Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۱۲ (دوره جديد
P. 14
صفحه - Page 14 - 14شماره ۱۶۷۸
جمعه ۳تا پنجشنبه ۹خرداد ماه 139۸خورشیدی
آنها هم بپرسید ...اگر پاس خهای تند روزنام هنگاری مثل غرق شدن در مرداب «نسرین ظهیری» را وقتی فردای
هم دادند ،چاپ میکنیم .یک بار شکلات است! تعطیلی یکباره 19نشریه در آفتاب
هم گفت به پارت یهای شبانه بروید و امروز دیدم ،فقط یک جمله به من
گزارش تهیه کنید ،ببینید این بچ هها ژیلا اشاره
چطور آدمهایی هستند ،زندگی را بنی یعقوب گفت:
چطور م یبینند و چه م یخواهند»... یادداشتهای ژیلا بن ییعقوب ،روزنام هنگار دوم خردادی با ـ حالا کرایه خانهمان را چطور
آقای نوری نگاه روشنی به مسائل پایان بیانی شعرگونه پایان م یگیرد .شعری لطیف با طعم تلخ،
داشت و هرگز ندیدم به راحتی انسانها بدهیم؟
مثل شراب ناب. نسرین بعدها برایم تعریف کرد:
را محکوم کند. این کلام نغز از زبان یک روزنام هنگار پس از تعطیل فل های «روزها م یگذشت و من همین طور
م یگفت «هدف از تهیه این نوع مطبوعات ،بهترین توصیفی است که م یتوان درباره روزنامه منتظر بودم .منتظر بودم که کسی
گزارشها نباید محکوم کردن آدمها و روزنام هنگاری بیان کرد :روزنام هنگاری مثل مرداب شکلات مرا صدا کند و بگوید بیا در این
باشد بلکه باید در جهت شناختن است،انسانوقتیدرآنفروم یرودکامشهمشیرینم یشود. روزنامه با ما همکاری کن .بهار که
افسوس که حکومتگران نابردبار ،هرکدام به کیفیتی ،این منتشر شد با من تماس نگرفتند اما از
جوانان و کمک به آنها باشد». بعضی از دوستانم دعوت به همکاری
*** مرداب شکلات را به زهر آلوده م یکنند... کردند .یکی ـ دو نفر از آنها هر کدام
یادآور م یشویم که کتاب «روزنام هنگاران غصه م یخورند دو شغل دیگر هم داشتند .بهار آنها
بنفشه در یک خانواده صاحب و پیر م یشوند» از طرف نشریه «روزنگار» در تهران چاپ و را صدا زد اما مرا که بیکار بیکار در
دانش و اصیل تهرانی در سال 1351 خانه نشسته بودم نه .آنها از کسانی
متولد شده است .پدر و مادرش هر منتشر شده است که اصلا احتیاج مالی نداشتند دعوت
دو دارای لیسانس زبان انگلیسی به کار کرده بودند اما از ما که توان
از دانشگاه دولتی و خودش دارای گیس به پدیدهها یک وجه مشترک ظهری بود .نگاهش را از خواب باغ بودند .تمام آد مهای روی کره زمین، عصبانی بود که «ای روزنام ههای مرگ، پرداخت اجاره خان همان را هم نداشتیم
لیسانس روزنامهنگاری از دانشگاه داشت؛ آنها همه چیز را لطیف برگرفت و به من خیره شد .گفتم خرگو شها ،ماه یها ،کبوترها ،ابر و من برایتان جنازه آوردهام» و خیلی نه ...صاحبخانه ما آدم خوبی بود ،یک
آزاد ...مادرش با این اعتقاد که دختر همه چیز در نظرم ب یرنگ است .من رودخانه و ستاره و شعله آتش ،شیرین حرفهای دیگر که چاپ شد .من از روز د رحالی که یک فیش بانکی
حتما باید صاحب هنری باشد ،در سن م یدیدند. رنگ م یخواهم .رنگی یکدست که بر بود .شیری نتر ،زندگی خودم را هم به شنیدن صحب تهای مخملباف که با در دست داشت در خان همان را زد و
یازده سالگی برای او معلم پیانو گرفت. در کوچه باغهای ذهن شهرام سطح بنشیند و زندگی را رنگ بزند. رن گهای آن جعبه مدادرنگی م یدیدم. داد و فریاد بیان م یشد ،خندهام گرفت. گفت :همین امروز هفده هزار تومان
«تا سالهای آخر دبیرستان از معلم همه چیز بوی سبزههای عطرآگین نه از سر ریا که به زیبایی و به غایت... زندگ یام در کودکی ،رنگین کمانی بود. نم یفهمیدم چطور م یتواند خودش را به حساب روزنام هنگاران بیکار شده
پیانو درس م یگرفتم اما حالا خودم را م یداد .به همین خاطر حتی وقتی از تک شاخه گل سرخ گلبرگی گرفت زیبا ،مو جدار ،جایی پررنگ ،مات یا صاحب جنازه بداند .وقتی چند سال ریخت هام ،نگران نباشید .مردم همین
تمرین م یکنم .البته نه خیلی زیاد... درباره سوژههای خشک و خشن و به من داد و گفت از روزن ههایش نگاه سایه روشن ،مثل رن گهای جعبه مداد پیش گفته بود حاضر نیست با ای نها طور دارند پول به حسابتان واریز
برای من هیچ چیز مثل نوشتن گزارش م ینوشت ،واژههایش لطیف کن .سعی کن از روزن ههایش پیرامونت رنگ یام ،رنگارنگ .زندگ یام از رنگین [شهید ثالث و فیلمسازانی مثل او] م یکنند .اما کمکهای مردمی بیشتر از
نیست .من احساساتم را از طریق و شاعرانه بود .او در پرداختن به را ببینی .همه چیز را رنگین خواهی کمان مداد رنگ یها سیراب م یشد... در یک لانگ شات ظاهر شود ...برایم پنجاه میلیون تومان نشد .این رقم در
نوشتن راح تتر م یتوانم منتقل کنم سوژههای «سنگین» نیز به دنبال دید .از روزن ههای گلبرگ گل سرخ از آن زمان ،از وقتی که بچه بودم، خیلی خندهدار بود که حالا مخملباف برابر هزار نفر که بیکار شده بودند ،رقم
«سبکبالی» بود و در دش تهای غم سخت نگاه کردم .آن رنگین کمان بسیار گذشته و سا لهای بسیار هرچه صاحب عزای شهید ثالث شده ...صحنه زیادی نبود .انجمن صنفی مطبوعات
تا پیانو»... انگیز سیاست هم راز زیباییها را مواج کودکانه را دیدم که پیش نگاهم جستجو کردم از آن رنگین کمان مواج عجیب و پیچیدهای بود .با همۀ این که بانی افتتاح این حساب بود فقط
بنفشه ،یگانه فرزند خانواده است. م یجست .حتی وقتی درباره قت لهای اثری نیست ...خبری هم ...جعبه مداد حرفها من برای مخملباف احترام توانست به روزنام هنگاران مجرد نفری
«برادرم را که ده سال از من کوچکتر زنجیرهای هم مصاحبه میکرد و م یرقصد و موج م یزد». پنجاه هزار تمان و روزنامهنگاران
بود بیماری سرطان در سال 1376از متاهل 70هزار تومان بپردازد .آن هم
گزارش م ینوشت از واژههای تند و بنفشه را اولین بار در روزنامه رنگ یام ناپدید شده و عجیب آن که زیادی قائلم».
ما گرفت و من تنها شدم». خشن استفاده نمیکرد ...او در آن خرداد دیدم .او و شهرام شریف در بعد از آن جعبه مداد رنگی ،در هیچ *** برای یک ماه و نه بیشتر».
سوی دیوارهای سنگی ،دش تهای پر گروه اجتماعی با من کار م یکردند... جعبه مدادرنگی دیگری آن رنگین علیرضا محمودی که به قول وقتی وضع مال یشان آنقدر نامطلوب
آخرین صفحه این دفتر از نیلوفر را م یدید ،هم چنان که بنفشه آن روزها کار در همه گروههای کمان را ندیدم .راستی عجیب نیست.. خودش یک مادر کاملا معمولی و شد که قابل تحمل نبود ،به اسلام شهر
در زیر خاراسنگ سبزههای بهاری را. روزنامه رنگ سیاسی داشت .سوژههای زندگی به رنگ شیشه است .به رنگ یک پدر نوازنده دارد ،درباره زندگی کوچ کردند تا با خانواده شوهرش
واپسین روزهای سال 1379است تعطیلی روزنامه خرداد و زندانی اجتماعی هم در نهایت سیاسی شیش های پرخلل که نور را و تاریکی خصوص یاش گفت« :هشتم مردادماه زندگی کنند« .اقامت در آن جا برای
و من در آخرین صفحههای دفتر شدن عبدالله نوری برای بنفشه از م یشدند .چارهای نبود ...شور سیاسی را و تمام رنگ ها را در فراز و نشیب 1350در تهران متولد شدم و هفت من به معنای یک مردن تدریجی
تعطیلی روزنام ههای جامعه و توس همه جا را پر کرده بود ...من آن سطوحش در خود م یشکند .شیشه سال بعد به خاطر یک اتفاق خندهدار بود .به هیچ چیز دسترسی نداشتم.
یادداشتم م ینویسم: که قبلا با آنها همکاری میکرد، روزها بنفشه را خوب نمیشناختم پرخلل ،غرور و رنگها را م یشکند و به همدان مهاجرت کردیم .آن اتفاق نه آنقدر پول داشتم که بتوانم کرایه
اسفند منتظر فروردین و ما منتظر و از همان نوع سوژههایی که برای آنها را به تواضع و فروتنی وا م یدارد... این بود :یک پلیس به جلو مغازه پدرم ماشین بدهم و برای برقراری ارتباطاتم
بهار ...ما با صد امید «نوروز» را در ناگوارتر بود. تهیه گزارش به شهرام م یدادم ،به کسی به من م یگفت :به پرچم هر م یرود و از او چند سئوال م یکند که به تهران بیایم و نه انرژی و توانی برای
انتظاریم .آیا کسی در مقدم سال «آن روز که آقای نوری را به زندان او هم میدادم ...نتیجه کار شهرام ملت نگاه کن .به رن گهایش .هر کدام خیلی هم مهم نبود .پدرم همان روز این کار در من باقی مانده بود .هر روز
نو به ما شادباش خواهد گفت ...آیا بردند ،احساس خیلی بدی به من خوب میشد اما بنفشه نه ...خیلی که رنگ سرخ درش بود ،بیرق همیشه به خانه آمد و گفت امروز پلیس آمده افسردهتر م یشدم تا این که یک روز
نسیم بهاری بر زخ مهای ما مرهمی دست داد .خیلی بدتر از روزی که زود فهمیدم که او با هر آنچه که بوی افراشت های است بر سر ملتی که برای بود در مغازۀ من ...دیگر برایم آبرویی فکری به ذهنم خطور کرد و آن ادامه
شمسالواعظین و جلاییپور را به سیاست بدهد ،بیگانه است ...او را آزاد آزادی ،قربانی دادهاند ...و من به پرچم نمانده باید همین فردا کوچ کنیم به تحصیل بود .تصمیم گرفتم از فراغتی
خواهد نهاد. زندان بردند ...با آقای نوری احساس گذاشتم تا درباره چیزهایی بنویسد سرزمینم م یاندیشم .سه رنگ سفید، همدان .من دیگر نم یتوانم در این شهر که برایم رقم خورده نهایت استفاده
بهمن میگوید« :تا چه وقت صمیمیت بیشتر ی میکر د یم . . . که م یفهمد ...هر چقدر شهرام عاشق سبز و سرخ در کنار هم نشست هاند و زندگی کنم .سا لها بعد برای تحصیل را بکنم .درس بخوانم و در آزمون
م یخواهی پنجرههای اتاق را از ترس برخلاف بسیاری از مدیران مسئول که سوژههای سیاسی بود ،بنفشه از آن عجب این سرخ ،سرخ مانده در گذر در رشته سینما به تهران آمدم و در کارشناسی ارشد شرکت کنم ...شروع
سرما به روی خودت بسته نگه داری... هرگز گذارشان به تحریریه روزنام هشان متنفر ...شهرام گزارشهای سیاسی سالها ...سرخی خون برپارچه سخت این شهر ماندگار شدم .بعد هم که با کردم .هرچه بیشتر درس م یخواندم
پنجرهها را باز کن تا نسیم بهاری راهی نمیافتد ،هر روز چند ساعت به م ینوشت و بنفشه در باره هر آنچه مینشیند .رد خون هیچ گاه پاک مینا اکبری روزنام هنگار ،ازدواج کردم».
تحریریه م یآمد و با ما گفتگو م یکرد. نم یشود .با قویترین شویندهها هم که *** وضع روح یام بهتر م یشد».
به داخل پیدا کند»... نشانی از سیاست نداشت. بشوی یاش ...یادم هست که قاتلی را به «بنفشهسامگیس»احساسات یترین نسرین ظهیری متولد 1353در
و من پنجره را باز م یکنم تا نوروز آن هم با حوصله زیاد». ـ بنفشه! تو چرا اینقدر از سیاست پای محکمه آورده بودند .دو دستش روزنامه نگاری است که من به عمر اقلید فارس است .یک سال بعد از این
ـ درباره چه چیزهایی حرف م یدید؟ را پنهان کرده بود .میگفت«بوی خودم دیدهام ...یک دختر احساساتی که دیپلم ریاض یاش را گرفت ،توانست
به خانه ما هم پر بکشد. ـ درباره هم چیز ...از اوضاع روز بدت م یآید؟ خون ،هوا را و رنگ خون زمین را پر ساده و خالص که شاعرانه به دنیا نگاه برای تحصیل در رشته علوم ارتباطات
از تراس کوچک خان همان به شهر ـ سیاست به نظر من بازی است. م یکند و شاعرانه درباره زندگی حرف به دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه
نگاه م یکنم ...در شهر باد م یآید ...یک گرفته تا مسائل روزنامه. یک نوع بازی که بازیکنان خاصی م یکند.»... علامه طباطبایی راه پیدا کند .سال
قاصدک روی نرده م ینشیند و من به آقای نوری بعضی وقتها برای دارد و هر کس را هم به میان خود بنفشه م یتواند زیبایی هر پدیده م یزند: 1378با همسرش که مقیم تهران
سرخی غروب نگاه م یکنم .انگار هیچ تهیه گزارش به ما سوژه هم م یداد... راه نم یدهند .بسیار دیدهام که یک را بیرون بکشد« :رنگ زندگی را باید «وقتی که بچه بودم ،کوچک ،خیلی بود ،ازدواج کرد و از بازگشت به اقلید
چیز نم یتواند مرا تسکین دهد .حتی یک بار گفت« :بروید درباره دیدگاه موضوع در کام مردم بسیار تلخ و ناگوار جست .در بیکران و اعماق ذهن ...با کوچک ،رن گهای مداد رنگ یام اسم منصرف شد .روزنام هنگاری را با روزنامه
جوانان نسبت به دین گزارش تهیه آمده اما برای آدمهای خود آن چرخه یک رنگ مناسب حتی میتوان بر داشت .نه فرمز و آبی و سبز و نارنجی ایران شروع کرد و بعدها به روزنام ههای
مقدم بهار. کنید ،به میان بچههای جنوب و این طور نبوده چرا که سیاست برای شفافیت و وضوح اجزای زندگی افزود و ...اسمهایی که یا آنها رنگهای
صدای زنگ تلفن ...آه باز هم زنگ شمال شهر بروید و ببینید درباره آنها یک بازی است و در هر صورت از و از نمای مات و کدر به درش کرد. اعضای یک خانواده بودند ...یا رن گهای آزاد و آفتاب امروز رفت.
تلفن ...هر بار که این صدا را م یشنوم دین چگونه میاندیشند .از همین به مطب چشم پزشک رفتم .بعد از مداد رنگیام ،گلها میهمان من ***
دلم میلرزد .در این چندماه همه بچههای جردن بپرسید ...یک روز آن لذت م یبرند.
خبرهای ناگوار را از پشت گوشی به میان جوانان کوهنورد بروید و از نگاه شهرام شریف و بنفشه سام «علیرضا محمودی» از یک نظر با
دیگر همکاران روزنام هنگارش که بیکار
تلفن شنیدهام. شدهاند تفاوت زیادی دارد .تعطیلی
گوشی را که بر میدارم صدای روزنام هها چندان باعث نگرانی او نشد.
غمگین حمید بداغی ،مدیر آتلیه پیام محمودی پس از کار در روزنام ههای
جامعه ،توس ،خرداد و فتح اینک
امروز را از آن سوی خط م یشنوم: به فیلمسازی روی آورده است .او
ـ پیام امروز را هم تعطیل کردند... در همان حال که می گوید قصد
ندارد هرگز به روزنامه بازگردد اقرار
ما هم بیکار شدیم. م یکند که نم یتواند روزنام هنگاری را
ـ متاسفم حمید عزیز ...متأسفم کنار بگذارد به قول یکی از دوستانم
برای تو و همه همکارانت که بهارتان روزنامهنگاری مثل مرداب شکلات
است .یعنی آدم در حال غرق شدن
با بیکاری توأم است. در آن ،کامش هم شیرین م یشود و
دوباره صدای زنگ تلفن ...این
بار علیرضا خدادوست است که در نم یتواند مزهاش را فراموش کند.
«آفتاب امروز» همکار ما بود و این محمودی پس از تعطیلی روزنام هها
روزها در «دوران امروز» همکار سعید یک فیلم مستند درباره جوانان تهرانی
ساخت و این روزها فیلم بعد یاش را
رضو یفقیه است. که درباره انتخابات ریاست جمهوری
خدادوست م یگوید: 80است ،کلید زده است .او که به
ـ دوران امروز را هم تعطیل کردند... ترتیب در گروه ادب و هنر جامعه،
عیدی خوبی به ما ندادند .و بعد هم توس ،خرداد و فتح کار میکرد،
خبر تعطیلی هفتهنامههای جامعه خاطرهای را از روزهای فعالیتش در
مدنی و مبین را داد. این روزنامه به یاد م یآورد:
ـ متأسفم آقای خدادوست... «روزی که سهراب شهید ثالث،
متأسفم که دوران امروزتان در تلاطم سینماگر ارزنده فوت کرد ،محسن
مخملباف با دخترش سمیرا که آن
دوران امروز گرفتار شده. روزها تازه فیلم «سیب» را ساخته
*** بود به روزنامه آمد و یک راست به
دفتر شمسالواعظین رفت .شمس
د ید ن کا ر ت عر و سی بنفشه صدایم کرد و گفت «با ضبط صوتت
سامگیس ،دوباره مرا به گرمی و بیا ،آقای مخملباف م یخواهد حرف
طراوت بهار امیدوار م یکند ...و چند بزند .ضبط را آماده کردم و میکروفون
روز بعد کارت عروسی هدیه عصاریان. را به دست مخملباف دادم و او خیلی
کا ر تها ی سا د ه ا ما ز یبا ی
عروسی این دو روزنام هنگار را روی
تاقچه گذاشتهام تا این روزها جلو
چشمهایم باشد .تا هرگز فراموش
نکنم هنوز هم بهار نازنین ،ما را
ب یبرگ و بار نم یگذارد ...هنوز هم
بهار سخاوتمندانه بر تنگنای خاطر ما
طراوت عشق را م یپراکند .سالها قبل
کسی به من گفته بود« :تا بهار هست،
انسانها عاشق خواهند ماند».
پایان