عظیم ملخی بود بر خاکی که بیگانه می‌انگاشت

جمعه ۲۶ آذر ۱۴۰۰ برابر با ۱۷ دسامبر ۲۰۲۱


[طاهره بارئی]

ابلیس، عبای پیامبران به دوش انداخت
و پاپوش سیاهش را، گذاشت روی شهر.
شمشیر هزار شِمر در نگاهش گداخته
قفل زندان هزار منصور، در قلبش تُلنبار

***

نه همچو راهزنی
بلکه چون خفاشی وارد شد
و بر فراز بام‌ها، آبادی را دلِ سیر طی کرد
خانه‌ها خاموش می‌شدند یک به یک
و سیاهی سایه‌ی او بیدار ماند
غلیظ‌تر غلیظ‌تر

***

مردمان ِ خمیده زیر بار هزار سال استبداد
چشم بسته
خوابزده
فریاد می‌زدند در کشتزاری که «درد» محصول می‌داد
و زیر پایشان له می‌شد
سیب‌های هزار درخت

***

شیطان، نه به قهوه‌خانه‌ای سرزد
نه در ایستگاه اتوبوسی ایستاد
قصاب خانه‌ی خود را دایر ساخت
و در آن بست نشست

***

کلماتش مشت بود و دندان
افعالش، می‌شکنم بود و نابود می‌کنم

***

به پای خود نیامد
عظیم‌ترین کشتی دزدان دریائی آوردش
ده‌ها کنیز به دنبالش روانه
که صندوق مار‌های دوشش را می‌کشیدند

***

سبکباریش درویش‌وار نبود
خلافکاری بود
که از زیر و رو کردن شهری در پشت سر باز می‌گشت

***

 چه بسیار ماهیگیر، تور خود سپرده به آب
دست خالی برخاستند، حیرتزده
و عظیم ملخی بود
آنکه پای به خاکی گذاشت
که بیگانه می‌انگاشت.

 

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۱ / معدل امتیاز: ۱

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=267539

4 دیدگاه‌

  1. بینام

    خمینی گجستک را مجاهدین ضدخلق درد اسلام گرفته و کمونیستهای بی ‌وطن و مصدقیهای خائن و ضعف و بیسوادی نیروهای امنیتی شاه و خروج شاه از کشور که باعث انحلال ارتش ملی شد بر سر مردم نگون بخت ایران آوار کرد

  2. پیمان جهان بین

    بی نظیر ، هزار بار هم بگویم بی نظیر ، هنوز کم است !

  3. سرباز

    نصیحت گوی جهان دیده میگفت:
    از خطاهای خود پند بیندوز و
    افسوس مخور!
    به آنکه نه آن بود که میاندیشیدی، دل هرگز مبند
    نه به او و نه به وعده های او،
    نه به او و نه به بهشت و دوزخ او،
    نه به او و نه به خدای او.
    آنکه بدکاریهایش بقدمت تاریخ سر زمینم بود
    آنکه مرا ومراها را،
    تورا و توراها را،
    از دیر باز با حیله و دروغ میفریفت؛
    مرا زندیق و تو را بددین
    واو را کافر میخواند،
    خود را دلیل خدا میگفت و حجت راه برترین;
    پیر جادوئی بود پر از زشتی ها و پلیدی ها
    با دلی پر از کین
    ودرونی انباشته از خشم،
    دنیائی از مکر وفریب;
    فریبی که قومم را بگمراهی برد
    وزندگی را به تباهی کشید.
    از کاوه – الف

  4. اوس کاظم بنا

    بعد از مدتها ی زیادی یک شعر ” راضی ” کننده ام را، خواندم .تبریک به سراینده اش . خانم (طاهره بارئی )
    اما من ،فضولی مختصری میکنم و چند کلمه را اینگونه می نویسم :
    با پای خود نیامد ،
    عظیم ترین کشتی دزدان دریائی آوردش .
    دها کنیز ِ بی خبر به دنبالش ،
    که صندوق مارهای دوشش را کشیدند ابلهانه .

    خانم بارئی : امیدوارم این فضولی را بر من ببخشید . به انتظار شعرهای بعدیتان .
    اوس کاظم بنا

Comments are closed.