گفتگوی یوسف مصدقی با دکتر رامین جهانبگلو: چیستیِ فلسفه و مسأله‌ی آزادی

جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۹۶ برابر با ۰۸ سپتامبر ۲۰۱۷


دکتر رامین جهانبگلو متفکر و روشنفکر شناخته‌شده‌ی ایرانی- کانادایی، در حال حاضر استاد و معاون دانشکده‌ی حقوق دانشگاه JGU دهلی و همچنین مؤسس و مدیر مرکز صلح و عدم خشونت مهاتما گاندی است. او در دانشگا‌ه‌های سوربن و هاروارد فلسفه و علوم‌ سیاسی خوانده است و تا کنون بیش از سی عنوان کتاب به سه زبان فارسی، فرانسه و انگلیسی منتشر کرده است.

رامین جهانبگلو

این گفتگو در چند بخش برای کیهان لندن تنظیم شده که به مرور منتشر می‌شود. در بخش نخست درباره‌ی مفهوم «سیاست» گفتگو شد و این نکته که آنچه «سیاست» باید باشد با آن سیاستی که عملا وجود دارد، بسیار متفاوت است.

در بخش دوم بحث بر سر این «موضوع اصلی» گفتگو شد که اساسا سیاست به عنوان «هنر ساماندهیِ جامعه» چگونه باید شکل بگیرد. کدام نگاه به انسان به کدام سیاست منجر می‌شود و «عقل» در این میان چه نقشی دارد.

بخش سوم این گفتگو به نقش افرادی چون محمدعلی فروغی در سیاست ایران اختصاص داشت. در بخش چهارم به جایگاه نویسندگانی چون شاهرخ مسکوب، جلال آل‌احمد و علی شریعتی پرداخته شد. در این بخش، بحث بر سر مفهوم «فلسفه» و معنای «آزادی» است.

[بخش نخست]   [بخش دوم]   [بخش سوم]   [بخش چهارم]

بخش پنجم

یوسف مصدقی: آقای جهانبگلو، اگر موافق باشید، در این بخش درباره‌ی فلسفه صحبت کنیم. شما به عنوان فردی که سال‌های زیادی را به آموزش و تدریسِ فلسفه گذرانده، فلسفه را چگونه تعریف می‌کنید و موضوع اصلی آن را چه می‌دانید؟

رامین جهانبگلو: من اگر معلم فلسفه نباشم، حتما شاگرد و پژوهشگر فلسفه هستم. باور دارم معلم بودن، به نوعی ادامه‌ی شاگرد بودن است. معتقدم که وقتی تعلیم می‌دهید در همان حال دارید آموزش می‌بینید. در مورد فلسفه که با پرسش‌های ابدی و ازلی سر و کار دارد، این آموزش بیشتر هم هست. مسأله اصلی فلسفه، همچون دین، سعادت انسان است. هر چند که پاسخ فلسفه بسیار متفاوت از دین است. برای فلسفه سعادت بدونِ معرفت، امکان‌پذیر نیست. اولین پرسش فلسفه هم پرسشِ معرفت است. اینکه انسان کیست؟ اولین کسانی که به این پرسش پاسخ دادند یونانی‌ها بودند. اصطلاحِ «فیلوسوفیا» را هم یک ریاضیدانِ یونانی یعنی فیثاغورث وضع کرد. فلسفه، عشق به فرزانگی است. یونانی‌ها فرزانه بودن را به فضیلت داشتن، تعبیر می‌کردند. یعنی که هدف زندگی این است که در عرصه‌ی عمومی و خصوصی به فضیلت دست پیدا کنید. البته باید خاطرنشان کنم که بسیاری از فلاسفه به این فضیلت دست نیافته‌اند. در فلسفه به خلاف هنر، ما با خلاقیت سر و کار نداریم بلکه با یک کنش سر و کار داریم که نه کرداری است و نه حتی لازم است نوشتاری باشد. مثلا سقراط هیچ چیزی ننوشته ولی کنشِ او گفتاری و عقلی بوده است. به همین دلیل اپیکور می‌گوید: «فلسفه، گفتارهای عقلی است». فلسفه حتی اگر به نفی عقلانیت هم منجر شود، باز هم از طریق یک تعقل دارد به این نتیجه می‌رسد. فلسفه، مثل همه علوم، درباره معرفت است اما تفاوتش با باقی معرفت‌ها این است که فلسفه، «معرفت به معرفت‌ها» است. یعنی موضوع فلسفه خودِ معرفت است.

آیزایا برلین

به عنوان مثال، سال‌ها پیش در گفتگویی که با آیزایا برلین داشتم از او پرسیدم که از نظر شما فیلسوف بودن یعنی چه؟  او جواب داد: «فلسفه همان چیزی است که دکارت می‌گوید؛ یعنی«گفتار در روشِ به کار بردنِ عقل»» یعنی فلسفه به شما نشان می‌دهد که آیا در تاریکی قدم می‌زنید یا روشنی؟

–  اما این «معرفت به معرفت‌ها» در طول زمان گسترش پیدا کرده و همواره پیچیده‌تر شده. به بیان دیگر، فلسفه از جمله دانش‌هایی است که درکِ تاریخ‌اش در فهمِ محتوای آن نقش اساسی دارد. آیا شما با این گزاره موافق هستید یا مثل برخی از فیلسوفان تحلیلی، ضرورتی به مطالعه‌ی تاریخ فلسفه نمی‌بینید؟ 

من فکر می‌کنم که فلسفه از تاریخ‌اش جدا نیست. چرا که پس از بیست و شش قرن که از تاریخ فلسفه گذشته، دو جهان‌بینی بزرگ داریم. اولی خوش‌بینانه است و خودش را در یک فرآیند قرار می‌دهد و می‌گوید فلسفه در یک سیرِ تحول، از یک عصر به عصری دیگر همواره رو به پیشرفت بوده است. مثلا ارسطو که خود تکامل‌یافته‌ی سقراط و افلاطون است، این خوش‌بینی را دارد. بعد هم فلسفه قرون وسطا را داریم که چه بخش اسلامی و چه بخش مسیحی‌اش تکاملِ فلسفه‌ی ارسطو است. در ادامه نیز، فلسفه‌ی مدرن را داریم که از دکارت تا کانت و هگل تداوم داشته، و ما این سیر خوش‌بینانه را در آنها می‌بینیم. در مقابل اما از قرن نوزدهم به بعد یک سیر افولی هم می‌بینیم که مدعی است فلسفه دچار بحران است و دوره‌اش سپری شده یا شکل‌اش عوض گشته و تبدیل به روانشناسی یا نوعی پراکسیس سیاسی شده است. نمونه این نگاه را در نیچه می‌بینیم که می‌گوید فلسفه دارد به نهیلیسم ختم می‌شود. به همین سیاق، مارکس فلسفه را به پراکسیس سیاسی، فروید فلسفه را به روانکاوی و ویتگنشتاین فلسفه را به درک و تحلیلِ زبان تقلیل دادند. در این میان فیلسوف دیگری- یعنی مارتین هایدگر- هست که معتقد است تمام تاریخ فلسفه، «فراموشی وجود» بوده و ما باید دوباره از اول نگاهی جدید به مسأله‌ی وجود و موضوع تاریخ فلسفه بکنیم.

پس اگر یکی مثل من یا جوان‌تر از من بخواهد در انتهای قرن بیستم یا اوایل قرن بیست و یکم فلسفه بخواند، قدم در یک رودخانه‌ی خروشان گذاشته است. البته فلسفه همیشه رودخانه‌ای ناآرام بوده اما در این دوره ناآرام‌تر از همیشه است. توجه به فلسفه به واسطه قدرت گرفتن علمِ تکنولوژی‌زده کم و کمتر شده است. دپارتمان‌های فلسفه را در بسیاری دانشگاه‌های دنیا بسته‌اند و تجارتِ جهانی و حرص و پول‌دوستیِ مردم، فلسفه را تبدیل به موضوعی کاملا حاشیه‌ای کرده است. فلاسفه کم‌ و بیش برای همه نظام‌ها خطرناک‌اند برای اینکه در مقابل انسانی که ادعای سروری جهان را دارد پرسشِ حقیقت را مطرح می‌کنند.

– با این اوصاف، مهم‌ترین چالشی را که فلسفه‌ی امروز با آن مواجه است، چه می‌دانید؟

الان مهم‌ترین مسأله‌ای که در قرن بیست و یکم کاملا کنار گذاشته شده، مسأله‌ی آزادی است. این‌طور به نظر می‌آید که دیگر مسأله‌ی آزادی مطرح نیست. مردم هرچه را که به عنوان آزادی به آنها می‌دهند، بدون پرسش می‌پذیرند چون فکر می‌کنند بهترین گزینه همین است. در حالی که چنین نیست. وقتی موضوعِ آزادی برای شما مطرح نباشد دیگر خودمختاری هم مطرح نخواهد بود. پس می‌توانند از شما برده بسازند و بر شما سلطه‌ی فکری و عملی پیدا کنند. این تکنولوژی‌های جدید، به ویژه در حوزه‌ی ارتباطات، یک نوع بردگی جدید با خود می‌آورند. این بردگی خیلی به صورت ناخودآگاه اتفاق می‌افتد. در این میان مهم‌ترین چیزی که زیر پا گذاشته شده پرسش درباره‌ی آزادی است که دیگر طرح نمی‌شود. دقیقا مثل داستانِ «۱۹۸۴» جورج اُروِل است که یک سری پرسش‌ها و حتا واژه‌ها دیگر اصلا مطرح نمی‌‌شوند. امروزه در بسیاری از کشور‌های جهان عبارتِ «عدمِ اطاعت» با «آنارشیسم» برابر شده در حالی که‌ عدمِ اطاعت برای سلامت ذهنی‌ فرد و شکوفایی خلاق او لازم است.

– به نظر می‌رسد که شما موضوعِ جهانشمولیِ فلسفه را مرتبط با مفهوم آزادی می‌بینید. به تعبیری که شما به کار بردید، فیلسوف حتی اگر آگاهانه در مقابل وضع موجود قد علم نکند، با زیستِ فلسفی‌اش سیستم را به چالش می‌کشد. برای همین است که نظام‌های حاکم اعم از دیکتاتوری یا شبه‌دموکراتیک میانه خوبی با فلاسفه ندارند. اگر این‌طور است، آیا همین وضعیت دلیلِ ضرورتِ فلسفه است؟

به موضوع مهمی اشاره کردید. ضرورت فلسفه در این است که پرسشِ «انسان کیست؟» را مطرح می‌کند. این همان دستور سقراطیِ «خودت را بشناس» است که در تمام تاریخ فلسفه به اشکال مختلف طرح شده. حالا شاید برای شما جالب باشد که چرا من مکرر بر می‌گردم به مسأله‌ی آزادی. چون پیرامونی‌شدنِ پرسشِ «آزادی»، باعث پیرامونی‌شدنِ کنش انسان می‌شود. آزادی را نمی توانید در قوانین خلاصه کنید. آزادی انسان را حتی در حقوق بشر نمی‌توانید خلاصه کنید. آزادی انسان، آزادیِ دگراندیشی و پرسشگریِ اوست.

آلبر کامو

من در اینجا داستان را از دریچه‌ی ذهنِ متفکری مثل آلبر کامو می‌بینم. برای کامو مفهوم «آزادی» همراه با مسأله‌ی «انتخاب» است و این را شما در وضعیت همه قهرمان‌های اصلی آثار کامو از «بیگانه» تا «طاعون» می‌بینید. کامو می‌خواهد نه جلاد باشد و نه قربانی. اینجا تنها آزادی است که حق انتخاب را به شما می‌دهد. اگر ما نسبت به آزادی بیگانه باشیم و همه چیز را ناشی از یک جبر تاریخی ببینیم- حالا این می‌تواند دستِ نامرییِ بازارِ آدام اسمیت باشد یا قوانین تاریخی مارکسیست‌ها- دیگر مسأله‌ی آزادی طرح نخواهد شد. این همان چیزی است که هایدگر و مکتب فرانکفورت از آن به عنوان بی‌معنایی یا فراموشیِ معنا یاد می‌کنند. از زمان دکارت تا به امروز، فاعلیت انسان در تاریخ به رسمیت شناخته شده و مرکزیت داشته است. در جهانِ امروز، این فاعل دیگر از موقعیت‌اش مطمئن نیست و دارد با پیامدهای بحران‌هایی که از آنها عبور کرده، زندگی می‌کند. این انسان، رابطه‌اش با میراثِ گذشته قطع شده است. باید توجه داشته باشیم که تاریخ فلسفه هم بخشی از این میراث است.
ادامه دارد

[بخش نخست]   [بخش دوم]   [بخش سوم]   [بخش چهارم]

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=87451