مسعود نقره کار – این روزها پرسش بسیارانیست که چرا مردم میهنمان در برابر ستمگریهای حکومت اسلامی و وجود مشکلات فراوان اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی ساکت نشستهاند و کاری نمیکنند؟ چرا جنبش اجتماعیای که توان برچیدن بساط ستم و تباهی و جهل داشته باشد برپا نمیشود؟ آیا این سکوت ناقوس نومیدی از حرکتهای مردمی، تغییر بنیادین و ضعف جنبش و جامعه مدنی ست یا تداوم فردمحوری و رهبرگرایی، و نشانه اینکه بخشی از مردم منتظرند رهبری با یال و کوپال یک منجی ظهور کند تا به فرمان وی در راه نجات خویش گام بردارند؟
چنین پرسشهایی به نظر من همهجانبه و منصفانه نیستند و هرآنچه در جامعه ما گذشته و میگذرد را بازنمیتابانند.
۱
واقعیت این است که بخشی از مردم میهن ما در همین چهل و اندی سال تن به ستم و بیداد ندادهاند و سکوت نکردهاند. جنبشها و اعتراضهای سیاسی، مدنی و صنفی و خیل فعالان و مبارزان در کف خیابانها، دربند و خفته در گورهای فردی و جمعی شاهدانند. همین جنبشها، اعتراضها و حرکتها نشان دادهاند که بخشی از مردم به نقش «شهروندی» و مسئول بودن خویش تا حد زیادی پی بردهاند و با وجود سرکوبهای دهشتناک حکومت اسلامی به پا خاسته، به صحنه آمده و حرکت کردهاند بیآنکه چشمانتظار رهبرِ نجات دهنده باشند؛ مردمیکه پی بردهاند رهبر و ناجی خودشان هستند و نقش خویش را به عنوان توده بیشکل و فرمانبر و قربانی تغییر دادهاند. اینان نقش پراهمیت «رهبری» و رهبری جمعی در هدایت جامعه در مسیر تحول و ترقی را دریافتهاند و نشان دادهاند که ناجی و رهبرگرایی فردمحورانه عادت جمعی و تاریخی همه مردم میهنمان نشده است.
واقعیت این بوده و هست که مراد، ارباب، شاه و ولی فقیه گاه محرک مؤثری برای حرکت تودهها و جنبشهای سیاسی، مذهبی و اجتماعی بودهاند، اما تجربههای دهه اخیر در میهنمان نشان داده است که ورق در حال برگشتن است وهمه مردم چشمانتظار ظهور رهبر و منجی نیستند، درست خلافِ بخشی ازمردم و کنشگران سیاسی و اجتماعی که توان و نقش مردم و خویش را باور ندارند و نقش یک رهبر و ناجی را در برانگیختن جنبش اجتماعی گسترده تعیین کننده میپندارند.
۲
قربانی چشمانتطار «ناجی»ست، و بخشی از مردم میهنمان، حتا کنشگران سیاسی و فرهنگیِ ولایت فقیهستیز، منتظرالناجیاند. چرا؟ چرا اینان حق حاکمیت خود را به پای افرادی که آنان را «رهبر» و «ناجی» میپنداشتهاند، ریختهاند؟ «شخصیت»هایی که در اکثر موارد نقشی ارتجاعی و به زیان مردم و جامعه ایفا کردهاند. چرا هنوز بجای خودیابی و یافتن نقش خویش در دستیابی به آزادی، رفاه و همبستگی دل به «رهبر و ناجی»گرایی و تعمیم پارهای اقدامهای مثبت آنان خوش کردهاند و چشماندازهای تاریخی را تنگترمیکنند؟
چرا فردیت، نقش شهروندی، کار و حرکت جمعی و سازمانیافته و فهم و عمل «رهبری جمعی» به این حد از بیبضاعتی و ضعف کشیده شده که پس از قرنها تجربههای تلخِ سلطهی رهبران نالایق و بیبصیرت هنوز به دنبال رهبر و نجاتدهنده هستند. این شخصیتپرستی و رهبرمحوری فردگرایانه و دیدن نقش تعیینکننده شخصیتها در تاریخ ما ریشه در کجا دارد؟
آیا بخش بزرگی از مردم میهن ما محکوم به حرفشنوی و اقتدا به رهبراناند، و نیازمند ارباب و مراد و ناجی، و خود ظرفیت و توان ایفای هیچ نقشی در جنبشها و حرکتهای اجتماعی را نداشته و نخواهند داشت؟
چرا تاریخ ما زندگینامه رهبران است و در آن به ندرت خبری از مبارزات و تلاشهای مردم و جنبشهای اجتماعیست؟ چرا تاریخ ما تاریخ رهبری فردی و نشاندن یک شخص بر اریکه قدرت و دادن این حق به اوست تا به نام مردم، و بدون نظارت و مهار هرآنچه خواست، انجام دهد.
۳
رویکردها و تجربههای روانشناسانه و جامعهشناسانه، شرایط عینی و روانی جامعه، شناخت بستر جامعهشناختی مردم نشان دادهاند که در میهن ما ناتوانی و گریز از همکاری، همگرایی، کار جمعی و تمایل به فردمحوری و رهبرگرایی عمری طولانی دارد. فرهنگ کار جمعی، فرهنگ پذیرش رهبری جمعی با رعایت حقوق فرد در میهن ما در حاشیه زیسته و فردمحوری و رهبرگرایی متن زندگی و جامعه را از آنِ خود کردهاند. بازتاب حضور چنین گرایشی قدرتمند به ویژه در جامعه سیاسی، فرهنگی و روشنفکری فکر و رفتار خودمحورانه، خودحقپندارانه، فرقهگرایانه و قبیلهپرستانه را سبب شده است. رهبر و ناجی برای این بخش از ایرانیان فردیست که راه نشان میدهد و دیگران میبایست بیچون و چرا وی و مسیر تعیین شده توسط او را دنبال کنند. بیدلیل نیست که حتا تجربه مشروطیت و برخی جنبشها و حرکتهای اعتراضی که بدون رهبری فردی شکل گرفتند، مُهر چنین شیوهای خوردهاند.
دلایل این رهبرمحوری در میهنمان ناشناخته نمانده است.
ویژگیها و عقبماندگیهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، جغرافیایی- زیستی و فرهنگی، و ویژگیها واختلالهای روانی و رفتاری فردی و جمعی را عوامل ابتلای به فردمحوری و رهبرگرایی و چشمانتظار منجی بودن دانستهاند.
نهاد دین (و مذهب) «امام زمانی»، امامیکه نه فقط میهن ما که جهانی را نجات خواهد داد، فردمحوری و ناجیگرایی را آموزش میدهد، و نهادینه میکند. نهاد پادشاهی به همراه ذهن استبدادزده و ذهنیت خودکامگی و فرهنگ پدر- و مردسالاری در بروز و ماندگاری این نحوه نگرش نقش ایفا کردهاند، و در تار و پود روابط فردی، خانوادگی و اجتماعی ریشه دواندهاند به گونهای که دائم ذهنیت و رفتار استبدادزده بازتولید شده است. بحث «شخصیت انسان ایرانی»، به عنوان شخصیتی خودخواه، خودمحور و فردمحور که بروزدهندهی ناهماهنگیهای ارزشی و رفتاریست مطرح اما ناروشن است، و برای نمونه روشن نمیکند که کدام یک از عوامل (روانی یا اجتماعی) عامل شکلگیری چنین شخصیتیست. مقولهی «ساخت استبدادی ذهن» ما ایرانیها نیز اگرچه این ذهنیت را متاثر از استبداد حاکم بر جامعه و حضور یک ساخت و نظام کهن و دیرینه فرهنگی– تاریخی میداند اما جای این سؤال را باز میگذارد که آیا درونی شدن ساخت تاریخی و اجتماعی و فرهنگی استبدادی در جامعه سبب پیدایی چنین شخصیتی شده یا آن ساخت و نظام بازتاب ویژگی روانی و ذهنی انسان است، ویژگیهایی که از طریق حافطه نوعی و تاریخی انتقال یافته است. آیا آنچه «نهانیترین لایههای درون ذهن» خوانده شده یک پدیده روانی– اجتماعیست یا پدیدهای صرفا روانی؟
ریشه تمایل و خواست فردمحورانه را در خودآگاه و نا خودآگاه فردی، جمعی و تاریخی نیز جستجو کردهاند که ساختار غیرعقلانی شخصیت انسان تودهای را ساختهاند. بر بنای همین ارزیابی و تحلیلها برخی بر این باورند که انسان ایرانی، انسانی با برخوردهای حسی و هیجانی و عاطفیست، انسانی که با عقل و خرد میانهی زیادی ندارد و شور وی بر شعورش سایه انداخته است، انسانی که توان همزیستی و توافق و تفاهم و تحمل مخالف ندارد. انسان وابستهای که به دنبال نقطه اتکایی میگردد تا خود را تعریف کند و هویت یابد، ضعفها و کمبودهایش را در وجود آن نقطه اتکا (رهبر و ناجی) به قدرت بَدَل کند.
این دست ویژگیهای روانی و اجتماعی، و فردمحوری و ناجیگرایی، بارآورندهی کاریزماهای جهل وجنایت همچون آیتالله خمینی در تاریخ میهنمان بودهاند. جانی و جاهلی که رهبری فرهمند و عطیه الهی جا زده شد تا با قدرت تلقین و توان بیان عوامپسندانه به عنوان اتوریته تاریخ غیرعقلانی سیلاب تودههای خمیری و بیشکل راه بیاندازد.
۴
نه فقط بخشی ازمردم در داخل کشور، بخشی از مهاجران و تبعیدیان نیز «منتظرالناجی»اند. تجربه مهاجرت اجباری، تبعید و زندگی در اروپا و آمریکا نشان دادهاند که مشکل ناتوانی و ضعف در درک و فهم فرهنگ دموکراتیک و کردار متناسب با آن و در نتیجه ناکامی در کار جمعی فراتر و عمیقتر از حدیست که تصور میشود.
بخش بزرگی از ایرانیان مدعی اپوزیسیون حکومت اسلامی در خارج از کشور، در شکل و شمایل حزبی و سازمانی، و چهرهها و شخصیتهای سیاسی و فرهنگی بعد از چهار دهه نتوانستهاند در پرتو همکاری و همگرایی یک جمع فراگیر و رهبری جمعی در خارج از کشور شکل دهند. در شرایط رها از سرکوب حکومتی و تجربه سالها زندگی در فضایی دمکراتیک، حتا طیفها و بلوکها سیاسی مدعی همفکری نتوانستهاند «خودی»ها را تحمل کنند و اختلافها را عقلانی و دمکراتیک مدیریت کنند.
نگاه کنید به حزبها و سازمانهای طیف چپ، میانه و راست، خودشان (و خودمان) در طیفی همگون همکاری و همگرایی ندارند چه رسد به اینکه با طیفهای مختلف و متفاوت همکاری و همگرایی وجود داشته باشد. جمعهای سیاسی با هدف همکاری و همگرایی هم اگر شکل گرفته در اکثر موارد موقتی و شکننده و ناپایدار، و در آنها تفاهم و همکاری ضعیف و انشعاب و جدایی اپیدمی بودهاند. تنها تشکلهایی توانستهاند عمر طولانی داشته باشند که ایدئولوژیک، فرقهای و رهبر و ناجیمحور بودهاند.
با همه این احوال نمیتوان و نمیباید روند رو به رشدِ تمایل به کار گروهی و جمعی را به ویژه در میان بخشی از جوانان ما در داخل کشور، و پارهای از مهاجران و تبعیدیان و محافل سیاسی نادیده گرفت.
طرح و پذیرش مبحثی پیرامون رهبری جمعی و مدیریت عقلانی و دموکراتیک، به ویژه همکاری و همگرایی در میان شخصیتها و نیروهای اپوزیسیون در داخل و خارج، آنهم به مدد رشد نسبی جنبشهای مدنی تا حدی دلگرمکننده است. در این میانه بدون شک نقش فرد و شخصیت را در این جمع و حرکتها نمیتوان انکار و بطور مطلق نفی کرد، نقشی که با «فرد محوری» و «ناجیگرایی» متفاوت است افراد بسته به میزان تواناییها و کردارشان در جمع و جامعه جایگاه ویژهای خواهند یافت و تاثیرگذاریهای ویژه نیز خواهند داشت.
نقش شخصیتها و افراد را در جوامع دموکراتیک شاهد بودهایم، رهبری موقت و کنترل شده با مکانیزمهای مهار و نظارت، و قوانین دموکراتیک چه هنگام انتخاب یک رهبر موقت و چه در شرایط پیشبرد امر رهبری در اکثر موارد تجربههای مثبت و کارآمدی را نشان داده است. ساختار و ساز و کار دموکراتیک و رشد جامعه مدنی قدرتگیری دیکتاتور و رهبران نالایق و بیکفایت را کاهش، و تاثیرگذاری انسانهای شایسته و مسئول را افزایش داده است.
♦← انتشار مطالب دریافتی در «دیدگاه» و «تریبون آزاد» به معنی همکاری با کیهان لندن نیست.
آقای مسعود نقره کار
شما در کجای کمنت من « واژگان توهین آمیز » میبینید که از کیهان لندن بخاطر چاپ کردن کمنت من گلایه میکنید؟
اگر خوب بخوانید، من در این کمنت نخست نکتهٔ نظرم را نسبت به «سوسیالیسم و احزاب سوسیالیست» بیان کردم که سخنان سیاسی ورویکرد همهٔ آنها را در امور حکومتی «عوام فریب» میدانم.
در مورد شخص نویسندهٔ مقاله ایراد من به او رعایت نکردن «اِتیکت» احترام به «تیتر» شخصیت های مورد اشاره در یک تریبون عمومی است.
نشریهٔ جهانی «کیهان لندن» یک تریبون عمومی است وشما وقتی که در مقاله تان در آن تیتر واهی «آیت الله»ی (بفارسی یعنی نشان ودلیل خدا) در مورد موجود جنایتکاری چون خمینی را فراموش نمیکنید ولی تیتر حقیقی «شاهزاده»، فرزند شاه فقید را حذف میکنید یک بی احترامی نسبت به دوستداران نهاد پادشاهی تاریخی وفرهنگی ایران میکنید، چیزیکه در یک تریبون عمومی قابل قبول نمیتواند باشد.
کیهان در در رابطه با طرح ” دیدگاه ها” توصیه کرده در ارائه دیدگاه و نظر خود از واژگان توهین آمیر استفاده نشود . متاسفم که می نویسم ، کیهان چنین امر و توصیه ای را در مورد همفکران خود رعایت نمی کند. کامنت آقائی به نام ” پرویز” را بخوانید
شگفت انگیز است که اعضای گروهکی که خود شان را با تیتر دهان پرکن و عوام فریب «جمعیت سوسیال دموکراسی برای ایران» معرفی میکنند ولی از بکار بردن تیتر موروثی «شاهزاده» میترسند. اینها ظاهرأ بمانند ملایان فاناتیک رژیم متحجر ولائی، تاریخ وفرهنگ شکوهمند ایران را که مورد احترام همهٔ کشورهای پیشرفتهٔ جهان امروزاست قبول ندارند.
فرانسویان هنوز بعد از گذشت حدود دو قرن از دوران پادشاهی در آن کشور نواده های خانوادهٔ پادشاهی را که شورشیان انقلابی سر بریدند با تیتر پرنس وپرنسس نام میبرند چون به تاریخ وفرهنگ کشورشان علاقه واحترام دارند
اینکه بخشی از جامعه چنین نگاهی یا امیدی به یک ناجی بطور کلی دارند، درست است. اما این بخش چقدر بزرگ است؟ اگر در اکثریت است، وظیفه کیست که این «معضل» را حل کند؟ و اصلا در کوتاه مدت آیا حل شدنی است؟ یا سیاسیون، جامعه شناسان و غیره باید با توجه به این واقعیت استراتژی مناسبی پیدا کنند؟ آیا نمی شود گفت که «ای مردم، چون شما به غلط چشم براه ناجی هستید، پس حق تان است که هر بلایی سرتان بیاید.»؟
در کدام کشور دموکراتیک امروزی، وقتی به گذشته اش نگاه می کنیم، در آغاز اکثر مردمش آزادیخواه یا دارای شعور سیاسی بالا بوده اند؟
نقش روشنفکران، جامعه شناسان، ادیبان، نویسندگان، سیاستمداران و … چه می شود؟ اگر می خواهیم مردم منتظر ناجی نباشند، آیا نباید آلترناتیو دیگری نشان شان دهیم؟
با تشکر از آقای نقره کار و مقاله خوب شان.
با سلام و مهر، جهت اطلاع جناب خرسند عزیز عرض می کنم که اعضای ” جمعیت سوسیال دموکراسی برای ایران” بیانیه ” پیمان نوین” را بیانیه ای ارزشمند و تاثیرگذار ارزیابی کرده اند و این اقدام و تلاش آقای رضا پهلوی را گامی مثبت و ثمر بخش در راستای همکاری و همگرایی برای تحقق آزادی، دموکراسی، حقوق بشر و همبستگی ملی در میهنمان دانسته اند / با احترام
جالب است که سوسیال دمکرات های ایرانی وقتی سخن از پیمان نوین به میان می آید حساسیت و واکنش های ایدئولوژیک نشان میدهند چرا که نویسنده ی آن رضا پهلوی فرزند شاه سابق ایران است . بعنی برخی از مدعیان آزادی و رهائی ایران هنوز در بند نام و سابقه اشخاص هستند و نه سخنان و یا نوشته های آنان. برای همین هم براین باورم که برای عبور از خاکریزهای پنهان و یا آشکار جمهوری اسلامی می باید دو جبهه پادشاهی پارلمانی و جمهوری پارلمانی، بطور دموکراتیک در اپوزیسیون شکل بگیرد و نمایندگان آنها برای سرنگونی و گذار از جمهوری اسلامی حول پروژه های براندازی توافق و همکاری نمایند. با این شرط که در نظام دموکراتیک آینده ایران نه رئیس جمهور و نه پادشاه حق دخالت در امور کشورداری را ندارند و همواره دولت مورد تائید مجلس ملی اداره مملکت را بعهده خواهد داشت. تاکید می کنم که هرگونه تلاش برای همبستگی تشکل های رنگین کمان سیاسی محکوم به شکست است و بیش از ۴ دهه اپوزیسیون نتایج فاجعه آمیز این تلاش ها را تجربه کرده است.
با سلام و مهر ،ناجی دردو معنا آمده است، برخی فرهنگ های فارسی ” نجات یابنده” ( مثل دهخدا) و برخی دیگر” نجات دهنده” (صدری افشار- فرهنگ فارسی امروز، وفرهنگ سید علی رضوی بهابادی) معنا کرده اند. من دومی را می پسندم، چرا که نمی خواهم یاد و نام ” منجی عالم” را تداعی کنم.
«منجی» نه ناجی.
مشخص نیست آقای نقره کار بر اساس کدام اسناد و شواهد و قرائن اعلام می کند که مردم ایران منتظر ناجی هستند. البته با افزودن واژه ” بخشی از ” تلاش کرده ادعای خود را تعدیل و مقبول کند. که آنهم بر ابهام می افزاید،
ایشان آن بخش از مردم ایران را که منتظر ناجی هستند، باید مشخص کنند، چون جامعه شناس هستند و اظهارات می بایست صریح و روشن باشند.
جامعه ایران بشدت از هم گسیخته و نامنسجم است و اکثریت قاطع مردم در تلاش برای بقا هستند و گرفتار سختی روزگار برای رزق روزانه و بیماری و سرکوب. این سیاست رژیم است تا مردم را در چنین شرایطی نگه دارد.
حتما، آقای نقره کار بهتر می داند که وقتی جامعه در اعماق معضلات و مشکلات فرو رود، جامعه ایی منفعل خواهد بود و نمی شود از آن انتظار کنشگری داشت. همچون یک بیمار سرطانی صرفا به فکر تحمل درد و رنج خود است.
از سویی دیگر، بدلیل اقتصاد رانتی -نفتی و سیاست تمرکز گرایی بسیار شدید، جامعه شیعیان اثنی عشری ساکن شهرهای شیعه محور و بویژه شهر قجری- مذهبی طهران، خود بصورت عوامل سرکوب و پیچ و مهر های ماشین سرکوب و فساد و رانت و ستم عمل می کنند و در ادامه وضع موجود بسیار موثرند.
یک نبرد طبقاتی کثیف و ناجوانمردانه از سوی طبقه الیت و بورژوازی شیعه اثنی عشری در ام القرای شیعه بر ضد آحاد مردم ایران بویژه در مناطق روستایی و استانهای محروم و مرزی در جریان است.
اتفاقا، طبقات الیت و بورژوازی شیعه شهر مذهبی-قجری طهران ( لاتها و جاهل ها و اراذل و اوباش سابق طهران) کنشگران سیاسی فعالی هستند و کماکان خواستار بازگشت به دوران طلایی امام راحل و اجرای بی تنازل قانون اساسی می باشند.
ناجی گرایی و مهدی گرایی بیشتر در میان آمریکاییان و اروپاییان شیعه اثنی عشری مشهود است که در کسوتهای گوناگون از ولایت معاش تا شبه اپوزیسیون تا اپوزیسیون نما و اپوزیسیون برانداز تلاش می کنند تا خود را دلسوز مردم ایران نشان دهند ، در حالیکه هیچ پیوند عاطفی و ملی با ایران ندارند، که البته حق دارند چون در سرزمینهای کفر لنگر انداخته و چتگر می خورند و از مواهب مادی و رفاهی برخوردارند و حقوق بشرشان توسط رهبران کفار تضمین شده است.
اما در عین حال همین شیعیان اثنی عشری سابقا ایرانی نمی توانند و یا نمی خواهند یک تظاهرات ساده مثلا در مقابل کاخ سفید برگزار کنند و یا حتی با سناتور حوزه انتخاباتی خود ملاقات کنند و سیاست بی شرمانه رژیم تروریست پرور آمریکا را مورد نقد قرار دهند، آنهم در حالیکه از آزادی بیان صد در صد برخوردارند و نگران شکنجه و زندان و تجاوز جنسی هم نیستند،
آنوقت، از ۱۵۰۰۰ کیلومتر دورتر به مردم ایران می گویند لنگش کن ، فیتیله اش را بپیچ ، ، زیر دو خم اش را بگیر، کنده اش را بچسب، آفتاب مهتابش کن و غیره.
تبعه کشور پادشاهی اروپایی هستند، برای ایران جمهوری تجویز می کنند. یا تبعه جمهوری فدرال آمریکا هستند و برای ایران نظام پادشاهی تجویز می کنند در حالیکه شخص وارث پادشاهی هم نظام پادشاهی را قبول ندارد.
اینها نمونه هایی از شامورتی بازیها و شارلاتانیسم شیعیان اثنی عشری تبعه بلاد کفر هستند برای درون مرزیها.
تنها اپوزیسیون واقعی برانداز، مردمان محروم و ستمدیده و روستایی و مرز نشینان هستند که فاقد قدرت سیاسی و اجتماعی می باشند. آنها که دارای قدرت سیاسی هستند خواستار ادامه وضعیت موجود می باشند. نیروهای سیاسی برون مرزی هم خیلی خودشان را جدی نگیرند چون در این معادلات عددی نیستند.