آوازه – ادبیات دوره مشروطه حوزههای مختلفی دارد که همه از جاذبهای شگفتانگیز برخوردار است. قصهها، شعرها و خاطرهنویسیها سرشار از نکتههایی است که با دریافت آنها می شود رسالتها و شیوههای اجتماعی در حکومتمداری را نیز کشف کرد.
یکی از این حوزهها را میتوان بیواسطه همزمان با آغاز جنبش مشروطیت دید. از عارف قزوینی بگیرید و عبور کنید از میرزاده عشقی تا برسید به یحیی ریحان، ابوالقاسم لاهوتی و فرخی یزدی. در مقایسه آنها با یکدیگر روشن میشود که این پنج تن آل قلم از یک نسل بودهاند. نظرات مشابه داشته و از جهانبینی یکسانی پیروی میکردهاند.
هر پنج تن در محدوده دهه ششم قرن گذشته به دنیا آمدهاند، بین سالهای ۱۲۶۰ تا ۱۳۲۰خورشیدی. سالهای رشد و پرورش فرهنگی یعنی همزمان با آغاز جنبش مشروطه بوده است. هر پنج تن آنان هم در دهه دوم قرن جاری از دار دنیا رفتهاند. مهمتر از همه، آنها از یک ناسیونالیسم پر شور و داغ پیروی میکردند. این ناسیونالیسم گاه از حد متعارف تجاوز میکند و پهلو به شوونیسم می زند. آغازش خوب است و شدت یافتناش فاجعهبار.
این پنج تن آل قلم گرفتار رومانس گاه افراطیاند. به جای میهندوست خود را «میهنپرست» مینامند و این پرستش را از حد پرستش خداوند باریتعالی فراتر می برند. در برابر این نقطه ضعف، نقاط قوتی دارند که تحسین برانگیز است.
عارف و عشقی پیش از این در رسانهها بررسی شدهاند و شهرتشان باقی است ولی آن سه تن دیگر را درست نشناختهایم و ارزشهای ادبی و اجتماعی حضور آنها را در ادبیات مشروطه درنیافتهایم.
از سه تن دیگر یحیی ریحان کمنامتر از دو تن دیگر است. از آن دو تن نیز یکی را میگذاریم برای مناسبتی دیگر و در این «تکمضراب» می پردازیم به ابوالقاسم اقبال لاهوتی.
ابوالقاسم لاهوتی از خانوادهای فقیر برمیخاست (۱۲۶۶ تا ۱۳۳۵) .پدرش شاعر بود و روشن است اگر طبع شعر را به پسر انتقال داده باشد. پدر و پسر که فقر را با رگ و پوست خود تجربه کرده بودند ساحت شعر را به مثابه عرصهای برای با فقر ستیزیدن و ریشههای آن را از زمین برکشیدن می انگاشتند و شعرهایشان فراوان بوی اعتراض و خشم و عصیان میداد. ابوالقاسم در نوجوانی به تهران آمد و نخستین شعر خود را برای «حبلالمتین» در کلکته فرستاد. از همان نوجوانی سرش بوی قورمه سبزی میداد و در کوچههای تهران اطلاعیه و شبنامه پخش میکرد.
لاهوتی برای مشروطهطلبان کار میکرد و نشان ستارخان را به جبران خدمات خود دریافت کرده است. از آن پس لاهوتی از زندگی روی خوش ندید و همهاش یا در گریز بود و یا در حِصن. یکی دو بار نیز به جرم خرابکاری دستگیر و زندانی شد و تا پای چوبه اعدام رفت و مختصر شانسی وسیله نجاتاش شد.
در مهاجرت بزرگ ایرانیان، به استانبول رفت و این در زمانی بود که جنگ بینالملل اول آغاز شده بود. لاهوتی در استانبول به کار مطبوعات وارد شد. اول روزنامه بیستون را درآورد ولی وقتی شکست در جنگ پیش آمد دامن او را نیز گرفت. روزنامه را رها کرد و مجله ادبی پارس را منتشر کرد. کاری که یک آدم واقعبین غیر احساساتی در زمان جنگ نمی کند. انتشار مجلهای ادبی آن هم به دو زبان فارسی و فرانسه و آن هم در دیار غربت یعنی در دیار استانبول.
زندگی لاهوتی از این پس چنان که چون پیش سرشار از حادثه و هیجان بود. تصمیم گرفته بود با همه عشقی که به ایران داشت به آن سوی ارس مهاجرت کند و چنین نیز کرد. در شب ظلمانی و سرد ارس از آن گذشت و وارد «کشور شوراها» شد.
لاهوتی از آن پس عشق دومی نیز پیدا کرد. حکومت شوراها و کمونیسم استالینی او را از سفر نیز که آن قدر بدان علاقه داشت بازداشت و تا آخر عمر نیز فقط یک بار سفر به اروپای غربی داشت. در سالهای بعد تنها در سرزمینهایی اقامت گزید که زیر قیمومت مسکو میزیستند. در تاشکند، دوشنبه و مسکو. چیز دیگری که همیشه مورد علاقه لاهوتی بود شعر و شاعری بود. پس از مهاجرت نیز شعر از نخستین هدفهای عاشقانه او بود.
صدارالدین عینی نویسنده معروف تاجیکستان لاهوتی را «استاد بزرگ نظم» عنوان داده و گفته است: «جایی که لاهوتی باشد، شعر گفتن کار آسانی نیست.»
شعرهای لاهوتی در تمام شهرهای شوروی دست به دست و دهان به دهان می گشت. در کشور شوراها او را به عنوان قهرمان ملی و شاعر ملی می شناختند و به نام او محله یا خیابانی را نامگذاری می کردند. مردی برخاسته از اعماق فقر به قهرمان ملی بدل شده بود.
شعرهای لاهوتی درست چون شعرهای عارف بر محور وطنپرستی می چرخد. امکان ندارد غزلی از او بخوانید و نامی و کلامی از وطن در آن نباشد. لاهوتی یا به ایران می اندیشید و یا به وطن دومش کشور شوراها. در میدان شاعران خلقی شوروی، کَتِ شاعران محلی را از پشت بسته بود. لاهوتی مثل عارف انقلابی، دوست فقیران و دشمن امیران است و این چنین توان پایداری در جامعه را بالا میبرد:
گر چرخ به کام ما نگردد
کاری بکنیم تا نگردد
هرگز قد مردمان آزاد
با هیچ فشار تا نگردد
در پنجهی اقتدار مردان
نبود گرهی که وا نگردد
پروردهی ناز و نعمت آگاه
از حال دل گدا نگردد
لاهوتی اگر بمیرد از رنج
تسلیم به اغنیا نگردد.
و چیز دیگری که در لاهوتی و نیز در شاعران مشابهی که در آغاز مقاله از آنها یاد کردیم، جاذبه میآفریند نه دانش و بینش شاعرانه که بیشتر سادگی و صمیمیت بیان آنهاست. در شعر اینان حتی به خطاهای دستوری و ادبی برخورد میکنیم که آن را به همان سادگی بیانشان میبخشیم. نکته دیگر این است که هیچ یک از پنج تن آل قلم از جمله لاهوتی سراغی از قالبهای شعر نو نگرفتهاند. ولی شعرشان آیینه زلال روزگار آنهاست. این همان شعری است که «شعر زندگیست»*
سعید نفیسی که در سفر به شوروی لاهوتی را دیدار کرده بود میگفت: همه گفت و گوی من با او درباره ایران بود. دوری از ایران آتشی در جانش افروخته بود و دریغا که در همین آتش سوخت. میگفت: «آرزو دارد در ایران جان بسپارد و زیر خاک ایران بخسبد.»
*اشاره به شعری از شاملو به نام «شعری که زندگیست» که در آن به زبان طنز و بسیار گزنده شاعران سنتی را به باد انتقاد میکند.