یاسمن آریانی – ۱۱ مرداد ۹۷ روزی بود که من دستگیر شدم و به زندان افتادم این چند ماه زندگی پر بود از لحظات تلخ و شیرین که هر روزش قصهای جدید داشت. قصه های پر از پستی و بلندی، پر از درد و رنج هایی که در نهایت به زندان منتهی شده بودند. زندگیهایی که در یک لحظه به ویرانی کشیده شده بود و البته حقایقی از شهامتهای بیهمتا! برای من هرچند دردناک اما اتفاق خوبی بود. این بین تنها یک مشکل وجود داشت اون هم یک مشکل خیلی بزرگ اینکه اینها فقط برای من بودند هر چه دیده بودم هر چه شنیده بودم تنها و تنها برای من. منصفانه نبود من از اسراری باخبر بودم که خیلی از شما حتی بویی از آن نبردهاید. نمیتوانستم همه اینها را برای خودم نگه دارم از این رو بر آن شدم تا نامهای برایتان بنویسم. حقیقتش را بخواهید نوشتن این همه نامه خیلی بیشتر از آنچه که فکر میکردم زمان برد چرا که هر بار دست به قلم میبردم نیرویی مانعم میشد.
شما مرا نمیشناسید هیچ از من نمیدانید چطور میتوانم انتظار این را داشته باشم که به پای نامه من بمونید؟ پس باید کاری میکردم یا به کل از این مسئله میگذشتم یا این شهامت را به خودم میدادم و ریسک نپذیرفته شدن نام را قبول میکردم. اما من راه سوم را انتخاب کردم قلم در دستم و قرار است اول مرا بشناسید. من یاسمنم.
غروب یازدهم تیرماه ۷۴ بود که برای نخستین بار بوی این کره خاکی را در مشامم احساس کردم. یاسمن غرق در شعر و آواز و تئاتر و هر چه که بوی دوستی و آشتی بدهد روحش را به پرواز درمیآورد.
من به زندان افتادم چون تاب دیدن اشکهای مادری که سینهاش پر از درد بود را نداشتم و نتوانستم خواهران و برادرانم را درگیر ببینم و خودم کنار بایستم. حالا هم اینکه اینجا هستم خودم را هیچ زندانی نمیدانم چرا که حس درونم خیلی متفاوتتر از این حرفهاست. من خودم رو در شما میبینم. این قلبم را آزاد میکند. درست همین حالا بیرون کلی یاسمن هست که در خیابانها قدم میزند، به تئاتر میرود و با دوستانش وقت میگذراند. سر میز شام در کنار خانوادهاش نشسته و از اتفاقات روز میگوید. همه اینها بیانکننده این است که چقدر شما را از خودم میدانم. شاید در بند باشد اما نیمی از من هنوزم بیرون زیست میکند و مدام به شما فکر میکنم. هر صبح که از خواب بلند میشم وبا هر نشست و برخاستم و هر بار که سرم رو روی بالش میگذارم. شما تمام ذهنم را معطوف به خود کردهاید.
تو ای مادر، ای که خودت را وقف فرزندانت کردهای، و تو ای پدر که در یک شبانهروز بیمنت تلاش میکنی. ای معلمی که هر چه دریافت کرده پس میدهی. من به تو فکر میکنم به تو میاندیشم. جوانی که بیکاری و در جستجوی آرزوهای بزرگ. هنرمند اسیر یک جواز ساده. زرتشتی در پی کار دولتی و مردی که لباس زنانه پوشیدهای. من حتی به تو که عامل دستگیری هم بودی فکر میکنم و تو هم برای من مهم هستی و این را بدان که تو را هرگز دشمن خود نمیدانم همانطور که من دشمن تو نیستم. ما هر دو از جنس انسانیم با افکار و عقاید متفاوت. پس به تو حق میدهم اگر برای آنچه باورت هست میجنگی. میدانم همانقدر که من در راهم رنج میبرم تو هم درد میکشی. کسی چه میداند شاید درد تو خیلی عمیقتر باشد و محنتت شدیدتر. حتما خسته شدهای از اینکه جوانهای همنسلت آرمانهای تو را نمی فهمند و تو را ضد مردم خطاب میکنند. می خواهم بدانی من تو را درک میکنم و برایت احترام قائلم. اما چه بهتر هردو در راهی که میرویم مراقب باشیم تا سبب عدم امنیت زندگی و آزادی آن دیگری نشویم. من اصرار دارم تو هم هوای جوانان سرزمینات را داشته باشی. آرمانهایشان را بدانی و به آنها احترام بگذاری و راه را نه برای سرکوب بلکه برای گفتگو هموارسازی. ما در دنیایی زندگی میکنیم با افکار و عقاید متفاوت و به عقیده من تنها عواملی که ما را از ویرانی خودمان به دست یکدیگر رها میسازد صداقت احترام و اتحاد است.
وقتی اینها را سرلوحه زندگیمان قرار دهیم دیگر چه فرقی میکند سوری باشی. به ترکی حرف بزنی یا کردی یا که در آمریکا متولد شده باشی. مسیحی و بهایی بودن اهمیتی ندارد. اگر یک پاککن برداری و مرزهای ساختگی ذهنت را پاک کنی.
آه از این مرز و حدهای بیحاصل که از کودکی برایمان ساختهاند. دیگر زمانش رسیده پتکی برداریم و دیوارهای ذهنمان را فرو بریزیم. حالا برایم مهم نیست که تو عاشق زن می شوی یا مرد. چرا که تنها یک چیز است که به راستی اهمیت پیدا میکند، انسان بودن و اینکه تصمیم میگیری انسان خوبی باشی یا نه، نقطه عطف ماجراست.
هدفم از انتشار این نامه نه تبلیغ برای چیزی یا کسی بود نه افشای حقایق و نه چیز دیگری جز بیان آرمانی که عمیقاً به آن ایمان دارم و برای وقوعش تلاش خواهم کرد.
-اعلامیه جهانی حقوق بشر ماده ۱۸ و ۱۹ هر کس حق دارد از آزادی فکر وجدان و مذهب بهرهمند شود.
-هر کس حق آزادی عقیده و بیان دارد
*منبع: وبسایت کانون مدافعان حقوق بشر