مرضیه‌ی خاطره‌ها! تنها صداست که می‌مانَد…

شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۷ برابر با ۲۰ اکتبر ۲۰۱۸


رضا مقصدی – اما زمانی که به ترکِ خاکِ غمناکِ وطن،  ناچار شدم،  مُشتی از آن خاک و یک نوار با من بود که‌یک سوی آن،  بخشی از ترانه‌های دلخواهِ دلکش وُ مرضیه را با خود داشت و در سوی دیگرش،  گزارش ادیبانه‌ی شورانگیز مهدی اخوان ثالث بود از دیدار تقی تفضلی با صادق هدایت درپاریس که در یکی از برنامه‌های «گلها» با سه‌تار  بی قرار استاد احمد عبادی پخش شده بود.

*****

مادر که از مدرسه برمی‌گشت و در غیابِ خاله،  دستش به آشپزی که می‌رفت،  حال و هوای دیگر داشت. هرچند دستش به اشیای آشپزخانه،  دلبستگی نشان می‌داد اما دلش همواره در جایی دیگر بود. در این هنگام،  دلواژه‌های او پیوسته بر لبش می‌ریخت و هوای خانه را با زمزمه‌هایی زیبا،  معطرتر می‌کرد و من که گهگاه‌یک‌صدا از او فاصله داشتم در متنِ  مهربانِ رنگین‌کمانِ کلامِ موزونش قرار می‌گرفتم تا جایی که کم کمَک،  گوشه‌هایی از آن ترانه‌ها را با او دنبال می‌کردم.

اینجا وُ اکنون وقتی که غبار از چهره‌ی زمان،  بر می‌گیرم و پرده‌های پریروزهای کهن را کنار می‌زنم،  رقصِ موزونِ گلواژه‌های دلکش وُ مرضیه‌ست که از دهان مادر،  بر جانِ کودکانه‌ی مشتاقم می‌ریزد و شعله‌های شورانگیزی را تا هنوز،  در من بر می‌انگیزد.

کودکی‌های من،  در تماشای آهنگ وُ رنگ گذشت.  رنگ  آبی عاشقانه‌های قشنگ که با آهنگ وُ شعری از «شیدا» از حنجره‌ی زخمی‌ تو بر می‌خاست و در گلوی گرامی‌ مادر،  جلوه‌ای جانانه می‌یافت :

اگر مستم من از،  اگر مستم من از
عشق تو مستم،  عشق تو مستم،  عشق تو مستم
بیا بنشین که دل،  بیا بنشین که دل
بردی از دستم،  بردی از دستم،  بردی از دستم
دلم پیش تو بند،  پیش تو بنده
یارم مشکل‌پسند،  مشکل پسنده.

خواهرِ بزرگتر از من نیز که در آستانه‌ی بی‌قراری‌های دل،  قرارگرفت آینه‌آرای آوازهای تو بود و من که تازه‌‌ تازه به دلبستگی‌های پنهان عاشقانه،  آشنا می‌گشتم اندک اندک در می‌یافتم آنچه را که هنوز از من،  چند سالی دور بود.

این بار ترانه‌ات را به زمزمه،  از دهان دخترکی می‌شنیدم که آرام آرام،  در گُستره‌ی سرمستی‌های عاشقانه،  گام می‌زد و در اوجِ جار وُ جنجال‌های جوانانه،  مهربانانه،  به خلوتِ خاموشِ خویش،  خم می‌شد تا به غوغای  قشنگ  درونش،  دل بسپارد.  با کلامی ‌فریبا که از دلِ  فروزانِ رهی معیری،  فروچکیده بود:

من از روز ازل دیوانه بودم/ دیوانه‌ی روی تو
سر/ گشته‌ی کوی تو/ سرخوش از باده‌ی/ مستانه بودم
در عشق و مستی/ افسانه بودم/. . .  بی باده،  مدهوشم/ ساغر نوشم/ ز چشمه‌ی نوشِ تو/ مستی دهد ما را/ گلرخسارا/
بهارِآغوشِ تو !

شادا،  این دخترکِ سرمست،  که ترانه‌های تو را پناهگاهِ پرندینِ پیامش می‌دانست به چنان بهارِ شکوفایی دست می‌یازد که در خارزارِ زندگی،  گلرخسارش را تا آخرین دقایق هستی،  از ناملایماتِ زمانه،  در امان نگاه می‌دارد.
در پیرامونم،  از میانِ شیفتگانِ تو نمی‌توانم از رندِ یک‌لاقبای میخانه‌های شهر،  بگذرم.  مردی که هیچگاه به «مکتب نرفت وُ خط ننوشت» اماهماره،  مسئله‌آموزِ مُدرس‌های مکتب رفته،  بود.

مرا با «دایی»،  پیوندی پایدار وُ مهربانانه بود.  او پایی در خاک و جانی در افلاک داشت.  شوربختانه،  هرگز ندانستیم کدام درد،  در کجای جانش،  چنگ انداخته بود که پس از پیمایشِ پیمانه‌های پیاپی،  جاده‌های جذابِ ترانه‌های تو را،  با صدایی گرفته وُ گریان،  مستانه طی می‌کرد:

می‌زده شب،  چو ز میکده باز آیم/ بر سرِ کو ی تو من به نیاز آیم/ دلداده‌ی رهگذرم/ از خود نَبوَد خبرم/ ای فتنه‌گرم!
. . . میخانه به میخانه/ پیمانه به پیمانه/ راهِ تو می‌پویم/ این می ‌و ُ مستی،  بُوَد بی تو بهانه‌/ می. . . سوزم/ شب‌ها باشمعِ رخِ تو/ با سوزِ نهان/ می. . . سازم/ با این آتشِ دلِ خود/ با خواهشِ جان.

گوییا چنین شعرِ تری با آهنگِ پرویز یاحقی و کلام  بیژن ترقی،  برای چنان دلداده‌ی رهگذری ساخته شده بود که بی‌خبرانه،  میخانه به میخانه،  پیمانه‌ها در می‌کشید و به جستجوی گمشده‌ی عاطفی خویش،  خانه به خانه می‌رفت تا مگر نشانه‌ای از او دریابد.  دردا وُ دریغا تا آخرین دقیقه‌های هستیِ مستانه‌اش،  چشمان منتظرش به هیچ نشان وُ نشانه‌ای،  آشنا نشد مگر با سیاهیِ خوف‌انگیز خواب‌های خاک.

در نوبتِ دلدادگی‌های من نیز شراره‌های ترانه‌های تو در جان و ُجهانم زبانه می‌کشد.  من،  میراث‌دار عاطفه‌های عاشقانه‌ی خانه‌ام.

در این زمان،  مرا گوشی پُرهوش در کارِ ترانه‌پردازان وُ آهنگسازانِ تو هست و جانی جوان برای جذبِ جویبار واژه‌های جانانه‌ات که از ذهن  زیبایِ سخنسرایان  تابان  زمانه،  برآمده‌اند.

ترانه‌هایت را در دفتری خاکستری،  با خطی خوش می‌نویسم و آن را در جیبم جای می‌دهم تا هر زمانی که آتش عاطفه‌ی عاشقانه،  در من شعله می‌کشد به زمزمه‌ی آنها بنشینم.

پانزده سالی از من می‌گذرد.  بهار،  همسایه‌ی صمیمی‌ سبزِ گشاده‌دستِ من است.  خزان،  از کنارِ جانِ شکوفه‌بارم خمیده‌وار می‌گذرد.

زمین،  زمینه‌ی زلالِ زمزمه‌هاست و آسمان،  تماشاگرِ بال‌های پروازیست که در آبی‌هایش غوطه‌ور است.
در چنین هنگامه‌ایست که صدایت دنیای درونم را با رنگین‌کمانی تازه می‌آراید:

می‌خندم،  می‌خندم،  من بر دنیا می‌خندم
بر دنیا ای زیبا/ من چون گل‌ها می‌خندم
در پایت جان ریزم/ از مهرت نگریزم

دست‌افشانی‌های درازآهنگ،  رنگ وُ بویی از عاطفه‌های قشنگ دارد و خنده‌گستری‌های گسترده،  از شادی‌های شادابِ احساس‌های ناب،  آب برمی‌دارد.  تپیدن‌های دل،  مرا با آنچه که راست وُ صمیمانه است سراپا در بر می‌گیرد و چشم‌های مشتاق وُ منتظرم را به آبی‌های دور،  می‌پیوندد و جانِ سرسبزم را به نزدیکترین سپیده‌های زلال،  می‌سپُرَد.

دلبستگی‌های آغازینِ من به موسیقی،  بیشتر به هوای شنیدنِ صدای دلکش وُ توست.  در برنامه‌ی «گلها» و «گلهای جاویدان» است که‌یک‌پارچه،  شعر وُ شور وُ شوقم.  صدای رویاییِ « روشنک» که دو سطرِ سعدی را پیوسته در دیباچه‌ی برنامه‌اش می‌خوانَد مرا با اشتیاق،  به ضیافتی زیبا دعوت می‌کند :

به چه کار آیدت ز گل،  طبقی
از گلستانِ من ببَر،  ورقی
گل،  همین پنج روز وُ شش باشد
وین گلستان،  همیشه خوش باشد

آنگاه صدای رهای توست که در آهنگی از حبیب‌الله بدیعی و با شعری از تورج نگهبان،  تار وُ پودم را به آتش می‌کشد :

بیا! بیا! دلِ ستمدیده‌ی مرا عاشق‌تر کن
بیا! بیا! دلِ چو آتش به سینه را خاکستر کن
تو جانِ شیرینی/ تو عشق‌آفرینی/ در آسمانِ دل من،  مَه وُ پروینی/ آه. . .  فزون غمِ ما کن/ غمم سراپا کن/ می‌سوزان چون شررم/ مکن فراموشم/ چو مِی،  ببَر هوشم/ و ز خود کن بی‌خبرم.

در چنین گلستانی‌ست که گل را رنگ وُ بو وُ آبرویی مانا وُ ماندگار است.

گلستانی که در برف وُ باد وُ برودت‌های زمانه،  مستانه می‌بالد وُ شادمانه می‌مانَد.  در اینجا عاطفه‌ی انسانی،  حضوری دیگرگونه دارد و عشق،  ناله‌های نابالغ وُ ناموزون نیست بلکه فریادِ فروزانی‌ست که به ژرفاهای انسانی،  راه می‌جوید.  در دل‌سپردن‌های پیاپی به رنگ وُ بوی واژه‌هایی که از حنجره‌ی حسرت‌برانگیز وُ حیرت‌آفرینت فرو می‌بارد،  به معماریِ کلامِ پارسی،  در زمینه‌ی ترانه سُرایی،  بیشتر پی می‌برم و به لحاظِ سیرِ تاریخی وُ چشم‌اندازهای زبان،  به نامِ سُرایندگانِ ترانه‌ها کنجکاوانه،  توجهی ویژه می‌کنم. بی‌شک نامِ نامی‌ معینی کرمانشاهی،  برتارکِ جستجوی آغازینم می‌نشیند. از این رو،  پیگیرانه به دنبالِ دفتر وُ دیوانی از او می‌گردم.

سرانجام،  به گزیده‌ی شعرهایش «ای شمع‌ها بسوزید» دست می‌یابم.

رحیم معینی کرمانشاهی شاعر و ترانه‌سرای برجسته ایران

در آن جوانسالی و با معیارهای متعارفِ آن زمان،  این مجموعه،  از کتاب‌های بالینی من است.

کلامِ کهرباییِ معینی کرمانشاهی،  در گستره‌ی ترانه‌سُرایی،  با دل وُ جان ما کار دارد به ویژه آنکه از حنجره‌ی هوش‌رُبای تو گذر کرده باشد:

از برت دامن‌کشان رفتم ای نامهربان
از منِ آزرده‌دل،  کی دگر بینی نشان
رفتم که رفتم.
از منِ دیوانه،  بگذر بگذر،  ای جانانه،  بگذر!
هرچه بودی،  هرچه بودم،  بی‌خبر رفتم که رفتم.

درمتنِ آهنگِ علی تجویدی و در میانه‌ی این ترانه‌ی آزرده ست که دو بیت از غزل او را نیز از کتابِ نامبرده،  به صورتِ آواز می‌خوانی. با تحریرهایی که از مشخصه‌های تقلیدناپذیرِ آوازیِ توست:

من نگویم که به دردِ دل من گوش کنید
بهتر آنست که این قصه،  فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه،  خاموش کنید

او عاشق است وُ «خوشتر ازین کار، کار نیست» و نیک می‌داند که به کارهای دیگر جهان،  اعتبار نیست. پس،  پیوسته همنشینِ عاطفه‌ی عاشقانه‌ست.

محصولِ مرارت‌های مهربانش در گستره‌ی آفرینش‌های هنری،  ترانه‌های تازه‌ی تغزلی‌ست که ازدیروزِ دوردست  تا هنوز، از سوی تو از این سینه به آن سینه،  ورق می‌خورند. خجسته آن شاعری که تیراژه‌ی واژه‌هایش برآسمانِ جانِ مشتاقان،  اینگونه مهربان بنشیند.

با چنین مقام وُ منزلتی نیز بیژن ترقی،  شاعری شیفته،  از تبارِ ترانه‌پردازانِ غزل‌ساز،  دمسازِ دردآشنای توست.
او را نیز دلی بی‌تاب در سینه،  می‌تپد و عشق‌ورزی‌های شورانگیز،  نامش را بلندآوازه‌تر کرده است. پسمانده‌های جان‌سختِ سنت،  حریمِ حرمتِ عاشقانه‌اش را گناه‌آلوده می‌شناسد. اما اورا چه باک که دریادلانه،  خود را به توفانِ ملامت‌های مدعیانِ مطرودِ زمانه می‌سپارد،  و با صدایی بلند وُ صمیمی‌ می‌خوانَد:

اگر عشق باشد گناهی، الاهی
سراپا گناهم الاهی، الاهی

او را در غزل،  چندان قامتِ بلندی نیست. اما سخنسرای سترگ وُ گهربارِ گستره‌ی ترانه‌های ماندگار است. هرچیزی از اشیاء پیرامون، در نگاهِ نافذِ نازنین‌اش،  به مضمونِ مُعطرِ شاعرانه،  بدل می‌شود.

سرآغازِ شکل‌گیریِ آن ترانه‌ی رشک‌انگیز،  بی‌شک به یادت مانده است:
تهران،  در تب وُ تابِ توانمندی‌های «پادشاهِ فصل‌ها،  پاییز» است. بادِ پاییزی،  برگ‌های نشسته،  بر شاخه‌هارا بر نمی‌تابد. می‌خواهد با بی‌رحمی، در میانِ یارانِ بهم مهربان،  جدایی در افکنَد. از این رو چیزی رنگ وُ رخ باخته‌تر و لرزان‌تر از برگ‌های غمگین نمی‌شناسد. برگ‌هایی که در مقابلِ مرگ،  تا همین چندی پیش،  سینه سپر کرده بودند،  با سپرهای به زمین انداخته،  اینک آماده‌ی آماج بلاها شده اند.

بیژن ترقی

دستِ پاییزی،  یکی از این برگ‌های بلازده را بر شیشه‌ی جلوی اتومبیلِ بیژنِ ترانه‌هایت می‌گذارد. همینکه او در پشتِ فرمان می‌نشیند و چشمش به چهره‌ی چروکیده‌ی آن برگِ پاییزی می‌افتد، نخستین سطرِ یک ترانه‌ی زخم‌دیده، در ذهنِ زیبایش جرقه می‌زند تا مرثیه‌ی مرگِ برگ،  با آهنگِ پرویز یاحقی،  چنگ در جگرِ زمانه،  در افکنَد :

بِه رَهی دیدم برگِ خزان/ پژمرده ز بیدادِ زمان / کز شاخه جدا بود
 چو ز گلشن رو کرده نهان/ در رهگذرش باد خزان/ چون پیکِ بلا بود
ای برگِ ستمدیده‌ی پاییزی/ آخر… تو ز گلشن ز چه بگریزی
 روزی تو همآغوشِ گلی بودی/ دلداده وُ مدهوشِ گلی بودی.

پیشتر شنیده بودم که از پدری روحانی و مادرِ آشنا به تار،  به بار آمده‌‌ای. سپس دانستم پدر، از چنین لباسی،  تن رها می‌کُنَد و حافظانه می‌پذیرد «ای بسا خرقه،  که مستوجبِ آتش باشد». اما مادر به قولِ شهریار

از وقتِ گاهواره که بندش کشید وُ بست
اعصاب (تو) به ساز وُ نوا کوک کرده بود.

فضایِ خانه،  همواره مترنم وُ موزون است و موسیقی،  در خونت خانه می‌کند. پس،  پایت به «جامعه‌ی باربد » باز می‌شود تا از دانشِ اسماعیل مهرتاش، در عرصه‌ی قانونمندی‌های موسیقی،  درس‌آموزی کنی. سپس در مجلسِ اُنس وُ درسِ فرزانگانِ فرهیخته‌ی این عرصه،  بزرگانی چون ابوالحسن صَبا و عبدالله دوامی،  راه می‌یابی تا بعدها با چنین پشتوانه‌ی پویایی،  عزیزِغرورانگیزِ موسیقیِ مهربانِ ایران باشی.

نامِ آغازینت «دوشیزه‌ی ناشناس» چندان دوام نکرد که «مرضیه»، سایه‌گسترِ موسیقی ما می‌شود و با بازخوانیِ ترانه‌های دوره‌ی مشروطیت،  جانی تازه به کالبدِ شعرهای این دوره می‌بخشد.

«علی اکبر شیدا » نمی‌دانست روزی زنی با صدای صدف‌گون وُ شعله‌بار،  شعرِ بی‌قرارش را بر دلِ ما می‌نشانَد وُ سرِ هر بازار می‌کشانَد:

دوش دوش دوش
دوش که آن مهَ‌لقا،  دلربا، باوفا،  با صفا
از درم آمد وُ بنشست
برده دین وُ دلم از دست
دوش دوش دوش.
سوخت همه خرمنم/ یکسره جان وُ تنم
کشته‌ی عشقت منم/ ای صنم !
بد مکن!
بیش از این،  ظلمِ بی حد مکن! دوش دوش دوش.

عجیب آنکه معشوقه‌ی دلربای «شیدا»،  همنامِ توست. ترانه‌هایت بیشتر نوازشگرِ آرزوها و آرمانِ ماست. از این روی،  بی‌مرز است. دیوارها را از پیِ هم می‌شکنَد وُ راه باز می‌کند.

صدایت در گذشته‌های دور،  از رادیو تهران از ساعت یک وُ نیم تا دوی بعد از ظهر،  مرا منتظر نگه می‌دارد. آغازِ آن به آرامی،  در زیرِ پوستم راه می‌گشاید وُ تن می‌گستَرَد. برای شنیدنِ دنباله‌های آن،  وقتِ کافی نیست باید به مدرسه برسم. همین که به کوچه می‌آیم صدایت از پشتِ حصارهایِ همسایه به گوش می‌آید. چون رادیوی پاره‌ای از مغازه‌ها روشن است خیابان را نیز زیرِ سیطره‌ی خود دارد. تا دمِ درِ مدرسه،  چیزِ زیادی را از دست نمی‌دهم به نوعی همراه و همگامِ من،  راه پیموده است. مضمونش حتی در سرِ کلاسِ درس،  با من است. هرچند چشمم به تابلوی سیاه ست اما ذهنم در سپیدی‌های آن غرق است.

بعدها که تن به میخانه‌ها می‌کشانم همان صدای جادویی،  همنشینِ دلنشینِ لحظه‌های مستانه‌ی من است.
در تهران در «پاساژی» در چهارراه استانبول،  میخانه‌ی «احمد باده»ست. با دوستانِ همدل وُ همراه،  از پله‌های یک ساختمان بالا می‌رویم. بیشترِ افرادِ این کافه را غمِ مسائل روشنفکرانه‌ی روز،  نیست. ساعت،  نزدیک دویِ شب است. در اینجا «هر کسی سوزد به نوعی،  در غمِ جانانه‌ای».  به ناگهان از دستگاهِ صوتیِ آن کافه،  صدای مستانه‌ات با آهنگِ همایون خرّم و شعرِ شیفته‌ی معینی کرمانشاهی، عاطفه‌ی دلخستگانِ باده‌نوش را در آغوش می‌گیرد.

آواره، چو مجنون،  در دشتِ جنونم
چون بگذرم از این ره،  با پای شکسته
چون ناله کند این نِی،  با نای شکسته
من یوسفِ راهِ توام/ افتاده به چاهِ توام/ ارزان نفروشم
پیشِ تو خموشم اگر/ چون باده‌ی کهنه،  دگر/ افتاده ز جوشم
با چهره وُ سیمای شکسته، با قامت وُ بالای شکسته
بر کوی تو رو کرده‌ام ای فتنه! مرانم
داری تو اگر، حرمتِ دل‌های شکسته.
چه خواهد شد/ که نوشی می‌/ ز مینای شکسته.

زندان،  محدودیت‌های آزاردهنده‌ی جانکاهی دارد بویژه اگر مدت‌ها در سلول انفرادی سر، کرده باشی. ذهنت تمامِ تصاویرِ گمشده راـ نیک یا بدـ در پیش چشمت می‌گذارد. بستگی به حال وُ هوایت دارد که بر چهره‌ی کدام تصویر،  دست بگذاری.

گاهی به زندگیِ آزادِ مورچه‌ای که به ناگاه، در تنگنای سلول‌ات تن می‌کشانَد وُ به آرامی،  از منفذِ زیرِ در،  به بیرون می‌رود غبطه خواهی خورد. ناتوانی،  چون تگرگ،  از هر سو بر برگ برگِ تو می‌بارد وُ بی‌رحمانه بار وُ برَت را نشانه می‌گیرد.

«همه جا دیوار است
نفَست می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست»

در چنین حال وُ هوایی،  در محاصره‌ی سلولِ انفرادیِ زندانِ اوین در مردادماهِ سال پنجاه وُ سه‌ام.

شب از نیمه،  برگذشته است. گهگاه،  صدای سرفه‌های خسته به گوش می‌رسد. روی دیوارِ سمتِ راستِ سلول،  دستی ملول،  شعری از فروغ را حک کرده است. لب‌خوانیِ آن برای دلِ به‌تنگ آمده‌ام، غنیمتی‌ست.

«آه… ای صدای زندانی !
آیا شکوه ‌یأسِ تو هرگز
از هیچ سویِ این شب  منفور
نقبی به سوی نور، نخواهد زد؟»

در گیروُ دارِ این شعرِ آرزومندانه هستم که از دور،  صدایی صمیمی،  سراپای پیکره‌ی راهرو را آذین می‌بندد و اندوهِ سنگینِ سلول‌های انفرادی را در هم می‌شکنَد.

کلامِ دردمندانه‌ی بیژن ترقی با آهنگِ خوشرنگِ همایون خرّم که پیش از این با صدای خیال‌انگیزت خاطره‌ها آفریده بود این بار از گلوی ناشناخته‌ی یک هم‌زنجیر،  تسخیرم می‌کند:

اشکِ من هویدا شد، دیده‌ام چو دریا شد
در میان ِاشکِ من، چهره‌ی تو پیدا شد

به‌ یاریِ شکستگان چرا نیایی؟
چه بی‌وفا، چه بی‌وفا،  چه بی‌وفایی !
تو که گفتی/ اگر به آتشم کِشی/ وگر به غصه‌ام کُشی
 تو را رها نمی‌کنم من
 نه کشته‌ام تو را ز غم/ نه آتشت به جان زدم
 که می‌کِشی ز من تو دامن.
اشکِ من هویدا شد،  دیده‌ام چو دریا شد.

اقلیمِ خواب،  اقلیمِ مجازهاست. اقلیمِ ممکن‌های ناممکن. پایداریِ پدیده‌های ناپیدا. ناپایداریِ پدیده‌های پیدا. دریافتِ آبگونه‌ی آرزوهایی که در تو جوانه می‌زند وُ شاخه می‌کُنَد. یا آنکه در بهاری شکوفا،  همان شاخه،  ناباورانه فرو می‌شکنَد. دست‌ات آنچنان دراز است که ترا به رازهای ازلی یا ابدی نزدیکتر می‌کند. با مردگانِ عزیزی که ترا با آنان،  مجالِ گفتنِ بیشتر نبود از هر چیز وُ هر کس سخن می‌گویی حتی از مرگِ نا به‌هنگامشان.

نور،  از قفسِ نفَس‌هایت به آزادی رها می‌شود و بر برگ‌های پیشِ رویت می‌نشیند تا باغِ دلخواهت را بیاراید.
آری،  خواب گاهی،  شاعرِ شریفِ ناممکن‌هاست.

در نیمه‌ی دوم سال پنجاه وُ شش در بندِ شماره‌ی چهارِ زندانِ قصر،  در کنارِ یکی از دلخستگانِ موسیقیِ آوازی،  قرار می‌گیرم. او را دلی شیفته به مرضیه وُ دلکش است. دو بانویی که بنیادِ عاطفه‌ی عاشقانه‌ی مارا به اعتبارِ آهنگسازان وُ ترانه‌پردازانِ شوریده،  ماناتر کرده‌اند.

غروب‌ها در حیاط،  در همگامی‌های دوستانه با او،  سراپا گوشم. مارا حالتی‌ست که مپرس. پاره‌ای از ترانه‌های از یاد رفته‌ی شما را از دهان او می‌شنوم وُ دوباره به خاطر می‌سپارم.

بی‌شک او در سال شصت وُ هفت با چنین ترانه‌های شورانگیزی به ضیافتِ خونینِ گُلزارِ خاوران رفته است.

صبحِ یک روزِ آفتابی،  سرگرمِ ورزشِ گروهیِ صبحگاهی،  در حیاطِ آن بندیم که ناگاه از بلندگوی حیاط،  صدایی مارا به سوی خود می‌کشانَد. صدایی که از دوردستِ خاطره‌های خمیده‌ی ما،  قد راست کرده بود. آن روز در نگهبانی،  رادیو روشن وگویا تصادفاً دکمه‌ی بلندگو باز مانده بود. بازتابِ تأثیرِ گوارای آن صدا را در آرام شدنِ گام‌های تندِ دوستانِ دوَنده،  می‌دیدم.

بی‌اختیار،  من وُ همان دوستِ به خون خفته،  و به دنبالِ ما،  نفراتی چند،  خود را به زیرِ بلندگویِ بند، می‌کشانیم تا در سپیدی‌های صدایت شناور باشیم. این بار، آهنگِ پرویز یاحقی را کلامی ‌از معینی کرمانشاهی، رنگ داده بود. کلامی ‌که از شیدایی‌های شیرینِ خوابی زلال،  سخن می‌گفت:

خوابِ خوشی،  وقتِ سحر
دیدم وُ یادم نَرود
روی تو با دیده‌ی تر
دیدم وُ یادم نَرود
پرده از رازت کشیدم، سوی خود بازت کشیدم
آنقدر نازت کشیدم تا نشستی.
…ای خوش آن دم/ آن غرورِ خوابِ نوشین. خوابِ نوشین
آن نشاط وُ آن سرورِ وصلِ دوشین. وصلِ دوشین.
دامن از دستم کشیدی/ همچو بخت از من رمیدی
من ز خوابِ نازِ خود/ ز آوازِ خود/ ناگه پریدم
غیرِ اشک وُ بستری/ از دیده، تر/ دیگر ندیدم.

در نیمه‌های دوم سال شصت وُ سه که به اجبار،  در جستجوی راهی برای ترکِ وطن بودم بعد از ظهرها به قصد سپری کردنِ وقت،  به مرکزِ تجاریِ یکی از دوستان،  در خیابانِ تخت جمشیدِ تهران می‌رفتم. در اینجا بود که با مهندس حسین خرّم  پسر رحیم‌علی خُرم آشنا شدم که از تیربارانِ پدر وُ زندانی شدنِ خود می‌گفت. من هم گوشِ آماده‌ای برای شنیدنِ زندگیِ پر ماجرایش داشتم. آدمی ‌بسیار هوشیار و زیرکی دانا بود که سال‌ها مدیریتِ دشوارِ پارک خرّم را ماهرانه بر عهده داشت. رادیویی ظریف و پیشرفته،  همواره به همراهش بود و از این طریق مسائل سیاسیِ جهان از جمله ایران را به دو زبانِ خارجی که به آنها تسلطی ویژه داشت دنبال می‌کرد و فرازهایی از مقالاتِ تحلیلیِ آنها را برایم به فارسی بر می‌گرداند. در غروبِ یکی از روزها موجِ رادیواش روی یک فرستنده‌ی فارسی‌زبانِ خارج از کشور قرار می‌گیرد و ناگهان از آن،  آهنگ وُ کلامِ آرزومندانه‌ی «علی اکبر شیدا» با صدایِ شورانگیزِات، بر ما می‌بارد:

امشب به بَرِ من است وُ آن مایه‌ی ناز
یا رب تو کلیدِ صبح ُ در چاه انداز
ای روشنیِ صبح،  به مشرق برگرد
ای ظلمتِ شب،  با منِ بیچاره بساز
امشب شبِ مهتابه، حبیبم را می‌خوام
حبیبم اگر خوابه،  طبیبم را می‌خوام

گویید فلانی آمده،  آن یارِ جانی آمده
آمده حالِ تو، احوالِ تو،  سپید روی تو،  سیه‌ موی تو ببیند برود
امشب شبِ مهتابه، جبیبم را می‌خوام.

تمنای تابانی که در صدای تو بود مرا که در آستانه‌ی سفری تاریک وُ بی سرانجام بودم به ویرانی می‌کشید و تصویرِ روزی را فراچشمِ من می‌آورد که گویا باید این ترانه‌ی زیبا را از آن سوی مرزها پیوسته به دلتنگی،  بر لب داشته باشم. اندوهِ عاشقانه‌ای که در این ترانه،  خانه کرده بود بی‌شک در سیمایم دیده می‌شد که مهندس خرّم به ناگهان می‌گوید: می‌خواهی این ترانه را از نزدیک از زبانِ خودش بشنوی؟

تا این لحظه نمی‌دانستم او را چه نسبتی‌ست با تو. با تعجب می‌پرسم: مگر با ایشان آشنایی؟ با لبخندِ رضایت می‌گوید: دخترش «هنگامه»، مادرِ« جانانِ » من است.

مرضیه و دخترش هنگامه

نمی‌توانستم پاسخگوی اصرارش برای دیدارِ عزیزی چون تو در آن زمان باشم.

دعوتِ دوباره‌اش را نیز در زمانی دیگرـ با همه‌ی میلِ سوزانی که برای دیدارت در من شعله می‌کشیدـ به دلایل مسائل جانبی،  نتوانستم پاسخ گویم.

اما زمانی که به ترکِ خاکِ غمناکِ وطن،  ناچار شدم، مُشتی از آن خاک و یک نوار با من بود.

که‌ یک‌سوی آن، بخشی از ترانه‌های دلخواهِ دلکش وُ مرضیه را با خودداشت و در سوی دیگرش،  گزارشِ ادیبانه‌ی شورانگیزِمهدی اخوان ثالث بود از دیدارِ تقی تفضلی با صادق هدایت در پاریس که در یکی از برنامه‌های «گلها» با سه‌تارِ بی‌قرارِ استاد احمد عبادی پخش شده بود.

راست اینست که علاقه وُ احترامم به شاعرِ شیفته‌ی روزگارِ ما بیژن ترقی،  به پاسِ ترانه‌های شگفت‌انگیزی‌ست که برای دلکش وُ مرضیه ساخته است. ازاین روی،  در آخرین روزها ی هستیِ خلاق‌اش،  زندگیِ غمناک‌اش را پیوسته با درد دنبال می‌کردم تا آنکه: «ناگاه، خبر رسید آن جام،  شکست

در سوگش، اشکی از چشمانِ غمگینم فرو نچکید و بغضی، به‌های‌های در گلوی آتش‌گرفته‌ام فرو نشکست. اما تمامِ واژگانِ سوگ‌‌سروده‌ام برای او از درد وُ آه وُ آتش گذر کرده‌اند.

برای عنوانِ آن- با وسواسی که در انتخابِ هر عنوانی،  همواره با من است‌ـ سخت،  در کشاکش با خود بودم. می‌خواستم در همان آغاز،  یادی نیز از دلکشِ آزاده‌ی شورانگیز می‌کردم. سرانجام،  با ایهامی ‌ظریف، عبارتی دلخواسته،  بر پیشانیِ شعر نشست: در «مرضیه»، شکفت، غزل‌های «دلکش»ات.

شعر که چاپ شد تشویشِ تازه‌ای را در من،  دامن زد که آن را چگونه به دست ات برسانم. چرا که این شعر، هرچند در آغاز،  در ستایشِ مردی از تبارِ عاطفه‌های عاشقانه بود اما سلامِ سپیدِ دلِ شوریده‌ام را به تو،  با خود داشت.
این بود وُ بود تا چند ماهِ پیش، وقتی که به خانه باز آمدم پس از شنیدنِ چند پیام از پیامگیرِ تلفنم،  ناگاه صدای تابناک‌ات به گوشِ جانم نشست:

«سلام آقای مقصدی! خواستم تشکر کنم از بابت مهری که به من داشته‌اید. حیف که نیستید. میل داشتم به شما بگویم «خاطراتِ عمرِ رفته، در نظرگاهم نشسته». باز هم ممنونم. حتماً دوباره زنگ خواهم زد. مرضیه».

یادم هست برخلاف معمول،  آن روز آسمانِ «کلن» نمی‌بارید. آفتابی ملایم، نیمی ‌از اتاقم را‌ هاشور زده بود و آفتابی دیگر،  در درونم می‌تابید.

از دوردست‌های خاطره، به درازای پنجاه سال،  صدایت با من بود. از آن زمانی که مادر،  در فاصله‌ی تدریسِ صبحگاهی وُ بعداز ظهر، از مدرسه به خانه باز می‌گشت و درآشپزخانه، ترانه‌ی تو را بر لب داشت وُ من،  نخستین نوشنده‌ی نوایِ نازنین‌اش بودم.

در اشتیاقِ تلفنِ دوباره‌ات ماندم. یعنی: «گوشم به راه، تا چه خبر می‌رسد ز دوست.» اما تا زمانی که در خانه بودم، خبری از صاحب خبر،  به گوشم نرسید. شوربختانه،  تلفنِ دوباره‌ات زمانی زده شد باز در خانه نبودم. اما در پیام‌ات این بار نیز «حُقه‌ی مِهر، بدان مُهر و ُنشان (بود) که بود».

هردو پیام‌ات در پیامگیرِ تلفنم به ‌یادگار مانده است. پس از آن،  پیگیرانه به دنبال‌ات می‌گردم تا پاسخگوی مهربانی‌های تو باشم. در پیگیری‌هایم به ‌یکی از دوستدارانِ نزدیک‌ات دست می‌یابم. ماجرا را با او در میان می‌نهم. اما نمی‌خواهم صدایت را از پشتِ سیم‌های تلفن بشنوم،  چرا که این سیم‌های سرد،  نمی‌توانند عطرِ عاطفه‌های گرمِ پنجاه ساله را به مشام‌ات برسانند.

می‌خواهم حرف‌هایی را به درستی وُ راستی که از دیرهای دور تا هنوز در سینه‌ی سوزانِ من،  خانه کرده است در نوشته‌ای با تو در میان نهم.

در این مدت، چونان صیادی،  مترصدِ  فرصتی فرخنده می‌مانم. اما در یک تأخیرِ تاریک،  زمان،  ضربه‌ی زردِ خزان‌زده‌اش را برمن فرود می‌آوَرَد و ناگهان،  جهان، از غیبتِ غمگین‌ات خبردار می‌شود.

در متنِ نوشتنِ این نوشته، چند روز پیش با عزیزِ شعرِ پارسی: «سایه»، تلفنی حرف می‌زنم. مدتِ کوتاهی‌ست به دیدارش نرفته‌ام. ناگهان گله‌مندانه می‌گوید: «این قدر پابپا مکن از دست می‌روم»

با این سطرِ کوتاهِ سیاه، بغضی بلند در گلویم می‌نشیند. در این فرصتِ باریک،  ماجرایِ این تأخیرِ تاریک را با او در میان می‌گذارم. می‌گوید نگفتم: این قدر پابپا کردی. راست گفت.
حالا من مانده‌ام وُ افسوسی سیاه وُ دنباله‌دار. افسوسی که تاروُ پودم را دودآلود کرده است.
با این همه، حرف‌های دلخواهم را با تو زده‌ام. هرچند دیر. هرچند با تأخیر.
اما هنوز مرا با تو حرف‌های ناگفته‌ی بسیاری‌ست.

آری،  آنانی که آرزومندی‌های انسانی را آواز داده‌اند،  همنشینِ همیشه‌ی آینه‌هایند و آینه‌ها صداهای صمیمی‌را پاس می‌دارند وُ سپاس می‌گویند و در روشنایی‌های روینده‌ی خویش می‌خوانند: «تنها صداست که می‌مانَد»

۲۰۱۰. ۱۰. ۲۵
کلن ـ دوسلدورف
*شعر در در «مرضیه» شکفت،  غزل‌های دلکش‌ات؛ به خاطره‌ی شورانگیز بیژن ترقی

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=133716