[طاهره بارئی]
دود راه میرود
و سایه ما را مچاله میکند
دود میایستد
و به خورشید مشترک
فرمان ایست میدهد
مردم میان دود فرو میروند
و از میان دود
یکباره پدیدار میشوند
مردم
چون سایههای اسب
و چون اسب سایهها
دیدن خوابزدهای در خیابان
که خود را ناگهان به روی تیغ یک اشعه موهوم پرتاب میکند
همانقدر عادیست
که شنیدن خسخس سرفهای
که پای خود به دنبال میکشد
چوبرختیهای متحرک
حاملان لباس تشریفات
گاه خشکشان میزند
همانجا وسط راه
و میاندیشند به چیزی، فردی، زمانی که بخاطر نمیآورند
انگشتها درون جیبها
در تقلای لمس دیوانهوار ردیف روزانه
که به هیچ قاعدهای تن در نمیدهد
و در اینحال
دود چون شالگردی رهاشده در باد
به دور گلوی شهر میپیچد
و عقل دودکشهای پیر به جایی قد نمیدهد
کافیست
من دیگر نمیخواهم به این سخنان ادامه دهم
اسرافیل صورش را هنوز ندمیده
و لرزیدن زمین
نشانه تلاش خاکهاست
برقهاست، رعدهاست
دستی در حال دویدن
پشت درزهاست
ریشههای موئین را میجویند
در به در، سنگ به سنگ
ناودانها اگر خاموشند
این صدا
صدای پیچیدن دور قرقرههاست
و من میخواهم به این سخنان ادامه دهم
سخنان راههای نهان
پشت دودها
پس و پیش شدن شاسی برگ
بر صفحه کلید شاخسار
همه کس
همگان
بندباز آشفتن دودها
روی چرخ
کودکان، همبازی بادها
دیگر کسی تاریکی را جدی نمیگیرد
ابرها را به خانه میبرند
سر راه
برای سفره شامها
به این سخنان!
که با نُک قلم
در بستهای را میگشاید
و جیرجیر لولا
نوید بیرق سینهای است
نگاشته با زخمها
*این شعر متعلق است به سالیانی دور و بازنویسی شده