Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۲۱۲ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪۱۶۷۸‬‬
                                                                                                                                                                                                             ‫جمعه ‪ ۳‬تا پنجشنبه‪ ۹‬خرداد ماه ‪139۸‬خورشیدی‬

‫آنها هم بپرسید‪ ...‬اگر پاس ‌خهای تند‬       ‫روزنام ‌هنگاری مثل غرق شدن در مرداب‬                                                                                                                                ‫«نسرین ظهیری» را وقتی فردای‬
‫هم دادند‪ ،‬چاپ می‌کنیم‪ .‬یک بار‬                         ‫شکلات است!‬                                                                                                                                             ‫تعطیلی یکباره ‪ 19‬نشریه در آفتاب‬
‫هم گفت به پارت ‌یهای شبانه بروید و‬                                                                                                                                                                           ‫امروز دیدم‪ ،‬فقط یک جمله به من‬
‫گزارش تهیه کنید‪ ،‬ببینید این بچ ‌هها‬                                                  ‫ژیلا‬                                                                    ‫اشاره‬
‫چطور آدمهایی هستند‪ ،‬زندگی را‬                                                      ‫بنی یعقوب‬                                                                                                                                             ‫گفت‪:‬‬
‫چطور م ‌یبینند و چه م ‌یخواهند‪»...‬‬                                                                                        ‫یادداشتهای ژیلا بن ‌ییعقوب‪ ،‬روزنام ‌هنگار دوم خردادی با‬                            ‫ـ حالا کرایه خانه‌مان را چطور‬
‫آقای نوری نگاه روشنی به مسائل‬                                                             ‫پایان‬                           ‫بیانی شعرگونه پایان م ‌یگیرد‪ .‬شعری لطیف با طعم تلخ‪،‬‬
‫داشت و هرگز ندیدم به راحتی انسانها‬                                                                                                                                                                                                    ‫بدهیم؟‬
                                                                                                                                                                   ‫مثل شراب ناب‪.‬‬                             ‫نسرین بعدها برایم تعریف کرد‪:‬‬
                   ‫را محکوم کند‪.‬‬                                                                                          ‫این کلام نغز از زبان یک روزنام ‌هنگار پس از تعطیل فل ‌های‬                          ‫«روزها م ‌یگذشت و من همین طور‬
‫م ‌یگفت «هدف از تهیه این نوع‬                                                                                              ‫مطبوعات‪ ،‬بهترین توصیفی است که م ‌یتوان درباره روزنامه‬                              ‫منتظر بودم‪ .‬منتظر بودم که کسی‬
‫گزارشها نباید محکوم کردن آدمها‬                                                                                            ‫و روزنام ‌هنگاری بیان کرد‪ :‬روزنام ‌هنگاری مثل مرداب شکلات‬                          ‫مرا صدا کند و بگوید بیا در این‬
‫باشد بلکه باید در جهت شناختن‬                                                                                              ‫است‪،‬انسانوقتیدرآنفروم ‌یرودکامشهمشیرینم ‌یشود‪.‬‬                                     ‫روزنامه با ما همکاری کن‪ .‬بهار که‬
                                                                                                                          ‫افسوس که حکومتگران نابردبار‪ ،‬هرکدام به کیفیتی‪ ،‬این‬                                 ‫منتشر شد با من تماس نگرفتند اما از‬
      ‫جوانان و کمک به آنها باشد»‪.‬‬                                                                                                                                                                            ‫بعضی از دوستانم دعوت به همکاری‬
             ‫***‬                                                                                                                           ‫مرداب شکلات را به زهر آلوده م ‌یکنند‪...‬‬                           ‫کردند‪ .‬یکی ـ دو نفر از آنها هر کدام‬
                                                                                                                          ‫یادآور م ‌یشویم که کتاب «روزنام ‌هنگاران غصه م ‌یخورند‬                             ‫دو شغل دیگر هم داشتند‪ .‬بهار آنها‬
‫بنفشه در یک خانواده صاحب‬                                                                                                  ‫و پیر م ‌یشوند» از طرف نشریه «روزنگار» در تهران چاپ و‬                              ‫را صدا زد اما مرا که بیکار بیکار در‬
‫دانش و اصیل تهرانی در سال ‪1351‬‬                                                                                                                                                                               ‫خانه نشسته بودم نه‪ .‬آنها از کسانی‬
‫متولد شده است‪ .‬پدر و مادرش هر‬                                                                                                                                    ‫منتشر شده است‬                               ‫که اصلا احتیاج مالی نداشتند دعوت‬
‫دو دارای لیسانس زبان انگلیسی‬                                                                                                                                                                                 ‫به کار کرده بودند اما از ما که توان‬
‫از دانشگاه دولتی و خودش دارای‬             ‫گیس به پدید‌هها یک وجه مشترک‬            ‫ظهری بود‪ .‬نگاهش را از خواب باغ‬          ‫بودند‪ .‬تمام آد ‌مهای روی کره زمین‪،‬‬        ‫عصبانی بود که «ای روزنام ‌ههای مرگ‪،‬‬      ‫پرداخت اجاره خان ‌همان را هم نداشتیم‬
‫لیسانس روزنامه‌نگاری از دانشگاه‬           ‫داشت؛ آنها همه چیز را لطیف‬              ‫برگرفت و به من خیره شد‪ .‬گفتم‬            ‫خرگو ‌شها‪ ،‬ماه ‌یها‪ ،‬کبوترها‪ ،‬ابر و‬       ‫من برایتان جنازه آورد‌هام» و خیلی‬        ‫نه‪ ...‬صاحبخانه ما آدم خوبی بود‪ ،‬یک‬
‫آزاد‪ ...‬مادرش با این اعتقاد که دختر‬                                               ‫همه چیز در نظرم ب ‌یرنگ است‪ .‬من‬         ‫رودخانه و ستاره و شعله آتش‪ ،‬شیرین‬         ‫حرفهای دیگر که چاپ شد‪ .‬من از‬             ‫روز د رحالی که یک فیش بانکی‬
‫حتما باید صاحب هنری باشد‪ ،‬در سن‬                                  ‫م ‌یدیدند‪.‬‬       ‫رنگ م ‌یخواهم‪ .‬رنگی یکدست که بر‬         ‫بود‪ .‬شیری ‌نتر‪ ،‬زندگی خودم را هم به‬       ‫شنیدن صحب ‌تهای مخملباف که با‬            ‫در دست داشت در خان ‌همان را زد و‬
‫یازده سالگی برای او معلم پیانو گرفت‪.‬‬      ‫در کوچه باغ‌های ذهن شهرام‬               ‫سطح بنشیند و زندگی را رنگ بزند‪.‬‬         ‫رن ‌گهای آن جعبه مدادرنگی م ‌یدیدم‪.‬‬       ‫داد و فریاد بیان م ‌یشد‪ ،‬خند‌هام گرفت‪.‬‬   ‫گفت‪ :‬همین امروز هفده هزار تومان‬
‫«تا سالهای آخر دبیرستان از معلم‬           ‫همه چیز بوی سبز‌ههای عطرآگین‬            ‫نه از سر ریا که به زیبایی و به غایت‪...‬‬  ‫زندگ ‌یام در کودکی‪ ،‬رنگین کمانی بود‪.‬‬      ‫نم ‌یفهمیدم چطور م ‌یتواند خودش را‬       ‫به حساب روزنام ‌هنگاران بیکار شده‬
‫پیانو درس م ‌یگرفتم اما حالا خودم‬         ‫را م ‌یداد‪ .‬به همین خاطر حتی وقتی‬       ‫از تک شاخه گل سرخ گلبرگی گرفت‬           ‫زیبا‪ ،‬مو ‌جدار‪ ،‬جایی پررنگ‪ ،‬مات یا‬        ‫صاحب جنازه بداند‪ .‬وقتی چند سال‬           ‫ریخت ‌هام‪ ،‬نگران نباشید‪ .‬مردم همین‬
‫تمرین م ‌یکنم‪ .‬البته نه خیلی زیاد‪...‬‬      ‫درباره سوژه‌های خشک و خشن‬               ‫و به من داد و گفت از روزن ‌ههایش نگاه‬   ‫سایه روشن‪ ،‬مثل رن ‌گهای جعبه مداد‬         ‫پیش گفته بود حاضر نیست با ای ‌نها‬        ‫طور دارند پول به حسابتان واریز‬
‫برای من هیچ چیز مثل نوشتن‬                 ‫گزارش م ‌ینوشت‪ ،‬واژ‌ههایش لطیف‬          ‫کن‪ .‬سعی کن از روزن ‌ههایش پیرامونت‬      ‫رنگ ‌یام‪ ،‬رنگارنگ‪ .‬زندگ ‌یام از رنگین‬     ‫[شهید ثالث و فیلمسازانی مثل او]‬          ‫م ‌یکنند‪ .‬اما کمکهای مردمی بیشتر از‬
‫نیست‪ .‬من احساساتم را از طریق‬              ‫و شاعرانه بود‪ .‬او در پرداختن به‬         ‫را ببینی‪ .‬همه چیز را رنگین خواهی‬        ‫کمان مداد رنگ ‌یها سیراب م ‌یشد‪...‬‬        ‫در یک لانگ شات ظاهر شود‪ ...‬برایم‬         ‫پنجاه میلیون تومان نشد‪ .‬این رقم در‬
‫نوشتن راح ‌تتر م ‌یتوانم منتقل کنم‬        ‫سوژه‌های «سنگین» نیز به دنبال‬           ‫دید‪ .‬از روزن ‌ههای گلبرگ گل سرخ‬         ‫از آن زمان‪ ،‬از وقتی که بچه بودم‪،‬‬          ‫خیلی خند‌هدار بود که حالا مخملباف‬        ‫برابر هزار نفر که بیکار شده بودند‪ ،‬رقم‬
                                          ‫«سبکبالی» بود و در دش ‌تهای غم‬          ‫سخت نگاه کردم‪ .‬آن رنگین کمان‬            ‫بسیار گذشته و سا ‌لهای بسیار هرچه‬         ‫صاحب عزای شهید ثالث شده‪ ...‬صحنه‬          ‫زیادی نبود‪ .‬انجمن صنفی مطبوعات‬
                       ‫تا پیانو‪»...‬‬       ‫انگیز سیاست هم راز زیبایی‌ها را‬         ‫مواج کودکانه را دیدم که پیش نگاهم‬       ‫جستجو کردم از آن رنگین کمان مواج‬          ‫عجیب و پیچید‌های بود‪ .‬با همۀ این‬         ‫که بانی افتتاح این حساب بود فقط‬
‫بنفشه‪ ،‬یگانه فرزند خانواده است‪.‬‬           ‫م ‌یجست‪ .‬حتی وقتی درباره قت ‌لهای‬                                               ‫اثری نیست‪ ...‬خبری هم‪ ...‬جعبه مداد‬         ‫حرفها من برای مخملباف احترام‬             ‫توانست به روزنام ‌هنگاران مجرد نفری‬
‫«برادرم را که ده سال از من کوچکتر‬         ‫زنجیره‌ای هم مصاحبه می‌کرد و‬                       ‫م ‌یرقصد و موج م ‌یزد»‪.‬‬                                                                                         ‫پنجاه هزار تمان و روزنامه‌نگاران‬
‫بود بیماری سرطان در سال ‪ 1376‬از‬                                                                                                                                                                              ‫متاهل ‪ 70‬هزار تومان بپردازد‪ .‬آن هم‬
                                          ‫گزارش م ‌ینوشت از واژ‌ههای تند و‬        ‫بنفشه را اولین بار در روزنامه‬           ‫رنگ ‌یام ناپدید شده و عجیب آن که‬                              ‫زیادی قائلم»‪.‬‬
        ‫ما گرفت و من تنها شدم‪».‬‬           ‫خشن استفاده نمی‌کرد‪ ...‬او در آن‬         ‫خرداد دیدم‪ .‬او و شهرام شریف در‬          ‫بعد از آن جعبه مداد رنگی‪ ،‬در هیچ‬                       ‫***‬                                  ‫برای یک ماه و نه بیشتر»‪.‬‬
                                          ‫سوی دیوارهای سنگی‪ ،‬دش ‌تهای پر‬          ‫گروه اجتماعی با من کار م ‌یکردند‪...‬‬     ‫جعبه مدادرنگی دیگری آن رنگین‬              ‫علیرضا محمودی که به قول‬                  ‫وقتی وضع مال ‌یشان آنقدر نامطلوب‬
 ‫آخرین صفحه این دفتر‬                      ‫از نیلوفر را م ‌یدید‪ ،‬هم چنان که بنفشه‬  ‫آن روزها کار در همه گروههای‬             ‫کمان را ندیدم‪ .‬راستی عجیب نیست‪..‬‬          ‫خودش یک مادر کاملا معمولی و‬              ‫شد که قابل تحمل نبود‪ ،‬به اسلام شهر‬
                                          ‫در زیر خاراسنگ سبز‌ههای بهاری را‪.‬‬       ‫روزنامه رنگ سیاسی داشت‪ .‬سوژ‌ههای‬        ‫زندگی به رنگ شیشه است‪ .‬به رنگ‬             ‫یک پدر نوازنده دارد‪ ،‬درباره زندگی‬        ‫کوچ کردند تا با خانواده شوهرش‬
‫واپسین روزهای سال ‪ 1379‬است‬                ‫تعطیلی روزنامه خرداد و زندانی‬           ‫اجتماعی هم در نهایت سیاسی‬               ‫شیش ‌های پرخلل که نور را و تاریکی‬         ‫خصوص ‌یاش گفت‪« :‬هشتم مردادماه‬            ‫زندگی کنند‪« .‬اقامت در آن جا برای‬
‫و من در آخرین صفحه‌های دفتر‬               ‫شدن عبدالله نوری برای بنفشه از‬          ‫م ‌یشدند‪ .‬چار‌های نبود‪ ...‬شور سیاسی‬     ‫را و تمام رنگ ها را در فراز و نشیب‬        ‫‪ 1350‬در تهران متولد شدم و هفت‬            ‫من به معنای یک مردن تدریجی‬
                                          ‫تعطیلی روزنام ‌ههای جامعه و توس‬         ‫همه جا را پر کرده بود‪ ...‬من آن‬          ‫سطوحش در خود م ‌یشکند‪ .‬شیشه‬               ‫سال بعد به خاطر یک اتفاق خند‌هدار‬        ‫بود‪ .‬به هیچ چیز دسترسی نداشتم‪.‬‬
              ‫یادداشتم م ‌ینویسم‪:‬‬         ‫که قبلا با آنها همکاری می‌کرد‪،‬‬          ‫روزها بنفشه را خوب نمی‌شناختم‬           ‫پرخلل‪ ،‬غرور و رنگها را م ‌یشکند و‬         ‫به همدان مهاجرت کردیم‪ .‬آن اتفاق‬          ‫نه آنقدر پول داشتم که بتوانم کرایه‬
‫اسفند منتظر فروردین و ما منتظر‬                                                    ‫و از همان نوع سوژ‌ههایی که برای‬         ‫آنها را به تواضع و فروتنی وا م ‌یدارد‪...‬‬  ‫این بود‪ :‬یک پلیس به جلو مغازه پدرم‬       ‫ماشین بدهم و برای برقراری ارتباطاتم‬
‫بهار‪ ...‬ما با صد امید «نوروز» را در‬                            ‫ناگوارتر بود‪.‬‬      ‫تهیه گزارش به شهرام م ‌یدادم‪ ،‬به‬        ‫کسی به من م ‌یگفت‪ :‬به پرچم هر‬             ‫م ‌یرود و از او چند سئوال م ‌یکند که‬     ‫به تهران بیایم و نه انرژی و توانی برای‬
‫انتظاریم‪ .‬آیا کسی در مقدم سال‬             ‫«آن روز که آقای نوری را به زندان‬        ‫او هم می‌دادم‪ ...‬نتیجه کار شهرام‬        ‫ملت نگاه کن‪ .‬به رن ‌گهایش‪ .‬هر کدام‬        ‫خیلی هم مهم نبود‪ .‬پدرم همان روز‬          ‫این کار در من باقی مانده بود‪ .‬هر روز‬
‫نو به ما شادباش خواهد گفت‪ ...‬آیا‬          ‫بردند‪ ،‬احساس خیلی بدی به من‬             ‫خوب می‌شد اما بنفشه نه‪ ...‬خیلی‬          ‫که رنگ سرخ درش بود‪ ،‬بیرق همیشه‬            ‫به خانه آمد و گفت امروز پلیس آمده‬        ‫افسرد‌هتر م ‌یشدم تا این که یک روز‬
‫نسیم بهاری بر زخ ‌مهای ما مرهمی‬           ‫دست داد‪ .‬خیلی بدتر از روزی که‬           ‫زود فهمیدم که او با هر آنچه که بوی‬      ‫افراشت ‌های است بر سر ملتی که برای‬        ‫بود در مغازۀ من‪ ...‬دیگر برایم آبرویی‬     ‫فکری به ذهنم خطور کرد و آن ادامه‬
                                          ‫شمس‌الواعظین و جلایی‌پور را به‬          ‫سیاست بدهد‪ ،‬بیگانه است‪ ...‬او را آزاد‬    ‫آزادی‪ ،‬قربانی داد‌هاند‪ ...‬و من به پرچم‬    ‫نمانده باید همین فردا کوچ کنیم به‬        ‫تحصیل بود‪ .‬تصمیم گرفتم از فراغتی‬
                     ‫خواهد نهاد‪.‬‬          ‫زندان بردند‪ ...‬با آقای نوری احساس‬       ‫گذاشتم تا درباره چیزهایی بنویسد‬         ‫سرزمینم م ‌یاندیشم‪ .‬سه رنگ سفید‪،‬‬          ‫همدان‪ .‬من دیگر نم ‌یتوانم در این شهر‬     ‫که برایم رقم خورده نهایت استفاده‬
‫بهمن می‌گوید‪« :‬تا چه وقت‬                  ‫صمیمیت بیشتر ی می‌کر د یم ‪. . .‬‬         ‫که م ‌یفهمد‪ ...‬هر چقدر شهرام عاشق‬       ‫سبز و سرخ در کنار هم نشست ‌هاند و‬         ‫زندگی کنم‪ .‬سا ‌لها بعد برای تحصیل‬        ‫را بکنم‪ .‬درس بخوانم و در آزمون‬
‫م ‌یخواهی پنجر‌ههای اتاق را از ترس‬        ‫برخلاف بسیاری از مدیران مسئول که‬        ‫سوژ‌ههای سیاسی بود‪ ،‬بنفشه از آن‬         ‫عجب این سرخ‪ ،‬سرخ مانده در گذر‬             ‫در رشته سینما به تهران آمدم و در‬         ‫کارشناسی ارشد شرکت کنم‪ ...‬شروع‬
‫سرما به روی خودت بسته نگه داری‪...‬‬         ‫هرگز گذارشان به تحریریه روزنام ‌هشان‬    ‫متنفر‪ ...‬شهرام گزارشهای سیاسی‬           ‫سالها‪ ...‬سرخی خون برپارچه سخت‬             ‫این شهر ماندگار شدم‪ .‬بعد هم که با‬        ‫کردم‪ .‬هرچه بیشتر درس م ‌یخواندم‬
‫پنجر‌هها را باز کن تا نسیم بهاری راهی‬     ‫نمی‌افتد‪ ،‬هر روز چند ساعت به‬            ‫م ‌ینوشت و بنفشه در باره هر آنچه‬        ‫می‌نشیند‪ .‬رد خون هیچ گاه پاک‬              ‫مینا اکبری روزنام ‌هنگار‪ ،‬ازدواج کردم‪».‬‬
                                          ‫تحریریه م ‌یآمد و با ما گفتگو م ‌یکرد‪.‬‬                                          ‫نم ‌یشود‪ .‬با قویترین شویند‌هها هم که‬                   ‫***‬                                ‫وضع روح ‌یام بهتر م ‌یشد»‪.‬‬
             ‫به داخل پیدا کند‪»...‬‬                                                           ‫نشانی از سیاست نداشت‪.‬‬         ‫بشوی ‌یاش‪ ...‬یادم هست که قاتلی را به‬      ‫«بنفشهسامگیس»احساسات ‌یترین‬              ‫نسرین ظهیری متولد ‪ 1353‬در‬
‫و من پنجره را باز م ‌یکنم تا نوروز‬                   ‫آن هم با حوصله زیاد‪».‬‬        ‫ـ بنفشه! تو چرا اینقدر از سیاست‬         ‫پای محکمه آورده بودند‪ .‬دو دستش‬            ‫روزنامه نگاری است که من به عمر‬           ‫اقلید فارس است‪ .‬یک سال بعد از این‬
                                          ‫ـ درباره چه چیزهایی حرف م ‌یدید؟‬                                                ‫را پنهان کرده بود‪ .‬می‌گفت«بوی‬             ‫خودم دید‌هام‪ ...‬یک دختر احساساتی‬         ‫که دیپلم ریاض ‌یاش را گرفت‪ ،‬توانست‬
           ‫به خانه ما هم پر بکشد‪.‬‬         ‫ـ درباره هم چیز‪ ...‬از اوضاع روز‬                             ‫بدت م ‌یآید؟‬        ‫خون‪ ،‬هوا را و رنگ خون زمین را پر‬          ‫ساده و خالص که شاعرانه به دنیا نگاه‬      ‫برای تحصیل در رشته علوم ارتباطات‬
‫از تراس کوچک خان ‌همان به شهر‬                                                     ‫ـ سیاست به نظر من بازی است‪.‬‬                                                       ‫م ‌یکند و شاعرانه درباره زندگی حرف‬       ‫به دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه‬
‫نگاه م ‌یکنم‪ ...‬در شهر باد م ‌یآید‪ ...‬یک‬             ‫گرفته تا مسائل روزنامه‪.‬‬      ‫یک نوع بازی که بازیکنان خاصی‬                                  ‫م ‌یکند‪.»...‬‬                                                 ‫علامه طباطبایی راه پیدا کند‪ .‬سال‬
‫قاصدک روی نرده م ‌ینشیند و من به‬          ‫آقای نوری بعضی وقت‌ها برای‬              ‫دارد و هر کس را هم به میان خود‬          ‫بنفشه م ‌یتواند زیبایی هر پدیده‬                                    ‫م ‌یزند‪:‬‬        ‫‪ 1378‬با همسرش که مقیم تهران‬
‫سرخی غروب نگاه م ‌یکنم‪ .‬انگار هیچ‬         ‫تهیه گزارش به ما سوژه هم م ‌یداد‪...‬‬     ‫راه نم ‌یدهند‪ .‬بسیار دید‌هام که یک‬      ‫را بیرون بکشد‪« :‬رنگ زندگی را باید‬         ‫«وقتی که بچه بودم‪ ،‬کوچک‪ ،‬خیلی‬            ‫بود‪ ،‬ازدواج کرد و از بازگشت به اقلید‬
‫چیز نم ‌یتواند مرا تسکین دهد‪ .‬حتی‬         ‫یک بار گفت‪« :‬بروید درباره دیدگاه‬        ‫موضوع در کام مردم بسیار تلخ و ناگوار‬    ‫جست‪ .‬در بیکران و اعماق ذهن‪ ...‬با‬          ‫کوچک‪ ،‬رن ‌گهای مداد رنگ ‌یام اسم‬         ‫منصرف شد‪ .‬روزنام ‌هنگاری را با روزنامه‬
                                          ‫جوانان نسبت به دین گزارش تهیه‬           ‫آمده اما برای آدمهای خود آن چرخه‬        ‫یک رنگ مناسب حتی می‌توان بر‬               ‫داشت‪ .‬نه فرمز و آبی و سبز و نارنجی‬       ‫ایران شروع کرد و بعدها به روزنام ‌ههای‬
                      ‫مقدم بهار‪.‬‬          ‫کنید‪ ،‬به میان بچه‌های جنوب و‬            ‫این طور نبوده چرا که سیاست برای‬         ‫شفافیت و وضوح اجزای زندگی افزود‬           ‫و‪ ...‬اسم‌هایی که یا آنها رنگ‌های‬
‫صدای زنگ تلفن‪ ...‬آه باز هم زنگ‬            ‫شمال شهر بروید و ببینید درباره‬          ‫آنها یک بازی است و در هر صورت از‬        ‫و از نمای مات و کدر به درش کرد‪.‬‬           ‫اعضای یک خانواده بودند‪ ...‬یا رن ‌گهای‬               ‫آزاد و آفتاب امروز رفت‪.‬‬
‫تلفن‪ ...‬هر بار که این صدا را م ‌یشنوم‬     ‫دین چگونه می‌اندیشند‪ .‬از همین‬                                                   ‫به مطب چشم پزشک رفتم‪ .‬بعد از‬              ‫مداد رنگی‌ام‪ ،‬گل‌ها میهمان من‬                         ‫***‬
‫دلم می‌لرزد‪ .‬در این چندماه همه‬            ‫بچه‌های جردن بپرسید‪ ...‬یک روز‬                            ‫آن لذت م ‌یبرند‪.‬‬
‫خبرهای ناگوار را از پشت گوشی‬              ‫به میان جوانان کوهنورد بروید و از‬       ‫نگاه شهرام شریف و بنفشه سام‬                                                                                                ‫«علیرضا محمودی» از یک نظر با‬
                                                                                                                                                                                                             ‫دیگر همکاران روزنام ‌هنگارش که بیکار‬
                   ‫تلفن شنید‌هام‪.‬‬                                                                                                                                                                            ‫شد‌هاند تفاوت زیادی دارد‪ .‬تعطیلی‬
‫گوشی را که بر می‌دارم صدای‬                                                                                                                                                                                   ‫روزنام ‌هها چندان باعث نگرانی او نشد‪.‬‬
‫غمگین حمید بداغی‪ ،‬مدیر آتلیه پیام‬                                                                                                                                                                            ‫محمودی پس از کار در روزنام ‌ههای‬
                                                                                                                                                                                                             ‫جامعه‪ ،‬توس‪ ،‬خرداد و فتح اینک‬
  ‫امروز را از آن سوی خط م ‌یشنوم‪:‬‬                                                                                                                                                                            ‫به فیلمسازی روی آورده است‪ .‬او‬
‫ـ پیام امروز را هم تعطیل کردند‪...‬‬                                                                                                                                                                            ‫در همان حال که می گوید قصد‬
                                                                                                                                                                                                             ‫ندارد هرگز به روزنامه بازگردد اقرار‬
               ‫ما هم بیکار شدیم‪.‬‬                                                                                                                                                                             ‫م ‌یکند که نم ‌یتواند روزنام ‌هنگاری را‬
‫ـ متاسفم حمید عزیز‪ ...‬متأسفم‬                                                                                                                                                                                 ‫کنار بگذارد به قول یکی از دوستانم‬
‫برای تو و همه همکارانت که بهارتان‬                                                                                                                                                                            ‫روزنامه‌نگاری مثل مرداب شکلات‬
                                                                                                                                                                                                             ‫است‪ .‬یعنی آدم در حال غرق شدن‬
              ‫با بیکاری توأم است‪.‬‬                                                                                                                                                                            ‫در آن‪ ،‬کامش هم شیرین م ‌یشود و‬
‫دوباره صدای زنگ تلفن‪ ...‬این‬
‫بار علیرضا خدادوست است که در‬                                                                                                                                                                                    ‫نم ‌یتواند مز‌هاش را فراموش کند‪.‬‬
‫«آفتاب امروز» همکار ما بود و این‬                                                                                                                                                                             ‫محمودی پس از تعطیلی روزنام ‌هها‬
‫روزها در «دوران امروز» همکار سعید‬                                                                                                                                                                            ‫یک فیلم مستند درباره جوانان تهرانی‬
                                                                                                                                                                                                             ‫ساخت و این روزها فیلم بعد ‌یاش را‬
                 ‫رضو ‌یفقیه است‪.‬‬                                                                                                                                                                             ‫که درباره انتخابات ریاست جمهوری‬
            ‫خدادوست م ‌یگوید‪:‬‬                                                                                                                                                                                ‫‪ 80‬است‪ ،‬کلید زده است‪ .‬او که به‬
‫ـ دوران امروز را هم تعطیل کردند‪...‬‬                                                                                                                                                                           ‫ترتیب در گروه ادب و هنر جامعه‪،‬‬
‫عیدی خوبی به ما ندادند‪ .‬و بعد هم‬                                                                                                                                                                             ‫توس‪ ،‬خرداد و فتح کار می‌کرد‪،‬‬
‫خبر تعطیلی هفته‌نامه‌های جامعه‬                                                                                                                                                                               ‫خاطر‌های را از روزهای فعالیتش در‬

              ‫مدنی و مبین را داد‪.‬‬                                                                                                                                                                                    ‫این روزنامه به یاد م ‌یآورد‪:‬‬
‫ـ متأسفم آقای خدادوست‪...‬‬                                                                                                                                                                                     ‫«روزی که سهراب شهید ثالث‪،‬‬
‫متأسفم که دوران امروزتان در تلاطم‬                                                                                                                                                                            ‫سینماگر ارزنده فوت کرد‪ ،‬محسن‬
                                                                                                                                                                                                             ‫مخملباف با دخترش سمیرا که آن‬
          ‫دوران امروز گرفتار شده‪.‬‬                                                                                                                                                                            ‫روزها تازه فیلم «سیب» را ساخته‬
             ‫***‬                                                                                                                                                                                             ‫بود به روزنامه آمد و یک راست به‬
                                                                                                                                                                                                             ‫دفتر شمس‌الواعظین رفت‪ .‬شمس‬
‫د ید ن کا ر ت عر و سی بنفشه‬                                                                                                                                                                                  ‫صدایم کرد و گفت «با ضبط صوتت‬
‫سام‌گیس‪ ،‬دوباره مرا به گرمی و‬                                                                                                                                                                                ‫بیا‪ ،‬آقای مخملباف م ‌یخواهد حرف‬
‫طراوت بهار امیدوار م ‌یکند‪ ...‬و چند‬                                                                                                                                                                          ‫بزند‪ .‬ضبط را آماده کردم و میکروفون‬
‫روز بعد کارت عروسی هدیه عصاریان‪.‬‬                                                                                                                                                                             ‫را به دست مخملباف دادم و او خیلی‬
‫کا ر ت‌ها ی سا د ه ا ما ز یبا ی‬
‫عروسی این دو روزنام ‌هنگار را روی‬
‫تاقچه گذاشته‌ام تا این روزها جلو‬
‫چشمهایم باشد‪ .‬تا هرگز فراموش‬
‫نکنم هنوز هم بهار نازنین‪ ،‬ما را‬
‫ب ‌یبرگ و بار نم ‌یگذارد‪ ...‬هنوز هم‬
‫بهار سخاوتمندانه بر تنگنای خاطر ما‬
‫طراوت عشق را م ‌یپراکند‪ .‬سالها قبل‬
‫کسی به من گفته بود‪« :‬تا بهار هست‪،‬‬

      ‫انسانها عاشق خواهند ماند»‪.‬‬
‫پایان‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18