کیفیت ممکن است و سایر کالاهایی که تخصص لازمه‌اش را ندارد باید از کشورهایی که توانایی این کار را دارند وارد کند که در این صورت این امر به نفع هر دو کشور منجر خواهد شد زیرا هر دو باکیفیت‌ترین کالا را با نازل‌ترین قیمت دریافت می‌کنند. با این نگرش و با این اصل دلایل عقب‌ماندگی کشورهای اسلامی به روشنی مشخص می‌شود که آن چیزی جز اعتقادات مذهبی دگم و کلاسیک خود مردم این کشورها نیست. آری، در سرمایه‌داری «پول» محور، و در کمونیسم که یک مکتب سیاسی- اقتصادی بیشتر تربیتی‌ست «حذف پول» محور است. که جای بحث‌اش اینجا نیست.

مفاهیمی چون لیبرالیسم و کاپیتالیسم و اومانیسم و دموکراسی وآزادی و حقوق بشر، همگی به یکدیگر وابسته و پیوسته هستند و لازم و ملزوم هم. دموکراسی دینی یا کمونیستی و غیره… امکانپذیر نیست و وجود خارجی ندارد. دموکراسی، دموکراسی‌ست و اسلامی و مسیحی و یهودی و کارگری و سرمایه‌داری و غیره ندارد.

بومی‌سازی دموکراسی هم به‌ صورت خودکار، اگر دموکراسی واقعی که جز دموکراسی غربی و لیبرال نیست (این قیود اضافه هم به دلیل لوث‌سازی مفهوم دموکراسی از سوی کشورهای اسلامی و کمونیستی به آن افزوده شده)  پیاده شود، بنا بر ماهیت دموکراسی، مانند آب که آن را در هر ظرفی که بریزی شکل همان ظرف را به خود می‌گیرد، شکل جامعه هدف را به خود گرفته و نه تنها مشکلی به وجود نمی‌آورد که حلال مشکلات نیز خواهد بود.

ماکس وبر جامعه‌شناس و اقتصاددان شهیر آلمانی سده نوزدهم در مقاله مشهورش به نام «اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری» عنوان می‌دارد که اگر جنبش پروتستانتیسم و تغییر نگرش در باورهای دینی و متعاقب آن رشد سرمایه‌داری و بورژوازی نبود، محال بود که اروپا به رشد وتوسعه‌ی کنونی‌اش برسد، و الگوی کلی پیشرفت و توسعه را در تمامی جهان و ادیان دیگر نیز در همین امر برای خلاصی از دست سنت و گذار به مدرنیته می‌داند. آگوست کنت فیلسوف و بنیانگذار جامعه‌شناسی مدرن فرانسوی هم‌عصر با ماکس وبر نیز همین عقیده را دارد و می‌گوید که تمام جوامع بشری بر طبق الگوی واحدی تغییر کرده و رو به جلو پیشرفت می‌کنند و فرهنگ و دین در این زمینه نقشی ندارند. اما متاسفانه بسیاری از شبه‌روشنفکران موسوم به دینی ما، غالباً از طیف ملی- مذهبی عقاید این دو فیلسوف و جامعه‌شناس بزرگ را رد می‌کنند، بدون آنکه کوچکترین دلیل و مدرک منطقی برای مدعای خود بیاورند و بدین طریق، همچنان مانند گذشته، در زوال و استیصال جامعه خود، سهیم بوده و هستند.

به سؤال ابتدایی مقاله باز می‌گردم که با خداباوری، خداناباوری، تفکر بینابینی سلبی (ندانم‌گرایی) یا تفکر بینابینی ایجابی (پروتستانیسم دینی)کدامیک می‌توان جامعه‌ی بهتر و اخلاقی‌تری را ساخت؟ یا با ترکیبی از آنها؟ به بیان بهتر، با استفاده از قانون زمینی (دموکراسی متکی به عقل و خردروز) به تنهایی؟ یا با قانون آسمانی (دین هزاران سال پیش) به تنهایی؟ یا ترکیبی از این دو؟ به اعتقاد اینجانب، تا آنجا که باورهایمان را عقلانی کنیم، و از زاویه عقل و خردِ ولو ناقص اما رو به تکامل به همه چیز بنگریم، در عصری که همه علوم، از جمله فیزیک و فلسفه و سیاست و اقتصاد و… توسط بزرگانی که در بالا ذکرش رفت، این‌جهانی و عقلانی شده‌اند، وقت آنست که به خود دین و مقوله اخلاقیات نیز هم از زاویه خرد نقاد و شکاک و علم امروزین رو به پیشرفت بنگریم. امری که در غرب تا حد زیادی صورت پذیرفته است، در کشورهای اسلامی نیز لاجرم باید صورت بپذیرد وگرنه رو به نابودی و انحطاط می‌روند. کارل مارکس فیلسوف و اقتصاددان شهیر آلمانی که همه او را به خاطر جمله معروفش در باب دین که: «دین افیون توده‌هاست» می‌شناسند، جمله دیگری نیز در باب دین دارد که می‌گوید: «دین، قلب یک جای بی‌قلب است» منظورش در جمله اول دین در شکل سنتی آن و با قواعد دست‌ و پاگیر زندگی امروزین و پیشرفت و سعادت و حل مشکلات بشر است، که باید از بین برود و خواهد رفت و مرادش در جمله دوم از دین، دین رفرم یافته و مدرن شده بر اساس نیازهای روز بشری ست.

او می‌گوید: «ما نباید از خدایانی که خودمان آفریده‌ایم بترسیم، و باید از بخشیدن ارزش‌هایی به آنها که خودمان می‌توانیم تحقق دهیم خودداری کنیم.»

و فردریش نیچه فیلسوف و اندیشمند بزرگ قرن نوزده آلمانی می‌گوید: «خدا مرده است. ما او را کشتیم. قبلاً آسمان ارزش‌ها را برای ما تعیین می‌کرد اما اکنون انسان خودش ارزش‌ها را تعیین می‌کند. یعنی انسان جای خدا را گرفته است. چون خدا مرده است.»

البته این طرز نگرش به این افراط و با بریدن کامل از آسمان و خدا و پرداختن به زمین و انسان، متعلق به دسته اول اندیشمندان یعنی آتئیست‌هاست که در این نوشتار ذکرش رفت و نیچه به این دسته تعلق دارد و تنها عیب آن احساس تنهایی و پوچی مفرطی‌ست که پس از آن به شخص دست می‌دهد. کلاً مدرنیته فردیت می‌آورد و فردیت تنهایی که باید به نحو عقلانی پر شود و اگر شخص بتواند بعد از آن بهداشت و امنیت روانی خود را حفظ کند و انسان مفید و سالمی برای خود و جامعه‌اش باشد، هیچگونه کمی و کاستی با انسان‌ها با عقاید سایر دسته‌های ذکر شده ندارد. مارکس می‌گفت دین سنتی به دلیل بریدن انسان از خود عجز و لابه در برابر خدا و گریه و زاری و تضرع انسان‌ها را از خود بیگانه می‌کند و در دنیای سرمایه‌داری و کار کردن انسان برای پول و به دلیل اینکه همه چیز پولی می‌شود، انسان را به نوع دیگری گرفتار ازخودبیگانگی می‌کند و تنها راه، حذف پول از مناسبات انسانی‌ست که می‌تواند جامعه‌ای سالم و آزاد و شاد بسازد. که همگان مشاهده کردیم اجرای این نظریه بدون خواست و رضایت عموم یا اکثریت مردم، و در کشورهای عقب‌مانده مانند شوروی سابق چه فجایعی به پا کرد.

از طرفی دیگر دین‌گرایان در هر دو شکل افراطی یا میانه‌روی آنها، انتقادشان از دو دسته اول اینست که قانون زمینی در همه جا و بطور عام قابل پیاده کردن نیست و قابل دور زدن است. که البته پاسخ ایشان اینست که انسان‌های منطقی و خردگرای واقعی در دو دسته فوق‌الذکر از جمله خود مارکس، اصرار بر حذف حتمی و کامل خدا و متافیزیک به صورت کامل از ذهنیت تمامی افراد اجتماع را نداشته و ندارند و تنها خواهان به روز شدن اعتقادات دینی، بر طبق نیازهای زمانه‌اند، برای ساختن جامعه بهتر و انسانی‌تر و شادتر.

می‌توان خدا را هم به عنوان یک ناظر نامریی بالایی برای کسانی که به آن اعتقاد دارند، با یک سیاست چماق و هویج (دوزخ و بهشت) حفظ کرد. اما به اعتقاد اینجانب، ساحت چنین خدایی و دایره‌ی متافیزیک آن باید به شکل قابل توجهی فرو بکاهد و ساحت آن از «حق الله و حق‌الناس» هر دو، به «حق‌الناس» به تنهایی تقلیل یابد، تا بتواند در جهان کنونی، کارآیی داشته باشد، و به «قاعده طلایی اخلاقی» که در بالا ذکرش رفت، نزدیک گردد، یا بر آن منطبق شود.

به هر حال تفکر دینی عمدتاً بر روی تحول (تغییر و تربیت) از درون تأکید دارد و تفکر عقلی یا برون‌دینی و مادی‌گرایانه، به تغییر و تحول و تربیت از بیرون، اولی بر کنترل نیاز و نفس تأکید دارد و دومی بر رفع آن. البته واضح و بدیهی‌ست که رفع همیشگی و خلل ناپذیر نیازهای جسمانی و مادی، به دلایل گوناگون، ولو تغییرات جوی و فیزیولوژیک امکانپذیرنیست و اگر کمی خویشتنداری و کنترل نفس نباشد، که البته همگان به درجات مختلف در همه جای جهان دارند و به ادیان چندان ربطی ندارد و یک مسئله‌ی فطریست، اما به هر حال به نظر می‌رسد با تفکر ماتریالیستی صرف، برخی افراد ممکن است دچاره مخاطره شوند و به کژراهه بروند که البته چنانچه ذکر شد می‌توان ترکیبی از اندیشه‌ها را به کار برد. این نوشتار هم به هیچ وجه تجویز یک نسخه واحد برای همگان نیست، بل یافتن راهکار جامع و مانعی توسط خردگرایی و همفکری جمعی و بحث و گفتگوست. دیگر گذشته است زمانی که متافیزیک صرف برای انسان‌ها تعیین تکلیف می‌کرد. در این عصر و اعصار پیش رو، این انسان‌ها هستند که برای متافیزیک خود تعیین تکلیف می‌کنند و اگر لازم باشد بخش‌هایی از آن را حذف می‌کنند یا مورد اصلاح و بازبینی قرار می‌دهند. انسان نوین، متافیزیک‌اش هم به همراه خودش رشد می‌کند و توسعه و بهبود می‌یابد. به امید روزی که این بحث‌ها و مباحث در رسانه‌های جمعی و در مدارس و دانشگاه‌ها باز شود، تا کودکان فردای ایران با ذهنیتی باز و مستقل و مطمئن، آینده خود و کشورشان را بسازند.

تا جایی که باورهایمان را عقلانی کنیم، و از زاویه خرد ناب به همه چیز بنگریم و هر چه را که مغایر عقل و خرد بود، از خط زدنش از ذهن و مغزمان نهراسیم، ولو اینکه از نظر تفکر سنتی مذهبی خلاف مذهب شناخته شود و مستوجب آتش دوزخ باشد؛ زیرا اساساً هر اقدامی که مغایر خرد باشد، صد درصد و لاجرم نه تنها به ضرر، که به هلاک انسان منجر می‌شود، مانند بیماری که بیماری چشم دارد، اما به جای قطره پزشکی، سوزن و میخ در چشم خود فرو کند که چیزی جز کور شدن و در صورت ادامه در سایر زوایای زندگی جز هلاکت و اضمحلال در پی ندارد، اگر نگویم هیچ تفاوتی، که تفاوت چندانی میان سه دسته و نحله فکری فوق‌الذکر یعنی: خداناباور، ندانم‌گرا و نو‌اندیش یا تجدیدنظرطلب دینی وجود ندارد. اما چیزی که واضح و بدیهی می‌نماید، اینست که تفکر چهارم، یعنی بنیادگرایی دینی، آینده‌ای در دنیای کنونی ندارد، و رو به اضمحلال و زوال است.

در این نوشتار سعی شد، تا با دلایل سیاسی، اقتصادی و دینی اثبات شود که با تفکر بنیادگرایانه و صُلب دینی نمی‌توان به جامعه‌ای توسعه‌یافته و آباد دست یافت، و نیاز به بازاندیشی و تفکر نقادانه به دور از پیشداوری‌ها در همه‌ی عرصه‌ها وجود دارد.

در پایان نگارنده، از بذل توجه و عنایت خوانندگان گرامی به این نوشتار کمال تشکر و امتنان را دارد و با فراغ بال و سعه‌ صدر پذیرای نظریات، پیشنهادات و انتقادات خوانندگان و اندیشمندان بزرگ هر چهار عرصه فکری یاد شده در راستای ارتقای سواد و معلومات ناچیز خود در حد یک مقاله‌نویس مبتدی که این اولین تلاشش در این عرصه است، می‌باشد.

به امید جهانی بهتر و اخلاقی‌تر با عقلانی کردن باورهایمان.

درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
(ناصر خسرو قبادیانی)

 

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۲ / معدل امتیاز: ۳

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=133156

2 دیدگاه‌

  1. آرتا

    اقوام سامی کاراکتر «ابراهیم» را به عنوان نماد ضدیت با «کائنات باوری» تمدن های ایرانی-هندی, گپتی (مصر), و رم ساخته و پرداخته و بنیان الهیات «فراکائنات باوری» را گزاردند. «ابراهیم» در اصل «اَ – برهمن» بوده است به معنی «ضد رستایش». همانطور که «اَ» در «امرداد», مرگ را نفی میکند, در «اَ – برهمن» رستایش (کائنات خودگردان) را نفی میکند. برای دون شماری و تسلط و تملک بر «کائنات», «خدا» را آفریدند و باوری که «خدا» کائنات را آفریده و میتواند هر وقت خواست نابود کند. بعد فرستادگان این «خدا» را ملبس کردند: موسی تمدن گپت را خوار کرد, عیسویت رم را بعد از چهار صد سال سرفرازی میترائیسم از هم فرو پاشید, و محمد تمدن ایران را. اروپا بعد از ۱۴۰۰ سال خود را رهانید. حالا نوبت ایران است.

  2. افسانه

    جهنم دین اسلام کوره های آدم سوزی نازیهای هیتلر را درآلمان بیاد میاورد ، با این تفاوت که در کوره های نازی ها مخالفان هیتلریکبار میسوختند واز بین میرفتند ولی درکورهٔ آدم سوزی الله مخالفان دین اسلام تا ابد زنده زنده میسوزند واز بین نمیروند.
    جهنم درحقیقت یک نوع شکنجهٔ ابدی وپایان ناپذیرمتعلق به یک «خالق» مبتلا به سادیسم سیرنشدنی است​

Comments are closed.