طاهره بارئی- آیا شکست سیاسی ترزا می که این روزها سوژهی مقالات بسیار بوده به خاطر آنست که او میخواسته یک مارگارت تاچر دیگر باشد و نتوانسته و نبود؟
آیا امانوئل ماکرون آنگونه که بسیاری مینویسند قصد دارد جناح راست و چپ را نابود کند؟ آیا او هرگز دشمنی خاصی با اینها ابراز کرده یا داشته است؟
آیا تناقضات دائم اظهار نظرهای دونالد ترامپ که موردی برای اوجگیری خلاقیت منتقدان سیاسی و طنزنویسان و توییت کنندگان فراهم میآورد، صرفا به این خاطر است که او قبل از آنکه مرد سیاسی باشد، شومن تلویزیون بوده؟ یا مشخصات نماد قدرت در امریکا در حال از هم پاشیدن و همبستگی و حساسیت و فهم سیاسی در آن سرزمین درحال رشد است؟
آیا خروج آمریکا از معاهده پاریس در مورد محیط زیست، و شتافتن هند و چین به این صحنه، بخشی ازعلائم تحول جهان به سوی سیارهای چند قطبی ست یا این حالت تنها ایستگاهی ست به سوی مقصدی جلوتر از آن؟
آیا گسترش اتحادیه شانگهای و اوروسیا، نه در برابر بلکه در کنار اتحادیه اروپا، نمودار مرحلهای از شکلگیری یک جهان بهم پیوسته و روابطی فراگیر است و یا آنکه تنها با مداد رقابتهای سیاسی قابل نگارش است؟
انسانها به دنبال کشف همگرایی و شباهتهای خود
Jean Jacques Hublin (ژان ژاک اوبلن) روز هفتم ژوئن در یک برنامه تلویزیونی اعلام میکند مطابق جستجوها و کاوشهای صورت گرفتهی اخیر در مراکش، انسانهای هموسپین، تیرهای که انسان امروزی دنبالهی آنست، اولا نسبت به تاریخی که قبلا فکر میشد، صد هزار سال قدیمیترند و پیدایش این تیره به سیصد هزار سال پیش بر میگردد. ثانیآ اختلاف بین نمونههای انسان در آن دوران بسیار بیشتر بوده تا انسانهای امروز. به عبارت ساده تر، بیولوژی انسان بتدریج به هم نزدیک و نزدیک تر شده است. نو ع انسان، به نمونهای فراگیر بر سیاره ما تبدیل میشود. آیا اگر تصویر این واقعیت را بر زندگی اجتماعی انسانها نیز مطالعه کنیم، به این معنا نیست که انسانها به لحاظ زیست اجتماعی نیز نزدیکتر و شبیهتر شده و باز هم بیشتر خواهند شد؟
اگر سیاست را نه به صورت شرطبندی یا داوری در حق دو یا چند رقیب ِدر حال مسابقه و جنگ، بلکه به صورت جریاناتی بنگریم، که چون رودهایی، سرِ به هم پیوستن، جدایی گرفتن، محو شدن یا در نهایت ریختن به مخزن واحدی دارند، حوادث و تغییرات امروز جهان را چگونه درک خواهیم کرد؟
جواب من اینست که جهان به سوی یک مدیریت نوین پیش میرود که هر چند هنوز اجزا و خطوط آن جا نیفتاده و شکل مشخص نگرفته، و باید به آن در مرحله جنینی نگریست که چشم و ابرو و دیگر اعضایش بع تدریج تصویر میشوند، اما بطور یقین دارد مرحلهی جهان دو حزبی یا حتی چند حزبی کلاسیک را پشت سر نهاده، از زره و کلاه خود و برج و باروی محلی و منطقهای خود را نجات داده، مرزهای تیرههای ناهمخوان و با هم در جنگ و گریز را به سوی تیره ی واحد انسانی همکار با هم، به یُمن داشتنِ مصالح قابل استفاده برای ساختن، به پیش میراند. تیرهای انسانی در ارتباط با هم و در حال به اشتراک نهادن شعور ودادههای تاریخی، قومی، جغرافیایی، زبانی خود.
لازم میدانم در اینجا نگاه کوچکی به یکی از این جزیرههای کوچک ظاهر شده بر توفان امروز، یعنی ریاست جمهوری امانوئل ماکرون در فرانسه بیفکنم. به نظرم ظهور و تولد چنین چهرهای در به زیر علامت سوال کشیدن چهرههایی چون ترزا می، که فقط یک سال پیش به قدرت رسیده، نقش غیر قابل انکاری داشته است. ظهور چنین مدلهایی از سیاستمداریست که چهرههای کهنه و از سریر اعتماد افتادهی پیشین را به زیر میکشد. مدلی که در هیچ یک از جریانات راست و چپ جا نمیگیرد و از محدودهپذیری و اتیکتدار شدن میگریزد. جمع کردن، متصل نمودن، نزدیک شدن و کم محلی به تابوها و عادات سنگ شدهای که مانع فعالیتها و همکاری هستند، از روشهای اوست.
غیر قابل انتظار نیست اگر او از سوی کسانی که همیشه داخل جعبهی سیاستبازیهای گذشته جا شده بودند مورد انتقاد و برخوردهای گزنده قرار بگیرد چون نمیتوانند در کادر «گذشته» تعریفش کنند. او به آینده متعلق است. امانوئل ماکرونی که گر چه از همان لحظات اول بعد از اعلام پیروزیش در ریاست جمهوری، رقبایش روی صفحه تلویزیون از اعلام آمادگیشان برای کوبیدن او خودداری نکردند، اما برای جنگ با آنها هرگز قدم نگذاشت. این افسانهای بیش نیست که ماکرون برای انهدام راست و چپ سیاسی فرانسه خود را بسیج کرده. راست و چپ به خاطر اختلافات درونی خودشان، به خاطر ناتوانی در بخشیدن امید و اطمینان به مردم، به خاطر تکروی و پا پیش نگذاشتن برای اتحاد از ترس کم شدن قدرتشان، در حال تلاشی خودشان بودند و لزومینداشت ماکرون به قصد از بین بردن آنها اقداماتی انجام دهد. اما مثل ظهور هر پدیده نو، هر چقدر هم کم و کوچک، گذشته در برابرش رنگ میبازد و تضعیف میشود. Benjamin Masse (بنژمن مس) فرستاده روزنامه معتبر بلژیک آزاد La Libre Belgique به پاریس در شمارهی شنبه ده ژوئن میگوید «رقبای ماکرون میپرسند چگونه او را متوقف کنیم؟ ولی این سوال از پاییز گذشته که این رقبا منتظر بودند و وعده ترکیدن حباب ماکرون را میدادند تا به امروز هر بار در پی یک زمزمه ناخوشایند و پیشبینیهای بدخواهانه، بد جوری به سنگ خورده است. میگفتند ناتوان از رتق و فتق امور خواهد بود، که در این زمینه با استعداد خودش همه را متعجب کرد. میگفتند اکثریت پارلمانی را کسب نخواهد کرد که باز غلط از آب در آمد. فرانسوا کالفون مسئول مطالعه نظرات عمومی در حزب سوسیالست میگوید گویی مردمی که این انقلاب را راه انداختهاند قصد کردهاند آن را تا به انتها پیش ببرند. اما من خواهم گفت اگرماکرون را یکی دو جا هم بتوانند متوقف کنند، این جریان ادامه خواهد یافت چون چشمهایست که از دل خاک و خاشاک تاریخ جوشیده و به منبع و قانونی اصیل وصل است در نتیجه راه خودش را ادامه خواهد داد البته در گذر از بسترهای گاه سخت پر پیچ و خم و پر دست انداز.»
چهرههای نوظهور
جهان ما و سیاست جهانی به ظهور چهرههایی نو ازین دست برای تغییر سیاست گلوبال نیازمند است و این حالت روی خواهد داد. یک سال پیش من خود در انگلیس بودم و رفتار نه چندان مهربانانهای را که با جرمیکوربین شد، شاهد بودم. امروزه سخن از اخلاقگرایی او در سیاست است، از پایمردیش در التزام به تعهدات و پرنسیپها. جوانان به رویش آغوش گشودهاند و طرفدارانش افزونی میگیرند. سال گذشته ترزا می با چه سر و صدایی از ترکیب گردنبندها وپاشنه کفشهایش، حرفهایش را در مورد لزوم اتحادیه اروپا عوض میکرد و آب ازآب تکان نمیخورد و نخست وزیر شد. امسال شرایط بسیار تغییر یافته است. نه آنکه چون من و شما چنین میخواهیم بلکه تاریخ بشر در راه خودش افتاده و به سویی که باید میرود. سوی مدیریت جهانی با انسانهایی که به مصالح جهانی میاندیشند.
این همان «همه با همه»ای نیست که شنیدهایم و میشناسیم. نه «یا این یا آن»، این و علیه آن! یا نه آنچنان که در نقد ماکرون میگویند که مواضعاش تیز و برنده نیست، هم این و هم آن. من گمان نمیکنم مواضع ماکرون، تمایل به عدم موضعگیری باشد. اما آنچه را قاطع یا شمشیری حساب میکنند و مایلند در او ببینند، چون به این روشها عادت دارند، تجربه نمیکنند. به گمان من موضعگیریهای ماکرون نه به عنوان یک فرد بلکه یک روش و مدل نوظهور سیاسی، استقرار در نقطه وسط نبوده بلکه محیط کل دایره را برگزیدن و در محدوده آن حرکت کردن است. به جای سنگر گرفتن در پشت یک خاکریز حزبی، قومی، ملی و شلیک به بقیه از آن قطعه. جای تعجب نیست اگر کسانی به فعالیتها و پستهای سیاسی جناح منتسب به ماکرون میپیوندند که تجربه سیاسی ندارند. نه اینکه ابنالوقت هستند و یک دفعه پا به میدان گذاشتهاند بلکه به این عنوان که قبلا به حساب نیامده و حرفهایشان را جدی نگرفتهاند. ریاضیدانی درجمع وزرا! این هم از آن مورادی ست که به جهان آینده تعلق دارد. مدیریت جهان توسط افرادی که علاوه بر تمایل ِبه پیش راندن مسائل به سوی کمال از زوایای به شدت متنوع به امور مینگرند و راه حل ارائه میدهند.
گمان نکنید به تصویر بی عیبی از ماکرون معتقدم. نه! اتفاقا جزییاتی که از سوی رقبای او هم مطرح نشده، از چشمم دور نمانده است. مثلا در ملاقاتی که با ولادیمیر پوتین داشت، در متن سخنرانیش در برابر کاخ ورسای، در مقام اشاره به ریشههای دوستی فرانسه و روسیه، از تاثیر گرفتن پتر کبیر تزار نامدار روسیه از فرهنگ فرانسویِ آن دوران سخن گفت. البته مهمان روسی از او هم فراتر رفته و از «پرنس آن» زادهی کیف «Kiev»دختر لارسلوو خردمند sage» Larsolav le».
نام برد که به همسری هانری اول درآمده و فرزندش فیلیپ اول بنیانگذار دو سلسله اروپایی بوربنها در فرانسه و «دو ولوا»De Valois در اسپانیا شدند که این دومی هنوز ناپدید نشده است. بدین ترتیب هر دو زمامدار بر آنچه به کشور دیگری «داده اند» یا بخشیدهاند تکیه کردند نه آنچه «گرفتهاند». امانوئل ماکرون در جامه سیاستمدار عصر نوینی که پیش روی ما چشمانداز میگشاید میتوانست به آنچه فرانسه از سرزمین مهمانش دریافت کرده نیز اشاره کند. به چایکوفسکیها و تولستویها و استراوینسکیها که کلام و نوایشان وارد گوشت فرهنگ فرانسه شد و بر آن تاثیر گذاشت. میتوانست از سرژ دیاگیلو Serge Diaghilev یاد کند که نه فقط فرانسه بلکه اروپا و حتی امریکا از «باله روس» که او دراین شهرها پای کوباند بگوید. از واسلاو نیجینسکی Vaslav Nijinsky که او را بزرگترین بالرین جهان در ابتدای قرن بیستم به شمار آوردهاند. ماکرون میتوانست از گامها و کلامهای روس که در فرانسه و اروپا هنوز در ترنم هستند سخن بگوید. همانطور که پوتین به جای آنکه بخواهد شجره سیاست ده قرن گذشته فرانسه و حتی اسپانیا را از ناحیه خودشان بداند، به تاکهایی که از فرانسه در دل روسیه روییده اشاره کند. به آنها اشاره نمیکنم چون هدف این مقاله نیست. اما سیاست و جهانمداری آینده مدیریتهایی میطلبد که به عنصر «تبادل» ترکیب، به اشتراک گذاشتن بیش از «آنچه دادهایم» آگاه، هشیار، و معترف باشند.
اگر بخواهم خلاصه کنم: به دست گرفتن ریاست جمهوری توسط امانوئل ماکرون، محصول ریاضیات یک جهان مهربان به بشر است، که در پی معادلات پیچیده خود به اینجا رسیده است. بعضی میگویند به او رای دادند به خاطر جلوگیری از به قدرت رسیدن جناح راست افراطی. بگویند!
بعضی میگویند سران بانکداری و لیبرالیسم و نئو لیبرالیسم پشت او بودهاند. بگویند!
بعضی از بنبست میگویند و بعضی از امید. بگویند!
اما ورای همه بانکداری و دستهبندیهای مرسوم اقتصادی، امانوئل ماکرون یک پدیده انسانیست. در برگیرنده خصلتها، دانش، تجربه و خاطره دوردست انسانی از آمال و آرزوهاش، که از درون ارادهای جوشیده که بشریت را به سوی یگانگی خمیر میکند.
اگر این تجربه از سرزمینی جوشید که خود مخترع راست و چپ سیاسی بوده، و امروز طومار زندگی جمعی انسانها، آن را باز همینجا متحول ساخته به خمیرخانهی خود باز میگرداند، چه مایهی مباهاتی میتواند برای فرانسه باشد!
بحران احزاب عملا موجود
سایهی احزاب چپ و راست نیز اگر چون ارواح متوحش، اطراف کاخهای قدرت به هم میخورد، جای نگرانی نیست. یعنی نباید جای نگرانی برای خودشان هم باشد. ماکرون، نفی چپ و راست نیست، ترکیب تازهای از آنست و نیازی به وحشت انهدام نیست بلکه اندکی ژرفبینی و انعطافپذیری جای تازه آنان را به آنها نشان خواهد داد.
بسیار پیش از دوره اخیر، باز در فرانسه بود که سیمون ویSimone Weil که شاید شمار اندکی او را بشناسد، مقالهی مهمی نوشت به نام «یادداشتی بر حذف عمومی احزاب سیاسی» Note sur la suppression générale des partis politiques. مقاله در اواخر عمر فیلسوف جوان جزو یاداشتهای لندن نوشته شده است. در سال ۱۹۴۳ زمانی که سیمون به گروه فرانسه آزاد حامی ژنرال دوگل در لندن پیوسته بود عمیقاً از رفتار سیاستبازانهی سیاستمداران فرانسوی در تبعید، که همان بازیهای مخرب دیرین، رایج در احزاب سیاسی را پیش گرفته بودند، همان رقابتنوردی و انشعابسرایی، به ستوه آمده بود. وی به خاطر ادامهی پایبندی به پرنسیبهای آزادمنشانهی خویش، در ۲۶ ژوییه از تمام مسئولیتهایش کناره گرفت، و کمتر از یک ماه بعد در شهر اشفورد در سی و چهار سالگی درگذشت.
نوشتههای بجا مانده از سیمون وی، هر چند در عصر خودش در تیراژی بسیار کم منتشر شدند اما اهمیت آنان امروزه دوباره مَدّ نظر قرار میگیرد.
ارزش مقالهی بالا که هفت سال بعد از سیمون وی در ماهنامه «میزگرد» شماره بیست شش فوریه سال پنجاه منتشر شد در اعتبار یگانهایست که به اندیشیدن آزاد انسانها به عنوان شهروندان ساده یک ملت قائل است و نقشی که به نظر او احزاب در آلودن اندیشه جمعی به دروغ و پروپاگاند و بستن روزنههایی به سوی حقیقت بازی میکنند. مقاله بلافاصله پس از انتشار از سوی کسانی چون آندره برتن و فیلسوف نامدار و معلم سابق سیمون، آلن Alain که نام مستعار امیل شارتیه است، مورد تمجید قرار گرفت. سه سال بعد مجددا در کتابی توسط انتشارات گالیمار(۱۹۵۳) و اخیرا بار دیگر توسط انتشارات فلاماریون به طبع رسیده است.(۲۰۰۸)
گر چه نقطهی برخاست مقاله، به تنگ آمدن از سیاسیون فرانسوی ِتبعیدی به خارج و آلودن حقیقت از سوی آنها بوده و تا پیشنهاد و پافشاری بر لغو احزاب تداوم مییابد، اما موتور و کوره داغ مقاله و چنین ابراز نظری، چیزی مگر هوای حقیقت و عدالت اجتماعی داشتن در سر و به منافع و مصلحت درازمدت مردم اندیشیدن، نیست. او نه به ابزار، بلکه به هدف میاندیشد. و به درستی نه فقط احزاب بلکه خود دموکراسی را هم ابزاری برای رسیدن بشر به نیکی و در سایهی آن به بهروزی، تلقی میکند. دموکراسی را بدون حضور مکانیزمی که به تمامی آحاد جامعه، آری به تمام آحاد جامعه، اجازه تفکر در مورد سوژههای مختلف مسائل جمعی را هدیه کند، دموکراسی نمیداند. به خوبی واقف است که انسانها نمیبایستی موتور اندیشه خود را خاموش و از جوشش آنچه انسانیت آنها را تضمین میکند بی بهره مانده، و دیگرانی بخواهند چنین منصبی را از سوی آنها به خود اختصاص دهند.
یکی از مترجمین مقاله سیمون وی به زبان انگلیسی، یعنی سیمون له یز Simon Leys در مقدمه کتاب، علل تمایل خود را به بازخوانی و بازنشر اندیشه سیمون وی چنین بیان میکند که «امروزه گاه میشنویم از اعضای پارلمان خواسته میشود آرایی آگاهانه در مورد سوژهای بدهند. گویی رای میتواند از هشیارانه بودن فاصله داشته باشد. اولین کیفیت مورد نیاز برای یک فرد سیاسی، یکپارچگی درونی اوست. همان صفتی که استقلال رای باید از آن برخیزد. و دست رد به سینهی هر نوع احکام حزبی و دیکته نظرات بزند. فقدان چنین شرایطی هر نوع حس عدالت را در روح انسان خفه کرده و طعم عدالت را از او میگیرد. اینها حقایقی ابتدایی هستند که بی توجهی و بی اعتنایی بدانان پارلمان را به یک میدان نامناسب تبدیل میکند که نگرانی و تحقیر از تولیدات آنند.» سیمون له یز میگوید با آنکه خود در فضای دموکراسی غربی و پارلمانی میزید گاه چنان جنبههای شوکآوری از احکام حزبی را تجربه میکند که او را به بازخوانی نوشتههای سیمون وی میکشاند.
و من نیز اگر قسمتی از مطالبی را که در مورد مقاله فیلسوف هوشمند ِجلوتر از زمانهی خود ، پیشتر در ” گام به گام تا گلوبال دموکراسی” نوشتهام، اینجا بازگو میکنم، به خاطر تغییر آشکار جهان حزبزده و حزبگشایی امروزین آنست. جریانی که با ظهور ماکرون و آبکی شدن چپ و راست سیاسی در فرانسه و از فرانسه به دیگر کشورها، به سوی باز کردن راه اندیشه و شرکت در تصمیمگیریهای سیاسی اجتماعی برای همگان، مسیر را میکوبد و پیش میرود. وقتی در آمریکا ترامپ پای امضای تعهد به قرارد اقلیمی پاریس نمیرود، ایالتهایی در ایالات متحده زیر بار نمیروند و تصمیم خود را دایر بر احترام و همکاری با این معاهده اعلام میکنند. این نیز ظهور نمونه تازهای از جهانیست که مستقل از الزامات حزبی و حتی قدرت فراگیر عمل میکند.
سیمون وی، ملاحظات خود را با اشاره به تاریخچهی پیدایش احزاب در اروپا آغاز میکند.
او در تجربه یک قرن و نیم حزبداری، تجربه انگلیسیزبانها از حزب و تجربه باقی اروپا را متفاوت با آن مد نظر قرار میدهد. به گمان او حزب،party در نزد انگلیسیزبانها با مفهوم بازی و ورزش و مسابقه آمیخته که منبعث از فضای آریستوکراسی (اشرافی) است که من در اینجا میافزایم که پارتی به انگلیسی، مهمانی هم معنی میدهد. در حالی که حزب باید از بازی و مسابقه و رقابت به دور و امری کاملاً جدی باشد.
او ادامه میدهد که در دنیای فرانسویها اشاره به حزب در جهان سیاست در ۱۷۸۷، زمان انقلاب، چیزی نبود مگر اشاره به شرّ که به هر طریق میباید از آن اجتناب میشد. با این وجود گروهی چون کلوپ ژاکوبنها در ابتدا فقط محّلی برای بحث آزاد بود و تنها زیر فشار جنگ و گیوتین به حزب توتالیتر تبدیل میشود.
اوضاع حزبی آن زمان را گفتارِ به یاد ماندنی Tomskyبه خوبی منعکس میکند، که یک حزب در قدرت و بقیه در زندان.
به این ترتیب، گناه ابتدایی تمام احزاب سیاسی بر پایه توتالیتاریسم بنا نهاده شد. احزاب سیاسی اروپا از یکسو وارثان ترور بودند و از سوی دیگر تحت تأثیر روش انگلیسی (ضیافتمآبانه و بازیپندارانه).
سیمون وی میگوید اگر هنوز(در سالهای نوشته شدن یادداشت حوالی ۱۹۴۳) احزاب وجود دارند، این به آن معنی نیست که باید حتما حفظ هم بشوند. تنها دلیل گرایش به حفظ هر چیزی میتواند نیکی آن و منافعاش باشد. و حال آنکه به گفتهی او، شّر این احزاب نمایانتر از اینهاست و اگر شرّند در آینده هم شرّ تولید خواهند کرد. سوالی که باقی میماند اینست که آیا ذرهای نیکی در آنها هست که بتواند جبران زشتیهایش را کرده و نگهداری آن را خواستنی سازد؟ و میپرسد در اینجا اول باید دید خیر و نیکی چیست و جواب میدهد که این نمیتواند جز حقیقت، عدالت و در مرتبه بعدی به درد خوردن برای عموم باشد.
سیمون منطق خود را چنین ادامه میدهد: دموکراسی به معنای قانون اکثریت، به خودی خود خیر نیست بلکه ابزار و طریق رسیدن به خیر است هر چند بازدهیِ واقعی اش هم تازه نامعلوم است.
با نگرانی از اینکه مبادا رفتارها و تصمیمات، به صِرف تکیه بر رای و اراده اکثریت، خیر و شایسته بنماید، مثال میآورد که اگر جنایات نازیها از سوی جمهوری وایمار انجام میگرفت، باز هم همانقدر کریه میبود. هیچ شرایط خاصی از جمله اراده اکثریت کراهت افعال را حقانیت و شایستگی نمیبخشد. فقط آنچه عادلانه است، حقاّنیت هم دارد.
سیمون با طنزی تلخ به تحریف معنی اراده اکثریت، از همان ابتدای مطرح شدنش بعد از ژان ژاک روسو میپردازد و میگوید چیزها اتفاق افتاده و همچنان اتفاق میافتند آنچنان که گویی کسی کتاب «قراردادهای اجتماعی» روسو را نخوانده است.
روسو به تفسیرِ سیمون وی، بحثاش را روی دو پایه سوار میکند. اول آنکه عقل و منطق قوای ادراک بوده و انتخاب میکند آنچه را مفید است و حال آنکه هر جنایتی از شور و تهییجشدگی بر میخیزد. پایهی دوم: انسانها در عقل و معقولیت شباهت مییابند و حال آنکه از هیجانات و هوس ِآنها تفاوتها میزاید. روی این دو پیشفرض، روسو متقاعد میشود که اگر هر شخص به تنهایی اندیشیده و عقیدهاش را بیان کند، و این عقاید جمعآوری شوند، نقطهی تقاطع آنها به احتمال قوی، از جنس عادلانه و عقلایی خواهد بود ونزدیک به حقیقت؛ حال آنکه نقاط افتراق آنها به بخشهای غیرعادلانه و غیرعقلایی منوط خواهند بود.
قراردادهای نوین اجتماعی
تنها بر اساس چنین پیشفرض و چنین نتیجهگیریست که میتوان پذیرفت یک توافق جمعی، متمایل به حقیقت خواهد بود. حقیقت و عدالت یگانهاند، و اشتباه و بیعدالتی متعدد. پس تمام آدمیان در آنچه عدالت و حقیقت است میپیوندد و کذب و جنایت، آنها را بی وقفه از هم دور میسازد. و چون اتحاد ایجاد قدرت میکند میتوان امید بست که چنین تجمع آرای انسانی برای عدالت و حقیقت بر اشتباه و جنایت پیروز شود. در اینجا ما به یک مکانیزم درست برای اِعمال این تجمع حقیقت و راستی نیاز داریم و اگر دموکراسی بتواند چنین مکانیزمی باشد و ارائهاش دهد، خوبست وگرنه نیست. روسو به درستی معتقد است که اراده ناعادلانه تمامی یک ملت ذرهای برتر از اراده ناعادلانه یک فرد تنها نیست. یعنی ناعادلانه و دروغ بودن با تجمع رای و افزودن به شماره نفرات حامیانش نمیتواند خود را معرف عدالت یا حقیقت معرفی کند. اما روسو این را هم گفت و اندیشید که اراده جمعی یک ملت متمایل به عدالت خواهد بود به این دلیل ساده که هوسها همدیگر را خنثی کرده و وزنهی هم را ساقط خواهند کرد. برای روسو این تنها دلیلی بود که چرا اراده عمومی باید به اراده افراد، رجحان داشته باشد (باید در پرانتز گفته باشم که نظرات و منطقی که روسو ارائه میدهد جای بحث دارد و نیرومند نیست.این ضعف در منطق روسو بعد از فرض کردن شرایطی برای تحقق دادههای پیشفرض سابق، اندکی تخفیف مییابد.)
روسو به خوبی میدانست که به محض فعال شدن شور و هیجان جمعی، منطق از کارکرد فرو میافتد. هیجانزدگی جمعی بسیار نیرومندتر از هر سائق فردی به سوی جنایت و کذب میراند. در چنین حالتی هوسها و شورهای درون کل سیستم، به جای خنثی کردن هم، چنان هم را تقویت میکنند که از فشار آن دیگر گریزی نیست.
شرط دوم آنکه مردم باید عقاید و ارادهشان را نسبت به مسائل زندگی جمعی و نه نسبت به انتخاب یک نماینده یا از این هم بدتر، انتخاب یک سازمان یا گروه و حزب، به کار گیرند. چرا که ارائه جمعی نظرات، ذرهای ارتباط به چنین انتخابهایی ندارد.
سیمون وی بطور مفصل، در موافقت با روسو تا کید میکند در لحظاتی که کشوری بر مبنای هیجانات و هوسها بهپا خاسته باشد، آنگاه در این شرایط، هر فرد منفصل از جمع به عقل و عدالت نزدیکتر خواهد بود تا اراده جمعی که در این موقعیت بیشتر کاریکاتوری از اراده جمعیست. وقتی کشوری در چنگال هیجانات جمعیست، همدستی برای جنایت روی میدهد. اگر هوس، دو، چهار، پنج، ده مورد باشد، آنگاه با تقسیمبندی بین دستجاتِ جنایتکارِ چندگانه روبرو خواهیم بود. رقابت، آنان را از نفس میاندازد و با سر و صدا درهم خواهند شکست، جایی که صدای ظریف عدالت و حقیقت به همراهشان غرق میشود.
سیمون دردمندانه حسرت میخورد که شاید تنها در همان سال ۱۷۸۹ به درجاتی اثری از بیان اراده عمومی وجود داشت. نمایندگان مردم قدم به قدم با حرکت در کنار آنها و با بیان خواستهای آنان بالا آمده بودند. دفترچههای مطالبات نوشته میشد و خواستها را نمایان میکرد. کسانی که در کنار و شانه به شانه مردم حرکت میکردند و کلامشان، کلام مردم بود، بعدها نماینده مردم شدند، نه به خاطر بیرون آمدن از صندوق انتخابات. برای دوره بسیار کوتاهی در تاریخ، نمایندگان فقط کانالهای سادهای بودند برای بیان عقاید مردم. این امر دیگر هرگز واقع نشد.
تنها با برشمردن دو شرط از شرایطی که اتکا به اراده جمعی میطلبد، کافیست که بدانیم ما هرگز چیزی که شباهت مختصری با دموکراسی داشته باشد، نشناختهایم. ما ادعا میکنیم دارای دموکراسی هستیم در صورتی که مردم نه شانس و فرصت و نه ابزاری در اختیار دارند که بتوانند نظراتشان را در مورد مسائل عمومی بیان کنند. بدون دادن فرصت گاه بگاه به مردم برای بیان قضاوتشان درباره مسائل عمومی و بدون ایجاد شرایطی که این قضاوتها به شور و هیجانات عمومیآلوده نباشد، گفتگو از حقانیت دموکراسی و جمهوریت بیهوده است.
برای برطرف کردن این موانع، در آن زمان، سیمون بی هیچ ملاحظهای، الغای کامل احزاب را پیش میکشد. چرا که به نظر او احزاب ماشینهای تولید هیجانات جمعی هستند که مانع تفکر منطقی میشوند. تفکر، محیط متعادل و آرام و فضایی میطلبد که اجازه تمرکز برای تفکر را بدهد. و نه در فضاهایی که به عمد با ایجاد هیجانات مشوش و متلاطم میشوند. احزاب روی ذهن اعضای خود فشار جمعی وارد میکنند، کارشان نه گسترش حقیقت، بلکه پروپاگاند است و پروپاگاند یعنی همان دروغ. همان چیزی که فضای اندیشیدن را به جهات غیر حقیقت منحرف میکند. هدف هر حزب گسترش و افزودن بدون مرز تعداد اعضای خود است، به خاطر همین هم یک حزب چه به لحاظ پتانسیل و چه آرمان، متمایل به توتالیتاریسم است. سیمون وی به تلخی میگوید: اگر حزبی هنوز اینچنین نیست، خیلی ساده، به خاطر آنست که احزاب بغل دستیاش، کمتر از او چنین نیستند(همه از یک قماشند).
تلاش برای آزادی اندیشه: من فکر می کنم و تمام!
وقتی شانس و شرایط اندیشیدن آزاد از مردم عادی گرفته میشود، آنها آنچه را دم دستشان هست، یعنی ابزار را، هدف میگیرند و وارونگی عجیبی رخ میدهد. حزب میشود خود هدف، خود انتخاب. برای چه؟ عقایدشان؟
آنچه هر حزبی به عنوان منافع عمومی مطرح میکند تنها روایتی و داستانی از منافع جمعیست، خالی از وزن و اطمینانی که واقعیت بر میانگیزد. در نتیجه در فقدان واقعیت که به خودی خود مرزی دارد، برای حزب، آنچه بیش از هر چیز ضروری میشود، جستجوی قدرت است، که مرزی نمیشناسد. با قدرت است که خلاء واقعیت را باید پر کرد. وقتی تعداد اعضا و تلاش برای افزایش تعداد آنها، معیار ِ خوبی و حقانیت قرار گیرد، این تجمع شماره به ابزاری برای فشار روی ذهن مردم تبدیل میشود. چنین فشاری را به راحتی مشاهده میکنیم، زیرا به نمایش گذاشته میشود و در موردش ادعاها صورت میگیرد. چیز پنهانی در آن نیست. این مسئله ما را باید به وحشت بیندازد، اگر این اتفاق نمیافتد به خاطر آنست که زیادی به این شرایط عادت کردهایم. به خاطر آنست که قوای ادراک انسانی در فقدان فضایی آزاد، شرطی نشده و گشاده، به جای جستجوی حقیقت به سازش و وفق دادن خود با آموزشها و القائات از پیش تعیین شده میپردازد.
سیمون وی با صدای بلند میگوید احزاب سیاسی سازمانهایی هستند که طراحی شدهاند برای کشتن هر چه حس عدالت و حقیقت در روح مردم است. به محض آنکه معیارهای غلط مستقر شد و معیار نیکی شد رشد حزب و حزب غایت خواسته شد نه ابزاری به سوی آ ن، و کذب پا گرفت، فشار شدید روی اذهان وارد خواهد آورد. ذهن را در کارکردش مختل خواهد نمود. بین توتالیتاریسم و کذب و دروغ، رابطه بسیار نزدیک وجود دارد.
ما همیشه خواهیم شنید، من به عنوان یک سوسیالیست، من به عنوان یک لیبرال، من به عنوان مشروطهطلب و… چنین و چنان فکر میکنم. اینگونه سخن گفتن امروزه منحصر به احزاب نیست. چه بسیار میشنویم، من به عنوان یک فرانسوی، من به عنوان یک کاتولیک… چنین و چنان فکر میکنم.
سیمون بر میآشوبد که فکر کردن فقط باید از موضع انسان صورت بگیرد. من فکر میکنم و تمام!
صحنهی آزاد ِ اندیشیدن و موتور و چشمهی شعور را در وجود روشن کردن، به محض لغزیدن احزاب کارش دیگر تمام است.
حزب و گروه و انتخابات و دموکراسی همگی ابزارند نه هدف!
شاید صحت سخنان و تحلیل سیمون وی امروز چنان روشن باشد، که توضیحی نطلبد. اگر سیمون دهها سال پیش فریاد بر میآورد که به جای اندیشیدن کار ما شده، جبههگیری و درجا زدن روی «من موافقم» یا «مخالفم»، و همین جای فکر کردن و حرکت به سوی حقیقت را گرفته است، امروز چه باید گفت؟ اگر بگوییم ما چیزی به آنها نسپردهایم و آنها خودشان کار اندیشیدن را از ما گرفته، فضا را به رواج کذب آلوده، و ما را تماشاچیان بازیهای قدرتجویانه خود کردهاند، پرسش این خواهد بود که چگونه باید از این بازی بیرون آمد؟ سیمون وی قاطعانه میگوید، با تعطیل کل احزاب و سیستم حزبی و ترمز زدن به گردش قدرت در دست آنها.
پیشنهاد الغای احزاب به معنای باقی گذاردن قدرت فردی در صحنه نیست. کما اینکه من از نزدیک با سرک کشیدن به محل تجمع آنهایی که حول برنامههای ماکرون گرد میآیند، دیدهام که اولویت نه با تجربهی سیاسی ِگذشته فرد نه به تعداد دیپلمها و تخصصها بلکه به آن مقدار اندیشهای است که در ابتکار عمل و پیشنهادهای تازه خودش را نشان میدهد. سیمون وی نیز تجمع حول چشمههای اندیشه را پیشنهاد میکند، بدون آنکه پوسته و جلدی، این جمعشدگان را به فکر ِهویت و اتیکت ساختن از جمع خود بیندازد. امری که سیمون آن را انحراف از آزادانه اندیشیدن و مبتلا شدن وجدان در قضاوتش به رسوبات تعلقات جمعی میپندارد.
او اصرار دارد اگر نویسندگان یا خوانندگان نشریهای حول این نشریه تبادل نظر و جمعیتی خلق میکنند، مرزهای این جمع سیال باشد و بتواند با هر جمع دیگر در نقاط مشترک، گره بخورد.
امروزه نیز البته در حذف احزاب، تشکیل حلقههای فکر و تحقیق و مطالعه کاملا بجا خواهد بود و مکانیزمی که میآفریند به جرقه زدن اندیشههای نو مدد میرساند. این حلقهها میتوانند نتایج و خرمن اندیشههای خود را به جهان مخابره کنند و عامل گسترش شعور باشند. چرا که در سیستم حزبی و رواج اندیشهای که تا دبستان و دبیرستان هم کشانده شده و مردم موافق یا مخالف بودن را به عنوان علائم تفکر پذیرفتهاند و برای ضدیت با آنچه مخالفند فقط دنبال استدلال میگردند تا آن را اثبات کنند، جایی برای گرایش به شعور نمانده است. اینگونه به اصطلاح تفکر، از نهادهای قدرت و از احزاب جاری شده است. برخی فقط یک نظر را پذیرفته علاقهای به شناخت عقیده مقابل ندارند، این همان توتالیتاریسم را میآورد. در این میان اشخاص گشادهنظری هم هستند که میتوانند ارزش عقایدی را که قبول ندارند بپذیرند، این بسیار شایان تقدیر است، اما چه کسی در جستجوی حقیقت است؟ به لحاظ عدم اعتبار حقیقت، فرق زیادی بین سرسپردگی به یک حزب، یا کلیسا، یا ضد دین وجود ندارد. «جبههگیری» به جای تفکر، بیماری انتلکتوئلی شده است. این بیماری دارد همه ما را از پا در میآورد. این جبههگیری را که از جهان سیاسی نشأت گرفته است باید با لغو احزاب سیاسی پالود.
و سیمون وی میگوید انسانی که تصمیم نگرفته فقط به ندای شعورش گوش دهد، کذب میآفریند، در مرکز وجود و ذهن خودش و بیرون خودش. با دروغ به مردم، یا دروغ به حزب یا به خود، همواره باید دروغ تولید کنی. به خاطر همین حضور حزب، جایگاهی است که دائم باید دروغ تولید کند. چنین دستگاهی نمیتواند برای مردم، برای عدالت، برای حقیقت مفید باشد. برای بیان نظرات یک حزب باید به نظرات ِفردی خود در مورد حقیقت و عدالت پشت کرد. سیمون وی به طنز میگوید، شاید در آلمان سالهای ۱۹۳۲یک فرد وابسته به حزب نازی، و یک کمونیست، خارج حزب، در خیابان اگر با هم به گفتگو میپرداختند از اشتراک فکری که بین آنها وجد داشت حیرت میکردند!
اگر اختراع چپ و راست سیاسی در فرانسه صورت گرفته، نظریه لزوم الغای کامل احزاب و جایگزین آن با گروههای سیال و فاقد مرز و اتیکت نیز توسط یک فرانسوی نوشته شده. امروزه این نظریه دارد در آزمایشگاه جامعه با امکانات موجود امتحان میشود. امیدوار باشیم که این امتحان جهت ایجاد شرایط بهتری برای تفکر و اندیشهورزی شهروندان به خوبی جا بیفتد و گسترش یابد. امیدوار باشیم که به جای کنکاش در«عدم “اشتراکات فکری»، «اشتراکات» مطرح شده، جستجو شده و کشف شوند.
زیرنویس:
*در مورد کشفیات اخیر اکیپ ژان ژاک اوبلن
*روزنامه بلژیک آزاد La Libre Belgique، N 161-162، صفحات ۲ و۹
ترجمهی نوشته سیمون وی به زبان انگلیسی: ON THE ABOLITION OF ALL POLITICAL PARTIES، NEW YORK REVIEW OF BOOKS
*مصاحبه با برنار لَویلیه خواننده فرانسوی پس از اخبار ساعت هشت شب کانال دو فرانسه ۲۵ سپتامبر. او در این مصاحبه از نقش احزاب، شانتاژ قدرتها با استفاده از ایجاد ترس، از لوٍث شدن مفهوم متعهد یا لائیک، از لزوم تحول رفتار سیاسی سخن میگوید.