یوسف مصدقی- این روزها، میان گفتگوهای دوستانه یا بحثهای نه چندان همدلانهای که صاحب این صفحهکلید به ناچار دچار آنها میشود، گاهی از طرف مقابل میشنود که بسیاری از ایرانیجماعت، از برخی از نانخورهای عرصه فرهنگ و هنر- به خاطر گفتارها و رفتارهای آنها در ماههای اخیر- گِلهمند هستند.
ترجیعبند این گِلهگذاریها، ذکر این نکته است که از فلان نویسنده شهیر فارسیزبان یا بهمان استاد ایرانی سرشناس دانشگاه در فرنگ- که اتفاقا عمری هم از آنها گذشته- توقع نیست که بجای ایستادن کنار مردم قربانی ستم، چاپلوسانه طرف تبهکاران جمهوری اسلامی را بگیرند و در بیانیهها و گفتارهایشان، مجیز ارباب قدرت را بگویند.
اگر بخواهیم بیتعارف و رودربایستی به مواضع و رفتار اهالی «فرهنگ» و «هنر» در چهار دهه اخیر بپردازیم، باید خاطرنشان کنیم که بیشتر این طایفه، طی این چهل سال سیاه، نه تنها همواره بجای «بر قدرت بودن» مشغول لاس زدن با صاحبان قدرت بودهاند بلکه در بسیاری از مواقع حساس و بحرانی تاریخ جمهوری اسلامی، به یاری جنایتکاران حاکم آمدهاند و وظیفه بَزَک کردنِ چهره کریه این حکومت تبهکار را به عهده گرفتهاند.
سالهاست که بسیاری از بهاصطلاح روشنفکران، اساتید و نویسندگان ایرانی، چنان به توهم چپگرایی آلودهاند که تعصب ایمان به این مرام، توانایی درک حداقلیِ بدیهیات را برایشان ناممکن کرده است. شوربختانه، این جماعت هر چه بیشتر پا به سن میگذارند، به مدد افیون- چه حقیقی و چه مجازی- بیشتر در عالم اوهام فرو میروند و در نتیجه، آمادگی اعلام هر موضع نابخردانه و نامردمی را- تنها به دلیل عداوت با «سرمایهداری» و «امپریالیسم جهانی»- دارند. واضح است که اتخاذ چنین مواضعی از جانب این سالخوردگان متعصب، موجب ناخرسندی بخش بزرگی از تحصیلکردگان جامعه ایران شده است.
بخشی از این ناخرسندی از آنجا ناشی میشود که همواره این باور در عوام و خواص جامعه وجود داشته که باید بنا به حجم آثار، سالمندی و شهرت این چهرههای «فرهنگی» و «دانشگاهی»، توقعِ رفتار شرافتمندانه و همچنین قضاوت درست و پخته، از این جماعت داشت. آنچه بیش از هر چیز موجب این توهم شده، این موضوع است که از قدیمالایام، در میان ایرانیان- همچون بسیاری از ملتهای کهن- سپیدی مو و سالخوردگیِ آدمها، دلیلِ تجربه و پختگیِ آنها بوده و هنوز هم دارنده این علائم، صاحبِ احترام و نفوذ میان خانواده و قوم و قبیله است.
پیشفرضِ این برداشت از پختگی و دانایی، فهمِ خطی از «کمالیافتگی» است. از چنین چشماندازی، پختگی رابطهای مستقیم با گذر زمان دارد. یعنی هر چه طول عمر آدمیزاد بیشتر باشد، تجربه زیستی او بیشتر است و در نتیجه به واسطه آن، درک عمیقتری از زندگی دارد. این تصور، وقتی پررنگتر میشود که این آدمیزاد سالخورده، صاحب آثار و تألیفاتی هم باشد و ادعای فهم و درک وی در اقصای عالم منتشر شده باشد. هرچند این برداشت گاهی بیبهره از حقیقت نیست اما به هیچ وجه ظرفیت تبدیل به یک قاعده کلی و جهانشمول را ندارد.
پختگی، بیش از آنچه ثمره گذر ایام و کسب تجربه باشد، ناشی از انضباطِ ذهن و روشمندیِ فکرِ انسان است. به بیان دیگر، پختگی و دانایی، روش خاصی از اندیشیدن است که با خود برای فردِ اندیشهورز و اطرافیانش فایده میآورد و خطر را از آنها دور میکند. این روش، دوراندیشی و واقعگرایی را بجای شلختگی و توهم، تجویز میکند. سن و تجربه، لزوما انسان را با این روشِ اندیشیدن آشنا نمیکند. گذرِ عمر و پیری حتی میتواند موجبِ کندذهنی و تعصب شود که این هر دو خصوصیت، موانعی جدی در راه دانایی و پختگیِ اندیشه هستند. در مقابل، ذهن جوانِ روشمند، مراتب دانایی و پختگی را به سرعت طی میکند و میتواند مشکلگشای مصائبِ خود و طرف مشاوره دیگران باشد.
حفظ انضباط ذهنی، مانند بسیاری از مهارتهای زیستی دیگر، همیشگی نیست و اگر همواره برای نگهداشت آن تمرین نشود، به مرور تضعیف شده و از دست میرود. برای مراقبت از این مهارت، انسانِ اندیشمند و پخته، هر از گاهی، نیاز به ارزیابیِ واقعبینانه از دانستهها و تواناییهای ذهنی خود دارد.
استبداد رأی و خودشیفتگی، آفات و موانع این ارزیابی هستند. چیزی که بیشترین تأثیر را در بروز این نوع خودشیفتگی دارد، همان فهمِ خطی از پختگی و کمال است. به بیان سادهتر، انسانی که به این نتیجه رسیده باشد که برای همیشه از ایستگاهِ پختگی گذشته و این فضیلت را کسب کرده، دیگر نیازی به ارزیابی دوباره خودش نمیبیند و در نتیجه دچار جهل مرکّب میشود.
ذوبشدگان در ارتجاع سرخ و سیاه، بارزترین گرفتاران این جهل مرکب هستند. در گفتمان ارتجاع سرخ و ارتجاع سیاه، نه تنها اندیشه جایگاهی ندارد، بلکه در بستر این دو گفتمان ارتجاعی، تفکر اصولا ممکن نیست. به بیان دیگر، این دو مسلک منحط به گونهای شکل گرفتهاند که مفهومِ اندیشیدن در آنها تعریف نشده است. از آنجا که که مؤمنان به این دو مسلک، بنا به خصلت ایمانشان، خود را بینیاز از پرسش و اندیشه میدانند، اصولا دچار شک نمیشوند تا زحمت ارزیابی باورهایشان را به خود بدهند. این جماعت، باور دارند که راه حل تمام مشکلات بشر را در انبان کهنه جهانبینیشان حمل میکنند و آذوقه حقیر و مختصر این انبان، نیاز آنها را تا حصول به سعادت دُنیَوی- و احیانا رستگاری اُخرَوی- کفایت میکند.
بیشتر سالخوردگان شهیری که در ایام اخیر برای مرگ قاسم سلیمانی تروریست مویه کردند و سوگنامه نوشتند، سابقهای ننگین و مفصل در دلدادگی به هر دو ارتجاع کذایی دارند و سالهاست چه در تهران و چه در ساحل شرقی آمریکا، از هیچ کوششی برای بَزَک کردن چهره کریه جمهوری اسلامی، فروگذار نکردهاند. ایراد اصلی اما نه به این افیونزدگان یاوهگو بلکه به مخاطبان صبور آنها وارد است که تا هنوز، این پیران ناپخته را جدی میگیرند و از نمایش جهل مرکّب آنها، شگفتزده و دلآزرده میشوند.
از تخصص های ویژه پوپولیسم پوتین ( ک گ ب ، ارتدکس ، اولتراناسیونالیست ، الیگارشیک ، دولت سرمایه دار مافیایی ) این است که انقدر دوشاب در دوغ بریزد تا مردم طعم دوغ را فراموش کرده و نتوانند بین دوشاب ها مقایسه و همه انها را رد کنند و بر بازگشت به حقیقت دوغ ، اصرار کنند .
مزدوران روسی در این رسانه ها انواع دروغها و مغلطه ها را میریزند ، تا مردم ایران از این حقیقت ساده که روسیه این رژیم را به وجود اورده ، از ان استفاده کامل میبرد ( بازگشت نفوذ شوروی ، ترویج تروریسم و نآامنی ، فروش انحصاری نفت و گاز با قیمت بالا با اخراج خود خواسته همه تولید کنندگان نفت و گاز مهم خاور میانه ، افریقا ، امریکای جنوبی ، فروش بنجل های نظامی ، موشک ، بازیهای بی سرانجام اتمی ، موی دماغ امریکا و اسرائیل و غرب شدن به نفع روسیه ، جذب دیکتاتورها ، مفسدین ، جنایت کاران ، گروه های تروریستی ، …) و تا جایی که امکان دارد از انها دفاع میکند ، جنایات انها را طبیعی جلوه داده و گناه را به گردن امریکا و غرب که قربانی این ترویسم و فاشیسم جنگ طلبانه است می اندازد ، امریکا ستیزی و دشمنی بی دلیل با امریکا و لیبرال دموکراسی و ناتو و اسراییل را ترویج میکند .
فقط همین یک نمونه از یک مارکسیست کافی است که نشان دهد چگونه کشور ایران و برخی دیگر کشورهای فلاکت زده اسیر توهمات مارکسیستی روسی ، بازیچه به اصطلاح روشنفکران ، تاریخ نویسان ، نویسندگان ، هنرمندان ، فعالین سیاسی مارکسیست روسی شدند . چه گونه حقیقت در ۸۰ سال گذشته همیشه قربانی منافع روسیه گردید . اما رسانه های فارسی عمدا ین مطلب مهم را سانسور میکنند ، تا مهره خودشان و دروغهایی که او سرهم کرده در این چهل سال را محافظت کنند . اما همان گونه که چهل سال گذشته نتوانستند مردم ایران را فریب دهند ، نمی توانند این افتضاح مارکسیستی روسی و دخالت روسیه در دور رژیم شاه متحد آمریکا و شیخ
دست نشانده روسیه ، را پنهان کنند . مردم ایران بی دلیل نبود گفتند : دشمن ما همین جا است …. خرج فلسطین شده ، سوریه را رها کن …. مارکسیسم روسی با ملاهای روسی به گورستان تاریخ خواهند پیوست . پرزیدنت باهوش امریکا به پوتین و پوتینیست ها درسی خواهد داد که سالها در تاریخ جهان بنویسند . این هنوز از نتایج سحر است ، باش تا صبح دولتت بدمد .
نیم نگاهی به شاهِ دکترعبّاس میلانی علی میرفطروس
https://news.gooya.com/2020/01/post-34763.php
با سپاس از آقای مصدقی گرامی. با نظر توماس جفرسون موافقم که ایشان لب مطلب نوشتار را با افزودن اینکه هرگزدر ایران چپ کلاسیک غربی وجود نداشته بیان کردند. توده ایهای ایران ملغمه ای بودند و هستند از دست نشاندگان گوش بزنگ دیکتاتوری استالینیستی و ارتجاع سیاه اسلامی- بقول امامشان « نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر» !
با سلام خدمت شما
من همواره بین درک علمی مسایل و فهم و شعور به معنای عموم آن تمایز زیاد قایل هستم .بارها اتفاق افتاده که افراد با مشاغل عالی در درک و فهم عادی ترین مسایل فرهنگی و اجتماعی دچار عجز و ناتوانی شده اند. برای مثال آشنایی داشتم که از شاگردان درجه اول شریف بود و به قمار و بخصوص ، به بازی ورق علاقه و افری داشت تا جایی که در اداره امور زندگی گاه درمانده میشد . منظورم این هست که هوش و قدرت یادگیری یک بحث هست و فرهنگ و اجتماع و تشخیص و تمایز آنها از هم بحثی دیگر.
در مورد هنر بطور اعم و خوانندگی و نوازندگی و نویسندگی و بازیگری و ووو همین نظر قبلی رو تعمیم میدهم. خلاقیت و استعداد هنری لزوما بعنوان درک و شعور بیشتر افراد در زمینه های فرهنگی و اجتماعی نیست. به اظهار نظرات آقای دباغ توجه بفرمایید . اگر تصور شما در مورد ایشان مطلق و جامع باشد آنوقت اظهار نظر ایشان در مورد خمینی و مقایسه اون با شاهنشاه فقید ایران آنچنان شما را پریشان و رنجیده میکند که شاید تا مدتها تن به شنیدن تفسیر شمس و مولانای ایشان هم ندهید.
اینجاست که با آقای مصدقی کاملا هم عقیده هستم. اکثر کسانی که در ج ا به گونه ای در زمینه هنر و شعر و نویسندگی ووو فعالیت میکنند باید و تاکید میکنم باید به ساز دستگاه های امنیتی و اطلاعاتی برقصند. اینها همانند پرستوهای جنسی که کاربرد خود را دارند در ویترین و کلکسیون رهبر الدنگ چیده شده اند تا به فراخور شرایط و نوع کار و و هدف ، از ویترین شان بیرون آورده بشوند و بعد از انجام وظایف به کلکسیون برگرداننده بشوند. به استفاده از این گروه در انتصابات تدارکاتچی الدنگ و طویله الدنگ و شورای شهر ووو توجه بفرمایید که چگونه ناگهانی سیاسی میشوند و نگران کاندیدای مشخص ، با انواع ترفند و خدعه برای مدتی به همه ٫توصیه های اجتماعی و فرهنگی میکنند و به ناگهان به طویله ها شون باز گردانده میشوند تا چند صباحی به پاس پرستوی فرهنگی بودشان از اخور و رانت خوش خدمتی شان دلی از عزا دراورند.
ما باید اول به خودمان و بعد به اطرافیانمان بگوییم که ملاک حرف و عمل فرد هست. اگر منطبق بود بسیار نیکو و در غیر این صورت مطلق پذیری هر فرد در بعد سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی جز آشفتهی و پشیمانی نصیبی نخواهد داشت
پاینده و بالنده باشید
هرانچه که میبایستی گفته شود ، در این مقاله به درستی نوشته شده .
عالی و شفاف . خیلی ممنون از جناب ، یوسف مصدقی .
رضا شاه روحت شاد .
بنظرم در تاریخ عرصه سیاسی ایران،چپ به مفهوم غربی آن وجود نداشته است. طبق آموزه های مارکسیسم، تکامل تاریخ دارای شش مرحله است.از این منظر، ایران قبل از شورش ۵۷، بدلیل اتخاذ سیاستهای مدرن فقط دو مرحله با اتوپیای مارکسیستی فاصله داشت. در حالیکه نظام خلافت اسلامی متعلق به دوران برده داری و قرون تاریک تاریخ بشر است. از سوئ دیگر، طبق گفته کارل مارکس، دین افیون توده هاست.
در نتیجه، قاعدتا چپهای ایرانی می بایست برای اعتلای نظام پیشین تلاش می کردند تا طبق فرضیه تکامل تاریخ، ایران سریعتر به اتوپیای مارکسیستی می رسید و در ضمن با دینخویان و دین سالاران و حکومت اسلامی می بایست مبارزه میکردند چون تکامل تاریخی را به قهقهرا بردند.
در حالیکه، این استالینیستهای شیعه اثنی عشری، ضمن جستجوی اتوپیای مارکسیستی در زیر عبای چرکین آخوندها، به عمله و اکره و پادوهای حکومت اسلامی تبدیل شده اند و در عین حال اکثریت قریب به اتفاق آنها در کشورهای کاپیتالیستی سکونت دارند. بنظرم می رسد ذهن آنان فسیل شده وقدرت تفکر را در اثر مصرف حاد و مزمن مواد توهم زا از دست داده اند و لیکن کماکان به بی شرفی، وقاحت، فساد و شارلاتانیسم خود ادامه می دهند.