اشکان آویشن- جون بیس Joan Baez خواننده و گیتاریست مشهور آمریکایی و از مدافعان حقوق شهروندی و صلح در دهههای شصت و هفتاد میلادی، جملهای دارد بدین مضمون: «انسان در مجموع، نمیتواند زمان و چگونگی مرگ خود را انتخاب کند. امامیتواند تصمیم بگیرد که چگونه زندگیکند.»
تردید ندارم که این نوع نگرش، مخالفان و موافقان بسیار دارد. مخالفان انتخاب زمان و چگونگی مرگ، بیشتر کسانی هستند که سعی کرده و میکنند آگاهانه در راه استقرار عدالت و دمکراسی در بسیاری از کشورهای غیردمکرات جهان، خاصه در آسیا و آفریقا، با رژیمهای حاکم بر این کشورها مبارزه کنند. بسیاری از اینان، با آگاهی، جان خود را در کف دست گذاشتهاند. استدلال آنها اینست که در تولد خویش، در زمان و مکان آن و درانتخاب پدر و مادر خویشتن، هیچ نقشی نداشتهاند. اما حالا که به آگاهی رسیدهاند، جان خود را یگانه هدیهای میدانند که میخواهند آگاهانه نثار مردم کشور خویش سازند. شماری حتی معتقدند که برای آنان، انتخاب مرگ و زندگی، انتخاب واحدی است زیرا میدانند که گزینش چنین راهی پر مخاطره، مرگی زودرس و غمانگیز در پی خواهدداشت. اینان بر این باورند که با مرگ خویش در راه مبارزه با نیروهای غیردمُکراتِ حاکم بر سرزمینهایشان، جان خود را بدل به چراغی میسازند تا بتواند در تاریکی بیعدالتی، فقر و نبود آزادی، برزندگی مردم محروم، روشنایی اندکی بتاباند. این شیوه زندگی بدان معناست که آنان، آگاهانه تصمیم گرفتهاند و میگیرند تا زمان مرگ خویش را قبل از فرارسیدن پیری و یا درگیرشدن با یک بیماری غیر قابل علاج، به جلو بیندازند. البته این که زمان دقیق مرگ خود را بدانند فقط از دست کسانی ساختهاست که یا دست به انفجارهای انتحاری میزنند و یا در تنهایی خویش، دور از چشم اطرافیان، به زندگی خود خاتمه میدهند.
از طرف دیگر، موافقان نگرش این خواننده آمریکایی، معتقدند که مرگ، دیر یا زود، به شکلی از شکلهای متفاوت، به سراغ تک تک انسانها خواهدآمد. خاصه آنکه به قول خیام: باز آمدنت نیست، چو رفتی، رفتی. بیشترین تکیه اینان، روی زندگی و بالا بردن کیفیت آن و ارزش بخشیدن بدان است. آنان که از چنین نگرشی حمایت میکنند، معتقدند هیچ پدیدهای، حتی مقدسترین و ارزشمندترین آنها در زندگی انسان، ارزش آن را ندارد که یک فرد، چه جوان و چه پیر، چه زن و چه مرد، با هرباور و تعلق نژادی و جغرافیایی، بخواهد جان تپنده و اندیشنده خود را به قربانگاه مرگ بفرستد. به باور آنان، حتی در تاریکترین و وحشتناکترین مناسبات سیاسی و اجتماعی در یک کشور، راههایی برای رهایی و گسترش آگاهی در میان اقشار گوناگون اجتماعی وجود دارد که هرگز با انتخاب مرگ خونین و شهادت قدیسانه، نمیتوان به چنان هدفهایی دست یافت. البته هر کسی در انتخاب راه خویش، چه این انتخاب، بر کوهی از احساس بنا شده باشد و چه بر تپهای از منطق، این آزادی عمل را دارد که با مرگ و زندگی خود، هر چه میخواهد انجامدهد. اما اگر قرار باشد که انسان به ارزیابی رفتار خویش و یا ارزیابی اندیشههایی که او را بیتابانه به راههایی مرگزا و پر خطر میکشاند، بپردازد، در آن صورت، ما نمیبایست با زندگی خود و یا حتی با زندگی دیگران، چنان بازیهایی بکنیم.
جمله این خانم خواننده آمریکایی، با وجود ساده بودن، از عمق فراوانی برخوردار است. او نخستین کسی نیست که چنین مفهومی را بیان کرده است. اگر نگاهی به گفتههای شخصیتهای فکری و هنری جهان بیندازیم، مضامینی از این دست و یا شبیه آن را بسیار پیدا میکنیم. من در اینجا میل دارم نگرش مخالفان این طرز تفکر را بیشتر باز کنم. به اعتقاد آنان، کسانی که در نیمه راه زندگی و یا در آغاز و یا پایان آن، راه مرگ را برمیگزینند تا در این باور، با رضایت خاطر بمیرند و اطمینان داشته باشند که فداکاری یا «جانبازی» خالصانه آنان، دیر یا زود، به ثمر خواهد نشست و در آن سرزمین معین، عدالت، رفاه و آزادی، چهره خویش را نشان خواهدداد، در محاسبه خویش، راه چندان مؤثری برنگزیدهاند. بیان این اندیشه، به معنی بیحرمتی به عمل چنین افرادی نیست بلکه صحبت بر سر آنست که اینان، تصور کردهاند با قربانی کردن جان خود و دیگر کسانی که گاه هزاران هزار از آنان تبعیت خواهند کرد، جامعه آرزویی آنها، «دیر» یا «زود»، شکل خواهدگرفت. حتی این خوشبینی در میان آنان، غالباً وجود دارد که تحقق چنان آرزوهایی، چندان به درازا نخواهد کشید.
البته لازم است روی واژههای «دیر» یا «زود»، تأمل بیشتری انجام گیرد. اگر «دیر» یا «زود» به عنوان معیار زمانی مطرح باشد و در این معیار زمانی، به گونهای تجربی و منطقی، پدیده هفته، ماه و سال نگنجد که معمولاً چنین است، باید به معیار چندین دهه و یا حتی گذشت یک قرن اندیشید. در آنصورت باید در جستجوی عوامل دیگری بود که توانسته است دور از چشم آرزومندانه این افراد، روند حرکت و دگرگونی ذهنی مردم را تا آن حد کُند سازد که منتظران تحولات رفتاری و فکری مردم، باید خود را در جامه اصحاب کَهف در آورند تا بتوانند روزی، شاهد دگرگونی فکری و رفتاری مردم در جهت شکوفایی و دستدادن وصالِ عدالت، رفاه و آزادی باشند. پرسشی که شماری مطرح میکنند آنست که اگر فرستادن جان به قربانگاه مرگ، این قدر دیر به برگ و بار مینشیند، کدام شیوه را میتوان برگزید که بهتر و مؤثرتر از آن باشد. در اینجاست که موافقان نگرش جون بیس، این نکته را مطرح میسازند که تا یک دگرگونی باورمندانه در رفتار و ذهنیت مردم، صرف نظر از تحصیلات و وابستگیهای اقتصادی آنان رخ ندهد، امید بستن به تغییر یک جامعه در مسیری که اینان میخواهند، چندان بازدهی نخواهدداشت.
اگر اصل بر این قرار بگیرد که دگرگونیهای اجتماعی، بخواهد از پل خون و خشونت، کین و کشتار بگذرد، آن پُل، مدتی بعد، توسط کسانی دیگر که عطش انتقام، جانشان را شعلهور کردهاست، درهم خواهد شکست. آنان که قلبی چنان بزرگ دارند که حتی مرگ دشمنان مردم را نیز آرزو نمیکنند، هنوز در بخش بزرگی از جهان ما نه تنها در اکثریت نیستند، بلکه حتی یک اقلیت قابل ملاحظه را نیز تشکیل نمیدهند. اگر نلسون ماندلا رهبر آزادیخواه آفریقای جنوبی توانست با شجاعت و جسارت تمام، اعلام دارد که او تمامی دشمنان فکری و طبقاتی مردم را که در رژیم نژادپرست قبل از رهایی، فعال بودهاند، خواهد بخشید، چنان پشتوانهای از درد و محرومیت سالیان بسیار در زندان را داشت که کسی نتوانست جرأتکند او را فردی «سازشکار» از نوع منفی و ویرانگر آن تلقی نماید. در حالی که در همان زمان، هزاران و صدهزاران نفر از هواداران کنگره ملی آفریقا از شنیدن صحبتهای نلسون ماندلا هاج و واج مانده بودند. چه بسا آنان، انتظار داشتند که وی، نه حمام خون که رودخانه خروشانی از جنازه کسانی راه بیندازد که سالیانی بس دراز، خون مردم را در شیشه کردهبودند.
تردید نباید داشت که اگر ماندلا چنان نکردهبود، وضع آفریقای جنوبی، در خلال این دو دهه که از قید رژیم نژادپرست رها شده، هنوز در بحران کینورزیها و انتقامجوییهای خونین و غمانگیز غرق بود. با وجود این، صرف نظر از دگرگونیهایی در ساختار سیاسی و اقتصادی این کشور، هنوز برای تحقق تغییراتی که بتواند ذهن و رفتار مردم را چه با تبار اروپایی و چه با تبار آفریقایی دگرگون کند، راه درازی مانده است. یک فرد نژادپرست، متعصب مذهبی و یا سنتی، تنها آن نیست که آشکارا اندیشهها و باورهای خویش را برزبان میآورد و یا به دیگران نشان میدهد. بلکه آنکسی است که در دنیای درون خویش، در میان تارهای اندیشههای بدخیم و دژآهنگ، به اسارت در آمده است. برای آنکه چنان تحولی در اندیشه و رفتار مردمان آفریقای جنوبی و یا به طور عمده در میان افراد گوناگون، متعلق به اقشار متفاوت اجتماعی و اقتصادی روی دهد، نیاز به کار مداوم و داشتن زمانی بسیار طولانیاست.
در واقع، این همان بخشی از چگونه زندگی کردنی است که گیتاریست آمریکایی مطرح میکند. نمونه دیگری که میتوان ذکر کرد، رئیس جمهوری سابق کشور اوروگوئه خوزه آلبرتو موخیکا است که از یک چریک شهری، به عنوان عضو برجسته سازمان چریکی توپامارو در خلال سالهای شصت و هفتاد میلادی که خشونت را یگانه راه رهایی کشورش از چنگال رژیم حاکم آن میدانست به فردی فرا روئید که هزاران فرسنگ از باورهای دیرین خویش فاصله گرفت. در حالی که هرگز آرمان انساندوستانه خود را در رابطه با مردم کشورش از دست نداد. او در دوران زندگی چریکی، عملاً به آن میاندیشید که چگونه به دشمن ضربه بزند و در درگیری با آن، شجاعانه بمیرد. اما بعدها بدین باور رسید که باید شجاعانه زندگی کرد و به زندگی عشقورزید و به دیگران نیز آموخت که به زندگی انسانی، گذشته از آنکه هم مسلک ما باشند یا نباشند، گذشته از آنکه دین و آیین ما را داشته باشند یا نداشته باشند، احترام بگذارند و اجازه بدهند که انسانها دور از کین و خشونت، در فضایی متعادل، آرام و بی نفرت و تنش، در دایره تغییر و تحول قرارگیرند.
۲۰ سپتامبر ۲۰۱۵