نصرت واحدی – در ایران پس از حمله تازیان پادشاه (سلطه) و مردم (رعایا) دو عنصر جدا ناپذیر از هم بودهاند. یعنی پادشاه بدون مردم (رعایا) و مردم بدون پادشاه نمیتوانستند (به گواه تاریخ) تحقق یابند.
مقدمه
البته در اینجا لازم است رابطه دو قطب پادشاه (سلطه) و مردم را روشن کرد. مسئلهای که وظیفه تاریخ بوده است. متأسفانه تاریخ و تاریخنویسی در ایران هنوز بر پایه احساسات، غرور بیجا، روحیهای برآمده از شکست و قدرت فاتحین شکل میگیرد. اما تاریخنویسی تنها یک هنر نیست، بلکه جوّ زمانه (یا جان زمانه) و قدرت تمیز بیطرفانه، ضرورت وجود جامعهای انتقادی و آگاهی به اینکه تاریخ شرح تکوین دیالکتیکی روان جمعی، یعنی گروه یا ملّتی میباشد پایههای راستی آن است[۱].
این مطلب برآمده از نقطهﻯ عطف فرهنگی، (به نوشته دانش و قدرت مراجعه شود) است که در سال ۱۹۹۰، چند سال پس از اینکه کشور ایران وارد قرون وسطا شد (انسانگرایی را زیر پا گذاشت)، تاریخ و تاریخنویسی را رنگی نوین بخشید. یعنی اکنون دیگر نمیتوان از حقایق تاریخی سخن به میان آورد، زیرا تاریخ دستآورد انسان و نه طبیعت است. حقایق به چیزهایی گفته میشود که غیروابسته به انسانند.
توجه بشود: رخدادهای اجتماعی حاصل ساختارها و تفسیرهای فرهنگی و علمی انسان است، انسان آنها را میآفریند که واقعیات نام دارند (به تئوری جامعه مربوط میشوند). د رحالی که وقتی آدمی به طبیعت مینگرد و رخدادهای آنجا را برای خود روشن میکند (به تئوری طبیعت مربوط میگردد)، رخدادهایی که غیروابسته به وی اتفاق میافتند، با حقایق عالم (فاکتها Reality) روبرو است. بدیهی است که بین این دنیای مادّی (طبیعت) Immanent و دنیای زندگی (جامعه) میبایستی رابطهای وجود داشته باشد. این رابطه در اصل تطابق خلاصه میشود.
به عبارت دیگر امروز تاریخ ایران شرح فتوحات و یا استبداد و یا کرامات یک پادشاه (به نظر چپها، دکتر جواد طباطبائی، آقای علی کشتگر) و یا شرح بروز یک واقعه، توسعهﻯ یک ایده و عوارض آن نیست. بلکه تاریخ شرح و تفسیر ساختارهای فرهنگی و نمادهایی است که عملأ به پیشرفت علم و فن[۲] و با آن رفاه مردم (بستری کهرانس) منجر شدهاند. این پیشرفت خود به معنی تکوین عقل و خرد ملّتهاست.
اما در اینجا مفهوم ملّت ایران تا به امروز به مردمانی گفته میشده که در بخشهایی از سرزمینی به نام ایران با فرهنگی مشترک و در لوای حاکمیتی میزیستهاند که موظف به اطاعت از خلفای اسلامی و یا بعد از سقوط خلافت ملزم به حفظ و رعایت شئون اسلامی ویژهای بودهاند. به عبارت دیگر «سمانتیک» واژهﻯ ملّت در این چهارده قرن اخیر نه امتیازی برای مردم، بلکه تنها امر اطاعت از احکام الهی و دستورات پادشاه بوده و اکنون نیز «امام» را در خود پرورانده است.
درست به این دلیل و با توجه به ادبیات فارسی واژهﻯ سوبژکت با لفظ مردم و یا رعیت هممعنی است:
نهنگانش نیازارند مردم نه توفانش بیو بارد رعایا (ملکالشعرای بهار)
که چو منزل به هر دیار کنید/ بارعایا به رفق کارکنید (جامی)
تا کنون حال خراسان و رعایات بودست/ برخداوند جهان خاقان پوشیده مگر (انوری)
هرچه پادشاهان کنند رعایا را بر آن وقوف و استکشاف شرط نیست و خاطر هرکس بدان نرسد که رای ایشان بیند (کلیله و دمنه بخش ۶؛ حکایت شیر و روباه و خر).
با این تفاوت که واژه سوبژکت میان قرن شانزدهم تا هجدهم میلادی دگرگون شد. یعنی در دوران رنسانس و روشنگری دیگر سوبژکت به معنی «کسی نیست که زندگیش با تقدیر الهی تعیین شده و در خانوادهای که به دنیا میآید مقام طبقاتیاش معّین گردیده و باید مطیع سلطه باشد» بلکه با توسعهﻯ سرمایهداری، گسترش علوم طبیعی، اصلاح کلیسا، و ظهور هومانیسم و جریان روشنگری این سوبژکت وجودی صاحب عقل و خودمختار شد که نه تنها سرنوشتش را خود تعیین میکند و خودمختاری دارد، بلکه مکان یعنی منزلت این سوبژکت به کانون جهان ارتقاء یافته است (شبکه مرکزی).
اما این مرکزیت با آنچه سعدی میپندارد از زمین تا آسمان فرق دارد:
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
چه این مرکزیت مشروط به فرمانبرداری است. فرمانبرداری که به امام نیزمنتقل میشود تا از دایرهﻯ انتقاد بیرون افتد و زندگی را نه به ارادهﻯ خود بلکه به ارادهﻯ امام، سلطهﻯ دینی، تنظیم کند. ولی این انسان با زندگی جبری خود آدمکی است که سر ندارد، نمیتواند در کانون جهان قرار بگیرد. نمیتواند ناظری منحصر به فرد باشد، نمیتواند با ارادهﻯ خود به نقد آنچه میبیند بنشیند.
امروز در ایران به نام خدا انسانسازی میکنند. انسانهای بیاراده، انسانهای بیجان، انسانهایی که تنها «تن» دارند، تنهای لخت و عور، تنی که فقط مطیع و باربرست. سپس آن تنهایی را که بو و خاصیتی برای رژیم ندارند به زندان میاندازند، شکنجه میدهند، از آنها توبه میطلبند. از این رو این مکانها نه زندان بلکه حصار بیقانونی هستند.
این وضعیت از قرنها پیش شکل گرفته است. یعنی در قرن شانزدهم میلادی که رنسانس ایران علم و ادب را متعالی ساخت (با کار فردوسی)، و سبک خراسانی را معمول داشت، سبکی که به دور محور حماسه پهلوانی میگشت، به حقّ رو به انسانیت داشت، ایرانیان نتوانستند معنی سوبژکت را تغییر بدهند زیرا با ظهور صفویه که مکتب شافعی و اشعری را دنبال میکرد و تقدیرگرا بود سبک خراسانی به سبک عراقی تبدیل گردید تا محور حماسه پهلوانی را به محور حماسه عرفانی تحویل دهد. آنچه روحیه مبارزهگری را به روحیه تسلیم و رضا تبدیل نمود. این روحیه که اطاعت و فرمانبرداری را تجویز میکند، مرز و حدّی جز روحیه اخلاق چوپانی نمیشناسد. محتشم کاشانی گوید:
با رعایای تو عیسی ز فلک میگوید
ای خوش آن گلّه که موسی کندش چوپانی
در اینجا لازم به یادآوری است که هدف ادیان به ویژه ادیان ابراهیمی خیر مردم و رهایی آنها از چنگال فقر، خشونت و بیعدالتی بوده است. وگرنه آنها نمیتوانستند پیروانی داشته باشند. پس دین نمیتواند مسئلهﻯ جامعه باشد، هرکسی مجاز است دین مورد علاقه خود را برگزیند و به احکام آن وفادار بماند. پس دشواری ایرانیان نه با دین بلکه با عمّال و کارگزاران آن یعنی تشکیلات روحانیت است که به نام خدا مردم را در محراب خودپسندی، طمع قدرت و شهوت حیوانی و نفسانی قربانی میکند.
به عنوان مثال، اسلام در مدینه با تحقق واژه «صحیفه» اصل «عمل مذاکراتی» را (که ابتدا در قرن بیستم هابرماس[۳] آن را عنوان ساخت)، پایهگذاری کرد. این شیوهﻯ کار اجتماعی، درواقع، همان مشارکت مردم در کارهای مربوط به خود است. کاری که دین اسلام را نسبت به ادیان دیگر برتری بخشید. اما کارگزاران و بزرگان این دین خیلی زود پس از رحلت پیغمبر خود با انتخاب ابوبکر به نخستین خلیفه راشدین بر صحیفه خط بطلان کشیدند و دنیای اسلام را به فئودالیسم عرب سپردند. فئودالیسمی که همه جا، به ویژه در ایران، مردم را با شمشیر و یا با جزیه، زور و ستمگری به مسجد کشانید و کشورها و زمینهای مردم را «ملک اسلام نامید» تا آنها را به بزرگان فئودال عرب بسپارد[۴] که فساد دیوانسالاریش در زمان خلافت عثمان هویدا گشت. اما علاج این فساد تنها هلاکوخان مغول بود که خلافت را نمدمال ساخت.
تاریخ حمله تازیان و ویرانگریها و قتل و غارتهای اعراب را هیچگاه در مدارس تدریس نکردند تا عمق این مصیبت بر ایرانیان معلوم شود. چرا؟
مطرح نساختن این پرسش نتیجهای جز انقلاب اسلامی نداشت که عملأ نه یک نظام فاسد بلکه خشونتی جهنمی است. جهنمی که چندین بار ایرانیان در تاریخ خود به آن گرفتار آمدهاند. برای مثال به قصیده شماره ۷۰ انوری که با بیت:
به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر
مراجعه شود. معمولا ملتهای زنده از این مصیبتها پند میگیرند. اما ملّت ایران در وضعیتی گرفتار شده که حتی توان یادگیری هم ندارد. این مصیبت در تشریح توپولوژی قدرت ولایت فقیه بازگو میشود.
در این مقاله به فرآیندی که انسان را مطیع قدرت میکند «آدمسازی»، محصول آن را رعیت (آدم کوکی) یا مردم و چنین قدرتی را سلطه گوییم. هر سلطهای ذاتأ میخواهد انسان را مطیع خود کند. مگر اینکه این قدرت سازمان یافته و به وسیله مردم قابل کنترل شده باشد. دراین صورت آن را «سلطهﻯ مردمی» میخوانند.
توپولوژی قدرت ولایت فقیه
۱.ایجاد فضای سیاسی لازم برای سلطه ولایت فقیه (توپوگرافی)
در اینجا فضا نه به معنی فیزیکی که هر تجربهای را مشروط به وجود خود میکند (آپریوری)، بلکه به معنی امکان تشریح مناسباتی مکانی چون فرهنگ و رسانههایی چون قدرت به کار میرود. یعنی وجود مناسبات مکانی ممکنه شرط تشریح و توسعه آن است (برخلاف موارد فیزیکی). واژه ممکنه اشاره به وجود مدلهای مختلف از مناسبات دارد (مانند فرهنگ به صورت مناسبات افراد در یک محل، کشور، سازمان).
به عبارت دیگر از قرن بیستم به بعد واژه فضا نه تنها برای کسب معرفت (اسحاق نیوتن) بلکه بیشتر به خاطر درک مسائل سیاسی به کار برده میشود.
مسئله گفتمان، به معنی دیسکورس ( مذاکرات منطقی، استدلالی) اساسیترین فرآیند در سازماندهی مغز و با آن ذهن آدمی و جامعه است. کودکان بدون آموزش و تربیت نمیتوانند در جامعه زندگی مسالمتآمیز داشته باشند. ذهن ابتدا با آموزش و تربیت سازمان مییابد، «من» میشود. ساختارهای ویژهای پیدا میکند تا فکر کردن در چارچوب معّینی صورت بگیرد، صورتی که با ایجاد کلاسهها، اشکال و تشابهات، ضربالمثلها، علائم معنیدار و قابل درک جمعی و سمبلها، شکل میگیرد. مارتین هایدگر دریک سخنرانی رادیویی[۵] فکر و فکر کردن را شرح میدهد. متأسفانه زبان فارسی مفاهیمی را که هایدگر به کار میبرد در طول تاریخ سلطه عرب بر خود از دست داده است.
اما آموزش و تربیت بدون یک تکنولوژی ممکن نیست (همه قواعدی که در این کار لازماند). مثلا «سخن آموزگار» را یاد گرفتن با تکرار، مثال آوردن و به کار بردن آنچه یاد گرفته شده است، بخشی از این قواعد یادگیری است.
به عبارت دیگر با گفتمان معیّنی میتوان ذهنسازی نمود، کاری که تکنولوژی لازم دارد. موضوعی که تأثیر سخن بر ذهن و شکل آن را به خوبی معلوم میکند. تمام مذاهب جهان نیز این خصوصیت را به کار میبرند تا به ذهن شکل مذهبی بدهند.
متأسفانه اینگونه ذهنسازی به باز بودن مغز لطمه میزند. یعنی هر ذهن مذهبی (همینطور ایدئولوژیک) شکل بستهای است که در برابر اشکال فکری دیگر سخت مقاوم، یعنی بدون انعطاف، است، باز نیست. درست این نکته پایه بردگی انسان یعنی آدمک شدنش بطور تاریخی شده است. هر سلطهای با سخن، یعنی قواعد و مقرراتی به روش انضباط (متعهد به پذیرش این قواعد ) و تنبیه (مجازات) میتواند بر ذهنها استیلا پیدا بکند. به کسانی که ذاتأ قدرت چنین ذهنسازی را دارند به زبان فارسی کرشمهدار و به لاتین کاریسماتیک گفتهاند.
ایرانیان از دوران صفویه تا دوران رضاشاه پهلوی همیشه با تعلیم و تربیت ویژهای (مکتبخانهها) که در اصل نه گفتمان یا دیسکورس، بلکه گفتاری یکسویه است، مطیع سلطه دینی و دنیایی شدهاند. به این دلیل نیز مردم یا رعایا، در تمام این دوره، هیچ نقشی در رفتن و یا آمدن سلطه و یا نظام سیاسی کشور خود نداشتهاند.
عجب اینکه در سوّم شهریور بیست خورشیدی که رضاشاه به دست بیگانگان و عماّل آنها از کشور اخراج شد ایرانیان شادی کردند و ادارهﻯ کشور را دوباره غیرمستقیم به دست روحانیت سپردند. مسئلهای که بسیار مهّم است و با آن در این مقاله برخورد خواهد شد. این دخالت غیرمستقیم و خشک و خالی را روحانیت که بازگشت عهد صفویه را آرزو داشت نمیپسندید. وقایع دوران محمدرضاشاه همه دانسته روی داد تا کشورداری به حاکمیت مطلقهﻯ روحانیت سپرده شود.
مثلأ در شلوغیها و هرج و مرجی که در دوران ملّی کردن صنعت نفت به وجود آمد و چند ترور به وسیلهﻯ اخوانالمسلمین صورت گرفت پیا آور وضعیت تأسفبار کنونی در ایران بو د(اما چشم دلی نبود). از جمله میبایستی از ترور احمد کسروی در صحن کاخ دادگستری، ترور عبدالحسین هژیر (وزیر دربار و نخست وزیر) و ترور حاجعلی رزمآرا نخست وزیر یاد کرد که قاتلین این ترورها نه مجازات، بلکه از زندان نیز آزاد شدند.
از دید مشروطیت چنانچه مجرمی مطابق متون قانونی وضع شده و بنا بر داوری یک قاض ی(ب رپایه منطق) بیطرف، محکوم نشود، گناهکار اصلی نه مجرم بلکه کسی است که قانون را نقض میکند. اما پایهﻯ متون قانون همانا «آزادی اراده» است. یعنی در پیشگاه قاضی میبایستی معلوم شود آیا جرم دانسته یا ندانسته صورت گرفته است. مادامی که چنین بررسیهایی انجام نگردد آزادی مجرم کاری خودسرانه است، لذا شکلی مستبدانه دارد.
مملکتی که قوّه قضائیهاش بنا بر رأی مجلس شورای ملّی باشد نه تنها خلاف استقلال قوای کشور عمل کرده است بلکه دارای سلطهای چندگانه است. پایههای این حاکمیت ناقض یکدیگرند. پس میبایستی به کلّی بساطاش برچیده میشد که نشد زیرا در جوهر سلطه (پادشاه با فّر ایزدی و روحانیت با کلام خدا) به گواهی تاریخ حق دستاندازی بر جان و مال و ناموس مردم یا بهتر جان و تن هر فردی ثبت است. متأسفانه ایران روشنفکرانی را نداشت که هدف این ترورها را که دستیابی به حاکمیت مطلق مذهبی بود به چشم جان ببیند و با شمشیر سخن بر این هدف بتازد.
عاقبت این بیفکری انقلاب اسلامی و همراه آن عمل تیرباران شبانه نظامیان و پایوران سیاسی دوران پهلوی بر بام مدرسه علوی است که هیچ الگوی حقوقی جز الگوی ترور ندارد. تحلیلی که تا به حال صورت نگرفته است.
امروز میتوان گفت: تیربارانهای هزاران نفری دوران انقلاب اسلامی همه بر پایهﻯ هیچ قانونی و بر اساس داوری هیچ قاضی معتبری صورت نگرفته (قانون اساسی مشروطه لغو شده و جای آن چیزی نبود) است. پس این اعدامها صرفا «ترور» محسوب میشوند، تروری که قصدش ایجاد فضای رُعب و وحشت از یکسو و بیاعتبار نمودن مدارس رضاشاهی و کاخ دادگستری از سوی دیگر بوده است. در این اعمال ابزار جااندازی اقتدار دینی، انسان است.
ملاحظه بفرمایید، در چنین جوّی ولایت فقیه خواهان پنج بار روزانه نماز در سرتاسر مملکت و حجاب اسلامی برای زنان شد. زنانی که گروهی از آنان پیش از این با حجاب اسلامی و کلاشنیکف به دست در خیابانها رژه رفته بودند. این دستور انقلابی همراه با تهدید به مجازات در صورت سرپیچی از آن، آنهم به وسیله کمیتههای انقلابی خودش همه را از چپ تا راست مجبور به اطاعت نمود (تأثیر سخن همانطور که در بالا گفته شد). اما چنین دستوری با خود پیام تأسیس کارخانه آدمسازی را میآورد. ولی روشنفکران ایرانی آن زمان چنان در عظمت طلوع انقلاب اسلامی بیهوش شده بودند که برای فهم مسائل روز هوشی باقی نمانده بود. این دستور دو بخش داشت:
۱: «زندگی (اجباری) و مرگ» در اختیار سلطه دینی است که گونه و شیوه آن را معلوم میکند. چنین دستوری با حق تاریخی سلطهﻯ برآمده از سبک عراقی دوران صفویه همخوانی دارد و میتوان مثالهای فراوانی از جمله دستور پندآموز آغامحمدخان قاجار به کشتن دو نوکر خود (به دلیل خوردن یک قاچ هندوانه یا خربزه) وجود دارند.
۲: زنان مطابق مردان در صف جلوی مبارزه علیه مخالفان اسلام قرار دارند. مبارزه اینان نه لفظی بلکه رزمی نیز هست. البته این تساوی مبارزه درواقع در جهت دو برابر کردن نیروی دفاعی ولایت فقیه است که مانند مساوات اسلامی تنها ظاهر و عینیت ندارد. این عدم مساوات را بعدها زنان در دادگاههای خانواده لمس کردند.
با این تکنولوژی فردسازی (انضباط و مجازات و وسایل لازم برای این فرآیند) آشکار میگردد که انقلاب شکل توتالیتر (تمامیتخواه ) جدیدی از حاکمیت را پدید آورد که اتصالی دوجانبه با مردم دارد (درونی و بیرونی: امامت و امارت). اما این اتصال تنها در یک جامعه همگن کارآیی دارد. جامعه ایران اما به شدّت ناهمگن (هتروژن) است.
بعلاوه چنین نظامی هنوز برای حفظ خود دو گرفتاری دارد: یکی دشمنان درونی متشکل از چپهای به اصطلاح روشنفکر و مشروطهخواهانی که طعم خودمختاری و تجدد را چشیده بودند و دیگری کشورهای همسایه که همه شکل توتالیتر و یا چون پاکستان و افغانستان رنگ خشونت و ترور بر چهره داشتند.
از این گذشته حکومتی که در قرن بیستم در جامعهای ناهمگن بر اساس اقتدار دینی پایهگذاری شود هرگز نمیتواند در تابش آفتاب عقل یک لحظه نیز دوام بیاورد. به ویژه که در اواخر قرن بیستم دنیا دیگر نه دنیای خلق شده بلکه دنیا دنیایی است که انسان آن را آفریده است. پس مسئله دوام نظام ولایت فقیه وابسته به ضرایبی هستند که ضمن داشتن اتصالی شبکهای در جامعه سبب باور مطمئن به وجود چیزی و مقصود آن بشوند (در اینجا ولایت فقیه است). شاید بتوان به این ضرایب «پیششرطهای تاریخی» گفت.
ضرایبی را که ولایت فقیه برای ایجاد باور مسلم مردم به حق حاکمیت خود به کار برده است عبارتند از:
کمرنگ ساختن فرهنگ که بطور تاریخی صورت گرفته (به توضیحات بعدی توجه شود)، جنگ، شهادتپروری، تبلیغ دفاع از میهن و از اسلام (با سابقه تاریخی)، شعار آزاد کردن اورشلیم، اقتصاد بر پایه چپاول و غارت منابع طبیعی کشور و سهیم کردن پیروان خود در این چپاول، دگرگون ساختن دستگاه آموزش و پرورش و دانشگاهها و امور علمی برای استفاده عموم بدون توجه به امکانات معنوی کشور، ایجاد سپاه و بسیج برای حفظ ولایت، دگرگونسازی امور دادگستری برای برقراری رابطه میان حق و حکومت (دولت حسن روحانی برای رضای خدا کار میکند)، ایجاد قلعه و حصار برای متمردین (کاری که در جهت دوام ولایت است)، تولید آخوند و توّاب برای امر نظارت و مجازات، در سیاست خارجی بیاعتبار کردن ارزشهای دیپلماتیک، انتخاب سیاست تهاجمی به معنی بیتوجهی به تعادل سیاسی و بالاخره رد ارضی بودن کشور به خاطر باور به جهانی کردن اسلام (ایران اسلامی پیش از اروپا گلوبال شده بود).
آشکار است این ضرایب با کشته شدن بیش از یک میلیون جوان ایرانی که غالبا در راهپیماییها به نفع خمینی به خیابانها میآمدند، کشته شدن هزاران جوان چپ در دوران نخست وزیری میرحسین موسوی و گور دستجمعی آنان در گلزار خاوران (شادروان بانو نوری علاء یکی از مادران این گلزار سعی فراوان نمود توجه جامعه بینالمللی را به این مصیبت جلب کند که نشد) و قلعه و حصارهایی چون کهریزک و توّابخانهها و شنکجه در سلولهای انفرادی همراه با پدیدهای به نام چاه جمکران، همه کوششهایی برای مطیع بیچون و چرا ساختن مردم نسبت به ولایت فقیهاند.
اما این ضرایب با ساختار شبکهای که دارند تابع زماناند. از سوی دیگر ساختار شبکهای آنها کمک میکند تا عملکرد آنها نسبت به زمان تغییر نکند. به این دلیل ملاحظه میشود که ایمان به ولایت فقیه در این چهل سال با همه تغییراتی که در جامعه رخ داده است بطور مؤثری آسیب ندیده است. مطلبی که اپوزیسیون را حیرتزده کرده است. غافل از آنکه تودههای همزمان (از نظر مذهبی بلاتغییر) خود مشمول نیستی هستند.
۲: توپولوژی قدرت ولایت فقیه
توپولوژی قدرت ولایت فقیه بسیار ساده بر اصل استثناء قرار دارد. اصلی که یکی از عواقب حمله تازیان به ایران است. اصلی که خود ریشه در اخلاق فاتحان این جنگ دارد. فاتحانی که عجم را در برابر عرب «پست» میشمردند. همین تناسب نیز نازیگرایی قرن بیستم را در آلمان به وجود آورد، که یهودیهای آلمانیتبار را از دیگر آلمانیها جدا کردند و در محلهای معینی چون «آشوویتس» Auschwitz محصور ساختند. حصاری که حصار بیقانونی و بیاخلاقی بود. حصاری که محصوریناش لخت و عو ر(بیهویت و شرافت)، دارای بدنی بیجان و بیاراده، بیارزش، بیحقّ و بیسهم، حتی در تنفس، ولی در عوض همه شریک در خفت و آزار و صدمه بودند.
ایران به هنگام اشغال تازیان «ملک اسلامی» شد. این املاک با تمام داراییهایی که داشت به تصّرف بزرگان عرب آن دوران (از طایفه بنی امیه و بنی هاشم) درآمد. آنها که بسیار زود به ایران کوچ کردند و ساکن این سرزمین شدند. غالبأ به آنها «سید» میگفتند. لقبی که به معنی آقا و ارباب است. لقبی برای منحصرین، بیگانگانی که در کشور ایران منحصرا شرافت داشتند، دارای برتریهای مادّی و معنوی بودند.
البته هر انحصار و یا استثنائی بجز استثنای مطلق قابل مهار است. استثنای مطلق استثنائی است که باید محصو رشود تا پیوستگی زندگی دیگران به خطر نیافتد. مانند جذامیها که در محل خاصی برای سلامت دیگران نگهداری میگردند. از دید ریاضی یک فضا استثنای محصور[۶] (یا مطلق) ساختاری توپولوژیک دارد. این ساختار در شکلِ زیر نشان داده میشود. بطوری که ملاحظه میشود هرگونه تغییر شکلی (دفرماسیونی) «استثنای محصور» (استثنای مطلق) را (مانند زندان کهریزک) از بین نمیبرد بلکه حفظ میکند.
لذا کشتار وحشیانه استثناءها، به قول انقلابیون «مفسدان فیالارض»، یک استثنای مطلق بر بام مدرسه علوی در دوران انقلاب نشانهﻯ قدرت هیولایی است که فقط مرگ را میشناسد، دستگاه کشتن دارد و کشتن در انحصار وی است. امروز تقریباً هیچ خانوادهای در ایران نیست که عزیزی را از دست نداده باشد (به استثنای خودیها). این قدرت در این چهل سال اخیر این کار انحصاری خود را کاملتر کرده است. تکاملی که بر محور «انضباط اسلامی و مجازات» از یکسو و شرط «توبه» از سوی دیگر میچرخد. نتیجهی این کار تقسیم مملکت به خودی و غیرخودی است. آنهایی که همه بدنهای لخت و عورند. یعنی در هیچ کاری حق مشارکت ندارند. اینها فقط دمِ درازِ کوسهای هستند که این کوسه با جنباندن آن ترس و وحشت در محیط تولید میکند و از نظر بیولوژیک کمخرج است. نه تنها این بلکه این بدنهای لخت، ابزار اقتصادی، ابزار جنگی و ابزار دفاع از رژیم نیز میباشند.
در این چهل سال نهادهای مختلفی برای تحقق «انضباط اسلامی و مجازات» در ایران ساخته شدهاند مانند سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، بسیج، سپاه قدس، وزارت اطلاعات، زنان چماق به دست، مأمورین مخفی، انواع کمیتهها، دادگاههای انقلابی، قضات متعهد، زندانهای مختلف، حصارهای بینام و نشان، مدارس ویژه و…
این نهادها برای بازسازی قدرت لازماند. قدرت به معنی تولید مناسبات و تولید واقعیات و شکل دادن به آن و شکل دادن به افراد تا آدم مورد پسند سلطه بشوند. لذا این قدرت و ابزارهای آن با دانایی و دانش پیوند مستقیم دارد. اما تحقق این قدرت یعنی بازسازی آن کماکان بنا بر نظر پارا مندیس صورت میگیرد که سخن یا کلام را عامل حرکت میشمرد. بنابراین ابزارهای قدرت ولایت فقیه همه نه به صورت دیسکورس (گفتمان) بلکه در شکل آمرانهاش برای مکالمه با مردم به وجود آمدهاند (مانند برخورد با پلیس، دادرس و قاضی…)
پس فرد شدن در ایران فرآیندی است که در آن انسان عبد و عبید سلطه میشود. بندهای بیجیره و مواجب (نذری بگیر)؛ اگر دیروز کسی چاکر پادشاه بود، امروز چاکری کافی نیست. امروز باید لخت و عور مادّی و معنوی شد. کسی که حیاتش به دگرگونی چروکهای لب و لوچه سلطه وابسته است. سلطهای که همه را زیر نظر دارد و بر بالای سر هر کسی شمشیر «کُفر» و «مفسد فیالارض» آویخته است.
حّد و مرز روش انضباط مرگ و زندگی است. زندان و شکنجه، تحمّل اعمال غیرانسانی و یا قبول توبه است. قبول نه داشتن شرافت و ناموس، پذیرفتن بینامی به معنی اینکه تو آدم کس دیگری هستی، یک زندگی بیمقصود، بدن خشک و خالی است. بدنی که با شلّاق منقبض و منبسط میشود. انقباض و انبساطی که در کف ارادهﻯ سلطه است. آنچه نه تنها لازمهﻯ خودسازی قدرت است بلکه علامت قابلیت باربری و اطاعتپذیری وی است.
آغاز فرآیند آدمسازی با لفط خواهر و یا برادر مرتبط است. الفاظی که نزدیکی به قدرت را نوید میدهند. حال اینکه این نزدیکی یک دوری مصیبتبار است. چه این نزدیکی تقلّبی و یکطرفه است. آخر نزدیکی خدمه با قبول کردنِ دستورات سلطه همراه است. اما سلطه با این نزدیکی بازی میکند. افراد را به سوی فساد و جنایت میکشد تا با این پرونده آنها نه تنها از سلطه بترسند بلکه بدانند هرگونه سقوط سلطه نابودی آنها نیز هست.
تمام این بازی و و بازسازی قدرت و خراطی فرد یک هدف را بیشتر دنبال نمیکند و آن استثمار ایرانیان و غارت و چپاول منابع مالی و انسانی مملکت در راه خدمت به نئولیبرالیسم جهانی و حفظ رژیم ولایت فقیه است.
سلطهﻯ ولایت فقیه جامعه را به دوقسمت دارا و ندار قسمت کرده است. این دو بخش به کلّی از هم جدا هستند. بخش دارا، بخش مرفهایست که با دیوار از بخش ندار جدا و محافظت شده است. در درون این دیوار، دایره خوبان، همه گونه وسایل خوشگذرانی و خوشپوشی و خوشخوری وجود دارد. این خوبان دارای فرهنگ ویژهﻯ خودشاناند و در نتیجه در درون این دایره فضای فرهنگی یکنواختی (پیوستهای) شکل گرفته که بیاستثناء است. در عوض خارج از دایرهﻯ خوبان، آنجا که بینوایان زندگی میکنند، فرهنگی ناهمگن و لذا فضایی ناپیوسته شکل گرفته است. این ناپیوستگی تنها به مذهب مربوط نمیشود. بلکه این ناپیوستگی دلیل اجتماعی دارد. چه این محلهها، خانوادههای پاسداران انقلاب، کمیتهایها…، تحصیلکردههای واسط میان دولت و مردم، کسانی که در چپاول مملکت سهمی دارند، را نیز در بر میگیرد. درست به دلیل این ناپیوستگی فرهنگی فضای آن محلهها فضای فساد، رشوه، تجاوز و خشونت است.
اما چون فرزندان شهدای جنگ، کسانی که به دایره خوبان تعلّق ندارند، کشتهشدگان عراق و سوریه و برخوردهای تروریستی در خاورمیانه از امتیازات ویژه برخوردارند (دارای کارت شناسایی خاصی هستند) و فرزندان عوامل رژیم که در چپاول مملکت میلیونها ثروت بادآورده به دست آوردهاند میخواهند از همه امکانات کشور برای خوشگذرانی بهرهمند شوند، این دو گروه در پارکها و جنگلهای ایران همه جور آزادی دارند و کسی هم چندان مزاحم آنها نمیشود زیرا از دید دولت از یکسو پول خرج کردن اینان برای اقتصاد خصوصی آقازادهها سودمند است و از سوی دیگر این جوانان نیز با خوشگذرانی مانع سیاسی برای دولت نیستند.
نتیجهگیری
در این مقاله سعی شد حقیقت آنچه مطرح میشود در مقایسه با اندیشه دیگران آشکار گردد. این قیاس که «من» را در «تو» میبیند (مارتین بوبر) لازمه نه تنها وجود جمعی است (جامعه) بلکه دستگاه بیداری انسان، آنچه سخن (انفورماسیون) را به انرژی تبدیل میکند بدون تو نمیتواند تکوین یابد. «من» در برابر «تو» زبان و با آن فرهنگ میسازد. چیزی که به یک جمع هویت میبخشد.
درست دشواری اساسی جامعه در ایران همین دشواری فرهنگی است. دشواری که در مفهوم من یا فرد و هویت خلاصه میشود زیرا من ایرانی نه با تو بلکه در آئینه «کلام»، «من» میشود. منی که نظراتش جلای گفتمان یا دیسکورس را پیدا نکرده است. او یا تقلید میکند و یا خود اندازه هر چیزی است (باور به ارزشها و هنجارهای سنتی خود). به این جهت نیز او همه مسائل را شخصی، تا حدّ مطلق، جزمی، دُگماتیک میکند. پس او نمیتواند مسئله را موضوعه کند و آن را با محک تجربه یا دید دیگران بیازماید. به دومثال توجه داده میشود:
۱.«دکتر حسن روحانی»، تحصیلکرده فرنگ، در برابر تهدیدات دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا که رو به نهادها و گردش کارها در ایران در رابطه با وقایع بینالمللی دارد پاسخاش ناسز گویی است. او ترامپ را آدم دیوانهای میشمارد که جایش نه ریاست جمهوری بلکه در دیوانهخانه است.
این گونه برخورد در جامعه ایرانیان روزانه مشاهده میشود که به فرهنگ برآمده از «تو» ربطی ندارد.
۲.در این چهل سال این منمها حاضر نشدند یک ما به وجود بیاورند که بتواند مسئله ایران را از سطح شخصی بودن به سطح موضوعه بودن منتقل کند. به عبارت دیگر همین یکدندگی مفهوم دانش و دانشمند را توخالی ساخته است.
آخر دانشمندانی که در آسمان راه حلّ دشواریهای ایران را میجویند متوجه نیستند که در آسمان حقایق را میتوان دید؛ حال اینکه در روی زمین، یعنی در جامعه، وقایع برآمده از اندیشه و یا اندیشههای واقعیتساز، تسلسل تاریخاند. اپوزیسیون اگر میخواهد هیولای ولایت فقیه را از صندلی قدرت به زیر بکشد، یعنی یک واقعیت بسازد پس میبایستی اندیشهای برتر داشته باشد (برتر به معنی مورد پذیرش همگان). اما اندیشه برتر در کلام ققنوس نیست که مرغی فرنگی است. مرغی که سمبل یا نماد باور بهائیت شده است (گورستان محله «بادکان اشتات» در شهر اشتوتگارت آلمان bad cannstatt). یعنی چیزی نه علمی بلکه متافیزیکی است. از دید فُرمال انتخاب «سیمرغ» ارجحیت فرهنگی داشت. به ویژه تنها فردوسی سیمرغ را اسطورهوار نیاورده است بلکه اثری از صادق هدایت[۷] آن را نماد خردی کامل و در جهت حلّ دشواریها روی زمین با همه امکاناتش و نه در آسمان میسازد. از این گذشته وظیفه دانشمندان ایران روشنگری است، روشنگری که به ایرانیان نشان بدهد چه نکبتی «برجام» برای ملّت ایران به ارمغان آورده است.
از این گذشته نگاه آماری به خصوصیات جامعه در یک فرآیند اشتوخاستیک (نظرسنجی) که الزاما میبایستی با احزاب پولاریزه بشود رقصی بیریتم و بیقواره است.
این کجفکریها را هیچ رهبری نمیتواند رفع و رجوع بکند. اصولا این اپوزیسیون چهل ساله از رضا پهلوی گرفته تا چپها و راستهایی که خودشان نمیدانند چه میخواهند، بسان پهلوان رمان سروانتس اسپانیولی، «دون کیشوت» که با کلاه خود و لباس آهنین و نیزهای دراز به جنگ آسیابهای بادی میرفت، با افکار کهنه وپوسیده گذشته به جنگ ولایت فقیهی میرود که توپولوژی قدرتش توصیف شد. اینان این حکومت را اگر میشناختند[۸]مبارزهﻯ قهوهخانهای نمیکردند.
امروز نه پادشاهی گذشته در ایران ممکن است و نه دموکراسی که به قول محمّد خاتمی «با کدام مردم»اش مورد پرسش است. این اپوزیسیون نه فعالّ بلکه «پاسیو»، غیرفعّال است. منتظر آمریکاست.
از سوی دیگر چهل سال درد و رنج، آوارگی و کشتار در هر کشوری، بجز ایران، فراموششدنی نیست. ایرانی که حافظه ندارد، حافظهای که به او گذشته خودش را نشان بدهد.
هر گذشتهای تنها با نمادهای ویژهای میتواند به خاطر بنشیند. در ایران نمادهایی که نشاندهنده گذشته باشند تنها امامزادهها و مساجد هستند. نمادهایی مذهبی که نه رو به گذشته و یا آینده بلکه رو به روز قیامت دارد. درست به این دلیل نیز میبینیم کسی به آینده در این دنیا نمیاندیشد.
روزی که (در ۲۵ امرداد و در انقلاب اسلامی) مردم مجسمه رضاشاه و محّمد رضاشاه را از میدانها پایین کشیدند و خراب کردند نمیتوانستند درک کنند که با این عمل نه تنها حافظه تاریخی خودشان را نابود میکنند، بلکه هویت خویش را نیز مخدوش میسازند. کاری که در این چهارده قرن گذشته در ایران شیعه و نه در ایران سنی (افغانستان، تاجیکستان) صورت گرفته است.
اجازه بدهید به کشور پیشرفته آلمان برویم و برای مقایسه بناهای تاریخی مذهبی شهر Alttöting و شهر Speyer را بنگریم. دراین کلیساهای بزرگ بسیاری از امپراتورها، پادشاهان و بزرگان کشور آلمان (چه زن و چه مرد) دفناند. به این شکل هویت آلمانیها (ایمان و تاریخ) حفظ شده است. چنین ملّتی امروز چه از نظر فرهنگی و چه از نظر سیاسی سرآمد جهان است. آنها هیچگاه با مجسمه و یا مقبره پادشاهان خود با بیاحترامی برخورد نکردهاند زیرا میراث فرهنگی هر کشوری آئینه وجود تک تک شهروندان هر مملکتی است. در حالیکه مردم بیهویت ایران، با بیحرمتی به پادشاهان خود میروند تا ایمان خویش را نیز از دست بدهند.
اندیشه «نهاد مردمی» یک استبداد است (همانطور آنها که قانون اساسینویسی را شعار خود کردهاند) زیرا ترکیب با مردمی است که مردم نیستند و نهادی که ذات خودش را گُم کرده است. آنچه ایرانیان در مشروطهخواهی میخواستند، ولی آن را نمیتوانستند بیان بکنند «مردم نهادی» بود. مفهومی که عدالتحواهی را ذاتأ در خود میپروراند. کلامی که بر سردر مجلس شورای ملّی در تهران حکّ شده بود و ولایت فقیه آن را پاک کرده است.
اما «مردم نهادی» بدون «رعیتزدایی» هرگز نمیتواند شکل بگیرد. پس در ایران پس از دفع ولایت فقیه (دوران گذر) لازم است دانسته به کسی و یا کسانی اجازه داده بشود (شاید برای ۵ سال) با قدرت نه تنها «رعیتزدایی» بشود و ریشه این سلطه از بیخ برکنده گردد، بلکه افزون براین شرایط «مردم نهادی» را نیز فراهم آورند. دانسته در اینجا یعنی مرز «چنین قدرتی» نه دیکتاتوری بلکه مردمسالاری است.
اما دفع ولایت فقیه نه با جنجال بیمعنی و بیثمری (مانند پاسخ و پرسش در مورد نامه ۱۴ تن) که تا به حال به دفعات صورت گرفته، بلکه تنها با دیسکورس یا گفتمان علمی ممکن میگردد. گفتمانی در جهت وفاق و نه در جهت پریشانی، گفتمانی برای طراحی آیندهای که افق امیدی برای همه جوانان از ۱۲ تا ۲۵ ساله در کشور باشد. چه اینان میبایستی به واقع نعشی که در روی زمین افتاده را از جا بلند کنند. وظیفه همه آنهایی که مسبب این وضعیت بودهاند مدددهی به این قشر اجتماعی است که میتواند کوه را نه با یک ایدئولوژی بلکه با اندیشهای پاک به حرکت درآورد.
*توضیح نویسنده: در این مقاله قدرت «استثنای محصور» یعنی سلطه، کار نابودی مخالفین خود را به اشکال و با ابزارهای مختلف سازمان میدهد (از پلیس، پلیس مخفی، دستگاههای اطلاعاتی، ارتشی، قضائی گرفته تا اشکال متعدد زندان و شکنجه و اعدام…) چنین دستگاهها و امکاناتی پیش از قرن نوزدهم موجود نبوده است. به این دلیل هرگونه سیستم سیاسی ایدئولوژیک چون حزباللهی، شاهاللهی، مارکسیستی، تودهای، فدایی، مجاهد و غیره مورد قبول در قرن بیست و یکم نیستند زیرا اینها همه میل به «استثناء» یعنی انحصارطلبی دارند که عاقبتاش «استثنای محصور» است.
تنها حاکمیت مردم یر خودشان است که میتواند اقتدار را محدود و قابل کنترل نماید. اخیرا کسانی پیدا شدهاند که با تندگویی و اهانت با مطلب علمی برخورد میکنند. این اهانت را روزگار پاسخ خواهد داد. روزگاری که در آن خشونت و ظلم جایی برای اهانت باقی نمیگذارد.
*پروفسور دکتر نصرت واحدی فریدی فیزیکدن و استاد سابق ریاضی و فیزیک در دانشگاه صنعتی آریامهر («شریف»)، دانشگاه تهران و دانشگاه مونیخ دارای کتاب و مقالات فراوان در زمینهی فلسفه و سیاست بر اساس پژوهشهای ریاضی و فیزیک است.
منابع:
[۱] W. Benjamin; Uber den Begriff der Geschichte; In: W. Benjamin, Gesammelte Schriften, Bd. I, 2, Frankfurt am Main 1974, S. 695
[۲] Wahrheit der Geschichte; Rhetorik und Beweis [dt.: W. Kaiser]. Berlin 2001, S. 11ff.
[۳] J. Habermass; Theorie des Kommunikativen Handeln Band 1, s.369-426,Suhrkamp 1995
[۴]تاریخ اسلام به قلم پتروشفسکی؛ از انتشارات شرکت کتاب
[۵]M. Heidegger; WAS heißt Denken, Reclam Stuttgart 1951/52
[۶] Friedrich Balke; Zaun des Gesetzes“ und „eisernes Band, – 2007-In Ludger Schwarte (ed.), Auszug Aus Dem Lager: Zur Überwindung des Modernen Raumparadigmas in der Politischen Philosophie. Transcript Verlag. pp. 133-143.
[۷] صادق هدایت: آب زندگی، بخش هفتم
[۸] تاریخ پرسش نگاری مشروطه، گوهر مینوئی؛ فیسبوک بهرام چوبینه
جناب واحدی اینهمه صغری کبری چیدند تا آخر سر به ققنوس برسند و شاهزاده برسند! اگر اسمش را سیمرغ میگذاشتند ایشان و بقیه احتمالا میگفتند سیمرغ افسانه عارفانه و چرا فقط سی تا مرغ و…!!! باید ققنوس میگذاشتند که همیشه از مرگ خودش زنده میشه!!!
اینها فقط بلدند غر بزنند. خودشون نتونستند کمکی برای شاه فقید باشند و نه ۴۰ سال و نه حال هیچ کاری نتونستند بکنند ولی غر زدن و ایراد گرفتن و هی تئوری و قلمبه سلمبه حرف زدن رو خوب بلدند! نتیجه همه مقاله های اینجوری هم همین هست: فقط ما باشعوریم و می فهمیم (که معلوم نیست پس چرا اوضاع ایران اینجوری شد!) و تا همه مثل ایشان دانشمندوفیلسوف نشوند کاری نمیشه کرد!!!
ما به رضا پهلوی و ققنوس اعتماد داریم و کمکشان میکنیم! به شما ها نه!
۲- اخوند ، اخونده ، و میکروب . چه زرتشتی . چه یهودی . چه مسیحی . چه مسلمان و چه مارکسیست لنین نیست چه استالینیست چه خمنسیت چه رجویست . ، آهای ، بشتابید . بشتابید . حراج کردیم . کیلوئئ دوزار ، کتاب جدید ضد شاهنشاهی پهلوی ، تف و لوژی بی بی سی نشان رسیده . بشتابید . والله خجالت و شرف خوب چیزیه . اگر اینگونه نویسندگان مواجب بگیر ضد شاهنشاهی ذره ای در عقل ودل خود داشته باشند . جناب نویسنده مقاله تف و لوژی . چشم دل باز کن . یا برعزم خود تکیه کن . نه بر عصای نخ نما شده تحقیات پاتریس لمبوئئ . رضا شاه روحت شاد .
۱- کاملا مشخصه این مقاله توسط یک ادمی با عقاید التقاطی مارکسیست اسلامیست برای گمراه کردن اذهان برعلیه خواست قلبی و فراگیر ملت ، یعنی بازگشت حکومت شاهنشاهی پهلوی به ایران نوشته شده . از این دست مقالات تا بخواهید در افکار توده ای ها و مجاهدین به فروانی یافت میشود . اولا در مورد مدینه و اسلام به روشنی دروغ می گوید . و جنایت و سرکوب و کشتار و حمله به سرزمینها را به گردن ابو بکر و عثمان میاندازد بدونه اشاره ای به محمد و حکومت و کشتار علی و شرکت پسراش ، حسن و حسین در جنگ برعلیه مردم ایران .
جناب بشر، متأسفانه وقتی کسی واژه ای را نفهمیده بکار می برد، نه تنها دستگاه بیداری خود را آشفته می کند بلکه محیط زندگی را نیز به خرافات می کشد. واژه توپولوژی را که دراواخر قرن نوزدهم بوجودآمده و باآزادی فردوجامعه شهری واقتدار مدرن ومعنی جدید فضا رابطه دارد نمی توان برای گذشته های خود بکار برد.
جناب بشر ! کاش می شد از شر نگاه مارکسیستی به تاریخ خلاص شد و دستاورد های ملی ایرانیان در پیش از اسلام را تنها به چند رخداد فرونکاست .مزدکیان طبق شهادت تاریخ باورهایی شبیه باورهای مارکسیست های امروزی داشتند و هرچند قتل عام عملی وحشتناک بود اما تحقق افکار مارکسیستی جهنمی از جنس دیگر در ایران خلق می کرد. درضمن علی شریعتی به شدت سوگوار مزدکیان بود .مثل سیاوش کسرایی که عاشق والاپیامدار محمد بود و احمدخان شاملو که علاقه مند به ضحاکی بود که طبقات اجتماعی ایران را از بین برده بود(حتما به روش حضرت استالین((ارواح کل الچپ فداه)) البته حضرت امام خمینی هم پیام والاپیامدار را به شیوه ی ضحاکی- مزدکی در ایران اجرا کردند .روح چپ های هپروتی شاد!
با سپاس از مقاله ی روشنگرتان .پرسش هایی به ذهن متبادر می شود که شاید پاسخ به آنها کلید علاج ملت ما باشد.
آیا آنچه اعراب و جانشینانشان (روحانیان و طوایف بیابانگرد آسیای مرکزی) و روحانیت پیرو خمینی و اراذل محلات در ایران کردند از متن مقدس و الاهیاتشان ریشه نمی گرفت؟
به نظر شما چرا مردم ما حافظه ی تاریخی ندارند؟ آیا این مسئله عمدی نیست؟ آیا ارتباطی میان اعتقادات دینی و احکام و آیات مدنی قران با عملکرد اعراب صدر اسلام ، صفویه و جمهوری اسلامی وجود ندارد؟
ادامه،
از حمله اعراب بوجود آید ،توپولوژی تشیع اثنی عشری و توپولوژی بورژوازی شیعه و بسیاری توپولوژیهای دیگر هم کمی صحبت می کرد. نتیجه: هرملتی سزاوار حکومت خویش است.- ژوزف دی میستر
در مقدمه این نوشتار،توپولوژی قدرت ولی فقیه با آکروبات بازی کلامی وتوهمات اسطوره ایی به حمله اعراب گره زده شده و مردم ایران را گوسفندانی قلمداد کرد که بی اراده، ۱۴۰۰سال است که از آخور اسلام نشخوار می کند. ای کاش در مورد توپولوژی مدینه فاضله سلسله ساسانیان، توپولوژی فتاوی قتل دگر اندیشان توسط موبد موبدان کرتیر، توپولوژی اعدام ده ها هزار نفر مزدکی توسط انوشیروان دادگر، توپولوژی ممنوعیت علم آموزی برای مردم عادی، توپولوژی سیستم طبقاتی در ایران پیش از حمله اعراب، توپولوژی عدم وجود حتی یک نام درخشان در عرصه علم ومعرفت در سلسله ساسانیان و توپولوژی شرایطی که باعث شد آن همه نامهای بزرگ در فلسفه،طب، تاریخ،جغرافیا، نجوم،ریاضیات، ادبیات، شعر، پس