یوسف مصدقی- مدتی است که برخی کاروَرزان عرصه هنر، بجای پرداختن به کار خود، هوای روشنفکری و مُصلِحی اجتماعی برداشتهاند و در فضای مجازی به بهانههای مختلف، بنای سخنپراکنی گذاشتهاند تا مردمان سرزمین مصیبتزده ما را به خوبیها و مزایای زیستن در وضع موجود آگاه کنند. از مردهغریبیها و لوسبازیهای معمول در حالات این «هنرمندان» که بگذریم، مضمون محوری بیشتر لفاظیها و شلتاقهای این جماعت، غربستیزی و حمله به ارزشهای غربی با استفاده از زبان و ادبیات مندرس چپ است.
طنز ماجرا اما در این است که بسیاری از این جماعت، یا خود مدتهاست شهروند یکی از ممالک فرنگ شدهاند و یا کارت اقامت دائم یکی از کشورهای غرب عالم را در جیب دارند. بخشی از آنها هم پناهندگان سابق و شهروندان لاحق فرنگستان هستند که سالهاست از همه نعمات کار و زندگی در این سرزمینهای دنیا، برخوردارند.
فارغ از بعضی انگیزههای منفعتطلبانه و عقدهگشاییهای شخصی این بهاصطلاح هنرمندان، دو علت اصلی و رایج میان این جماعت، موجب بروز چنین رفتارهای غربستیزانهای است. علت اول، کمدانشی و بیسوادی این جماعت و دومی، سرشت مذبذب و تربیت حزب بادیِ این کارورزان عرصه هنر است. نگارنده بجای تحلیل این دو علت، ترجیح میدهد که یکی از مشاهدات قدیمیاش را– که شامل هر دو این علل است- از رفتار و سخنان یکی از این «هنرمندان» (بدون ذکر نام و نشان او) در ادامه این مطلب بیاورد.
چند سال پیش، در یکی از مهمانیهای آخر هفتهای که میان ایرانیان مهاجرِ «فرهنگدوست» شهرهای آمریکای شمالی رایج است، به بزرگواری برخوردم که از سوی میزبان و جمعیت حاضر، «استاد» خطاب میشد. تخصص ایشان در هنرهای نمایشی بود و در این حوزه اسم و رسمی هم داشت (و دارد). این «استاد»، ساکن و شاغل در ایران بود (و هست) و فقط گاهی برای گذراندن تعطیلات و پر کردن زمان لازم برای حفظ کارت اقامت دائم در «بلاد کفر»، همراه خانواده به خارجه تشریففرما میشد (و میشود). آندفعه، البته ایشان در حین گذراندن تعطیلات، برای چند روزی، نمایشی هم روی صحنه برده بود تا هم خرج سفرش را درآوَرَد و هم ایرانیان «فرهنگدوست» آمریکای شمالی را از چشمه لایزال استعداد و هنرش، سیراب کند.
فضای این مهمانیِ «فرهنگی»، اوایل آرام و معقول بود اما به مرور زمان، با در گرفتن صحبت از اوضاع و احوال ایران و سیاهکاریهای حکومت و بدبختیهای مردم، کمکم رو به تنش گذاشت. سپس، صحبتها به چند موسیقیدان و هنرپیشه کشید که همان ایام، به دلیل مشکلاتی که از ناحیه حکومت برایشان پیش آمده بود، ایران را ترک کرده و به غرب پناه آورده بودند. در میانه این بحث، «استاد» هم که بعد از نوشیدن یکی دو گیلاس نجسی- واژهای که ایشان با نیش باز بجای نوشیدنیهای الکلی به کار میبرد- شنگول شده بود، رشته سخن را به دست گرفت و انگار که روی صحنه مشغول اجرا باشد، از خوبیهای کار کردن در ایران و در ذم مهاجرت هنرمندان به غرب گفت و بعد هم این حکم بدیع و عمیق را صادر کرد که: اصلا هنرمندی که از سنت و فرهنگش فاصله بگیرد، محکوم به نابودی است. سپس در تأیید این حکم، بی هیچ ربطی در مقام سخن، دست در دامن مولانا جلالالدین زد و با لحنی غریب و آوایی بلندتر از حد طبیعی، ترنُّم فرمود:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
جماعت شنونده که مجذوب صوت داودی «استاد» شده بودند، چند فقره «درود بر شما» و «صحیح است» صادر کردند. چند لحظهای سکوت حاکم شد و در حین این سکوتِ فاخر، بنده که حواسم به رعایت قواعد بازی نبود، بیمقدمه از «استاد» پرسیدم که مگر این هنرِ تئاتر که شما از آن نان در میآوردید، ریشه در سنت و «اصلِ» ما دارد؟ «استاد» که توقع چنین جسارتی را از ناحیه یکی از اعضای آن جمع «با فرهنگ» نداشت، قدری عاقل اندر سفیه به صاحب این صفحهکلید خیره شد و بعد از مزمزه کردن محتویات گیلاسش، با لحنی «استادانه» پاسخ داد که: البته که هنرهای نمایشی ریشه در سنت و فرهنگ ما دارد! شما مگر چیزی از تعزیه و شبیهخوانی نشنیدهاید؟!
دوستانِ فرهنگدوست که از پاسخ «استاد» به بنده کیفور شده بودند، لبخند به لب سر تکان دادند و موضوع را تمام شده فرض کردند. بنده اما کوتاه نیامدم و دوباره پرسیدم یعنی شما مجلسِ تعزیه و شبیه را همشأن و برابر تراژدیهای فرنگی میدانید؟ چهره «استاد» در هم رفت و نگاهی به گیلاس خالیاش انداخت و بعد با بیمیلی و خشم در جواب من خروشید که: من یک مجلس تعزیه را با تمام تراژدیهای فرنگی عوض نمیکنم!
من که تازه دستم آمده بود با چه موجود فرهیختهای سر و کار دارم معطل نکردم و پرسیدم: با این حساب یک نمایش تختهحوضی و سیاهبازی هم از تمام کمدیهای فرنگی سر است؟ «استاد» در حالی که سلانه سلانه به سمت بار میرفت تا گیلاسش را پر کند از سرِ لج پاسخ داد: بعله آقا. شما هم اگر «ذهن استعمارزده» نداشتید، این را میفهمیدید!
به عنوان معترضه باید ذکر کنم که چند سالی هست که دکان «مطالعات پسااستعماری»( postcolonial studies) در دانشگاههای فرنگ دوباره رونق گرفته و هر آدم مفلوک شاخشکستهای که از همهجا رانده و مانده شده، به این دکان سر میزند تا یک چندی در جمع سوتهدلان، به ضریح ادبیات پسااستعماری دخیل ببندد و روزگار بگذراند. این اصطلاح «ذهن استعمارزده» هم از تولیدات این فرقه است و همچون چماقی شبهآکادمیک برای حمله به کسانی که پرت و پلاهای این فرقه را به چالش میکشند، استفاده میشود.
به باقی حکایت برگردیم. اینبار بدون تعارف و قدری تندتر از حد معمول از «استاد» پرسیدم: اگر شما اینقدر به میراث تختهحوضی و سیاهبازی مفتخرید، پس چرا نمایش فرنگیمآب روی صحنه بردهاید؟ چرا یک سیاهبازی مَشتی راه نمیاندازید تا اذهان استعمارزده امثال من هم با میراث پر افتخار هنرمان آشناتر شوند؟ از آن مهمتر، چرا بجای اقامت در فرنگ و خارج کردن ارز از ایران و آوردن آن به آمریکای شمالی، در آن مملکت گل و بلبل و زیر سایه اسلام نمیمانید و بجای ویسکی اسکاچ، عرق دستسازِ «ترس محتسب خورده» بالا نمیاندازید؟
«استاد» که توقع چنین برخوردی را در آن «مجلس اُنس» نداشت، رنگش از خشم کبود شد و چند لحظهای ساکت ماند، سپس جمع را مخاطب قرار داد و با گلهگذاری از «بیادبی» من، بجای پاسخ مستقیم به سؤالات کذایی، منبری طولانی و جگرسوز در باب رنجهای هنرمندان زیر حکومت استبداد آخوندی، رفت و در میان این منبر، چند فقره فحش آب نکشیده هم نثار آخوندجماعت کرد تا نشان بدهد هیچ همدلی با حکومت اسلامی ندارد. دوستان فرهنگدوست ما هم با همدلی و مهربانی، «استاد» مورد بحث را آرام کردند و ماجرا مثل همه دورهمیهای «فرهنگی»، به خوبی و خوشی ختم شد.
غرض از نقل این حکایت، آوردن نمونهای از رفتار پر تناقض و مَنِش ریاکارِ بیشتر کارورزان هنر ایران است که برای حفظ وضع موجود، از گفتن هیچ یاوهای ابا ندارند و با وقاحت، بیسوادیشان را پشت ادا و اطوارهای سنتگرایانه/چپگرایانه و واژگان توخالیِ مطنطن پنهان میکنند. وقتی هم که عرصه بر آنها تنگ میشود، بجای پاسخگویی و پذیرش تناقضات جاری در رفتارشان، مجلس شبیه و تعزیه راه میاندازند و با مظلومنمایی و روضهخوانی، از مهلکه میگریزند.
اگر این روزها، در شبکههای اجتماعی و فضای مجازی، آدمی از طایفه طرب و نمایش را دیدید که به بهانه حمله به ابتذال یا تحریم یا هر موضوع دیگری، غربستیزی پیشه کرده، فرض کنید که او هم به احتمال زیاد، هرچند در خلوت، ویسکی اسکاچ را به عرق دستساز مجیدیه ترجیح میدهد اما در جَلوَت، خوب میداند که نفعاش ایجاب میکند که مردمان را به زیستن در وضع موجود، قانع کند.
خر برفت و خر برفت!
مولانا در حکایت خر برفت و خر برفت خود مطلب مهمی را بیان می کند که مانند بسیاری از داستانهای مثنوی شرح حال ما ایرانیان است…
بشنوید ای دوستان این داستان
کان حقیقت شرح حال ماست آن
….
موضوع اصلی داستان راجع به تقلید است و حکایت آن صوفی است که خر خود را بر در خانقاه بست و وارد شد…ودر نتیجه با این بیت حکایت را به پایان می برد که:
تو نیایی و نگویی مر مرا که خرت را می برند ای بی نوا !
مرمرا تقلیدشان بر باد داد که دوصد لعنت به آن تقلید باد…
ای دو صد….
سعدی میگوید:
این دغل دوستان که می بینی
مگسان اند دور شیرینی
راست خواهی سگان بازارند
کاستخوان از تو دوست تر دارند