«آلمانی‌ها و ایران- تاریخ گذشته و معاصر یک دوستی بدفرجام»

پنج شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸ برابر با ۰۴ ژوئیه ۲۰۱۹


نسخه پی‌دی‌اف این کتاب توسط آقای مایکل مبشری برای انتشار در اختیار کیهان لندن قرار گرفته است که همراه با کتابگزاری دکتر مصطفی دانش کارشناس ارشد علوم سیاسی، پژوهشگر، نویسنده، خبرنگار و متخصص دادگاه‌های اداری آلمان و اتریش و هلند برای استفاده همگان منتشر می‌شود.

  • آلمانی‌ها و ایران – تاریخ گذشته و معاصر یک دوستی بدفرجام
  • نویسنده: ماتیاس کونتزل
  • ترجمه: مایکل مبشری
  • ویرایش: کیومرث مبشری
  • چاپ اول؛ بهار ۱۳۹۱/ ۲۰۱۲
  • انتشارات خاوران؛ انتشارات فروغ

مصطفی دانش – کتاب «آلمانی‌ها و ایران- تاریخ گذشته و معاصر یک دوستی بدفرجام» اثر دکتر ماتیاس کونتزل متفکر، پژوهشگر، نویسنده و کارشناس ارشد رشته علوم سیاسی در دانشگاه فنی هامبورگ به توضیح تاریخ روابط ایران و آلمان از آغاز قرن بیستم و ادامه‌ی آن تا زمان معاصر می‌پردازد. نسخه‌ی پارسی این کتاب به ترجمه‌ی آقای مایکل مبشری در انتشارات فروغ- کلن- و خاوران- پاریس- انتشار یافته است.

پس از مطالعه‌ی ترجمه‌ی پارسی این کتاب، می‌‌توانم بنیان و پایه‌ی علمیِ وسیع و عمیق این اثر را تأیید نمایم. اطلاعات و واقعیت‌های بسیاری که این کتاب بازتاب می‌‌دهد، به ویژه مربوط به زمان قبل و بعد از جنگ جهانی اول، دوره‌ی حکومت آلمان نازی و هنگام جنگ جهانی دوم، حتا برای من ناآشنا و برایم جالب توجه بودند. این اثر نمایان می‌دارد چگونه یک قدرت خارجی از اسلام و جریان‌های متعدد در ایران به سود خود و برای پیشبرد اهدافش سوء استفاده و در ایران بیش و بیشتر نفوذ کرده است. نویسنده حتا به دوردست نگریسته و روابط دو کشور را از اوایل قرن بیستم تعقیب و تشریح می‌‌دارد. ناصرالدین شاه قاجار، سال ۱۸۷۳ میلادی به برلین سفر کرد و ایران اولین نمایندگی دیپلماتیک و کنسولگری خود را سال ۱۸۸۵ میلادی در برلین افتتاح نمود. روابط ایران و آلمان به قدری نزدیک و صمیمانه شد که سال ۱۹۰۶ میلادی نخستین مدرسه‌ی آلمانی‌ در تهران تأسیس شد و فارغ‌التحصیلان آن سپس برای تحصیلات عالی باید به آلمان اعزام می‌شدند. آلمان به تربیت یک قشر ژِرمَنوفیل Germanophile و طرفدار آلمان در ایران به سود خود علاقمند بود زیرا آن زمان ایران برای آلمان از دیدگاه استراتژیک حکم «دروازه‌‌ای به هندوستان» را داشت که در کوران رقابت‌ها و جنگ قدرت با بریتانیا، رقیب بزرگ و دشمن دیرینه‌ی آلمان بود. بنابراین در طول جنگ جهانی اول، آلمان سعی داشت ایران را به عنوان متحدی در منطقه، به سوی جبهه‌ی آلمان و اتریش گرایش داده و به آن ملحق نماید.

سال ۱۹۳۹ با آغاز جنگ جهانی دوم، آلمان نازی به تعبیه‌ی یک شبکه‌ی جاسوسی تقریباً یکصد نفره در ایران اقدام کرد تا ایران را برعلیه جبهه‌ی متفقین غربی به سود خود بسیج نماید و نفوذ خود بر اسلام را گسترش بخشد. در صفحه‌ی ۶۲ ترجمه‌ی پارسی، شرح داده شده است که سال ۱۹۳۶ هیالمار شاخت Hjalmar Schacht رییس بانک مرکزی رایش سوم و وزیر اقتصاد هیتلر به تهران مسافرت کرد و از جانب رضاشاه، پادشاه مقتدر وقت ایران و محمدرضا پهلوی، ولیعد او مورد استقبالی گرم قرار گرفت. هنگام بدرقه، رضاشاه و محمدرضا پهلوی، ولیعهد وقت ایران با بلند کردن دست راست به شیوه‌ی «سلام هیتلر» به او ادای احترام و بدرود گفتند. پیش از وقوع جنگ جهانی دوم، دولتمردان بلندپایه‌ی سیاسی ایران همچون حسن اسفندیاری، رییس مجلس وقت ایران، بارها به آلمان سفر می‌کردند و از سوی آدولف هیتلر، هرمن گورینگ Herman Göring، مشاور سیاسی ارشد هیتلر و فرمانده‌ی کل نیروی هوایی وقت ارتش نازی و همچنین هیالمار شاخت، وزیر اقتصاد و رییس بانک مرکزی وقت رژیم نازی مورد پیشواز و خوش‌آمدگویی قرار می‌ گرفتند. سال ۱۹۳۷ رییس حزب «جوانان هیتلر- Hitlerjugend»، بالدور فون شیراخ Baldur von Schirach، برای نشست و ملاقات به تهران سفر کرد و مورد استقبال صمیمانه‌ی رضاشاه قرار گرفت. آلمان نازی از سال ۱۹۳۸ میلادی مهمترین شریک اقتصادی ایران شد.

این کتاب، همچنین پیوندهای جالب و شیوه‌های گوناگون نفوذ در سطوح مختلفی را معرفی و بازتاب می‌دهد: به عنوان نمونه، بسیاری از روحانیون شیعه‌ی ایران بر منبرِ موعظات مذهبی خود، آدولف هیتلر را امام دوازدهم یا همان امام غایب شیعیان معرفی و او را منجی جهان از زیر یوغ استعمار بریتانیا قلمداد می‌‌کردند. علاوه بر این، آلمان نازی سعی داشت بذر سیاست‌های ضد سامی خود را در ایران بیفشاند و دامنه‌ی تبلیغات یهودستیزی را گسترش بخشد و قشر مذهبی و روحانیون اسلام را به این منظور تحریک و بسیج نماید.

این کتاب اما، تنها خود را وقف تشریح و تفسیر روابط دو کشور از اوایل قرن بیستم تا پایان جنگ جهانی دوم نمی‌‌کند، بلکه روابط و مناسبات جمهوری اسلامی با دولت بُن و جمهوری فدرال آلمان را توضیح و جزییات این مراودات را بازتاب می‌‌دهد. بخش پنجم و آخر این کتاب به شرح و تفسیر سیاست‌گذاری خارجی آلمان و برخورد این کشور با برنامه‌‌های اتمی رژیم جمهوری اسلامی می‌‌پردازد. چنانکه این کتاب منتقدانه نمایان می‌‌دارد، روابط نزدیک و دوستانه‌ی ایران و آلمان با وجود همه‌ی تضاد، اختلاف‌ها و فراز و نشیب‌های سیاسی مانند عدم رعایت حقوق بشر در ایران، بدون وقفه پابرجا بوده و همواره ادامه‌ی حیات داده است. بررسی عمق و نیروی این دوستی و استحکام آن در تاریخ هر دو کشور از دریچه‌ای جدید و متفاوت، موضوع اصلی این کتاب است که درک و دیدگاه تازه‌ای از روابط دوجانبه را برای خواننده ممکن می‌‌سازد. همان‌گونه که نویسنده در بخش پیشگفتار بیان داشته است، دقیقاً همین جنبه برای او دارای جذابیتی ویژه و دلیل انگیزش او برای تحقیق و پژوهش بیشتر بوده است.

ترجمه‌ی پارسی مایکل مبشری بسیار ممتاز و حرفه‌‌ای است. ترجمه‌ی او عینی، دقیقاً در چارچوب موضوع و در راستای آهنگ جملات و کلمات زبان اصلی قرار دارد و همزمان فارسی روان و ادبیِ سرشار او در متن پارسی کتاب، برایم به عنوان یک خواننده بسیار جذاب بود و امکان مطالعه‌ی کتاب را برایم بیشتر لذت‌بخش نمود. همچنین باید خاطرنشان کرد که پانوشت‌های متعدد مترجم و توضیح برخی وقایع، واژه‌ها و عبارات تخصصی، آگاهی و روشنگری بیشتری در مورد معانی عِلمی و رخدادهای تاریخی را در اختیار می‌‌گذارند و برای خواننده‌ی پارسی بسیار سودمند و مفید هستند. به عنوان یک نویسنده و کارشناس حرفه‌ای که چهل سال سابقه‌ی فعالیت خبرنگاری، پژوهش و تدوین کتاب، گزارش و مقالات تخصصی در مورد مسائل مشابه را در کارنامه‌ی خود دارم، مطالعه‌ی این کتاب را به همه‌ی خوانندگان پارسی‌‌زبان که به تاریخ روابط ایران و آلمان علاقمند و مایل به کسب آگاهی در این زمینه هستند صمیمانه توصیه می‌‌کنم.
کلن، سپتامبر ۲۰۱۳

«آلمانی‌ها و ایران- تاریخ گذشته و معاصر یک دوستی بدفرجام»

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=161744

8 دیدگاه‌

  1. بسیجی سابق ۲

    دنباله ی نوشته های بالا:
    وقتی از مرخصی ها استفاده کرده به پایگاه ارتش میرفتیم, در جبهه ی ما به رفتار من مظنون میشوند.
    احمد هیس هیس کرده, بیا بیا.
    چیه؟ سلام
    سلام, ما نباید این همه پیش سیامک و رضا بریم (دو سرباز پایگاه ارتش).
    چرا نه?
    دیروز,…….منو خواستند.
    کی؟ برای چی تو رو خواستن؟
    ابو داوود (یکی از چهار عرب که در سنگری آپارتمان مانند با امکانات لوکس)
    ابو داوود? چی؟
    – ابو داوود از من سین جین میکرد که راجع به تو بیشتر بدونه.
    – یکی از بچه ها هم نامه داده بهشون که تو به اسلام توهین میکنی و اصلان نماز نمیخونی.
    ساعت نماز اکثر بسیجی ها را با امامت یکی از عرب ها جمع میکردند و چون دلبخواهی بوده من معمولا نماز نمیخوندم.
    – خلاصه کلی سوال کردند, واهمه داشت که در لیست قرعه هستم.
    – اگه تورو به عملیات بخوانند من هم یواشکی از پشت میام قاطی میکنم خودمو.
    نه احمد تو به من قول دادی که اصلان در کار من دخالت نکنی!
    – اگه طرحت اشتباه بشه چی؟
    اینو نگاه کن!
    – کوله پشتی دست برد تویش.
    حواست باشه. از سوراخ سنگر بیرونو نگاه کردم. احمد امکان نداره طرح من عملی نشه, ده تا نارنجک که یکیش را منفجر کن. پوففففف این عرب های پوفیوز تشریف بردن بهشت لجن الله!
    این عرب های مار تا به حال ده تا از کودکان ایرانی را بردن عملیات الکی الکی به کشتن دادن.
    اگه منو به عملیات بخوانند من دو تاشون رو در عملیات میکشم و بعد آن اگه خودم کشته نشدم برمیگردم سنگر این دو تا رو هم با سنگرشون میفرستم برن جهنم الله!
    – فرمانده?
    نه فرمانده را ولکن, این گاو بیش نیست, یک احمق دهاتی.
    اونی که نامه نوشت را میکشم, با اون قیافه ی مثل کفتار, چنان با تزویر نماز نمایشی میخونه که توجه همه را جلب کنه.
    همینکه میره سنگر عرب ها مثل یک نوکر زاده توجهشونو جلب کنه شماره یک باشه, من ازش متنفرم.
    بهت گفتم احمد, منو لو بده, اما نمیدی. برو بهشون بگو اینجا چکار میکنم!
    و کسی هم روحش خبر نداره چطور سر از اینجا در آوردم (فک و فامیل و آشنایان آن زمان به فرمان خمینی ارتش بیست میلیونی فراخوان کرده بود پاسدار ها و انجمن های اسلامی محل دست و پا چلفت شروع کردن به بسیج کردن کودکان زیر سن استاندارد سربازی (که ۱۸ سال تمام است).
    به تایید پدر مادر و سپس رئیس انجمن محل نیاز بود که قبولت کنند, من تائید انجمن یا شورای اسلامی محل را جعل کرده بودم.
    چون به گرافیک علاقه داشته, نقاشی من خوب بود, انواع دست خط را هم خوب بلد بودم کپی کنم.
    در تقاضا برای پیوستن به ارتش بیست میلیونی خط رییس شورای اسلامی محل را جعل کرده بودیم (دو نفر بودیم که یکی را رد میکنند)
    چون خانواده اش برای پاسدار های شهر شناخته شده بودند.
    که داداش هاش مشروب میخوردند و کافر بودند.
    این در شروع جنگ و بحبوحه ی اعتراض های گروه های مختلف, فرار بنی صدر و اعلام دشمنی با مجاهدین و دیگران.
    شرایط تقریبا داشت از دست خمینی و آخوند ها خارج میشد که این فراخوان یکی از جفت شیش های خمینی میشه.
    چونکه در سراسر کشور جان تازه ای به تحرکات پالایش گرانه ی ایمان خالص برای دفاع کافی است (سخنرانی خمینی)
    همزمان شدت سرکوب ها در داخل بیداد میکرد.
    من روزی در خیابان راه میرفتم, طبق هر روز جوانان کشور را به جوخه ی اعدام میفرستادن. به جرم منافق بودن. چند تا از بچه های مجاهد را میشناختم. انسان های بدی نبودند اما من علاقه ی زیادی به هنر داشته و از سوسیال اسلامی ها زیادی خوشم نمیومد چونکه میدیدم آنها هنر را قشری میخواهند. و گر نه هنر را در کلیتش قبول نداشتند. این در من یک بی توجهی دو سویه نسبت بهشون ایجاد میکرد.
    اما همزمان هم با کشتار ان دسته از به حساب آنها بگیم “طاغوتی” یا پهلویست ها هم خوشم نمیآمد. چونکه همان بچگی میدیدم که از بهترین خانواده ی ما کس و کار حکومت شاه بودند!
    و خوب هم تشخیص می دادم که توهین کنندگان فکر و فرهنگ خود را افشا میکنند.
    در جایی میخوندی که فرح پهلوی با جیمی کارتر از فلان کشور آفریقا شیری که حیوانات وحشی را دوشیده بودند را خریده و در حمام یا وان حمام با هم در شیر نزدیکی میکردند.
    شاه هم حین نزدیکی جیمی کارتر را روی فرح هل میداد. (از شهبانو فرح پهلوی عذر میخواهم, آن زمان رسانه های آخوندی مملو از این داستان ها بوده که انزجار مردم را نسبت به خاندان پهلوی موجب باشند)
    برای همین گونه ادبیات بوده که چپی ها را هرگز قبول نداشتم, چون در جایی مدعی بودند زنان استثمار میشوند اما هم زمان بغل تیتر های درشت اهانت به زن, رهبران توده را میدیدی که فکر مسلح کردن لشکر امام بودند!
    با اینها امیدوارم متوجه شده اید که من در جبهه و کردستان چکار میکردم.
    *****
    خط مقدم جبهه
    احمد؟
    – جانم
    خلاصه ی ماجرا را برایم بگو.
    من دو روز بیشتر ندارم و با ادای بیماری یا چیزی شبیه این برمیگردم سنندج.
    آنجا پیش اون عکاسه میمونم و اگر خواستی از من اطلاعی داشته باشی سنندج میری پیش همون عکاس.
    اما ممکنه با رفتن من تو هم مورد شک واقع بشی برای همین این دوره را پیش اون عکاس نرو.
    نزدیک های بهار بوده و پنجوین پوشیده از سبزه و گل.
    میشد از همان کوه های سر به فلک کشیده با پای پیاده به پنجوین رفت, اما ریسک مین ها در راه خطرناک بود.
    معمولا قاچاق چی های لب مرزی راه های خاصی را میشناختند اما آنها قابل اعتماد آن چنانی نبودند.
    در بینشان چک به دست هم زیاد بودند (چک به کردی یعنی سلاح و این شامل کسانی میشد که برای حکومتی خدمت قاچاق میکردند, حکومت ایران یا عراق یا ترکیه فرقی نمیکرد, پروانه ی حمل سلاح داشتند و برخی از هر سه حکومت ایران, عراق و ترکیه پروانه داشتند. چون برای حکومت های سه مرز ایران و عراق و ترکیه نگهداشتن راه و چاه ارتباط قاچاق مهم بود, برای آنان اهمیتی نداشت که , چک داری میتواند برای دشمن هم خدماتی انجام دهد)
    من گفتم: همون فرمانده جبهه ما که گفت اجازه ندید اینجا بیاییم.
    فرمانده پایگاه ارتش مارا برد بیرون و یک علامت را نشان داد گفت میدانید این چیست؟
    نه آقا.
    دست منو گرفت (حس کردم این دلگرمی ایشان بی ارتباط با ان فامیل ما نیست که یکی از بزرگان ارتش ایران بود)
    و گفت: اینجا را میبینی ؟
    بله آقا.
    اینجا مرز ایران و عراق است.
    صدامی ها یک وجب از اینجا عبور کنند وارد مرز ایران بشوند با من سر و کار دارند!
    قیافش مثل شیر بود وقتی میگفت: با من سر و کار دارند!
    خوشم آمده بود.
    جایی که شما هستید خاک عراق است (سنگر ما بسیجی ها).
    آیت الله خمینی گفت اسلام در خطر است. (آیت الله را با لحن محقر ادا میکرد)
    این وظیفه ی ما نیست که برای نجات اسلام با مسلمانان بجنگیم!
    محافظت از کشور ایران وظیفه ی ماست و جان ما در این راه میسوزد.
    چند تا سوال کرد و گذاشت بریم قسمت سنگر سربازها, به من هنوز نگاه های معنا دار میکرد, فامیل ,………….. را اینجا آوردند؟
    ****
    به قسمت خودمان برگشتیم.
    احمد؟
    – جانم
    فهمیدی منظور او چه بود؟
    -…….. به گوشم
    جایی که ما را آوردند خاک عراق است, برای همین این عرب ها اینجا صاحب خانه هستند. در حالیکه یک کیلو متر لب مرز پایگاه ارتش ایران است.
    آن قسمت زرد رو برو که خالی است آنجا پایگاه عراقی ها بوده است.
    طبق قانون ارتش اجازه ندارد وارد مرز عراق بشود. اما اجازه هم نمیدهد عراقی وارد مرز ایران بشوند. چون خمینی گفت صدام کافر است و اسلام در خطر, جنگ هفتاد و دو ملت اسلام و جنگ ایران و عراق دو چیز متفاوت است.
    احمد: اینها را تو از کجا یاد گرفتی؟
    بابا هزار بار نظامیان فامیل را شنیدم که اینها را بحث میکنند که اگر جنگ جنگ اسلام و کفر است, وظیفه ی ارتش چه میشود؟
    که فلانی میگفت: هیچ چیزی تغییر نکرده است ارتش کماکان از کشور دفاع میکند.
    احمد: خیلی از افسران و درجه در ارتش را اعدام کردند.
    – هنوز هم دارند اعدام میکنند, اما همزمان ارتش قانون مشخص خودش را دارد.
    با گالون های آب به قسمت خودمان برگشتیم, خوش بختانه فرمانده مجید پیام رادیویی داد که چند روزی در سنندج میماند, و با حمید راحت تر بودیم.
    من هم چند روز بیشتر نداشتم که به سنندج برگردم که عکاس آشنا مرا به منطقه ی آزاد پنجوین ببرد. (قاچاق کند)
    پنجوین – مجاهدین آنجا اردو داشتند و چرایی آمدن مرا شنیدن و بی تفاوت فلنگشونو بستند و رفتند.
    نگزاشتن وارد اردوی آنها بشوم, اما از دور میشد دید که بر خلاف گروه های دیگر از امکانات یک ارتش مجهز برخوردارند, ماشین های جیپ و ……… به عراق هم آسان بیا برو میکردند.
    گروه های دیگر همون نزدیک ها ساختمان هایی داشتند که حزب دموکرات کردستان قبول کرد از من پذیرایی کند.
    کرد ها را میدیدم که با چهره های سوخته ی کوهی, به من خیره میشوند و برخی از آنها فارسی هم بلد نبودند.
    ۵ ماه بعد: زمانی بود که بخوبی متوجه شدم که ارتش عراق فقط از سربازان ایرانی با سلاح ژ۳ میترسیدند! آن زمان هر سرباز ایرانی یک ژ۳ داشت.
    ابتدای جنگ بود و کم نبودند از افسران عراقی که گیج ماجرای جنگ ایران و عراق بودند, آنها به دو دسته ی ضد صدام و طرفدار صدام تقسیم بودند.
    آن دسته که ضد صدام بودند دلایل عدیده داشتند, اما عمده ی آنها کودتا ی مسخره صدام علیه دایی خودش را مشروع نمیدانستند. پایین تر, برخی حتا حزب بعث را قبول نداشتند که ماشین فولوکسواگون ساخت هیتلر را از آرژانتین میخریدند, عنوان ماشین برازیلیا.
    هیتلر آرزو داشت هر آلمانی یک ماشین داشته باشد, صدام هم به طبیعیت سخنرانی هیتلر را به عربی کپی میکند, که از کشور آرژانتین همان ماشین را برای تمام مردان عراقی بالای سن ۱۸ سال به عراق میفروشند.
    اصلاح موی سر عراقی هم مدل هیتلری بوده, تمام نظامیان هیتلر با این مدل موی سر میزدند اما بر خلاف آلمان ها بسیاری موهایشان وزوزی بوده.
    کابوس عراقی ها ارتش ایران بود.
    اصلان روی پاسدار ها و بسیجی ها حساب نمیکردند که هیچ, حتا به قول رحیم صفوی از کشته دادن کودکان ایرانی کیف هم میبردند. (ایشان صفوی نیست, چون صفوی ها سید نبودند! این نام را جعل کرده است که به خامنه ای نزدیک بشود, خامنه ای فاسد لجن را که اگر شاه عباس دوم زنده بود او را با شمشیر دو شقه میکرد!!!!!!!!!!!!!!)
    اینکه خمینی جنگش اسلام بوده و پیروی از مکتب شهادت اسلامی و اسلام بازی هم چیزی بود که کاملا در تضاد با موازین جنگ متعارف که اگر طرف های جنگ دو ارتش مدرن کشور بوده باشند.
    ارتش اراده کند به مدت دو ساعت تمام عراق را میتوانست اشغال کند.
    و این دقیقن چیزی بود که من از آن سوی جبهه به درکش رسیده بودم, پس آنگاه سخت نبود درک کنم که در طول جنگ کابوس عراق صدام ارتش ایران بوده است!
    ارتشی که در دو جبهه در آن واحد میجنگید, تجاوز صدام به خاک ایران.
    و تجاوز خمینی به روح و جان ایران!
    نکته ی مشترک هر دوی صدام و خمینی سید بودنشان بوده است.
    دو عرب زاده ای که نمیتوانستن تشخیص بدهند جنگ امت اسلامی چه فرقی با جنگ متعارف دو کشور دارد.
    نمیدانم آیا اسراییل هم در چنین برزخی بین فرهنگ سامی و هند و اروپایی مصلوب است؟؟

  2. بسیجی ۱۴ ساله

    این خاطرات را اینجا گذاشتم.
    و از همه ی ایرانیان یک سوال دارم.
    الان مدت یک هفته این نوشته را اینجا گذاشتم.
    و جزییاتی در جبهه ها هست که خود بچه ها بهترین شاهد هستند.
    که این جزییات را باید تحقیق و پژوهش کرد.
    خود ۱۴-۱۵ سالگی در جبهه بودم و طوری کشته نشدم.
    البته در دل و جان و روح و جسم و همه چیز کشته شدم.
    یعنی وقتی که بعد ها عمیق تر به کشتار ششصد هزار کودک ایرانی آن هم با برنامه و اصلان هم تصادفی نبود به جنگ هم ربطی نداشت, فکر میکنم?
    و هنوززززززززززززززززززززز
    هنوز ایرانیان چه در گروه های اوپزسیون و چه آن کودک کش ها با غیظ تمام میگن این “بسیجی” های فلان و بهمان شده.
    آقا! خانم!
    خمینی و خامنه ای کودکان ایرانی را گله گله میفرستن جبهه جنگ.
    بسیاری از پدر مادر ها هم باور میکنند که اگه کشته بشوند (شهید بشوند) شاید اون دنیا فقر نباشه و یه لقمه نون از گلوشون بره پایین.
    و عرب های از “نا کجا آباد” آمده (?????) در خط مقدم جبهه ها از کاسه نام این کودکان را طبق قرعه اعلام میکنند که برخی جنازه و برخی بی دست و پا برمیگردند.
    فرمانده سپاه هم که معمولن ایرانی بودند هیچ دخالتی در کار “عرب های رزمنده” (؟؟؟) نمیکنند!
    یعنی در ذهنشان نباید نسبت به برادری اسلامی (خدشه وارد کنند و شک به برادری اسلامی یعنی کفر)
    هر کدام از این باند های عرب در تمام جبهه هایی که بسیجی ها برای کشتن میبردند وابسته به اردوی ایت الله یا آخوندی بوده است.
    همان حکم بازی قربانی کردن کودکان برای خدایان سامی.
    الله باشه لله باشه یا بالله فرقی نمیکند.
    مذهب سامیان یعنی ملا لغت بازی و پول یاوه بافی.
    هیچ فرقی هم نمیکنند, هر سه مذهب ابراهیمی.
    که هرچه بیشتر تکونش بدی بوی گندشان هم بیشتر!
    و هر چیزه خوب را تویش بریزی از اونور گند میزنه بیرون.
    که تمام گند های سراسر جهان هم با این مذهب های ابراهیمی سر و کار دارد.
    ****
    با همه ی اینها, تا به حال هیچ ایرانی پیدا شده که این پرونده ی جنایت چهل ساله را بخواهد ثبت و ضبط کند؟
    در همین قسمت کامنت نا چیز هیچ ایرانی نسبت به این کامنت حرفی ندارد؟?
    و اسرائیلیان
    اگر یک قطره خون از دماغشان بچکانی, در سراسر جهان هزار داستان, کتاب, رسانه, مقاله, گفتگو, بحث, جدل, ادبیات, هنر, فیلم و و و و میکنند تا تمام ابعاد آن روشن شود.
    چرا یک اسرائیلی باید این حقایق “کشور شما” را در کتابی به برلین بیاورد و برای آلمانی ها بخواند؟
    و ایرانیان کجا هستند؟
    بحث کودک همسری میکنند؟
    نمیدونم جهاد شیعه زایی میکنند؟
    یا با آهنگ کی بود کی بود من نبودم دارن قر جنیفر لوپزی میان؟
    ششصد هزار کودک را دو دستی دادن قربانی خدایان بشوند.
    – کودک ای مجاهد که میخواهی دل “بسیجی” را پاره کنی.
    او کودک بیش نبود و نیست آن هم از محروم ترین طبقه ایران.
    تمام گروه های ایرانی نه تنها مجاهدین.
    – هیچ کسی …………… نه نه هیچ کسی….. هیچ کسی نیست؟
    – نه!

  3. این اینجا میگنجد

    این کتاب راجع به مذهب و ایرانیان (???) نوشته است.
    یک بسیجی در قسمت دیگر کیهان این پیام را گذشت که فکر کنم قابل تعمق است.
    و اینجا هم میگنجد.
    خمینی در ابتدا شعارشو با ای مسلمانان جهان متحد شوید.
    همان سخنرانی که گفت هر مسلمانی یک لیوان آب بریزد اسراییل را سیل میبرد.
    ان دسته از مسلمانانی که به خمینی لبیک گفته بودند. چهار نفرشان اینجا در نوشته بسیجی پیدا میشوند که در خط مقدم جبهه تصمیم میگرفتند که کی شهید بشود و کی شهید نشود.
    اینها با مذهب و خدایان سامی سر و کار دارد که خدایانشان تهدید میکنند که انتقام میگیرند مهم نیست هزار نسل بعدی هم باشد و به کودکان هم رحم نمیکنند.
    ایرانیان خوش باور هستند اما آنهایی که از این خوش باوری سو استفاده میکنند کجایی هستند ؟ از چه فرهنگ یا مذهب هستند؟
    از نوشته ی این بسیجی استنتاج میکنم که “عباس” که پایش را نه تصادفی بلکه صحنه سازی خوده عرب های در جبهه و همسنگر ایرانیان از دست داد.
    جرمش این بود که با ژ۳ آلمانی خوب تیر اندازی میکرد و موهایش هم رنگی.
    رحیم صفوی و چند تا افسر سپاه با لحن تهدید چند بار به این ماجرا اشاره کرده بودند, رحیم صفوی که (صفوی هم نیست چونکه صفوی ها سید نبودند! درست مثل نواب صفوی که او هم صفوی نبود, یا سعید طوسی قاری بچه باز قرآن بیت رهبری که این هم اسم طوسی را برای خودش جعل کرده است.) پس میبینید که این سامیان با خدایان انتقام جو با اسم هم جنگ دارند. گفته خود صفوی کافی است که گفت: تماس گرفتیم با اقایون که تا کی این نو جوانان خود را به کشتن بدهیم؟
    خوب به گفته صفوی توجه کنید, به کشتن بدهیم, یعنی موضوع جنگ نبود موضوع ایجاد قبرستان های شهدا بوده است قربانی برای خدایان سامی!
    که روی این قبرستان ها هم مغازه باز کنند!
    سید مهاجرانی وزیر فرهنگ خاتمی هم اعترافی در این باب کرده است که گفت:
    این جنگ جنگ با صدام نبود برادر کشی بوده. مشتی پاسدار با حزب الله عرب و کسانی از جاهای نا معلوم طبق دستور آخوند ها کودکان ایرانی را به کشتن میدهند!
    اینجا خاطرات بسیجی را میگزارم که داستانش جالب است.
    *****
    اتوبوس راه افتاد و مادر هایی را میدیدی که با اشک و برخی خوشحالی اتوبوس را بدرقه میکردند.
    آموزش ما در یکی از مراکز دانشجویی دوران پهلوی بوده.
    در زمان شاه اردو های دانش آموزان از سراسر کشور آنجا جمع میشدند و هزار برنامه.
    تمام بچه هایی که در اردوگاه آموزش یک ماهه نظامی میدیدند زیر سن ۱۶ سال بودند.
    از روستا های مجاور و اکثر فرزندان کشاورزان فقیر ایران انقلاب زده بحران انقلاب سبب اصلی رضایت بسیاری از پدر مادر ها بوده است که نان کافی برای فرزندانشان نداشتند.
    اگر تک و توکی هم برای مذهب با باور و نه فقر به آنجا آمده بودند گروه سپاهیان که آموزش میدادند با آنها تور دیگر رفتار میکردند, یعنی آنجا هم آنها خودی بودند.
    در این یک ماه اتفاقات زیادی هم بین بچه ها میافتد و برخی بچه ها اخراج شده بودند اما عاقبت ۱۶۰ تا از ما آماده رفتن به جبهه میشویم.
    در اتوبوس آن دسته از بچه شیطون ها رفتند پشت پشت اتوبوس صندلی ها را اشغال کردند و آنهایی هم که مذهبی از خانواده های “خودی” بودند جلوی اتوبوس نزدیک شوفر نشستند.
    فقط شوفر اتوبوس در اتوبوس ما سنش بالای ۱۶ بوده است, بقیه ی ما از دم زیر ۱۶ سال, من هم ۱۴ سال پیش نداشتم.
    سر و صدا هایی از برخی بچه ها بیا بیا, کنجکاو شدم رفتم اون پشت اتوبوس. دیدم چند تا از بچه ها که در اردوگاه هم کلی شیطنت میکردند دارند اون پشت اتوبوس استمناء میکنند!
    چونکه قبل حرکت اتوبوس به ما بسته هایی داده بودند که تویش جزوه های تبلیغاتی جنگ بوده, یک قران جیبی و برخی حدیث و روایات های بهشت .
    بچه های پشت اتوبوس بسته ها را باز کرده و با کشف روایت های بهشت و حور بهشتی, شروع کردن به حساب بگیم “لب گرفتن از جزوه که انگاری تصویر حور بهشتی است” و استمناء میکردند.
    من چون از اون بچه شیطون ها کوچیک تر بودم برای من این صحنه ها عجیب بود و یکی از اون بچه شیطون ها از من خوشش نمیومد.
    میان راه به کسی که کنار صندلی من نشسته بود گفت برو کنار و بغل من جای او نشست.
    یک چاقو را هم از جیبش در میاره خطاب به من میگه: اگه به شوفر بگی فردا روز شهید که شدیم با این چاقو “………..” تورو پاره میکنم.
    اضافه میکند که پدر بزرگ او یک روحانی معروف بوده و شکی ندارد که یک لشکر حور و پری در بهشت برای او آماده منتظرند.
    و خدا کلی به پدر بزرگ او و مردگان یا رفتگان خانواده ی او کلی زمین زیار در بهشت داده است.
    گفتم چیزی به کسی نمیگم. گفت باریکلا بچه ی خوب.
    شاید به پدر بزرگ خود گفتم که تورو توی جهنم نندازن.
    گفتم که اگه شهید بشم که مستقیم میرم بهشت!
    گفت نه استثنا هم هست, انسان هایی که صاحب نام باشند در بهشت حق بیشتر دارند, و باز کمی از پدر بزرگش گفت, یادش میرفت که او بهشت را نادیده, اما چنان از باغ ها و قصر های پدر بزرگش میگفت که انگاری داری فیلم های هندی نگاه میکنی.
    خیالش از جانب من راحت شد و رفت اون پشت, شوفر هم در میکروفون یک اخطاری داده بود که بچه ها ساکت باشند.
    من تمام راه فکر یک چیزی بودم که مرا آزار میداد, و متاسفانه اینجا نمیخواهم راجع به این صحبت کنم.
    اما فکر اگر کشته بشوم برای من مهم نبود, بهشت و جهنم را هم باور نداشتم.
    اساسن اسلام و مذهب را باور نداشتم.
    همان بچگی هم استدلال های قوی در حس من بوده است, اما شاید نمیتوانستم به زبان بیاورم.
    و اینکه فقر و یک بازی باور مذهبی الکی از طرف بزرگ تر ها سبب اصلی چلاندن ما بچه ها در اتوبوس بوده هم در ذهن من یک یقین بوده است.
    جبهه آمدیم, در دامنه ی کوه ها اما خط مقدم.
    بیا برو های عراقی ها را به چشم میدیدیم.
    خوشبختانه آن بچه شلوغ های پشت اتوبوس در قسمت جبهه که ما را برده بودند نیامدند.
    چون کسی که مرا با چاقو تهدید کرده بود را فکر این بودم در فرصتی با یک گلوله بکشم.
    در جبهه دوستی داشتم که همسنگر بودیم.
    به مرور ذهنش را کمی باز کردم و راجع به هر چیزی صحبت میکردیم.
    دشمن چیست؟
    جنگ چیست؟
    خرید و فروش سلاح
    وطن , کشور, بهشت, خدا, شیطان, مجاهدین, اعدام ها (که آن زمان اعدام مجاهدین و برخی گروه ها در رادیو ها و اخبار), کمونیست, سوسیالیست, شاه, امریکا, شما بپرس چه موضوع را صحبت نمیکردیم!
    صحبت های ما همه ی سوژه هایی بود که آن زمان از رسانه های ایران شنیده میشد اما اینکه دریافت که نه مذهبی هستم و نه کسی را در نظام جمهوری اسلامی قبول دارم برایش کمی عجیب بوده.
    در جبهه ی ما یک فرمانده بوده که به تمام معنا احمق ترین انسانی بوده که در عمرم دیده بودم!
    و دوست من با من موافق بود که آن زمان به هم میگفتیم که یک گاو به تمام معناست.
    شاید هم احمق نبود خودش را به حماقت میزد.
    چه پشتوانه ای او را فرمانده کرده بود یا پاسدار هنوز نمیدانم اما به نظر میومد تحت فشار روانی است.
    در قسمت ما چیزی حدود ۵۰ نفر در سه قسمت غار ها در درون کوه و سنگر ها با اتاق هایی در دل کوه.
    حدود یک ساعت راه رفتن به اولین پایگاه ارتش ایران میرسیدیم که پشت خط مقدم بوده است. آنها در بلندی های کوه یک جایی مثل غار بزرگ را تبدیل به مجتمع ساختمانی مانند کرده بودند.
    معمولا سرباز ها با هم ورق بازی می کردند, نوشیدنی الکل هم داشتند و مجلات زمان شاه هم پیدا میشد که من علاقه ی خاصی به خواندن آن ها داشتم.
    هر از چند گاهی به هر بهانه ای مرخصی میگرفتیم میرفتیم پایگاه آنها, سیامک, رضا و دیگر ما را میشناختند.
    تا سر و کله ی من پیدا میشد سیامک چند تا مجله را پرت میکرد سراغ من میگفت نگاه کن نگاه کن سوفیا لورن!
    چند صفحه عکس های سوفیا لورن, و سوال های من که او کجایی است, چرا معروف است, و خلاصه میفهمیدند با بچه ای به حساب بگیم بسیار فهمیده سر و کار دارند.
    دوست جبهه ای من هم با آشنایی با سربازان و افسران ارتش خوشحال و ذوق زده بود. این دوست راز دار من بود و هیچ وقت مرا لو نداد. یعنی صحبت هایی که ضد مذهب میکردم.
    ما قرار بود هفت ماه در جبهه باشیم, شاید چهارمین ماه بوده که دومین بچه روی مین رفت و پای خودش را از دست داد.
    عباس اسمش بود انتقالش دادن پشت جبهه اما من تردید داشتم که مین تصادفی بود!
    اسم دوست خود را بگذارم “احمد”؟ خوب است!
    احمد, سلام!
    – سلام
    کجا بودی, شنیدی امروز چی شد؟
    – اره بیچاره عباس یک پاشو از دست داد لعنت به جنگ به صدام به خمینی! (دوست من دیگر کاملا از هر چه اسلام و عرب متنفر بوده, مثل من!)
    هموطنان عرب زبان و عرب های شریف میبخشید, این احساسات آن زمان من بود, اما الان طوری دیگر فکر میکنم.
    الان فکر میکنم شما ها به مراتب بدبخت تر از ایرانیان هستید.
    برگردیم به مکالمه با دوستم.
    احمد من ماجرای مین را مشکوکم!
    – چطور؟
    دیروز مسابقه ی تیراندازی داشتیم. برنده کی بود؟
    – عباس!
    سلاحش؟
    – ژ۳
    سنش؟
    – ۱۵ سال
    هیکلش؟
    – دو برابر من و تو! (این قلو بود اما عین نقل و قول, و این طرز مکالمه را من به دوستم یاد داده بودم \ میدادم, چونکه عاشق ادبیات کار آگاهی بودم, کلی کتاب کار آگاهان را میخواندم.)
    رنگ موهایش؟
    – احمد با چشمان غمگین به من نگاه میکرد, انگار قبلا به رنگ موهای عباس فکر نکرده بود.
    چند قطره آب در چشمانش
    گریه نکن احمد!
    – چشم
    قبلا راجع به این چهار تا عرب صحبت کرده بودیم.
    – آره
    متوجه شدیم که فرمانده کاملا هیچ کاره است.
    – ….بگوشم
    و طبق قرعه کشی اسامی را می خوانند که شبانه بریم عملیات.
    و کاسه ی اسامی که به حساب طبق قرعه کشی اعلام میکنند را در سنگر خود مینویسند و تنظیم می کنند, حتی فرمانده هم اجازه ندارد آنجا باشد.
    چهار تا عرب اسامی ما را در کاسه ای مچاله میکنند و یکیشان یک یک اسم ها را اعلام میکند و شبانه به عملیات میروند, و هر عملیاتی, یکی پاشو از دست میده و یکی هم کشته میشه, بقیه هم سالم برمیگردند.
    ….بگوشم
    و اینکه فکر این بودیم یه جورایی بریم تو سنگرشون بگردیم ببینیم چی گیرمون میاد.
    – سنگر که نه , هتل ۵ ستاره!
    اما شانس این گیرمون نیومد, اره هتل ۵ ستاره, و اگر این کوه های صعب العبور که از قسمت ایران جز با پای آدمی یا قاطر نمیشه اینجا رسید, آن جعبه ی دیوار مانند آهنین که توش چه باشه من و تو نمیدونیم, چطور به اینجا رسید؟
    – یخچال, تلویزیون بزرگ رنگی با تمام کانال های عربی و این همه خوراک و میوه جات. تو جدی فکر میکنی که اینها از عراق به اینجا فرستاده شده؟
    اطمینان ندارم اما فکر کنیم! مثل بابا ننه هامون گوسفند و احمق نباشیم.
    ۱- ترتیب مسابقه ی تیر اندازی که عباس برنده شد.
    ۲- بعد چند ساعت امیر عرب از سنگرش در آمد و اسامی کی امشب به عملیات برود را اعلام کرد.
    ۳- از عملیات برگشتند اما سر راه پای عباس به مین برخورد میکند؟
    ۴- عراقی ها که به زمین و زمان تیر باران انواع سلاح های پیشرفته…..
    دیدم دندان های احمد از ترس میلرزد.
    نترس احمد, چون بترسی فکرت کار نمیکنه.
    – یعنی تو جدا فکر میکنی این عرب ها با اونوری ها همه چیز را تنظیم میکنند؟
    آفرین, داستان همینه!
    اما نمیفهمم چرا؟
    و قرار هم نیست همه ی ما بمیریم, چونکه آنهایی که باید بمیرند طبق حساب و کتاب خاصی میمیرند که این باند چهار گانه عرب تصمیم میگیرند, که من نمیدونم چرا صد در صد اطمینان دارم, امیر عرب نه نجفی هست و نه عرب!
    ببین عزیزم هر چهار تا میگن که اهل عراق و شهر نجف هستند.
    چرا لهجه هایشان این همه با هم فرق میکند؟
    (اینو هم اضافه کنم که بعد ها پی بردم حق با من بود چونکه امیر عرب با لهجه ی مصری حرف میزد. صد در صد مصری اما مدعی بود که اهل نجف است.)
    احمد؟
    – جانم?
    ببین اینا اومدن ایران گفتن ما فلان هستیم و بهمان هستیم خوب؟
    – خوب؟
    و تو هم باور میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    – نه نه راست میگی, این عرب ها کین؟ اینها جدا کی هستند؟
    و بابا ننه ی خوش باور ما ما را سپردن دست اینها که اینجا با قرعه کشی ببرن عملیات بکشند؟
    – و این فرمانده گاو هم چپ و راستشو نمیدونه کجاست.
    تا به حال مجید کشته شد, عملیات اول و عباس پاشو از دست داد عملیات دوم.
    و همین الان عرب ها در سنگرشون رقص شکم اسمهان را نگاه میکنند!
    ****
    این داستان که چه عرض کنم, خیلی بیشتر از اینها میشه توضیح داد که در جبهه ها جدا چه خبر بوده.

    یک بسیجی سابق
    اتوبوس راه افتاد و مادر هایی را میدیدی که با اشک و برخی خوشحالی اتوبوس را بدرقه میکردند.
    آموزش ما در یکی از مراکز دانشجویی دوران پهلوی بوده.
    در زمان شاه اردو های دانش آموزان از سراسر کشور آنجا جمع میشدند و هزار برنامه.
    تمام بچه هایی که در اردوگاه آموزش یک ماهه نظامی میدیدند زیر سن ۱۶ سال بودند.
    از روستا های مجاور و اکثر فرزندان کشاورزان فقیر ایران انقلاب زده بحران انقلاب سبب اصلی رضایت بسیاری از پدر مادر ها بوده است که نان کافی برای فرزندانشان نداشتند.
    اگر تک و توکی هم برای مذهب با باور و نه فقر به آنجا آمده بودند گروه سپاهیان که آموزش میدادند با آنها تور دیگر رفتار میکردند, یعنی آنجا هم آنها خودی بودند.
    در این یک ماه اتفاقات زیادی هم بین بچه ها میافتد و برخی بچه ها اخراج شده بودند اما عاقبت ۱۶۰ تا از ما آماده رفتن به جبهه میشویم.
    در اتوبوس آن دسته از بچه شیطون ها رفتند پشت پشت اتوبوس صندلی ها را اشغال کردند و آنهایی هم که مذهبی از خانواده های “خودی” بودند جلوی اتوبوس نزدیک شوفر نشستند.
    فقط شوفر اتوبوس در اتوبوس ما سنش بالای ۱۶ بوده است, بقیه ی ما از دم زیر ۱۶ سال, من هم ۱۴ سال پیش نداشتم.
    سر و صدا هایی از برخی بچه ها بیا بیا, کنجکاو شدم رفتم اون پشت اتوبوس. دیدم چند تا از بچه ها که در اردوگاه هم کلی شیطنت میکردند دارند اون پشت اتوبوس استمناء میکنند!
    چونکه قبل حرکت اتوبوس به ما بسته هایی داده بودند که تویش جزوه های تبلیغاتی جنگ بوده, یک قران جیبی و برخی حدیث و روایات های بهشت .
    بچه های پشت اتوبوس بسته ها را باز کرده و با کشف روایت های بهشت و حور بهشتی, شروع کردن به حساب بگیم “لب گرفتن از جزوه که انگاری تصویر حور بهشتی است” و استمناء میکردند.
    من چون از اون بچه شیطون ها کوچیک تر بودم برای من این صحنه ها عجیب بود و یکی از اون بچه شیطون ها از من خوشش نمیومد.
    میان راه به کسی که کنار صندلی من نشسته بود گفت برو کنار و بغل من جای او نشست.
    یک چاقو را هم از جیبش در میاره خطاب به من میگه: اگه به شوفر بگی فردا روز شهید که شدیم با این چاقو “………..” تورو پاره میکنم.
    اضافه میکند که پدر بزرگ او یک روحانی معروف بوده و شکی ندارد که یک لشکر حور و پری در بهشت برای او آماده منتظرند.
    و خدا کلی به پدر بزرگ او و مردگان یا رفتگان خانواده ی او کلی زمین زیار در بهشت داده است.
    گفتم چیزی به کسی نمیگم. گفت باریکلا بچه ی خوب.
    شاید به پدر بزرگ خود گفتم که تورو توی جهنم نندازن.
    گفتم که اگه شهید بشم که مستقیم میرم بهشت!
    گفت نه استثنا هم هست, انسان هایی که صاحب نام باشند در بهشت حق بیشتر دارند, و باز کمی از پدر بزرگش گفت, یادش میرفت که او بهشت را نادیده, اما چنان از باغ ها و قصر های پدر بزرگش میگفت که انگاری داری فیلم های هندی نگاه میکنی.
    خیالش از جانب من راحت شد و رفت اون پشت, شوفر هم در میکروفون یک اخطاری داده بود که بچه ها ساکت باشند.
    من تمام راه فکر یک چیزی بودم که مرا آزار میداد, و متاسفانه اینجا نمیخواهم راجع به این صحبت کنم.
    اما فکر اگر کشته بشوم برای من مهم نبود, بهشت و جهنم را هم باور نداشتم.
    اساسن اسلام و مذهب را باور نداشتم.
    همان بچگی هم استدلال های قوی در حس من بوده است, اما شاید نمیتوانستم به زبان بیاورم.
    و اینکه فقر و یک بازی باور مذهبی الکی از طرف بزرگ تر ها سبب اصلی چلاندن ما بچه ها در اتوبوس بوده هم در ذهن من یک یقین بوده است.
    جبهه آمدیم, در دامنه ی کوه ها اما خط مقدم.
    بیا برو های عراقی ها را به چشم میدیدیم.
    خوشبختانه آن بچه شلوغ های پشت اتوبوس در قسمت جبهه که ما را برده بودند نیامدند.
    چون کسی که مرا با چاقو تهدید کرده بود را فکر این بودم در فرصتی با یک گلوله بکشم.
    در جبهه دوستی داشتم که همسنگر بودیم.
    به مرور ذهنش را کمی باز کردم و راجع به هر چیزی صحبت میکردیم.
    دشمن چیست؟
    جنگ چیست؟
    خرید و فروش سلاح
    وطن , کشور, بهشت, خدا, شیطان, مجاهدین, اعدام ها (که آن زمان اعدام مجاهدین و برخی گروه ها در رادیو ها و اخبار), کمونیست, سوسیالیست, شاه, امریکا, شما بپرس چه موضوع را صحبت نمیکردیم!
    صحبت های ما همه ی سوژه هایی بود که آن زمان از رسانه های ایران شنیده میشد اما اینکه دریافت که نه مذهبی هستم و نه کسی را در نظام جمهوری اسلامی قبول دارم برایش کمی عجیب بوده.
    در جبهه ی ما یک فرمانده بوده که به تمام معنا احمق ترین انسانی بوده که در عمرم دیده بودم!
    و دوست من با من موافق بود که آن زمان به هم میگفتیم که یک گاو به تمام معناست.
    شاید هم احمق نبود خودش را به حماقت میزد.
    چه پشتوانه ای او را فرمانده کرده بود یا پاسدار هنوز نمیدانم اما به نظر میومد تحت فشار روانی است.
    در قسمت ما چیزی حدود ۵۰ نفر در سه قسمت غار ها در درون کوه و سنگر ها با اتاق هایی در دل کوه.
    حدود یک ساعت راه رفتن به اولین پایگاه ارتش ایران میرسیدیم که پشت خط مقدم بوده است. آنها در بلندی های کوه یک جایی مثل غار بزرگ را تبدیل به مجتمع ساختمانی مانند کرده بودند.
    معمولا سرباز ها با هم ورق بازی می کردند, نوشیدنی الکل هم داشتند و مجلات زمان شاه هم پیدا میشد که من علاقه ی خاصی به خواندن آن ها داشتم.
    هر از چند گاهی به هر بهانه ای مرخصی میگرفتیم میرفتیم پایگاه آنها, سیامک, رضا و دیگر ما را میشناختند.
    تا سر و کله ی من پیدا میشد سیامک چند تا مجله را پرت میکرد سراغ من میگفت نگاه کن نگاه کن سوفیا لورن!
    چند صفحه عکس های سوفیا لورن, و سوال های من که او کجایی است, چرا معروف است, و خلاصه میفهمیدند با بچه ای به حساب بگیم بسیار فهمیده سر و کار دارند.
    دوست جبهه ای من هم با آشنایی با سربازان و افسران ارتش خوشحال و ذوق زده بود. این دوست راز دار من بود و هیچ وقت مرا لو نداد. یعنی صحبت هایی که ضد مذهب میکردم.
    ما قرار بود هفت ماه در جبهه باشیم, شاید چهارمین ماه بوده که دومین بچه روی مین رفت و پای خودش را از دست داد.
    عباس اسمش بود انتقالش دادن پشت جبهه اما من تردید داشتم که مین تصادفی بود!
    اسم دوست خود را بگذارم “احمد”؟ خوب است!
    احمد, سلام!
    – سلام
    کجا بودی, شنیدی امروز چی شد؟
    – اره بیچاره عباس یک پاشو از دست داد لعنت به جنگ به صدام به خمینی! (دوست من دیگر کاملا از هر چه اسلام و عرب متنفر بوده, مثل من!)
    هموطنان عرب زبان و عرب های شریف میبخشید, این احساسات آن زمان من بود, اما الان طوری دیگر فکر میکنم.
    الان فکر میکنم شما ها به مراتب بدبخت تر از ایرانیان هستید.
    برگردیم به مکالمه با دوستم.
    احمد من ماجرای مین را مشکوکم!
    – چطور؟
    دیروز مسابقه ی تیراندازی داشتیم. برنده کی بود؟
    – عباس!
    سلاحش؟
    – ژ۳
    سنش؟
    – ۱۵ سال
    هیکلش؟
    – دو برابر من و تو! (این قلو بود اما عین نقل و قول, و این طرز مکالمه را من به دوستم یاد داده بودم \ میدادم, چونکه عاشق ادبیات کار آگاهی بودم, کلی کتاب کار آگاهان را میخواندم.)
    رنگ موهایش؟
    – احمد با چشمان غمگین به من نگاه میکرد, انگار قبلا به رنگ موهای عباس فکر نکرده بود.
    چند قطره آب در چشمانش
    گریه نکن احمد!
    – چشم
    قبلا راجع به این چهار تا عرب صحبت کرده بودیم.
    – آره
    متوجه شدیم که فرمانده کاملا هیچ کاره است.
    – ….بگوشم
    و طبق قرعه کشی اسامی را می خوانند که شبانه بریم عملیات.
    و کاسه ی اسامی که به حساب طبق قرعه کشی اعلام میکنند را در سنگر خود مینویسند و تنظیم می کنند, حتی فرمانده هم اجازه ندارد آنجا باشد.
    چهار تا عرب اسامی ما را در کاسه ای مچاله میکنند و یکیشان یک یک اسم ها را اعلام میکند و شبانه به عملیات میروند, و هر عملیاتی, یکی پاشو از دست میده و یکی هم کشته میشه, بقیه هم سالم برمیگردند.
    ….بگوشم
    و اینکه فکر این بودیم یه جورایی بریم تو سنگرشون بگردیم ببینیم چی گیرمون میاد.
    – سنگر که نه , هتل ۵ ستاره!
    اما شانس این گیرمون نیومد, اره هتل ۵ ستاره, و اگر این کوه های صعب العبور که از قسمت ایران جز با پای آدمی یا قاطر نمیشه اینجا رسید, آن جعبه ی دیوار مانند آهنین که توش چه باشه من و تو نمیدونیم, چطور به اینجا رسید؟
    – یخچال, تلویزیون بزرگ رنگی با تمام کانال های عربی و این همه خوراک و میوه جات. تو جدی فکر میکنی که اینها از عراق به اینجا فرستاده شده؟
    اطمینان ندارم اما فکر کنیم! مثل بابا ننه هامون گوسفند و احمق نباشیم.
    ۱- ترتیب مسابقه ی تیر اندازی که عباس برنده شد.
    ۲- بعد چند ساعت امیر عرب از سنگرش در آمد و اسامی کی امشب به عملیات برود را اعلام کرد.
    ۳- از عملیات برگشتند اما سر راه پای عباس به مین برخورد میکند؟
    ۴- عراقی ها که به زمین و زمان تیر باران انواع سلاح های پیشرفته…..
    دیدم دندان های احمد از ترس میلرزد.
    نترس احمد, چون بترسی فکرت کار نمیکنه.
    – یعنی تو جدا فکر میکنی این عرب ها با اونوری ها همه چیز را تنظیم میکنند؟
    آفرین, داستان همینه!
    اما نمیفهمم چرا؟
    و قرار هم نیست همه ی ما بمیریم, چونکه آنهایی که باید بمیرند طبق حساب و کتاب خاصی میمیرند که این باند چهار گانه عرب تصمیم میگیرند, که من نمیدونم چرا صد در صد اطمینان دارم, امیر عرب نه نجفی هست و نه عرب!
    ببین عزیزم هر چهار تا میگن که اهل عراق و شهر نجف هستند.
    چرا لهجه هایشان این همه با هم فرق میکند؟
    (اینو هم اضافه کنم که بعد ها پی بردم حق با من بود چونکه امیر عرب با لهجه ی مصری حرف میزد. صد در صد مصری اما مدعی بود که اهل نجف است.)
    احمد؟
    – جانم?
    ببین اینا اومدن ایران گفتن ما فلان هستیم و بهمان هستیم خوب؟
    – خوب؟
    و تو هم باور میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    – نه نه راست میگی, این عرب ها کین؟ اینها جدا کی هستند؟
    و بابا ننه ی خوش باور ما ما را سپردن دست اینها که اینجا با قرعه کشی ببرن عملیات بکشند؟
    – و این فرمانده گاو هم چپ و راستشو نمیدونه کجاست.
    تا به حال مجید کشته شد, عملیات اول و عباس پاشو از دست داد عملیات دوم.
    و همین الان عرب ها در سنگرشون رقص شکم اسمهان را نگاه میکنند!
    ****
    این داستان که چه عرض کنم, خیلی بیشتر از اینها میشه توضیح داد که در جبهه ها جدا چه خبر بوده.

  4. ناشناس

    آریا یعنی چه؟ و آریایی کیست? (بخش اول)
    *****
    این کتاب را تماما خوانده ام.
    میتوان از بند بند این کتاب ایراد تراشید اما خود ایراد ها اعتبار نداشته باشند چونکه تاثیر مخرب بجا میگذارد, یا بهانه دست آنهایی میدهد که:
    فاشیست هستند, دیکتاتور هستند, قداره و تمامیت خواه هستند و از یهودیان تنفر دارند.
    نکته ای در ارتباط با یهودیان یک حقیقت تاریخی است و آن این است که تمام “دیکتاتورها, فاشیست ها , تمامیت خواه ها و انسان های پست و بد کاره (بزهکار) از یهودیان متنفرند!
    این را به دوستی اسراییلی اهل تل آویو گفتم, پوست کند و تازه شد و گفت, ممنون! ممنون ؟ چونکه اینها از یهودیان متنفرند ؟ گفت, بله! اینها از یهودیان خوششان بیاد من دیگر یهودی نیستم.
    گفتم آهان, پس احساس میکنی از یهودیان تمجید شده است.
    من (نگارنده), بطور مجموع با یهودیان و اسرائیلیان تجربه ی خوب و جالب زیاد داشتم, یعنی میخواهم این ادامه داشته باشد.
    از یهودیان یاد گرفتم و در فرصت که باشد به آنان یاد میدهم!
    اما آیا یهودی “چی چی نشور” هم داریم؟ (بله, به همان اندازه ای که “ک……. نشور ایرانی, هم هست!)
    این را هم به دوست اسرائیلی میگفتم, میخندیدیم, و او میگفت, اما مال ما خوشگل تره! (منظور همون چی چیش بوده, خواننده ی بی سواد! – خنده)
    حالا خوشگلی “ک…..!” یهودی و ایرانی را بزاریم توی بقچه, بریم سراغ اصل مطلب.
    اینکه یهودیان از ایام قدیم در ایران با ایرانیان همزیستی “سر کوفت بزن , سر کوفت بخور” یک حقیقت است. اما بچه ها سر یک سفره با قاشق چنگال به جان هم میفتند, باید تحت نظارت باشند, این امر سر کوفت بزن و سر کوفت بخور, یک امر معمولیست, مثل دو بچه در خانواده که رفتار قهر و آشتی با هم دارند.
    اگر بخواهیم حضور یهودیان سر سفره ی ایرانیان را از مزنر تاریخی بررسی کنیم, شواهد زیاد قوی وجود دارد که این همنشینی و تحمل همدیگر یک تاریخ چهار پنج هزار ساله دارد.
    با دریایی از جزئیات که آن را می توان در کتاب مقدس یهودیان هم قرائت کرد.
    جالب این است که یهودیان زمانی در ایران حضور دارند و حتا به قصر پادشاهان ایرانی وارد میشوند که این دوره را میتوان تحت عنوان “باب” دوران آریایی در ایران و شمال هند شناسایی کرد!
    جالب تر این است که یهودیان تنها اقلیتی بودند که در چنین محفل از “دوره” ی تاریخی در ایران و همزمان هند هم حضور داشته اند.
    بیا نزدیک تر, بیا نزدیک تر, اصلان صاف و پوست کنده بگیم, گل سر سبد ایرانیان در دوران “آریانیزم” یا “آریاییزم” یهودیان بودند!
    مستند تاریخی: لابی ها از سراسر جهان آن روز که قصر پادشاهان هخامنشی را نشانه میرفتند, و در کتاب استر دو لابی عمده وجود دارد که یکی به دربار ملکه “وشتی” از خاندان اشراف بابلی (عراق امروز), و دیگر استر که از جایی نا معلوم آمده بود, اما کاریزما و زیبایی و رفتار خاصی دارد که این دو زن را در مقابل هم قرار میدهد.
    وشتی پول دارد, سرمایه دارد, تمام مشاورین از یمن تا مصر در دربار او خرج میکنند که بر پادشاهی تاثیر بگذارد که “کلام او” یعنی هر آن چه که بگوید نفس قانون است!
    – خشایار شاه (آخوساروس تورات مقدس)
    استر پول ندارد, ارتباط با گردان کلفت های جهان آن زمان ندارد, او زیبایی دارد و متون تورات نشان میدهد که از استعداد خاصی هم برخوردار بوده که در همین نوشته به آنها میپردازیم.
    زمانیست که دو زن (ملکه استر و وشتی) که یکی همان “حلال زون” خاور میانه را نمایندگی میکند که آن زمان در اغتشاش بین یونان, مصر, ایران و که مناسبات بومی بی رمق شده و برده داری مثل سرطان به فرهنگ ها و مذهب هایشان رسوخ کرده بود.
    شما میتوانید نقشه ی حلال زون را شامل, شمال عراق, سوریه, لبنان, اسرائیل, و بخش های از اردن ببینید.
    اینها آلوده ی فرهنگ ایرانی و هلنی (یونان) و بخشن مدیترانه هستند.
    – استر اینها را نمایندگی میکند.
    و کشور های جنوب خاور میانه, و حواشی امپراتوری ایران بعلاوه ی مصر, عراق امروزی, یعنی مناطق زیر “حلال زون” مناطقی است که:
    – وشتی آن را نمایندگی میکند.
    هامان اهل مصر که مشاور پادشاه هست با وشتی و لابی های مربوط به دربار او ارتباط دارد.
    – مردخای دایی استر “بی نام و نشان” که حتا نمیدانست یهودی هم هست,… سوی دیگر لابی های هامان.
    و یادمان باشد که “کلام” خشایار شاه یعنی – قانون!
    این دوره ی ایست که میتوس (Mythos) (زبان نقالی, روایت) رو به پایان است.
    و عصر لوگوس (Logos) دارد شروع میشود. (لوگوس = خط نوشتاری از پیکتوگرفی مصری تا ایدئوگرافی ایلامی و این زمانی است که یونان در رفرم الفبایی روزگار بسر میکند که این رفرم معروف است به “انقلاب الفبایی خط ب”*)
    The Linear B revolution
    و قدرتمند ترین مرد جهان که پادشاه ایران باشد هر آن چه بگوید قانون است (Mythos) و باید آن بشود!
    – حتا اگر دستور داد امواج آب را شلاق بزنند! (این روایت یونانی حقیقت دارد یا نه اینجا مورد نیست, مورد این است که کلام (Mythos) پادشاهی در سراسر امپراتوری و جهان یعنی قانون, استثنا یونان است, چونکه میتواند “انتخاب” کند با امپراتوری ایران باشد یا نه, و یونان انتخاب میکرد که نباشد (؟؟), این هم باید دقیق بررسی تاریخی بشود.)
    این پیش مقدمه لازم بود که تمرکز خواننده را به دربار و دو ملکه برد که شرایط حد اقلی آن زمان را باید شناخت و به این درک رسید که چرا جهانی با پول و تمام تلاش ها میخواست بر کلام پادشاه تاثیر گزار باشد و جهانی دیگر به رقابت آن برخاسته بود که برده بودن عبرانیان در مصر و بابل در این دوران یا کمی قبل آن, باید لحاظ شود.
    ملموس تر و گسترده تر به همه ی اینها میپردازیم!
    با شواهد حتا در زبان انسان ها (Mythos) در سراسر کره زمین امروزی!
    …………………….این نوشته ادامه دارد

  5. ناشناس

    یک نگاه سرسری به این کتاب انداختم هر چند روبنای داستان جالب است اما به عمق ماجرا ها بی توجه.
    اروپایی پسا قرون وسطی یک نگاه دوگانه به همه چیز خارج از اروپا داشت و دارد.
    نگاه شناخت شناسانه متأثر از فلسفه ی کانت و نگاه انتفاعی.
    فرقی نمیکند شما آلمانی باشید, انگلیسی باشید یا کانادایی, این دو نگاه خاستگاه و پشتوانه فلسفی
    و وجودی دارد که ما را به دورانی برمیگرداند که مدرنیته ها به غلتک افتادند.
    جهان خارج از مدرنیته نمیتواند “پاسخی” برای این دو نگاه داشته باشد.
    الا از سکس, آشپزی, و سرویس هایی که این قسمت را هم هیچ امتیازی در خور توجه نمیدهد.
    بودایی ها که تمیزتر نگاه و آنالیز میکنند مثال خوبی دارند, جلب توجه اروپایی پسا رنسانس مثل این میماند که از لاولس لاو طلب کنید! (Seeking love from the loveless)
    چرا که در ضمیر گفتمان جهانی که توسعه نکرده است “شخصیت گرایی” نهفته است, پس ادبیاتی دارد که مال دوران بربریت است. چنین ادبیات را نمیتوان در ادبیات مدرنیته گنجاند.
    منظور از بربریت تحقیر یا توهین نیست, بلکه مضمون آکادمیک این ترم که ارزشمندی هایش در خدمت بخشی از اجتماع است و نه کل آن, همان جامعه ی خودی و غیر خودی.
    ارزشمندی های مدرنیته “همه شمول است” قوانین امتیاز برای “شخصیت گرایی ها” وجود ندارد.
    آن بخش از اروپایی که خود را در آغوش دو موضوعیت شخصیتی و ارزشمندی های بربریت میاندازد نماینده ی جهان مدرنیته نیست, (۱) یا گوسفندی است که از مدار گله بیرون افتاده یا (۲) گرگی است که دنبال ماجرا و داستان است که خود را “قربانی یا خاص” جلوه دهد که از آن پول بسازد.
    (۱) = نگاه شناخت شناسی یا باز شناختی
    (۲) = نگاه انتفاعی و لذت \ سود جو

  6. بهمن

    نویسنده این کتاب یهودی است و از هرچه که نام آریایی می آید بیزار است. داریوش پادشاه بزرگ ما می گوید من از تبار آریایی هستم و این درست است. ولیکن آن کشتاری هولناکی که به نام نژاد آریایی بدست هیتلر انجام شد جدا از یک تبار و نژاد است.

  7. ناشناس

    بنظر نقد خانم فهیمه فرسایی به واقعیت های ملموس نردیکتر میباشد ، چرا که این بچه های تهران را در مینسالیشان دیده بودم و بیش از ۳ دهه در المان زندگی کرده ام .

  8. بهجت امید

    کتاب “آلمانی‌‌ها و ایران…” نزدیک به ۹ سال پیش به آلمانی منتشر شد. در این رابطه نقد فهیمه فرسایی، نویسنده و روزنامه‌نگار ساکن آلمان، که در اول فوریه ۲۰۱۰ در روزنامه‌ی سراسری “فرایتاگ” منتشر شد، خواندنی است. او در این نقد با عنوان “بجه‌های تهران” روی وجوه مشترک میان جهان‌بینی ناسیونال سوسیالیسم و اسلام‌گرایان افراطی که در کتاب مطرح شده، تکیه کرده است:
    https://www.freitag.de/autoren/der-freitag/die-kinder-von-teheran

Comments are closed.