حسّ غریبگی، خورۀ زندگی پناه‌جویان و پناهندگان (حنیف حیدرنژاد)

پنج شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۴ برابر با ۱۶ آپریل ۲۰۱۵


احساس غربت در زبان روزانه، احساسی است همراه با دلتنگی و غم دوری از وطن، دوری از شهر محل سکونت و دوری ازمحله و جمع دوستان و تمامی آن تعلقاتی که آدمی با آنها بزرگ شده است و اینک دوری و دور شدن از آنها برایش دردآور است.

حس غربت طبیعی و انسانی است اما به حس «غریبگی» نباید میدان داد
حس غربت طبیعی و انسانی است اما به حس «غریبگی» نباید میدان داد

وقتی احساس خلائی که به واسطه از دست دادن «آن تعلقات» به وجود آمده است با احساس عدم شناخت و ناآشنائی با فرهنگ و مناسبات اجتماعی شهر و کشور جدید همراه شود، احساس «غربت و غریبگی» با هم عجین می‌شوند.

«غربت» به معنی «دور شدن، دور شدن از شهر خود، دور شدن از وطن، جای دور از خانمان، آنجا که وطن شخص نباشد» تعریف شده است (فرهنگ فارسی عمید). در مهاجرت، غربت یا تبعید آدمی باید همه چیز را از صفر شروع کند. در کنار فشارهای روحی و عاطفی مربوط به ترک کشور، خانواده، محله و دوستان، هنوز از راه نرسیده، کوهی از «مشکلات» نظیر مشکل زبان، محل زندگی، اقامت، کار و تحصیل و تامین درآمد و …  جلوی پای آدم سر بلند می‌کند. برخی از این مشکلات متاثر از کشور و شرایط جدید زندگی و محیط اطراف ایجاد شده و یا تشدید می‌شوند. این مشکلات بیشتر جنبه روحی- اجتماعی داشته و می‌توانند به مرور زمان منشاء یک‌ سری مشکلات باز هم بیشتری گشته یا حتی زمینه‌ برخی بیماری‌های روحی- روانی را فراهم آورند.

بسته به اینکه انگیزه خروج از کشور چه بوده است، و بسته به سن و سال و میزان تحصیلات، مجرد یا متاهل بودن و نیز بسته به زن یا مرد بودن، ویژگی‌های روحی و شخصیتی و بالاخره بسته به داشتن یا نداشتن یک دوست، حامی یا پشتیبان در کشور جدید…، میزان سختی‌های پیش رو  و به تناسب آن، ظرفیت مقابله با آنها، در هر فردِ تازه‌وارد کم یا زیاد شده و نتیجه  برخورد با این مشکلات نیز می‌تواند متفاوت از هم باشد.

کمبود یک «دوست واقعی»

یکی از مشکلات موجود در بین پناه‌جویان، پناهندگان، مهاجران و تبعیدیان ایرانی در آلمان (و برخی دیگر از ملیت‌های خاورمیانه و شرق آسیا و آفریقا) محروم شدن از «خانواده بزرگ» و ارتباطات خانوادگی و اجتماعی است که در کشور خود از آن برخوردار بوده اما اینک جایگزینی برای آن ندارند. این «رابطه‌های دوستی»، امکانی بوده است برای طرح بسیاری از مسائل، «درد دل‌ها»، ترس‌ها و نگرانی‌ها. این دوستی‌ها امکانی بوده است برای طرح بسیاری از رازهائی که آدم در دلش داشته و با هرکسی نمی‌توانسته و یا نمی‌خواسته در موردش حرف بزند. درد دل‌هائی که از مسائل شخصی تا مشکلات کاری و  اجتماعی یا مسائل خانوادگی را در بر می‌گرفته است. این ارتباطات و حرف زدن‌ها در بسیاری موارد در «سبُک شدن» فشارهای فکری و روحی و عصبی نقش تعیین کننده‌ای بازی می‌کنند. ارتباطاتی که در آن، با حرف زدن با یک دوست یا فردِ قابل اعتماد، می‌شود «خود را خالی کرد» بی آنکه نگران آن بود که آن حرف‌ها جای دیگری «درز» پیدا کند. تکیه به دوستی که آدم فکر می‌کرد او مرا می‌فهمد- و البته در بسیاری موارد که این احساس «درک و تفاهم» دوطرفه و دوجانبه بوده- به آن دوستی یا رابطه‌ها رنگ و بوی دیگری می‌داده است. برای آدمِ تازه وارد شده به جامعه غرب (در اینجا آلمان) در سال‌های اول (و برای عده‌ای هم حتی با وجود سپری شدن سال‌ها)، خلاء آن رابطه‌ها و دوستی‌ها پیوسته خود را نشان می‌دهد.

در جامعه صنعتی آلمان از آن «خانوداه بزرگ» و «جمع دوستان» دیگر خبری نیست، دوستی‌ها محدودتر و زمان برای برنامه‌های دسته جمعی و دور هم جمع شدن‌ها خیلی کم‌تر است. برای کسی که تازه  وارد این کشور می‌شود پیدا کردن «دوست» ساده نیست.

در آنجا- کشور مبداء- پایه دوستی و دوست‌یابی چه بود؟ دوستی‌ها در ایران به مرور زمان شکل گرفته و مجموعه‌ای از تاریخچه و خاطرات مشترک آن‌را ساخته بوده است. فراز و نشیب و مشکلات زندگی منجر به این شده بوده تا از بین جمع زیادی از آدم‌ها، چند نفر دوست قابل اعتماد که بشود روی آنها حساب کرد را انتخاب کرد، زیرا با هر کسی هم نمی‌شد «دوست» شد. اگر رابطه سلام و علیک و یا حتی برنامه‌های دسته جمعی و شوخی و خوش‌گذرانی، جمع بزرگی را شامل می‌شد، اما در عوض رابطه «دوستیِ خاص» فقط به چند نفر مشخص محدود می‌شد. چند نفری که «آزمایش» خودشان را پس داده بودند.

اما برای آدم مهاجر و تبعیدی و پناه‌جوی تازه وارد شده به خارج از کشور (در اینجا آلمان)، در ابتدای ورود، آن زمینه و سابقه و شناخت و اعتماد لازم که بر اساس آن پایه یک دوستی بنا می‌شود، وجود ندارد. دوستی محصول یک دوره آشنائی طولانی با سوابق و خاطرات مشترک نیست. دوستی در ابتدا، یک «دوستیِ از سر ناچاری» است. آدم تازه‌وارد به دلیل مشکل زبان ناچار و ناگزیر است دوستانی را در بین هم‌زبانان خود انتخاب کرده یا اگر این تازه‌وارد حتی کمی آلمانی و انگلیسی بلد باشد، باز ناچار است در حدی که زبان بلد است با کسانی که حاضر باشند با او ارتباط برقرار کنند، وارد دوستی شود. تعیین محل زندگی و … خیلی موارد دیگر نیز انتخابی نیست. بنا بر این شخص تازه‌وارد، در شرایطی قرار می‌گیرد که تقربیا همه شرایط بیرونی زندگی‌اش خارج از خواست و انتخاب‌اش تعیین شده و برای دوستی نیز «ناگزیر» به انتخاب از بین یک جمع بسیار محدود خواهد بود که در اطراف‌اش قرار گرفته‌اند. البته بسیاری افراد بهترینِ دوستان سال‌های آینده خود را در همین شرایط پیدا می‌کنند، اما به مرور زمان اگر چه همه آن تازه‌واردان دیروز، دوستانی را می‌یابند، اما بیشترین آنها آن خلاء و کمبود دوستان دوره زندگی در ایران را دائم با خود حمل می‌کنند.

زبان مادری، زبان «احساس»

«زبانِ» سخن گفتن، کارکرد های متفاوتی دارد. یک از آن کارکردها برقراری ارتباط و فهمیدن و فهماندن خود است. زندگی در خارج از کشور به ویژه اگر با برنامه‌ریزی و هدف قبلی نبوده باشد، انسان را ناگزیر به یادگیری زبان کشور جدید محل سکونت می‌کند. زبان، فوری‌ترین ابزار ارتباط با دیگران در کشور جدید بوده و کلید پیشرفت‌های بعدی به شمار می‌آید. بنا بر این یادگیری زبان فراتر از خواست و میل شخصی، یک ضرورت است. فاکتورهای متفاوتی می‌تواند یادگیری زبان را کُند یا تند، سخت یا آسان سازد.

تجربه عملی نشان می‌دهد بجز درصد محدودی از افراد که از استعداد بالائی در یادگیری سریع زبان برخوردارند، بقیه افراد بالای ۲۰ سال، بین یک تا سه سال زمان نیاز دارند تا بتوانند علاوه بر کارهای معمول روزانه، برخی از کارهای اداری، مراجعات پزشکی، تماس‌های تلفنی یا خواندن نامه‌های اداری همراه با فهم آن را به زبان کشور محل سکونت خود به طور مستقل انجام دهند. همین حد از یادگیری زبان، که به مرور زمان تکمیل و تکمیل‌تر نیز می‌شود، یک موفقیت بزرگ به حساب می‌آید. از این زمان فرد تازه‌وارد، دیگر برای هر کاری وابسته به مترجم و ترجمه دیگران نیست و خودش می‌تواند حرف‌اش را بزند. می‌تواند رادیو و تلویزیون و روزنامه‌ها را بخواند و بشنود و بفهمد و کم کم با جامعه ارتباط برقرار کرده و بدین گونه می‌فهمد که در کشور و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند چه می‌گذرد و دیگر خود را کاملا غریبه احساس نمی‌کند. به مرور زمان با دیدن دوره‌های آموزشی یا تحصیل و  رفتن به سر کار، یا از طریق کودکستان و مدرسۀ بچه‌ها، این ارتباطات بیشتر و گسترده‌تر هم شده و زمینه آشنائی و دوستی با جمعی از افراد ایرانی یا غیر ایرانی نیز فراهم می‌گردد. برخی از این افراد دوستان نزدیکی برای هم شده و به تدریج و بعد از چند سال فرد تازه‌وارد دیگر خود را تنها و غریبه احساس نمی‌کند. هر چقدر زبان آن فرد تازه‌وارد بهتر و سلیس‌تر بشود، ارتباط او با دیگران در کشور جدید راحت‌تر شده، و فراتر از فقط برقراری ارتباط، می‌تواند در گفتگو با دیگران از لایه‌های عمیق‌تری از احساسات‌اش نیز حرف بزند.

یک کارکرد دیگر زبان، علاوه بر برقراری ارتباط با دنیای پیرامون، انتقال احساس درونی انسان است. فهمیدن و فهماندن دنیای درون، ظرافت و لطافت و حساسیت‌های خاص خود را دارد. زبان مادری، زبان احساس است. زبانی است که انسان با آن بدون تحمل فشار فکری به خود و بی آنکه نگران آن باشد که آیا گرامر و دستور جمله‌بندی‌هایش درست یا غلط است، حرف دل‌اش را می‌زند. در این زبان، در هر کلام یا هر ضرب‌المثلی، «دنیائی حرف» خوابیده که نیاز به توضیح و تشریح ندارد. حتی آهنگ کلام می‌تواند مفهوم و معنی و تاثیر جداگانه‌ای بر مخاطب داشته باشد. تجربه عملی با بسیاری از پناه‌جویان، پناهندگان و مهاجران (ایرانی و غیر ایرانی) که به روان‌شناس، روان‌پزشک یا روانکاو مراجعه می‌کنند، نشان می‌دهد که بسیاری از این افراد حتی اگر مشکل زبان برای تشریح وضع خود نداشته باشند، ترجیح می‌دهند به یک روان‌درمانِ هموطن مراجعه کرده و به زبان مادری «حرف دل»شان را بزنند.

در فعالیت‌های تفریحی و دسته جمعی، بسا بیش از «زبانِ ارتباطی»، «زبانِ احساسی» مورد نیاز است. زبانی که می‌توان با آن به طور متقابل با دیگران از غم و شادی خود گفت و شنید. از ناراحتی‌ها و خوشی‌ها تعریف کرد. از خاطرات گذشته یاد کرده و  به دنیای آرزوها پرواز کرد. زبانی که با آن می‌توان از ترس‌ها و امیدها و رازها و آوازها حرف زد و یا با قطعه شعری حال خویش را بیان کرد. هر چقدر آن فرد تازه‌واردِ دیروز، دوران بیشتری را در کشور زادگاه خود گذرانده باشد، و هر چقدر زبان کشور جدید را کمتر مسلط باشد، امکان برقرای ارتباط با دوستان جدید به «زبانِ احساسی» نیز برای او سخت‌تر شده و جای نزدیکی، گرمی و صمیمت با دوستان و جمع جدید را فاصله گرفتن، یا گوشه‌گیری پر می‌کند.

کمبود یک جمع گرم و صمیمی و برنامه‌های گروهی

هر چقدر یک فرد در دوران کودکی و نوجوانی و در مدت زندگی در زادگاه‌اش بیشتر در جمع و برنامه‌های گروهی بزرگ شده باشد یا با دوستانش بیشتر «گِره» خورده باشد، نیاز او در کشور جدید برای پیدا کردن چنان جمع‌های جایگزین نیز بیشتر می‌شود. پیدا کردن یک جمع جدید که بشود با آن، برنامه‌های دسته جمعی داشت نیز معمولا چند سال زمان نیاز دارد. برای افراد جوان و یا مجرد این دوره کوتاه‌تر و برای افراد مسن یا خانواده‌ها، این دوره، هم طولانی‌تر و هم پیدا کردن جمع مناسب، سخت‌تر است.

در ایران، جمع دوستان و  برنامه‌های دسته جمعی فرصتی است برای فرار از غم و فشارهای فکری و خانوادگی و اجتماعی. هر جشن تولد یا ازدواج یا هر مناسبتی، بهانه‌ای است برای دور هم جمع شدن و زدن و رقصیدن و خندیدن و خود را خالی کردن. تکرار این برنامه‌ها در سال‌های طولانی، خاطرات مشترکی را در ذهن و ضمیر و قلب هر فرد و بین او با آن دوستان و آن سرزمین موجب شده و آنها را به هم گره می‌زند. وقتی چنین فردی به خارج کشور آمده و در اینجا زندگی می‌کند، ابتدا از جمع جدیدی که پیدا کرده است همان تصور و انتظارات شکل گرفته از ایران را داشته و به نحوی در تلاش است تا این جمع جدید را جایگزین آن جمع و جمع‌های گذشته‌اش کند. اما به دلیل آنکه «روح و فرهنگ دیگری» بر جمع تازه حاکم است و به دلیل آنکه با این جمع جدید هنوز خاطرات و دنیای مشترک وجود ندارد، آن امید و انتظار می‌تواند به سرعت به یأس و سرخوردگی منجر شود. و هر چقدر زبان احساسی فرد در جمع جدید ضعیف‌تر باشد، این سرخوردگی نیز بیشتر تشدید شده و در مواردی نتیجه آن خواهد شد که چنین فردی به دنبال آن خواهد بود تا بیشتر در بین هموطنان و هم‌زبانانش یک جمع جدید را جستجو کند.

زندگی در گذشته

برای یک تبعیدی، یک پناه‌جو، یک پناهنده که وقتی از کشور خارج شده بود فکر می‌کرد به زودی دوباره به کشورش باز خواهد گشت و خود را در کشور جدید «موقتی» حساب می‌کرده است، پس از گذشتِ سال‌ها که از بازگشت خبری نمی‌شود و این دوری فیزیکی و جغرافیائی حتی با یک دیدار کوتاه از ایران نیز جبران شدنی نیست، به تدریج حس غم، بیشتر و بیشتر می‌شود. هنگامی که این دوری سال‌های طولانی به طول انجامد و فرد امکان برقراری ارتباط مجدد با زادگاه خود را به دست نمی‌آورد، تلاش می‌کند تا  آن گذشته را برای خود بازسازی کرده و به تدریج یک ماکت کوچک از آن شهر و دیار را در خانه خود می‌سازد. گرایش به موزیک، گرایش به غذا، به مراسم و سنت‌ها و هر چیزی که «بوی آنجا و آن زمان» را می‌دهد، بیشتر می‌شود. به این ترتیب فرد به میزان زیادی از زمان حال کنده شده، و در گذشته و خاطرات‌اش سیر و سیاحت می‌کند. در این حالت آینده کم کم بی معنی شده و تنها زمانی می‌تواند موجب شادی و امید شود که بازگشت به «آن گذشته» را نوید دهد.

عده‌ای از این دسته مهاجرین پس از مدتی، در خود نیاز و اشتیاق بازگشت به ایران یا رفت و آمد به آنجا را کشف می‌کنند. عده‌ای نیز فکر می‌کنند آمدن افراد خانواده برای دید و بازدید به آلمان می‌تواند به آنها کمک کند و عده‌ای نیز به دنبال آن هستند تا با آوردن و ماندگار کردن برخی از اعضای خانواده‌شان به تنهائی خود پایان دهند. تجربه عملی کار با این چند دسته ایرانیان نشان می‌دهد آنان اگر چه جغرافیای زندگی خود را تغییر می‌دهند، اما در فکر و روح و احساس‌شان در همان کشور (ایران) باقی مانده و در گذشته خود ثابت و «فیکس» شده‌اند. آنها نه در حال زندگی می‌کنند و نه می‌توانند به گونه‌ای مؤثر به آینده فکر کنند. حجم زیادی از فکر آنها را گذشته اشغال می‌کند و تمایل به زنده کردن گذشته و درست کردن یک «ایران کوچک» در چهاردیواری خانه‌شان پیوسته در آنها تشدید می‌شود. گاهی و به تدریج و به گونه‌ای افراطی دکوراسیون خانه، لباس، کیف و…  بسیاری لوازم زندگی‌شان را اجناس ایرانی تشکیل می‌دهد.

دوری از روند تغییر و تحولات سریع اجتماعی در ایران و «فیکس» شدن در گذشته، موجب آن می‌شود تا این دسته از افراد از درک واقعیت زمانه دور شده و در ارتباطات اجتماعی با دیگران یا در روش‌های تربیتی با فرزندان خود با همان زبان و معیارهای فیکس شده در گذشته رفتار کرده یا انتظارات خود از دیگران را با آن معیارها تنظیم کنند. این دوری از واقعیت می‌تواند خود موجب تنش‌هایی در مناسبات انسانی آنها با دیگران یا در خانواده شده و آن حلقه کوچک دوستان را باز هم کوچک و کوچک‌تر کند. پس از مدتی، این دسته از افراد خود را کاملا تنها احساس کرده و پناه بردن به گذشته و خاطرات گذشته نیز دیگر آن نقش تسکین دهنده را برای آنان از دست می‌دهد. استمرار و تعمیق این وضعیت، زمینه‌ساز شکل‌گیری بحران‌های شخصی و خانوادگی و اجتماعی می‌شود، وضعیتی که می‌تواند در ادامه به بیماری‌های روحی- اجتماعی یا روحی- روانی راه ببرد. (در بین بیماری‌های روحی- اجتماعی و روحی- روانی، افسردگی شایع‌تر است. علاوه بر آن می‌توان به ناراحتی‌های جسمی مختلف همراه با درد که برای آنها منشاء جسمی یافت نمی‌شود اشاره کرد، مانند ناراحتی‌های گوارشی، دردهای مزمن کمر و یا سردردهای شدید).

تاثیر احساس غربت و غریبگی در انطباق و پیوند با جامعه جدید

برای آن دسته که در کشور جدید از «احساس غربت و تنهائی» رنج برده و زیر فشار هستند، به ویژه برای آنانی که در برقرای ارتباط اجتماعی با پیرامون خود مشکل دارند، یکی از راه‌های فرار از این وضعیت، پناه بردن به موزیک و فیلم‌های فارسی و یا دیدن مستمر تلویزیون‌های فارسی‌زبان است. استمرار این وضعیت نه تنها به بر طرف شدن مشکل تنهائی و غلبه بر احساس غربت کمکی نمی‌کند، بلکه موجب انزوای هرچه بیشتر فرد و بی خبری او از وقایع شهر و کشوری که در آن زندگی می‌کند خواهد شد. در چنین مواقعی «حس» غربت و غریبگی هم‌چون ترمز عمل می‌کند که مانع از حرکت فرد برای برقراری با محیط پیرامون می‌شود.

تجربه عملی کار با ایرانیان نشان می‌دهد که بسیاری از این دسته از افراد با حساسیت بالائی نسبت به رفتار دیگران با خود برخورد کرده و با سوء برداشت، بسیاری از رفتارها را به حساب «خارجی ستیزی» یا «سرد بودن» آلمانی‌ها گذاشته و یا در مواردی از این نیز فراتر رفته و با قضاوت نادرست و ناعادلانه، برچسب «فاشیستی و هیتلری» به جامعه آلمان می‌زنند. این نوع رفتار بیشتر وسیله‌ای برای توجیه بی عملی و گوشه‌گیری خود بوده و فرد به جای آنکه در «خود» به دنبال ریشه مشکل بگردد، ساده‌ترین راه را انتخاب کرده و «بیرون از خود» را مقصر جلوه می‌دهد. در این تفکر، انگار همه با او مشکل داشته و گوئی «زمین و زمان» دست به دست هم داده‌اند تا مانع پیشرفت، موفقیت یا راحتی او شوند. از ادارات دولتی و صاحب‌خانه گرفته تا همسایه و راننده اتوبوس، از رادیو و تلویزیون گرفته تا پرستار و دکتر همه «بد» می‌شوند. زبان آلمانی بدترین و سخت‌ترین زبان دنیا می‌شود، معلم زبان، بدترین معلم می‌شود، آب و هوای آلمان «مزخرف»ترین آب و هوا می‌شود و…

در واقع در مورد این دسته از افراد، عدم انطباق با جامعه و عدم ایفای یک نقش فعال در سرنوشت خویش، بیش از آنکه محصول عوامل خارجی باشد، ناشی از آن حس و آن روحیه بازدارنده است. حس و روحیه‌ای که به میزان زیاد توسط خود فرد ایجاد شده یا به آن دامن زده شده است.

بسیاری از این دسته از افراد با گریز از محیط و جمع‌های آلمانی تلاش می‌کنند تا با جمع ایرانیان ارتباط برقرار کنند. در این حالت تلاش آنها بیشتر متوجه دوست‌یابی از بین کسانی است که مشکل مشابهی هم‌چون خود آنها داشته باشند. آشنائی با دیگر ایرانیانی که به طور فعال خود را با جامعه آلمان پیوند می‌زنند کم‌دوام بوده و این دوست‌یابی اغلب به افرادی ختم می‌شود که در توجیه بی عملی و گوشه‌گیری‌شان، عوامل خارجی را برجسته می‌کنند. در واقع این دسته از افراد به دنبال «دوستی» می‌گردند که همدیگر را تائید کنند.

در این دسته از مهاجرین و پناهندگان و تبعیدیان، هستند افرادی که از این بیم دارند که عدم هم‌خوانی و انطباق آنها با جامعه، برقرار ماندن مشکل زبان بعد از سال‌ها زندگی در آلمان، بیکاری آنها و…  نشانه‌ای از ضعف یا عقب افتادگی آنها تلقی شود. از این رو ترجیح می‌دهند دایره ارتباطات خود را  پس از مدتی، حتی با ایرانیان نیز محدود کرده و به این ترتیب خطر قوت گرفتن زمینه‌های افسردگی در مورد آنها بیشتر می‌شود.

چه باید کرد؟

اول و قبل از هر چیز باید حس «غربت» را درک کرد و به آن احترام گذاشت. این حس به خودی خود «منفی» نبوده و این گونه نیست که حتما از خود آثار بازدارنده به جای بگذارد. این حس، ارتباط انسان با ریشه‌ها، خاطرات و افراد و سرزمینی را در خود به همراه دارد که برای هر فرد با ارزش است. گذشت زمان می‌تواند شدت این حس را کم کند، اما نمی‌تواند آن را از بین ببرد. یک بو یا رنگی خاص، آوای یک ترانه، تصویر یک غروب یا طلوع آفتاب و بسیاری صحنه‌ها یا موقعیت‌های دیگر در زندگی روزانه می‌توانند آن حس را دوباره زنده کنند. بنا بر این نباید آن حس را نفی یا سرکوب کرد. باید وجود آن را پذیرفت و حتی در مواقعی که لازم است به آن میدان داد تا در شکلی مناسب مانند غم و اندوه یا گریه و یا حتی آفرینش هنری و ادبی خود را بیرون بریزد. این احساسی کاملا انسانی و شایسته تقدیر است.

در کنار پذیرش و احترام به حس «غربت»، باید با حس «غریبگی» آگاهانه مبارزه کرد. البته داشتن حس غریبگی در یک کشور یا در یک محیط جدید برای مدتی طبیعی است، اما نباید به آن دامن زد و نباید این مدت را عمدا یا ناخواسته طولانی و طولانی‌تر کرد. شناخت شهر و محله و یک کشور جدید و فرهنگ و مناسبات حاکم بر آن البته به سرعت امکان‌پذیر نیست اما می توان از همان روز اول ورود به کشور جدید، برای کسب این شناخت و بر قراری این رابطه تلاش کرد و اگر هم این تلاش تا کنون انجام نشده است، می‌توان «همین الان» و از هم اکنون با این روحیه به آن نگاه کرد.

حس «غریبگی» ، به میزان زیادی اعتماد به نفس فرد در کشور و محیط جدید را تضعیف می‌کند. با این حس، آدمی خودش، خودش را «خودی» به حساب نیاورده و پیوسته فکر می‌کند دیگران هم دارند او را به چشم یک «خارجی» و «غریبه» نگاه می‌کنند. این عدم اعتماد به نفس، مانع بزرگی بر سر برقراری ارتباط اجتماعی شده و در مناسبات کاری با همکاران یا در مناسبات اجتماعی با همسایگان یا دیگر شهروندان نیز تاثیرات خودش را بر جای می‌گذارد.

روحیه انسانی فراتر از مرزهای جغرافیائی، «مرز»ی نمی شناسد. اگر ایران زادگاه من است، زمین، کُره زمین، خانه همه ماست. کسی کمتر یا بیشتر از کس دیگری نمی‌تواند ادعای صاحب‌خانگی داشته باشد. با دید و نگاه «شهروند جهانی» هیچ کس بیش از دیگری حقی بر کس دیگر نداشته و همه برابرند، یا اگر واقعی‌تر گفته شود، باید که برابر باشند.

جدا از آگاهی و اراده شخصی در برخورد با این موضوع، باید توجه داشت که در موارد لازم نیز می‌توان از کمک‌های تخصصی استفاده کرد و با مراجعه به یک مرکز مشاوره یا یک روان‌شناس برای شناخت ریشه‌های «حس غریبگی» و تقویت حس اعتماد به نفس کمک گرفت.

——————————————————————————-

*حنیف حیدرنژاد مددکار اجتماعی و مشاور روحی- اجتماعی در آلمان است.

http://www.hanifhidarnejad.com

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=9659