گفتگوی یوسف مصدقی با دکتر رامین جهانبگلو: محمدعلی فروغی سیاستمدارِ روشنگر

دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶ برابر با ۲۱ اوت ۲۰۱۷


دکتر رامین جهانبگلو متفکر و روشنفکر شناخته‌شده‌ی ایرانی- کانادایی، در حال حاضر استاد و معاون دانشکده‌ی حقوق دانشگاه JGU دهلی و همچنین مؤسس و مدیر مرکز صلح و عدم خشونت مهاتما گاندی است. او در دانشگا‌ه‌های سوربن و هاروارد فلسفه و علوم‌ سیاسی خوانده است و تا کنون بیش از سی عنوان کتاب به سه زبان فارسی، فرانسه و انگلیسی منتشر کرده است.

رامین جهانبگلو (عکس از سیروس زارع‌زاده)

این گفتگو در چند بخش برای کیهان لندن تنظیم شده که به مرور منتشر می‌شود. در بخش نخست درباره‌ی مفهوم «سیاست» گفتگو شد و این نکته که آنچه «سیاست» باید باشد با آن سیاستی که عملا وجود دارد، بسیار متفاوت است.

در بخش دوم بحث بر سر این «موضوع اصلی» گفتگو شد که اساسا سیاست به عنوان «هنر ساماندهیِ جامعه» چگونه باید شکل بگیرد. کدام نگاه به انسان به کدام سیاست منجر می‌شود و «عقل» در این میان چه نقشی دارد.

بخش سوم این گفتگو به نقش افرادی چون محمدعلی فروغی در سیاست ایران اختصاص دارد.

[بخش نخست]   [بخش دوم]

بخش سوم

یوسف مصدقی: به نظرم بد نیست به سیاست در ایران بپردازیم. می‌دانم که بین سیاستمداران معاصرِ ایران به محمدعلی فروغی (ذکاءالملک) علاقه‌ی خاصی دارید و چند مقاله و تألیف هم در مورد او منتشر کرده‌اید. علت این علاقه چیست؟ چه ویژگی‌ای در فروغی شما را این چنین به او جذب می‌کند؟ آیا به خاطر فرزانگی و دانشِ فروغی است یا نوع سیاست‌ورزی او یا به خاطر نهادهایی که او بانی و بنیانگذار آنها بوده است؟

رامین جهانبگلو:  وقتی ما افرادی مثل فروغی را مثال می‌زنیم باید روشنگری سیاسی را از نخبه‌گری سیاسی جدا کنیم. چون نخبه‌گری سیاسی برمی‌گردد به آن بحث که نخبه سیاسی یک کارشناس است و فقط کارشناسان هستند که می‌توانند رهبری سیاسی را به عهده بگیرند. من به این اعتقاد ندارم زیرا می‌دانم که این روند تفکر به الیگارشی یا حتی دیکتاتوری ختم می‌شود. من به روشنگری سیاسی باور دارم و معتقدم افرادی مثل فروغی روشنگران سیاسی هستند. کسانی که می‌خواهند به جامعه‌ای مثل ایران آموزش سیاسی بدهند و از طریق نهادهایی که ایجاد می‌کنند، تلاش می‌کنند تا شخصیتِ شهروندی در میان ایرانیان جایگاه مناسبی پیدا کند.

– آیا فروغی در ایجاد شخصیت شهروندی در ایرانیان توفیق داشت؟

اینجا موضوع جدیدی مطرح می‌شود و آن مسأله‌ی «قابلیتِ داوری‌کردن» است. آزادی در مفهوم سیاسی به این معنی نیست که من توان انجام هر کاری را دارم بلکه به این معناست که من توانِ داوری‌کردن در همه‌ی امور را دارم. برای اینکه شهروندی به توان و قابلیت داوری‌کردن برسد، باید به یک روش‌شناسی برسد و از آن پیروی کند. فروغی با ایجاد نهادهایی مثل فرهنگستان و نوشتن کتاب و همین‌طور با مدیریتِ جامعه و دعوت شهروندان به آگاه شدن، وظیفه‌ی روشنگری‌اش را انجام داد. او با آگاه کردن شهروندان ازموقعیت‌شان به آنها قابلیت داوری‌کردن را آموخت. این کار کاملا خلاف تصور رایج در کشورهای استبدادزده مانند ایران است که عموم جامعه به نظریه‌ی توطئه معتقدند و خود را داور و تصمیم‌گیرنده در هیچ امری نمی‌دانند. روشنگریِ سیاسی خلاف چنین رهیافتی است زیرا معتقد است که موقعیتِ تعامل از خودِ تعامل جدا نیست. شما برای اینکه دموکراسی داشته باشید باید نهادهای دموکراتیک داشته باشید. همین‌طور هم برای آموزشِ شهروندی باید زمینه‌ی شکوفایی شخصیت شهروندان را فراهم کرد. کار بزرگی که بزرگانی مثل فروغی انجام دادند این بود که نه تنها درباره‌ی این مسائل نوشته‌اند بلکه با تصمیم‌گیری و نهادسازی تلاش در جهت ترویج آگاهی و تقویت قابلیتِ داوری در جامعه ایران کرده‌اند. البته خیلی‌ها معتقد هستند که همکاری فروغی با رضا شاه خلاف این را ثابت می‌‌کند. ولی‌ پرسش من این است: آیا برای امثال محمدعلی فروغی و علی‌اکبر داور ایران مهم‌تر بوده یا سلطنت پهلوی؟ به نظر من ایجاد فرهنگستان و تصحیحِ ادبیات کلاسیک ایران و نوشتنِ مقاله‌ی‌ «چگونه می‌توان ایران را دوست داشت؟» نشان از ایران‌دوستی‌ فروغی است.

محمدعلی فروغی

– می‌دانید که طبق روایت رسمی جمهوری اسلامی از فروغی به عنوان «فراماسونِ خائنِ نوکرِ انگلستان» نام برده می‌شود که با حیله و نیرنگ، سلطنت خاندان پهلوی را پس از شهریور ۱۳۲۰ حفظ کرد. یادم می‌آید که در دهه‌های شصت و هفتاد خورشیدی، تنها کتاب تاریخ اجباری برای همه رشته‌های تحصیلی دبیرستان در ایران، کتاب «تاریخ معاصر ایران» سال سوم متوسطه بود- شاید الان هم باشد- در این کتاب در مورد عزل رضاشاه و نخست‌وزیری فروغی همین روایت رسمی آمده بود و همه دانش‌آموزان دوره متوسطه موظف بودند این مهملات را بخوانند و امتحان بدهند. خب، با این نوع نگاه، اصلا سیاست‌ورزی از نوعی که فروغی نماینده آن بود محلی از اِعراب ندارد که هیچ، خیانت به مردم هم محسوب می‌شود. اتفاقا شما در کتاب «زمان چیزی نخواهد گفت» به رفاقت پدرتان و جلال آل‌احمد اشاره کرده‌اید و من می‌خواهم از این موضوع برای ادامه بحث کمک بگیرم. به نظر می رسد که بعد از کودتای بیست و هشت مرداد جلال آل‌احمد و امیرحسین جهانبگلو دو راه مختلف را انتخاب کردند. آل‌احمد خودش را در مقابل سیستم تعریف کرد اما پدر شما در شرکت نفت، سازمان برنامه و در نهایت در دانشگاه تهران کار کرده که به نظرم شبیه کار فروغی است. آیا می شود گفت آدم‌هایی مثل فروغی یا حتی امیرحسین جهانبگلو تلاش کرده‌اند ترمودینامیک قدرت را تغییر داده و اهلی کنند تا شاید به هنرِ ساماندهیِ جامعه تبدیل شود؟

محمدرضاشاه پهلوی و محمدعلی فروغی

مثالی که زدید و مقایسه‌ای که بین فروغی و پدر من کردید تا حد زیادی درست است. با اینکه اینها از دو نسل مختلف بودند و از دو گذشته سیاسی متفاوت می‌آمدند- فروغی پایه‌گذار لیبرالیسم کلاسیک در ایران است ولی پدر من در جوانی مارکسیست بوده- اما هر دو به یک نقطه می‌رسند. من با پدرم در این باره خیلی گفتگو می‌کردیم. پدرم خیلی به این نوع روشنگری که قبلا اشاره کردم، اعتقاد داشت. همان‌طور که فروغی بعد از یک دوره شیفتگی به غرب، در میانسالی به ریشه‌های فرهنگ ایرانی برگشت و از عرفان ایرانی تأثیر گرفت و حتی می‌شود گفت از طریق آن به نوعی تسامح فکری رسید. پدر من هم پس از فاصله گرفتن از چپ دقیقا مثل فروغی بازگشت کرد به فرهنگ ایران. برخلاف تکنوکرات‌هایی که بعد آمدند، هر دوی اینها هم غرب و هم ایران را به خوبی می‌شناختند. این خیلی مهم است که روشنگرانِ اجتماع چه بازگشتی به خویشتن می‌کنند و چگونه می‌توانند از این دریچه به تسامح و تساهل برسند. در آن دوران این افراد فارغ از عقاید و سلائق‌شان به هم احترام می‌گذاشتند و داوری‌هایشان در مورد همدیگر کوته‌نظرانه نبود. من می‌توانم اینجا از دکتر پرویز ناتل خانلری هم یاد کنم که از همین دست روشنگران بود. حالا اینکه او زمانی وزیر یا سناتور بود، اهمیت زیادی ندارد. آنچه مهم است، خانلریِ ادیب و استاد و مصححِ حافظ است. این در مورد فروغی هم صادق است. بد نیست این را هم بگویم که پدر من و آل‌احمد قبل از پیوستن به حزب توده، شاگرد شریعت سنگلجی بودند و هر دو همیشه از این روحانی شیعه به نیکی یاد می‌کردند. بنابراین این تساهل در آن دوره وجود داشته است. به قول پاسکال این لباس نیست که فکر را می‌سازد بلکه فکرِ پشتِ لباس مهم است. فروغی هم از طریق کارِ سیاسیِ اداره‌ی جامعه به عنوان وزیر یا نخست‌وزیر و هم از طریق آموزش و کار فکری و نوشتن کتاب‌هایی مثل «سیر حکمت در اروپا» سعی می‌کرد روشنگری را ترویج کند. فروغی در مقاله‌ای که من خیلی آن را دوست دارم با عنوان «چگونه می‌توان ایران را دوست داشت؟» با خوش‌بینی بسیاری می‌گوید که ایران می‌تواند به کاروان تجدد و تمدن بپیوندد و کشور و جامعه‌ای بشود که برای بشریت مهم باشد همان‌طور که در گذشته بوده است. من با این فکر فروغی موافقم و معتقدم که این اصلا آن ملی‌گرایی خامی نیست که خودش را در دیالکتیکِ کنش و واکنش قرار می‌دهد و برای طرد قسمتی از فرهنگ یا تاریخ ایران، قسمت دیگر را با افراط و بدون دانش، پررنگ می‌کند. مثل این جماعتی که می‌گویند ما دیگر مسلمان نیستیم و می‌روند یک فَروَهَر به گردن‌شان می‌اندازند بدون اینکه زرتشت را بشناسند یا گات‌ها را خوانده باشند. فروغی، خانلری یا پدر من اصلا در این نوع کنش و واکنش‌های جاهلانه قرار نمی‌گرفتند. می‌گفتند که ما باید کارمان را در دو جبهه انجام بدهیم. اول اینکه از امکاناتی که سیستم به عنوان نخست‌وزیر یا سناتور یا کارمند شرکت نفت و استاد دانشگاه تهران در اختیارمان می‌گذارد استفاده کنیم تا بتوانیم در جبهه دوم کار فرهنگی و روشنگری انجام بدهیم. اینجاست که تفاوت فروغی را با تکنوکرات‌هایی از قبیل حسنعلی منصور می‌بینیم. از امثال منصور تقریبا هیچ چیزی باقی نمانده اما آثار نوشتاری و شاگردان فروغی و خانلری و پدر من باقی هستند و این همان نتیجه روشنگری است. آنهایی که به امثال فروغی هتاکی می‌کنند همراهِ کسانی که چیزی از خود به جا نمی‌گذارند، صفحات سفید تاریخ‌اند، انگار که هیچ وقت نبوده‌اند.
ادامه دارد

[بخش نخست]   [بخش دوم]

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=85581