الاهه بقراط – ده صبح خاکستری را در ماه اکتبر (۱۹۹۸) با داستانی از تولستوی سر کردم که از یکی از رادیوهای آلمان پخش میشد. گرمی و آهنگ صدای قصهخوان (هانس پچ) آدمیرا به یاد صدای گرم احمد شاملو میانداخت. در روز چهارم بود که طاقت نیاورده و داستان را از اولین کتابفروشی سر راهم خریدم.
هنگامیکه فروشنده چندین ترجمه را معرفی میکرد تا یکی از آنها را انتخاب نمایم، با حسرت میاندیشیدم چرا ترجمه در کشور ما معمولاً یکجانبه است؟ چرا به آثار مشهور نویسندگان نامدار بسنده میشود؟ چرا انتخاب آنها معمولاً به سلیقه شخصی مترجم و یا حتا تصادف بستگی دارد؟ چرا هر بار ترجمهها نو نمیشوند تا زبان را نیز بپالایند و هرگاه کسی نیز گامی دوباره بر میدارد، میباید از پیشینیان معذرت بخواهد و… و بعد حیفم آمد از این داستان با کسی نگویم.
تا جایی که پرس و جو کردهام، این کتاب پیشتر به فارسی ترجمه نشده است. نام آن «سونات کرویتزر» است که یک قطعه موسیقی به همین نام از بتهوون در آن نقش غریبی در دامن زدن به آتش حسادت مردانه بازی میکند. حسادتی که مضمونی بسیار عمیقتر از یک حسادت ساده دارد چرا که حامل یک بینش و عقیده خشکاندیشانه و در عین حال متناقض نسبت به زن و عشق است. بتهوون سونات یادشده را که برای پیانو و ویولون تنظیم شده است، به ویولونیست و آهنگساز معاصر و معاشر خود «رودولفو کرویتزر» تقدیم کرده بود.
داستان «سونات کرویتزر» به موضوع عشق و زناشویی میپردازد و یکی از پر ماجراترین نوشتههای تولستوی است. تولستوی آثار جاودانه خویش چون «جنگ و صلح»، «قزاقها»، «آنا کارنینا» و داستان کوتاه و عمیق «مرگ ایوان ایلیچ» را سالها پیش از آن نوشته بود. او «سونات کرویتزر» را در شصت سالگی آغاز کرد و نوشتن آن دو سال طول کشید. این داستان در طرحهای اولیه، در دهه هفتاد (قرن نوزدهم)، «قاتلِ همسر» و «شوهری که زنش را کُشت» نام داشت.
جنگ و صلح زناشویی
برای آنکه به داستان «سونات کرویتزر» بپردازیم، میباید پیش از آن نگاه کوتاهی به زندگی تولستوی و همسرش سوفیا بیفکنیم، چرا که هیچ کتابی به اندازه «سونات کرویتزر» در زندگی نویسنده اش مشکل نیافریده و در عین حال زندگی زناشویی هیچ نویسنده ای به اندازه زندگی تولستوی در این داستان، در کتابش بازتاب نیافته است.
بخش بزرگی از زندگی خصوصی تولستوی و همسرش در خاطرات آنان بازتاب یافته است. این خاطرات از یک سو بیانگر شرایط زندگی اجتماعی و سیاسی اواخر قرن نوزدهم روسیه است و از سوی دیگر نکات خواندنی و سزاوار تأملی را در زمینه روانشناسی فردی و زندگی خصوصی آن دو مطرح میسازد. سوفی در خاطرات خویش مینویسد: «چه پیوند درونی ای بین دفتر خاطرات گذشته لیووتچکا و داستانش سونات کرویتزر وجود دارد!» لیکن همان گونه که خواهیم دید این «پیوند درونی» تنها به خاطرات گذشته تولستوی محدود نمیشود.
سوفیا آندریونا اشراف زاده مسکویی در هجده سالگی با لئو نیکلاویچ تولستوی نویسنده ۳۴ ساله روس ازدواج کرد. سوفیا در کنار خیاطی، آشپزی و بافتنی به زبانهای فرانسه، انگلیسی و آلمانی مسلط بود، موسیقی میدانست و پیانو مینواخت و به نویسندگی علاقه داشت. او بعدها آثار تولستوی را بازنویسی میکرد. سوفی از یازده سالگی دفتر خاطرات مینوشت و در شانزده سالگی از آنها داستانی پرداخته بود.
هنگامیکه پس از آشنایی با نویسنده نامدار که کُنت و زمیندار بود، تولستوی از او خواست تا دفتر خاطراتش را در اختیار او بگذارد، سوفی امتناع کرده و به جای آن داستانش را به او داد. سوفیا تولستایا در خاطرات خود به این موضوع اشاره کرده و مینویسد هنگامیکه صبح فردا از تولستوی پرسید که آیا داستان او را خوانده است یا نه، تولستوی جواب داد که فقط آن را ورق زده است. حال آنکه تولستوی در خاطرات خود ماجرا را چنین تعریف می
کند: «او اجازه داد داستانش را بخوانم. سرشار از نیروی حقیقت و سادگی».
تولستوی در ۱۲ سپتامبر ۱۸۶۲ تقریبا دو هفته پیش از ازدواج با سوفی نوشت: «عاشق شده ام. هرگز باور نداشتم که آدمیمیتواند این گونه عاشق شود. در مرز جنون قرار دارم و اگر بدین گونه پیش رود خود را هلاک خواهم کرد».
در ۲۵ سپتامبر آن دو ازدواج کردند و به شهر کوچک «یاسنایا پولیانا» که تولستوی با عمه اش در آن زندگی میکرد رفتند. لئو تولستوی را عمه اش بزرگ کرده بود. او در دو سالگی مادر خود را از دست داده بود و همین موضوع سبب شده بود که سوفی بسیاری از رفتارهای او را به یتیم بودن او ربط دهد. خود تولستوی در هفتاد و هفت سالگی به زبانی پر درد و چون کودکی دبستانی مینویسد: «کجاست آن موجودی که پناهی در او بجویم؟ … به دامان چه کسی بیاویزم؟ بار دیگر کودکی شوم و خود را به مادری که در خیال پرورده ام بسپارم. آری، تو، مادر که هرگز ننامیدت چرا که گفتن نمیتوانستم… آری، تو، ای والاترین تمنای عشق پاک! عشق گرم و انسانیِ مادرانه! جان خسته ام تو را میخواهد. توِ مادر، تو! دلداریم ده، قلبم را آرامش ببخش!»
پناه جُستن در مادری نادیده آن هم در هفتاد و هفت سالگی، پس از سی و چهار سال زندگی آزاد و عیاشانه و چهل و سه سال زناشویی با همسری که با عشق او را پذیرفته بود و نیز یک زندگی سراسر شهرت و محبوبیت آدمیرا به تأمل وا میدارد. تنها پس از خواندن خاطرات این زوج است که میتوان دریافت لئو تولستوی و همسرش سوفی چهل و هشت سال در یک «جنگ و صلح» زناشویی به سر بردند بدون آنکه آشنای جان خویش را یافته باشند. جنگ و صلحی که تولستوی آن را در داستان «سونات کرویتزر» باز آفرید و سوفی تولستایا در خاطراتش به تفصیل به آن پرداخته است.
تولستوی در این داستان از ماجراهایی که در زندگی واقعی خود او پیش آمده، استفاده کرده است. برای مثال قهرمان داستان مانند خود او تا سی سالگی زندگی عیاشانه ای داشته و پس از آشنایی با زنی که او را شایسته همسری خود مییابد، دفتر خاطرات خویش را به او میدهد تا زن با آگاهی نسبت به گذشته او به درخواست ازدواج پاسخ دهد. سوفی تولستایا در خاطرات خویش به این موضوع اشاره کرده و مینویسد که تا مدتها نمیتوانسته گذشته «نویسنده بزرگ» را فراموش کند و با این موضوع که او به زنان دیگری هم عشق ورزیده است کنار بیاید. او دو هفته پس از ازدواج نوشت: «البته من هم عاشق بوده ام. اما فقط در خیال! در حالی که او عاشق زنهای واقعی بود. زنهایی که زیبا بودند، شخصیت و چهره و قلب داشتند. زنهایی که او به آنها همان گونه عشق میورزید که اینک به من!»
موضوع حسادت در داستان نیز یکی از اختلافات واقعی تولستوی در رابطه با همسرش بوده است. لیکن ماجرای داستان به گونه ای دیگر پیش میرود و چهل و هشت سال ادامه نمییابد. برای یک نویسنده و هنرمند همواره این امکان وجود دارد تا آنچه را که در زندگی واقعی انجام نداده است، در اثر خود عملی سازد و به گفته تولستوی «واقعیت را با تخیل کامل سازد».
تولستوی تا سال دوم ازدواج دفتر خاطرات همسرش را میخواند و از آن پس ظاهراً علاقه ای به آن نشان نمیداد. سالها بعد سوفی آنها را از شوهرش پنهان میکرد. او اولین خاطرات خویش را پس از ازدواج چنین آغاز کرد: «پیش از این همواره هنگامیدست به قلم میبردم که چیزی بر قلبم سنگینی میکرد. اینک نیز بسیار غمگینم. دو هفته تمام همه چیز بین من و شوهرم در هماهنگی کامل بود. دست کم من این گونه گمان میکردم. میتوانستم همه چیز را به او بگویم و نیازی نبود تا چیزی را از او پنهان سازم. همواره از کودکی تصور میکردم آن مردی که زمانی عاشقش خواهم شد میباید کاملاً باک و منزّه باشد. اینها البته رؤیاهای دوران کودکی بودند و با این همه نمیتوانم فراموششان کنم. چه زیبا بود اگر این انسان همیشه در کنارم میماند، تمام عمر مرا دوست میداشت، همه افکارش را میشناختم و هیچ کدام از ما زندگی عیاشانه ای پشت سر نمیداشت (او نیز درست مثل من). چقدر این رؤیاها را دوست داشتم…»
بحران زناشویی در داستان «سونات کرویتزر» نیز دو هفته پس از ازدواج شروع میشود. شاید تولستوی از روحیات همسر خویش که در خاطراتش بازتاب مییافتند در نوشتن این داستان بهره گرفته باشد. وی در این کتاب بن بست زناشویی، عفاف، بی عصمتی، حسادت مردانه، موجودیت زنانه و کینه خاموش زن و شوهر را میکاود. شاید هیچ مردی به اندازه تولستوی نتوانسته باشد با این صداقت و صراحت بینش افراطی مردانه را نسبت به این مقولات که با عُرف، مذهب، سنّت و فلسفه ی وجود گره خوردهاند بیان کرده باشد. باید یادآوری کرد که این کند و کاو در چارچوب فرهنگ اشرافی قرن نوزدهم روسیه انجام میگیرد و با طرح یک نمونه به نتایج کلّی در مورد زن، عشق و زناشویی میرسد. با این همه، پرسشها (و نه پاسخها) به اندازه ای همگانی اند که نمیتوان آنها را در لایههای گوناگون اجتماعی و در زمانهای متفاوت نیافت.
در این داستان، دو نظر لیبرال و متعصّب در مورد پدیده زناشویی، خانواده، عشق و لذت جنسی مطرح میشود و نکته جالب این است که این دو دیدگاه نه از جانب دو شخصِ بلکه به صورت تناقض و موضوعی غیر قابل تصمیم گیری در ذهن قهرمان داستان کاوش میشود. اگرچه او نهاده (تز) خویش را طرح میکند، لیکن نمیتواند در چرخش بین آزادمنشی نوین (اوایل قرن نوزدهم) و تعصّب سنّتی دچار گوناگونی نشود. چاپ این کتاب به دلیل جنبه آزادمنشانه که از یک سو عقاید کلیسای ارتدکس را به پرسش میکشید و از سوی دیگر با باورهای سنّتی در مورد تقدس خانواده و اصولاً مهم ترین آموزش زناشویی کلیسا یعنی تولید مثل در ستیز قرار میگرفت، ممنوع بود.
سرگذشت کتاب
داستان «سونات کرویتزر» به شکل تک جلدی اجازه چاپ نداشت و چاپ جلد سیزدهم مجموعه آثار تولستوی نیز به دلیل وجود این داستان با مشکل روبرو شده بود. دوستان تولستوی از سوفی خواستند تا شخصاً نزد تزار رفته و در مورد رفع سانسور این داستان وساطت کند. اما سوفی که از یک سو نگران بچهها و از سوی دیگر از شوهرش دلخور بود و از این کتاب هم اصلاً خوشش نمیآمد ابتدا زیر بار نرفت. لیکن سرانجام راهی پترزبورگ شده و به حضور تزار الکساندر سوم رسید. در آن زمان کتاب «درباره زندگی» از طرف روحانیت، مقاله «چه باید کرد؟» از سوی نیروهای امنیتی و داستان «سونات کرویتزر» با یک فرمان ویژه اجازه انتشار نداشتند. تزار در ملاقات با سوفی گفت: «این کتاب طوری است که احتمالاً خود شما هم اجازه نخواهید داد تا فرزندانتان آن را بخوانند». سوفی پاسخ داد: «متأسفانه در ظاهر داستان مبالغه شده است. لیکن فکر اصلی آن این است که ایده آل همواره دست نیافتنی است و عفاف کامل به عنوان ایده آل مطرح میشود. انسانها تنها بدین گونه میتوانند در زناشویی پاک بمانند». تزار پرسید: «آیا همسرتان نمیتواند کمیآن را تغییر دهد؟» سوفی گفت: «خیر، عالیجناب، او هرگز کارهای خود را تصحیح نمیکند و در مورد این داستان معتقد است که از آن بیزار است و علاقه ندارد درباره اش چیزی بشنود». تزار دستور داد که از آن پس آثار تولستوی را برای بررسی مستقیماً نزد او بفرستند و به این ترتیب داستان «سونات کرویتزر» برای چاپ در جلد سیزدهم آثار تولستوی اجازه چاپ گرفت چرا که طبق استدلال تزار «هر کسی از پس خریدن مجموعه آثار بر نمیآید» و به این ترتیب گستره انتشار آن وسیع نخواهد بود.
پس از بازگشت از نزد تزار و رفع سانسور از کتاب، سوفی نیروی تازه ای در خود یافت. این جریان را به حساب پیروزی خود گذاشت و در مورد انگیزه اش در مورد انتشار کتابی که به شدت از آن متنفر بود چنین نوشت: «البته کسی انگیزه اصلی و عمیق مرا از سفر به پترزبورگ حدس نمیزند. هر چیزی در داستان سونات کرویتزر دلایل خودش را دارد. این داستان سایه ای بر زندگی من انداخت. بسیاری از مردم فکر میکنند که داستان از زندگی ما گرفته شده. برخی نیز با من احساس همدردی میکنند. حتا گویا تزار هم گفته است: «برای زن بیچاره اش متأسفم!» به همین دلیل میخواستم ثابت کنم که من هیچ وجه مشترکی با یک قربانی ندارم… تمام اینها خود بخود اتفاق افتاد. من پیشاپیش از موفقیتم در نزد تزار مطمئن بودم: هنوز نیروی سابق را برای جلب نظر دیگران از دست نداده ام و با گفتار خود توانستم نظر تزار را جلب کنم. از سوی دیگر برای من ضروری بود که این داستان منتشر شود. اینک همه دنیا میداند که این من بودم که اجازه انتشار آن را از تزار گرفتم و اگر داستان راجع به من و رابطه ما بود، هرگز برای انتشار آن همت نمیکردم. هر کسی همین ارزیابی را خواهد داشت».
با این همه، شبج این داستان هرگز سوفی تولستایا را رها نساخت. در عین حال موضوع تنها این نبود که کسی گمان نبَرَد که زن داستان ممکن است او باشد. همین که زندگی عیاشانه تولستوی در خاطراتش بازتاب یافته بود و عقاید او درباره هدف زندگی، نوع زیستن، زن و زناشویی در مقالات و کتابهایش طرح شده بود، کافی بود که همگان فکر کنند به هر حال داستان «سونات کرویتزر» بازتاب زندگی زناشویی و خانوادگی لئو تولستوی است.
سوفی پیش از رفع سانسور درباره این داستان در خاطرات خویش نوشت: «هنگامیکه امشب داستان سونات کرویتزر را میخواندم به این فکر افتادم که یک زن جوان که از صمیم قلب عاشق است و با کمال میل خویش را تسلیم معشوق میکند، به این دلیل است که لذتی را که معشوق از او میبرد درک میکند. لیکن یک زن میانسال وقتی به گذشته مینگرد، درک میکند که مرد همواره او را تنها در لحظاتی دوست داشته که به او نیاز داشته است و پس از ارضای تمنای جنسی خویش نه تنها با او مهرورزانه رفتار نکرده، بلکه خشن و عبوس بوده است… یک زن جوان هنوز با تمایل جنسی بیگانه است، به ویژه زمانی که فرزندی به دنیا آورده باشد و او را شیر بدهد. چنین زنی در واقع هر دو سال یک بار زن است! اشتیاق او تازه زمانی شروع به بیدار شدن میکند که پا به سی سالگی میگذارد».
سوفی تولستایا سیزده فرزند به دنیا آورد که مرگ شش تن از آنها را در سنین مختلف شاهد بود. او از حاملگی متنفر بود و بارها در خاطرات خویش تکرار کرده است: «همه چیز تقصیر بارداری من است». ده ماه پس از ازدواج و پس از اولین زایمان نوشت: «در برابر شوهرم جوری رفتار میکنم که انگار من مقصرم. من باری هستم بر دوش او. ابله ام، کسالت بار و بی روح».
زن داستان «سونات کرویتزر» پنج فرزند به دنیا میآورد و در سی سالگی به قول سوفی «شروع به بیدار شدن» میکند.
آیا واقعاً شباهتی بین زن داستان و سوفی وجود دارد؟ خود او مینویسد: «نمیدانم چگونه و چرا داستان سونات کرویتزر به زندگی ما ربط داده میشود. اما این طور شده است و همه، از تزار تا برادر لئو نیکلایویچ و بهترین دوست او دیاکوف با من احساس همدردی میکنند. ولی چرا عقیده دیگران را مثال آوردم؟ خودم نیز کاملاً این احساس را دارم که این داستان علیه من است و به طرز وحشتناکی به من آسیب زده است. در برابر چشم همه دنیا مرا تحقیر کرده و باقیمانده عشق بین ما را نابود کرده است و این همه در حالی است که من هرگز به دلیل یک نگاه خیانتکارانه به یک میهمان در تمام زندگی ام از جانب شوهرم متهم نشده ام! اما اینکه من میتوانم نسبت به شخص دیگری عشقی داشته باشم و یا اینکه در قلب من نبردی برای یک عشق جریان داشته است، موضوع دیگری است که از هر چیزی برایم مقدس تر است و تنها به من مربوط میشود و کسی در تمام دنیا حق ندارد به آن دست درازی کند چرا که من به هر حال پاک مانده ام… نمیدانم چرا درست همین امروز احساسم را نسبت به داستان سونات کرویتزر به لئو نیکلایویچ گفتم. این داستان خیلی وقت پیش نوشته شده است. به هر حال دیر یا زود میبایست این را به او میگفتم و این سرزنش را که «او را آزار میدهم» میشنیدم. کاشی یک بار هم شده او رنج مرا میدید!»
ماجرای داستان
راوی داستان که مسافر یک قطار است تعریف میکند که در کوپه بحثی بر سر ازدواج و حقوق زنان در میگیرد. بحث اصلی بین یک زن و یک پیرمرد جریان دارد. زن میگوید: «آدمها اول جوانها را با وجود اینکه همدیگر را دوست ندارند، به عقد هم در میآورند و بعد از اینکه آنها نمیتوانند یکدیگر را تحمل کنند، تعجب میکنند… آخر چگونه میتوان با کسی زندگی کرد بدون اینکه عاشقش بود؟» پیرمرد میگوید: «این حرفها تازگیها مد شده است. یک زن بیش از هر چیز باید بترسد و مطیع باشد». زن میپرسد: «منظورتان چگونه ترسی است؟» پیرمرد پاسخ میدهد: «منظورم ترسی است که یک زن باید در برابر شوهرش داشته باشد». زن میگوید: «بسیار خوب، پدر جان، دوران این حرفها دیگر گذشته است» و پیرمرد با سماجت میگوید: «خیر، بانوی محترم، دوران این حرفها حالا حالاها نخواهد گذشت».
پس از مباحثه ای طولانی، قهرمان داستان که مرد نسبتاً مسنّی است وارد بحث میشود و از زن که مرتب از عشق حرف میزند میپرسد: «عشق چیست؟ کدام عشق است که میباید زناشویی را نجات دهد؟ عشق حقیقی؟» زن پاسخ میدهد: «عشق یعنی ترجیح یک مرد یا یک زن بر دیگران!» مرد میپرسد: «ترجیح؟ برای چه مدت؟ یک یا دو ماه؟ یا نیم ساعت؟» زن با تعجب میگوید: «برای چه مدت؟ برای مدتی طولانی. گاهی هم برای تمام عمر». مرد توضیح میدهد: «اما در واقعیت ترجیح یکی بر دیگران شاید برای چند سال، که البته بسیار نادر است، و اغلب برای چند ماه یا چند هفته و حتا اکثراً برای چند روز و چند ساعت است». زن نکته را در مییابد و میگوید: «شما دارید از عشق ورزی و لذت جنسی حرف میزنید. چرا قبول نمیکنید که در کنار آن عشقی هم وجود دارد که بر آرزوهای مشترک و نزدیکیهای روحی استوار است؟» یکی از حاضران که وکیل دعاوی است رو به مرد میگوید: «ولی حرفهای شما مغایر واقعیات است. ما میبینیم که زناشوییها وجود دارند و انسانها، یا دست کم اکثر آنها، ازدواج میکنند و بسیاری از زوجها سالهای طولانی زندگی شرافتمندانه ای را پیش بردهاند». مرد مسنّ جواب میدهد: «زناشویی در روزگار ما فریبی بیش نیست… زن و مرد هر دو در زناشویی شان به مردم دروغ میگویند… اغلب چنین است که زن و مرد این وظیفه را میپذیرند که تمام عمر با هم زندگی کنند ولی از همان ماه دوم از یکدیگر نفرت مییابند و آرزوی جدایی در سر میپرورانند و با این همه باز به زندگی مشترک ادامه میدهند و آنگاه جهنم وحشتناکی درست میشود که در آن میخوارگی، تپانچه، زهر، قتل و خودکشی نقش مقدر خود را بازی میکنند».
این بحث با پیاده شدن و تعویض کوپه مباحثه کنندگان ظاهراً پایان میگیرد. لیکن مرد مسنّ که در کوپه مانده است در ادامه داستان به روایت زندگی زناشویی خود برای راوی میپردازد و از این پس در واقع او هم سوم شخصی است که به راوی تبدیل شده و هم قهرمان داستانی است که راوی اصلی آغاز کرده بود.
نام این مرد «پوزدنیشف» است. او تعریف میکند که چگونه در شانزده سالگی بکارت و عصمت خویش را در اثر معاشرت با دوستان ناباب در عشرتکده ای از دست داد و از آن پس پیکر زن به وسوسه همیشگی او تبدیل شد. پوزدنیشف میگوید: «میخواستم برای معصومیت از دست رفته ام گریه کنم. برای رابطه ام نسبت به زنان که برای همیشه تخریب شده بود. آری، رابطه ساده و طبیعی من با زنان برای همیشه از دست رفته بود».
او تا سی سالگی به زندگی آزاد خود ادامه داد و وقتی قصد ازدواج کرد، تصمیم گرفت نسبت به زنش وفادار بماند و «مانند مردان دیگر روابط جنسی خارج از زناشویی و یا در واقع چند همسری» را ادامه ندهد و در عمل نیز به این تصمیم وفادار ماند.
او در میان زنان به جستجو پرداخت تا زیباترین و پاکترین را بیابد چرا که به عقیده او زنانی که میشناخت به اندازه کافی برای او پاک نبودند. از آنجا که «پاکی» به آسانی قابل تشخیص نیست، او دختری زیبا را که وضع مالی مناسبی نداشت و این به عقیده پوزدنیشف امتیازی برای شوهر به حساب میآید، به همسری گرفت و بعدها به این نتیجه رسید که زیبایی الزاماً همان خوبی نیست: «جالب است که آدمها چه به سادگی دچار این توهم میشوند که زیبایی در عین حال همان خوبی است».
از هفته دوم ازدواج و از همان ماه عسل اختلافات شروع شد. زن ابتدا برای مادر و خانواده دلتنگی میکرد. بعد بهانه میگرفت که پوزدنیشف دیگر او را دوست ندارد و بعدها هم بچهها یکی یکی پیدایشان شد که هر یک نُه ماه حاملگی و زمان شیر دادن از زندگی زن را به خود اختصاص میدادند.
در تمام این سالها دعواها و بگومگوها ادامه داشت و کدورتها هر بار در نوازشهای عاشقانه فراموش میشد و پس از هر دعوا پوزدنیشف گمان میکرد که این دیگر بار آخر است. لیکن ادامه آنها او را به این نتیجه رساند که نفرت در این میانه نقشی سرنوشت ساز دارد.
دعواهای ماه به ماه تبدیل به هفته به هفته و روز به روز و نیز تهدید وحتا عمل به خودکشی شد. پوزدنیشف میگوید: «پس از دعواها همیشه بهانه ای برای آشتی وجود داشت. گاهی چند کلمه، توضیح یا اشک کفایت میکرد و گاهی… پس از آن کلمات زننده، ناگهان نگاههای خاموش، چهرههای متبسم، بوسهها و بغل کردنها… آه، چقدر نفرت انگیز! چطور نمیتوانستم همان لحظه تمام حقارت این رفتار را درک کنم؟»
و هنگامیکه نیشِ نفرت در پس نوشِ عشق پنهان میشد، هر یک در نزد خود «تقصیر» را به حساب دیگری مینوشت.
پس از فرزند پنجم زن بیمار شد و پزشکان که مرد از آنان به شدت متنفر بود، حاملگی را برای زن خطرناک تشخیص دادند و این زمانی بود که زن به سی سالگی رسیده بود. به این ترتیب «آخرین توجیه برای زندگی مشترک نفرت انگیز ما یعنی بچه دار شدن هم از دست رفت و زناشویی ما شکل زشت تری به خود گرفت».
از این پس بود که زن گویی بیدار شد. پوزدنیشف این بیداری را چنین میبیند: «دوران بیماری و نگرانی برای بچهها گذشته بود.انگار او از خلسه ای بیدار شد و دنیا را با تمام شادیهایی که از یاد برده بود دوباره در برابر خویش میدید: “زمان میگذرد و تو نمیتوانی آن را به عقب بازگردانی!” احتمالاً او این طور فکر میکرد و یا اصلاً این طور احساس میکرد چرا که با این تصور پرورش یافته بود که در دنیا تنها یک چیز سزاوار توجه وجود دارد: عشق! او ازدواج کرده و کمیبا این عشق آشنا شده بود. اما نه تنها آن چیزی که انتظارش را داشت و وعده اش را به خود داده بود، برآورده نشده بود بلکه با دلسردیهای پیش بینی نشده و رنج و دردهای بسیار در رابطه با این همه بچه روبرو شده بود».
پیش از آنکه مرد دوم «تروخاچفسکی» که ویولون نواز ماهری بود در زندگی آنها وارد شود، افکاری پوزدنیشف را مشغول میکرد که نشانه سرخوردگی
او از زندگی خانوادگی بود و تجسم آن را در زن خود میدید: «هزاران نقشه گوناگون در سرم میچرخند که چگونه از او انتقام بکشم، خودم را از قید او رها سازم تا بتوانم تمام آن چیزهایی را که پیش آمده به عقب بازگردانم… میخواهم از پیش او بروم، میخواهم خود را در جایی پنهان کنم، میخواهم به آمریکا فرار کنم. افکارم مرا به آنجا میکشند که همه را آنچنان جدی تصویر میکنم که چه عالی میشد اگر از دست او راحت میشدم و با یک زن زیبای دیگر، کاملاً از نوع دیگر زندگی میکردم. اما چگونه از دست او راحت شوم؟ یا باید بمیرد و یا باید طلاقش دهم. آری، اما آخر چگونه؟»
در چنین شرایطی بود که تروخاچفسکی مثل ناجی از آسمان رسید. اگر چه پوزدنیشف میگوید: «همه چیز تقصیر آن مرد با آن موسیقی اش بود» اما آنقدر در احساسات خود صادق هست که اعتراف کند: «اگر او پیدایش نمیشد، یکی دیگر میآمد. اگر حسادت در کار نمیبود، یک بهانه دلخواه دیگر دست میداد» و سپس برای آنکه تنها نماند مثل بسیاری از مردم که دلخواههای خود را تعمیم میدهند، بدون آنکه دلیلی برای آن داشته باشند و معمولاً خودِ نظر را به جای دلیل قالب میکنند، اضافه میکند: «تمام مردانی که مانند من زندگی کردهاند یا تماماً به اعتیاد روی میآورند، یا طلاق میگیرند، یا خودکشی میکنند و یا مثل من زن شان را میکُشند. مواردی غیر از اینها جزو استثنائات هستند».
به این ترتیب، او هم عامداً و هم ناخودآگاه (تناقض غریبی است، ولی هست!) تروخاچفسکی را به خانه دعوت کرد تا هم به زنش ثابت کند که حسود نیست و هم به مرد بگوید که از رقابت او هراسی ندارد چرا که: «از اولین نگاهی که آنها با هم ردّ و بدل کردند، میدیدم حیوانی که در آنها مخفی است بدون هر گونه ملاحظه موقعیت اجتماعی از پیش پرسش کنجکاوانه ای را مطرح کرده است: “اجازه میدهید؟” پرسشی که پاسخ آن: “اوه، بله، خواهش میکنم” بود… من مانند بیشتر مردان از دوران جوانی همان عقیده را نسبت به زنان داشتم و به همین دلیل اندیشه او [تروخاچفسکی] را مانند یک کتاب باز میخواندم».
اما از حسادت تا قتل راه درازی در پیش بود که باید پیموده میشد. او که با اصرار نوازنده ویولون را دوباره به خانه دعوت کرده بود تا با زنش قطعه ای را دو نفره اجرا کنند، روز بعد زنش را به بهانه اینکه در نبود او با تروخاچفسکی ملاقات کرده تا در مورد قطعه ای که میخواهند بنوازند مشورت کنند، به باد کتک گرفت: «برای اولین بار احساس کردم که به شدت نیاز دارم تا این خشم را به طور فیزیکی بیان کنم. به طرف او هجوم بردم. در همان لحظه بر خشم خویش آگاه شدم و از خود پرسیدم که آیا حق چنین کاری را دارم؟ و بلافاصله به خود پاسخ دادم: آری، آری، تو بحق این کار را میکنی. این کار او را خواهد ترساند. و به جای آنکه شعله خشم را خاموش سازم، شروع کردم به دمیدن آن و از اینکه این خشم هر دم بیشتر میشد، احساس لذت عجیبی میکردم… از این آرزو که او را بزنم و بکُشم میسوختم». واکنشِ زن تنها تکرار یک جمله بود. او مرتب از شوهرش میپرسید: «واسیا، تو را چه میشود؟» و بعد هم بیمار شد و در بستر افتاد.
پس از این دعوای سخت، صبح فردا آشتی کردند و زن به این تصور که پوزدنیشف که گمان میکرد او به نوازنده علاقه ای دارد خندید و اصرار کرد که کنسرت دو نفره را بر هم بزنند. اما شوهر بر اجرای آن اصرار ورزید و آنها در مهمانی روز یکشنبه «سونات کرویتزر» را اجرا کردند.
همنوایی ویولون (تروخاچفسکی) و پیانو (زن) سبب شد که پوزدنیشف به تأثیر موسیقی بر انسان بیشتر بیندیشد.
او میگوید که موسیقی این تأثیر را دارد که انسان احساسی را داشته باشد که ندارد، چیزی را درک کند که نمیکند و از چیزی برخوردار شود که از آن بی بهره است!
به این ترتیب تأثیر موسیقی مانند خمیازه کشیدن و یا خندیدن است. آدم خواب آلود نیست اما وقتی کسی را در حال خمیازه کشیدن میبیند، او هم خمیازه میکشد. و یا اینکه اصلاً دلیلی برای خندیدن ندارد، اما وقتی خنده دیگری را میشنود او هم میخندد. به این ترتیب بتهوون سونات کرویتزر را در حالاتی نوشته که برای او معنایی واقعی داشتهاند حال آنکه همان مفهوم را برای کسی که الان به آن گوش میدهد، ندارد. به همین دلیل اگرچه موسیقی تأثیر میگذارد، لیکن به هیچ نتیجه ای نمیانجامد. سرودهای ارتشی، آهنگهای رقص و یا موسیقی کلیسا هدفی را دنبال میکنند. اما صرف موسیقی تنها تهییج میکند.
این سونات گویی عامل دیگری شد تا پوزدنیشف نفرتی را که از زندگی مشترک داشت تعمیق ببخشد: «دست کم روی من این قطعه تأثیر بسیار غریبی داشت: گویی دنیایی از احساسات نو در برابرم گشوده شد که امکانات جدیدی را به من مینمود که تا کنون از آنها بی خبر بودم… این چنین باید باشد و نه این طوری که هست. به هیچ وجه نه آن طوری که تا کنون فکر و زندگی کرده بودم، بلکه این چنین!»
با این همه، «جانور وحشی حسادت» او را آسوده نمیگذاشت. او که پای «تروخاچفسکی» را به عمد به خانه خود باز کرده بود، در عین حال نمیتوانست خود را از «احساس نفرت انگیز حسادت» رها سازد. او برای تسکین خود، زنش و تروخاچفسکی را مقایسه کرده و میگوید: «یک مطرب آواره! یک مواجب بگیر که اساساً به انسانهای پست تعلق دارند، و یک زن محترم و ارزنده، یک مادر خانواده، زن من! چه یاوه!» اما وقتی زنش را خارج از خانواده و شوهر قرار میدهد چنین میگوید: «او؟ او کیست؟ او همیشه برایم یک معما بوده و هست. من او را نمیشناسم. او را فقط به مثابه حیوان میشناسم و برای یک حیوان هرگز هیچ مانعی وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد». دوباره به رقیب میاندیشد: «به هر چه فکر میکردم یک جوری به او مربوط میشد… در برابر او احساس ویژه ای از رشک داشتم، یک نوع آگاهی به شکست خود و پیروزی او. اما در مورد زنم هیچ احساسی جز نفرت بیکران نداشتم… او یک سگ بود. یک ماچه سگِ جَرَب!»
این نفرت البته تازه نبود. تازه این بود که پوزدنیشف که به دنبال بهانه ای برای رها شدن از «قید» زنش میگشت و اینک آن را یافته بود، نمیتوانست به سادگی رنج حسادتی را که نه از روی عشق، بلکه تماماً از روی خودخواهی و نفرت بود تحمل کند. او درباره خود حق به جانب میگوید: «من! یک انسان شرافتمند! پسر والدینم! کسی که تمام عمر در رؤیای یک زندگی پاک خانوادگی بود. من! یک مرد که هرگز به زنش خیانت نکرده، حالا در برابر این تصویر وحشتناک ایستاده بود!» و این کابوس که هر چه بیشتر به آن فکر میکرد، واقعی تر به نظرش میرسید، همه جا او را دنبال میکرد.
او احساس مالکیت شوهر بر جسم زن را چنین توضیح میدهد: «من یک حق بدون چون و چرا نسبت به جسم او برای خود قائل بودم، انگار که جسم خود من است. در حالی که از سوی دیگر احساس میکردم که چنین مالکیتی بر این جسم برای من وجود ندارد. این جسم به من تعلق ندارد. اوست که از این اختیار برخوردار است و اگر او از این اختیار آن طور که من میخواهم استفاده نکند، کاری از من ساخته نیست».
از آنجا که او در حفظ جسمِ زن آن طور که خود میخواست ناتوان بود، تصمیم گرفت این جسم را از بین ببرد.
تولستوی در فضایی هیجان انگیز و سرشار از توهّم، حسادت و خشم پوزدنیشف را واداشت تا مأموریت اداری خویش را نیمه تمام گذاشته و بی خبر به خانه باز گردد و آن دو را در اتاق نشیمن در حالی که پشت میز نشسته بودند به اصطلاح غافلگیر کند. احساسات پوزدنیشف که برای صحنههای «شرم آور» جوشیده و آماده شده بود، نتوانست در برابر این صحنه خود را مهار کند و با ادامه همان افکاری که او را به مرز جنون کشانده بود، چاقو را همان طور که در نظر داشت بین دندههای چپ زنش فرو کرد. او در تمام این لحظات بر افکار و حرکات خود آگاه بود: «اینکه آدمها ادعا میکنند که به هنگام هجوم خشم نمیدانند چه میکنند، حرفی است یاوه و غیر واقعی. من همه چیز را درک میکردم و حتا برای یک لحظه هم هشیاری خویش را از دست ندادم».
زن نقش زمین شد، تروخاچفسکی فرار کرد و شوهر به اتاق خود رفت.
هنگامیکه پس از مدتی پوزدنیشف بر بالین همسر در حال مرگش حاضر شد، امیدوار بود که زن به گناه خویش اعتراف کرده و از او طلبِ بخشش کند.
تولستوی در طرحهای اولیه این داستان، زن را در بستر مرگ وا داشته بود تا به خیانت خویش اعتراف کرده و از شوهر بخشش بطلبد. لیکن در نسخه نهایی او را آزاد میگذارد و اصولاً به این موضوع که آیا واقعاً رابطه ای بین زن و نوازنده وجود داشته است یا نه نمیپردازد چرا که موضوع اصلی هستیِ زن است و به گفته پوزدنیشف «اگر حسادت نمیبود، یک بهانه دلخواه دیگر دست میداد». از همین روست که پوزدنیشف از میان لبهای خشکیده زن این جملات را شنید: «بسیار خوب، به هدف خودت رسیدی، مرا کُشتی!… حاصل کارَت را تماشا کن!… نگاه کن که چه کردی… از تو متنفرم!»
پوزدنیشف تنها در اینجاست که از خشم و حسادت رها میشود و بدون آنکه نقشی غیر از یک انسان مفعول و مقتول برای زن قائل باشد میگوید: «برای نخستین بار خود را فراموش کردم، حق و حقوقم را، غرورم را. و برای اولین بار انسان را در او دیدم. و در یک لحظه حسادت و همه آن چیزی که آنچنان مرا در رنج و درد فرو برده بود، در نگاهم حقیر و رقت انگیز آمد».
پوزدنیشف به دلیل دفاع از شرافت لکه دار شده خویش تبرئه شد و اینک در این قطار از دیدار فرزندان خود باز میگشت که زن در آخرین لحظات زندگی آنها را از وی دریغ داشته و نگاهداری از آنان را به خواهرش سپرده بود.
به پایان داستان رسیدیم. دانستیم که شوهر و «رقیب» چه نام داشتند. لیکن زنِ داستان که همه ماجرا بر سر اوست، بی نام است. چرا که او در عین حال همه زنان است!
احکام داستان
تولستوی در خاطرات خویش مینویسد که این داستان درواقع حاصل اندیشههایی است که افراد مختلف به صورت پرسش و یا مشکل از طریق نامه و یا حضوری با او در میان گذاشتهاند. او که از سالهای میانه عمر عمیقاً به فلسفه ی وجود، تعلیم و تربیت و دین مشغول شده بود، مقالات و کتابهای زیادی در کنار داستان نویسی منتشر ساخت که اساس آنها بازگشت به «مسیحیت راستین» و فاصله گرفتن از کلیسای ارتدکس روسیه بود. در این راه او هواداران بسیاری یافت و در عین حال کلیسای روسیه را علیه خویش برانگیخت و آثار او همواره با مشکل سانسور روبرو بودهاند. گیاهخواری، لغو حق ارث، ردّ کلیسا و خویشتنداری جنسی موضوعات اساسی در آموزشهای تولستوی هستند.
داستان «سونات کرویتزر» درواقع جمع بندی تجربههای زندگی خانوادگی و زناشویی تولستوی نیز هست. لیکن از خود نویسنده و همسرش گرفته تا تزار و کلیسا همگی با این کتاب همچون «فرزند نامشروع» برخورد کردند. خود تولستوی در نامه ای به دوستش «چرتکوف» نوشت: «زنم دیروز از پترزبورگ بازگشت. او در آنجا با تزار ملاقات کرده و راجع به من و نوشتههایم صحبت کرده است. کاملاً بیهوده. تزار قول داده است که اجازه انتشار سونات کرویتزر را صادر کند که البته من اصلاً از آن خوشحال نیستم چرا که در این داستان چیز کثیفی وجود دارد. این داستان و هر یادآوری نسبت به آن برایم نفرت انگیز شده است». آن «چیز کثیف» همان حقیقتی است که وجود دارد ولی انسانها معمولاً از بیان آن سر باز میزنند و یا ترجیح میدهند آن را به روی خود نیاورند. این حقیقت پیش از آنکه پاسخ باشد، پرسش است اگرچه به احکامیمنجر میشود که نمیتوان آنها را تعمیم داد.
پوزدنیشف معتقد است که همه زنان و شوهران در بحران و نفرت بسر میبرند اما از آن آگاه نیستند چرا که یا به آن عادت کردهاند و یا اصولاً آن را طبیعی زندگی زناشویی و خانوادگی میدانند. در عین حال او نماینده یک نگرش بسیار بدبینانه نسبت به زن و عشق است: «شما میگویید زنان اجتماع ما خواستهای دیگری غیر از زنان عشرتکده دارند و من به شما میگویم که چنین نیست!» او پس از مقایسه این دو «تیپ» از زنان و اثبات اینکه همگی از یک سلیقه در لباس، رقص، موزیک و غیره پیروی میکنند، نتیجه میگیرد: «تنها تفاوت این است که با فاحشههای «کوتاه مدت» عموماً با بی احترامیرفتار میشود، در حالیکه فاحشههای «بلند مدت» از احترام کامل برخوردارند».
چنین مفهومیرا نویسندگان دیگری از جمله «سیمون دوبوووار» نیز در مورد زنان شوهردار که ازدواج برایشان نوعی کسب و کار است به کار بردهاند. «دوبوووار» در کتاب «جنس دوم» مینویسد: «برای هر دو دسته زن عمل جنسی عبارت از خدمت است… انجام «تکالیف زناشویی» لطف و بخشش نیست، اجرای یک قرار داد است».
تولستوی در طرح چنین مقایسه ای مفاهیم اخلاقی را پیش میکشد تا با یک کاسه کردن زنان آنها را محکوم سازد و «دوبوووار» موضوع سوء استفاده جنسی از زنان و اجبار آنها به فروش قانونی خود را در ازدواجهای معامله گرانه و سنّتی به پرسش میکشد.
تولستوی زوجها را به دلیل لذت جنسی به مثابه عملی حیوانی محکوم میکند و «دوبوووار» ملال زوجهایی را که در این زمینه ناتوان گشتهاند میکاود: «بسیاری از خانوادهها هستند که “خوب ادامه مییابند” یعنی زن و شوهرانی که به سازشی میرسند… طوق لعنتی وجود دارد که آنها بسیار به ندرت از آن میگریزند، آن هم ملال است… پس از چند ماه یا چند سال دیگر چیزی ندارند که با هم در میان بگذارند. زوج عبارت از اجتماعی است که اعضایش خودمختاری خویش را از دست دادهاند بی آنکه خود را از تنهایی شان برهانند. به جای آنکه هر کدام پشتیبان رابطه ای پویا و زنده باشند، به نحوی ایستا به یکدیگر شباهت دارند. از این روست که در سطح اروتیک نمیتوانند چیزی به یکدیگر بدهند، چیزی مبادله نمایند».
به هر روی قرارداد و تحمیل، عشق جنسی را زشت میکند و اغلب در ازدواج مانند روابط خودفروشی، تحمیل و مبادله قراردادی و حق و حقوق ناشی از قرارداد اجتماعی که خارج از وجود دو نفر و فردیت عاشقانه آنهاست وجود دارد. تولستوی در ۱۸۵۲ در انکارِ عشق نوشت: «عشق وجود ندارد. تنها نیاز تن به رابطه و نیاز عقل به داشتنِ یک یار در زندگی وجود دارد».
عشق و لذت جنسی از نظر پوزدنیشف بد است. او از یکسو زنان را پاک و معصوم میخواهد و از سوی دیگر از اینکه آنها از «چیزی» خبر ندارند دلخور است: «تازه شوهر باید ذائقه زنش را با این عادت زشت آشنا سازد تا خودش هم از آن لذتی ببرد». در اینجا راوی از او میپرسد: «چرا عادت زشت؟ شما دارید از یک تمایل طبیعی حرف میزنید که درونیِ انسان است». پوزدنیشف با این موضوع که لذت جنسی طبیعی است مخالفت میکند: «طبیعی؟… غذا خوردن طبیعی است. لذت آور است، خوشایند و راحت است و همچنین هرگز احساس شرم در آدمیبرنمیانگیزد. اما این موضوع چندش آور و در عین حال شرم آور و دردناک است. نه، این اصلاً طبیعی نیست! و من واقعاً بر این عقیده ام که یک دخترِ پاک همواره از آن نفرت خواهد داشت».
او به این موضوع توجه نمیکند که این «شرم» است که «طبیعی» نیست و ناشی از روابط اجتماعی است! «شرم» اولین احساسی است که زن و مرد در داستان آفرینش ادیان یکتا پرست با آن آشنا میشوند. راوی میپرسد که پس نسل بشر چگونه باید خود را بازتولید کند؟ پوزدنیشف خونسردانه به جای پاسخ پرسش دیگری مطرح میکند: «اصلاً چرا باید نسل بشر وجود داشته باشد؟» راوی میگوید: «یعنی چه چرا؟ در آن صورت ما هم وجود نمیداشتیم». پوزدنیشف با همان خونسردی میپرسد: «چرا ما باید وجود داشته باشیم؟» راوی میگوید: «منظورتان چیست چرا؟ برای زندگی کردن!» پوزدنیشف نتیجه میگیرد: «چرا ما باید زندگی کنیم وقتی که هیچ هدفی نداریم؟ زندگی میکنیم برای اینکه فقط زندگی کنیم که دیگر دلیلی برای زندگی کردن نیست!»
پوزدنیشف در عین حال بدون آنکه قادر به درک عقاید زنش نسبت به مسائل جنسی باشد و یا اصولاً او را صاحب عقیده ای در این زمینه بداند، خود را در اینکه دنیای وی را نیز تخریب کرده است، سرزنش میکند و با تأسف میگوید: «اولین نشانههای عشق من کدام بودند؟ اینکه خود را تسلیم عمل حیوانی میکردم و از این کار نه تنها شرمنده نبودم، بلکه معلوم نیست به چه دلیل حتا از توانایی خویش احساس غرور هم میکردم! بدون آنکه در این رابطهاندکی به زندگی روحی و یا جسمیاو فکر کنم. و در شگفت بودم از این که این خصومتی که ما را علیه هم بر میانگیخت از کجا میآمد! در حالی که موضوع کاملاً روشن بود. این خصومت چیزی نبود مگر اعتراض طبیعت انسانی علیه حیوانی که او را به بلعیدن تهدید میکرد» و بر اساس چنین نگرشی نسبت به رابطه عاشقانه و عشق ورزی به طنزی تلخ میگوید: «در دادگاه از من پرسیدند که به چه وسیله و چگونه زنم را کشتم. آدمهای ابله! آنها فکر میکردند که من زنم را در آن روز، در پانزده اکتبر و با چاقو کشته ام! نه، من زنم را در آن روز نکشتم، بلکه خیلی پیش تر از آن. همان طور که امروز همه، همه مردان زنان خود را میکُشند. همه، همه».
او معتقد است که «زن و مرد چون حیوان خلق شدهاند» و درست مثل حیوانات پس از همخوابگی، مسئله بارداری و شیردادن فرزندان پیش میآید و این دورانی است که در آن عشق ورزی برای زن و کودک هر دو زیانبار است. باید یادآوری کرد که تولستوی در جریان مطالعاتی که در آن زمان در عرصه روانشناسی بر روی زنان صرعی و هیستریک انجام میشد قرار داشت و برخی از احکام خویش را با توجه به این مطالعات نتیجه میگیرد و اشاره میکند که وقتی قرار باشد یک زن همزمان بر خلاف طبیعت خویش هم آبستن، هم مادرِ شیرده و هم معشوقه شوهرش باشد، راهی جز هیستری در پیش ندارد و از این روست که این بیماری در میان زنان شوهردار تا این اندازه زیاد است. به گفته روانشناسان بیماری هیستری در قرن بیستم جای خود را به شیوع «افسردگی» در میان زنان داد.
پوزدنیشف در مورد «بیدار شدن» احساس زنانگی در همسرش توضیح میدهد که این احساس در سی سالگی پس از به دنیا آوردن پنج فرزند که دیگر نه حامله بود و نه شیر میداد با نیروی بیشتری بیدار شد. تا زمانی که او یا حامله بود و یا شیر میداد، دلیلی برای حسادت وجود نداشت. این دو پدیده او را از «فساد» در امان نگاه میداشتند. از سوی دیگر، بچه دار شدن نیز نه تنها به زندگی آنها کمکی نکرده بود، بلکه خود باری افزون شده بود چرا که شادی ای که کودکان با خود میآورند به مراتب کمتر از رنج و نگرانی است که برای پدر و مادر به همراه دارند. بار نگرانی ای که مادران از روی عشق به فرزندانشان همواره بر دوش میکشند بهانه ای شده است تا آنها از شدت عشق اصلاً فرزند نخواهند! و در این راه پزشکان نیز با آنها همدستی میکنند. و نام چنین چیزی نه عشق، بلکه خودخواهی محض است.
«بچه دار شدن نه تنها به هیچ وجه زندگی ما را آسان تر نکرد، بلکه تمام و کمال آن را مسموم کرد… از زمانی که بچه دار شدیم، همین بچهها هر چه بیشتر بهانه و موضوع دعوا و مرافعه ما میشدند. باری، نه تنها موضوع دعوا، بلکه اتفاقاً به سلاحی در این جنگ تبدیل میشدند…»
پوزدنیشف پس از «اثبات» اینکه زن همواره موضوع یا مضمون لذت جنسی است و این را میتوان به روشنی در هنر و ادبیات نیز دید، از جانب زنان نیز احکامیرا مطرح میسازد: «جسم زن وسیله ای است برای ارضای شهوت و خود زن هم این را میداند». سوفی تولستایا از دست این پوزدنیشف به خشم آمده و نوشت: «چه کلبی مسلکی و چه افشاگری بی پروایی درباره خصوصیات انسانی! وهمه جا پوزدنیشف میگوید: ما خود را تسلیم تمایلات حیوانی میکنیم. ما احساس انزجار میکردیم. همه جا: ما. حال آنکه یک زن کاملاً طبیعت دیگری دارد. آدم نباید احساسات، دست کم احساسات جنسی را تعمیم دهد. زن و مرد موضع کاملاً متفاوتی در برابر آن دارند».
نتیجه کلی این داستان را که به روشنی هستیِ زن را به طور عام مورد پرسش قرار میدهد، میتوان در این گفته پوزدنیشف یافت که تولستوی آن را به شکل دیگری در پس گفتاری که بر «سونات کرویتزر» نوشته است تکرار میکند: «… سرانجام کار به آنجا کشید که دیگر این اختلاف عقیده نبود که موجب خصومت میشد، بلکه از خصومت بود که اختلاف عقیده شکل میگرفت… هر بار پس از هر عشق ورزی موجی از نفرت ما را در بر میگرفت… آن زمان درک نمیکردیم که این عشق و نفرت نشانههای همان تمایل حیوانی از دو زاویه متفاوتند… ما موقعیت خود را درک نمیکردیم. اتفاقاً رستگاری و نیز مکافات انسان در همین نکته نهفته است که زمانی که یک زندگی کژ را پیش میبرد چنان خود را به گیجی میزند که موقعیت رقّت بار خویش را نمیبیند… آن زمان هنوز نمیدانستم که نود و نه درصد زن و شوهرها در همان جهنمیزندگی میکنند که ما میکردیم و چیزی جز این نمیتواند باشد».
جهنمیکه در آن ممکن است زن و شوهر از عشق به نفرتی برسند که خواهان نابودی فیزیکی خود و یا همسر شوند.
اندرزهای داستان
با این نتیجه گیری که «آفت زندگی در ضد اخلاقی شدن بشریت و به ویژه در زنان نهفته است» تولستوی اندرزهای خویش را از زبان پوزدنیشف و نیز در پس گفتار داستان مطرح میسازد. از نظر او «امکان یک دگرگونی تنها زمانی وجود خواهد داشت که مرد نگرش خویش را در مورد زن و زن نیز دیدگاه خود را در مورد خویش تغییر دهد… و البته این دگرگونی میباید به این معنا انجام گیرد که در آن بکارتِ زن به مثابه بالاترین و ایده آل ترین ارزش مطرح باشد و نه مثل امروز به مثابه امری شرم آور و تأسف بار».
تولستوی طرفدار نوعی تزکیه نفس همراه با خویشتنداری جنسی و عشقی بود.
تولستوی در یک پس گفتار نسبتاً طولانی یادآوری میکند که خوانندگان بسیاری از او خواستهاند تا اندرزها و احکام اخلاقی این داستان را توضیح دهد. او آنها را در پنج اصل که اساساً بر عفاف و خویشتنداری جنسی تکیه دارند طبقه بندی میکند:
۱- این عقیده که رابطه جنسی امری است طبیعی و برای سلامت تن و جان لازم است و به همین دلیل رابطه خارج از زناشویی را از طریق عشرتکده و فاحشه خانهها تأمین میکند، خلاف اخلاق و خویشتنداری است.
۲- این عقیده که رابطه جنسی در عین حال امری شاعرانه است که به خوشبختی در زندگی یاری میرساند نیز درست نیست چرا که به اعتماد در زندگی زناشویی خدشه وارد میسازد. زنان و مردان باید طوری تربیت شوند که عشق شهوانی را نه به منزله یک امر شاعرانه، بلکه به عنوان وضعیتی حیوانی و تحقیر آمیز بنگرند.
۳- لذت جنسی هدف این رابطه را که تولید مثل است در سایه قرار میدهد به ویژه آنکه پزشکان نیز زیر عنوان علم به رواج چنین عقیده ای یاری میرسانند. خویشتنداری نه تنها در دوران تجرد، بلکه در دوران زناشویی، به هنگام بارداری زن و شیردادن بچهها نیز باید حفظ شود.
۴- در جامعه ای که عشق شهوانی بین زن و مرد وجود دارد، فرزندان نیز مانند جانوران بزرگ میشوند و تنها به تغذیه و ظاهر آنها توجه میشود و نه به تعلیم و تربیت آنها.
۵- عشق شهوانی و لذت جنسی موجب بطالت مردان و بی شرمیزنان میشود.
کاملا روشن است که خطاب اصلی تولستوی به مردان است چون آنها را عامل و فاعل رابطه جنسی میداند. ایده آل او بکارت زن و مرد هر دو است لیکن از آنجا که چنین امری ناشدنی به نظر میآمد، او عفاف در همه دوران را به مردان توصیه میکند. چرا به مردان؟
او به روسپیان و معشوقهها کاری ندارد. وقتی او از زن صحبت میکند، منظور زنانی هستند که قرار است در امر تولید مثل شرکت کنند و مادر خانواده شوند. به همین دلیل عفیف بودن وظیفه مسلّم این نوع زنان است. از همین رو در آخرین نکته مطرح میسازد که عدم خویشتنداری و پذیرش لذت جنسی موجب بی شرمیزنان میشود اما نتیجه اش برای مردان «بطالت» است.
به طور کلی زن در نگرش مذکر یا همسر و مادر نمونه و فداکار است و یا قهرمان و میهن پرست. یعنی هویّت او همواره در رابطه با پدیده دیگری مانند فرزند، شوهر، میهن و ایدئولوژی معنا مییابد و زمانی که قرار است خودش باشد «لکاته» از آب در میآید! از ناتاشای «جنگ و صلح» گرفته تا «نرگس» و «سارا»ی سینمای امروز ایران، از تهمینه و گردآفرید، زلیخا و سودابه تا زنهای «بوف کور» همگی در یکی از این دو تیپ میگنجند.
از سویی شاید به کار بردن کلماتی چون «عفیف» و «عصمت» و یا اصطلاح «از دست دادن بکارت» در مورد مردان کمیعجییب به نظر آید. اما اگر این صفات انسانی و نیکو هستند، طبیعتاً زنان میخواهند تا مردان نیز از آنها بی بهره نمانده و از این صفات پسندیده برخوردار باشند و اگر اینها نکوهیدهاند، در آن صورت میباید زنان را تشویق نمود تا از آنها چشم بپوشند. و اگر این گونه است که این صفات خوبند ولی برای زنان، در آن صورت باید پرسید: به چه دلیل؟!
این پدیده یکی از نمونههای تأثیر عرف و عادت بر زبان است که بر اثر تکرار به فرهنگ «همگانی» و به «واقعیت» تبدیل میشود. میتوان تصور نمود که تکرار کاربرد این صفات برای مردان و توقع خویشتنداری جنسی از آنان میتواند زمینه ساز فرهنگ دیگری در این عرصه شود. تولستوی نیز با توجه به امکان این قابلیت بود که فلسفه جنسی و اخلاقی خویش را مطرح ساخت. یادآوری این نکات تنها تلنگری است به باورهایی که پیش از آنکه زمینه علمیو طبیعی داشته باشند، زائیده عرف و عادت و فرهنگ مرد سالارند.
آموزشهای تولستوی در هیچ زمینه ای موفقیت نیافت. جهان در زمینه مسائل جنسی مسیری کاملا خلاف ایدههای تولستوی در پیش گرفت و به جای حذف و پوشاندن آن، راه روشنگری، خودآگاهی و رضایت فردی در عشق ورزی را پیش رو قرار داد.
موارد دیگر چون گیاهخواری و دین و کلیسا به عرصه سلیقههای شخصی و فردی رانده شدند و هواداران او که به گفته «آندره بورنیه» روزنامه نگار و منتقد فرانسوی که در نامه ای به تولستوی نوشته بود که «در جستجوی آنند که چگونه میتوانند زندگیشان را بهتر سازند» ظاهراً آن را در آموزشهای دیگری یافتند که با دین و مذهب و اصول اخلاقی تولستوی کاملا بیگانه بود.
تولستوی از دیدگاه سوفی
سوفی تولستایا در خاطرات خود مینویسد: «کسی که موعظه میکند، خود عمل نمیکند» و منظورش شوهرش است. مثلا تولستوی مدرسه ای در شهر خود برای فرزندان دهقانان تأسیس کرده بود و با پشتکار به تعلیم و تربیت آنها میرسید. حال آنکه به ادعای همسرش او خبر نداشت که فرزندان خودش چگونه بزرگ میشوند و چه مسائلی دارند.
سالها بعد پس از بزرگ شدن بچهها سوفی نوشت: «دخترهایمان در خدمت او بودند و پیش ترها علاقه ای به آنها داشت. پسرها با او کاملا بیگانهاند و همه اینها بسیار دردناک است. اما دنیا سر تعظیم در برابر چنین انسانهایی فرود میآورد».
شوربختی سوفی تولستایا در این بود که در کنار یکی از غولهای اندیشه و تخیل زندگی میکرد. او که همواره رؤیای نوشتن یا نواختن در سر داشت، نهایتا به «میرزا بنویس» شوهرش تبدیل شد. او از همان آغاز زندگی مشترک با تولستوی در خاطراتش بر حاشیه ای بودن نقش خود اشاره میکند و تا دمِ مرگ نیز راه گریزی از آن نمییابد: «او خوشبخت است برای اینکه باهوش و با استعداد است. من هیچ کدام از اینها نیستم. چقدر در مقایسه با او بینوا و بی ارزشم… اصلا چه کاری از من بر میآید؟ آدم که نمیتواند همین طوری زندگی کند، چقدر دلم میخواهد کار مفیدی انجام دهم… جزو وسایل خانه هستم، هم دایه ام، هم همسر. تلاش میکنم تا هر نوع احساس انسانی را در خود خفه کنم… زندگیم وحشتناک است، حال آنکه زندگی او از کار و آثار ماندنی سرشار است… تحقیر شدن وحشتناک است. تنها فرزندانم، نیرویم، جوانیم و این واقعیت که من همسر خوبی هستم این امکان را به من میدهد که هم تراز او باشم. با این همه حالا من برای او چیزی نیستم جز یک سگ جرب».
همان طور که یادآوری شد، تولستوی از سال دوم ازدواج گویا ظاهرا دیگر خاطرات همسرش را نمیخواند. اما عین همین اصطلاح و روحیاتی را که در خاطرات زنش بازتاب یافته است، میتوان در داستان «سونات کرویتزر» یافت.
سوفیا تولستایا در سال ۱۹۱۲ دو سال پس از مرگ تولستوی در یادنامه ای نوشت: «این ترس که مبادا روزی لئو نیکلایویچ دیگر مرا دوست نداشته باشد، برای تمام عمر با من بود. اگر چه ما به یاری خدا این عشق را در تمام چهل و هشت سال زندگی زناشویی مان حفظ کردیم».
خاطرات او و شوهرش و نیز داستان «سونات کرویتزر» و پس گفتاری که تولستوی بر آن نوشته است، ناراستی پنهان در این یادنامه را آشکار میسازد.
سوفیا همواره مینوشت که شوهرش او را نمیفهمد. سوفی تولستایا نوشته است: «او بدون یک خانواده واقعی بزرگ شده بود و از آنجا که مرد بود، نمیتوانست مرا بفهمد… از زمانی که ازدواج کرده ام، رؤیاهایم چون توهّماتی هستند که باید از آنها چشم بپوشم… از این که غم خود را به او نشان دهم میترسم چرا که میدانم شوهران نمیتوانند آن را درک کنند.او عاشق من بود بی آنکه مرا دوست بدارد…».
سوفیا حتا نمیداند چرا دیگران فکر میکنند آنها خوشبخت اند! او این خوشبختی را احساس نمیکرد. مگر میتوان بدون درک یکدیگر و بدون رو راست بودن با یکدیگر عاشق و خوشبخت بود؟ به همین دلیل مینویسد: «همه به خوشبختی ما رشک میبرند. این امر مرا به این فکر وا میدارد که چرا ما خوشبختیم و اصلا خوشبخت بودن یعنی چه؟ … دعواهای ما تمامیندارد… و هر بار بدتر میشود… آری، همه چیز از دست رفته است. تنها سردی و تهی ناشی از پایان یکرنگی و عشق باقی مانده است».
از قرار معلوم تولستوی در گفتگوهایی تلاش میکرده تا او را که جای عشق را خالی میدید، قانع سازد. پس از شش سال زندگی مشترک سوفی نوشت: «او اغلب میگوید که این دیگر عشق نیست بلکه اعتماد است چرا که ما آنقدر با هم زیسته ایم که دیگر یکی بدون دیگری نمیتواند زندگی کند».
این استدلال برای تولستوی که گام در راه نفی عشق و زناشویی و توصیه عفاف و بکارت گذاشته بود، قانع کننده بود. اما برای زنش؟!
این زن از شدت خشم به خود میپیچید که چگونه انسانی در معنای زندگی، هنر، دین و تعلیم و تربیت و روانشناسی انسانها کند و کاو میکند و مینویسد، لیکن از درک همسر و فرزندان خود عاجز است! سوفی در درون خود از شوهر روی برگرداند و به خود مشغول شد: «در حالت عجیبی بسر میبرم. خود را بیش از هر چیز به وضع ظاهرم مشغول میکنم و خواب یک زندگی دیگر را میبینم. دلم میخواهد زیاد بخوانم، بیاموزم، با هوش، زیبا و متشخص باشم… تمنای من برای شور و عاطفه از نظر اخلاقی قابل سرزنش به نظر میرسد…».
حدود بیست سال پس از نوشتن این خطوط و در پنجاه سالگی بود که سوفی عشق افلاتونی خویش را نثار سرگئی ایوانویچ تانیف آهنگساز و پیانیست کرد و جان تولستوی را از شدت حسادت به آتش کشید: «چقدر او را کمتر از پیش دوست میدارم! نه تنها اشتیاقی نسبت به او ندارم، بلکه وقتی او نیست خود را سبکبارتر احساس میکنم… تقاضای حسودانه نیکلایویچ برای این که هر رابطه ای با سرگئی ایوانویچ قطع شود تنها یک دلیل دارد و آن رنج اوست. اما قطع این رابطه برای من نیز رنج میآفریند. من هیچ چیز گناه آلودی در این رابطه پاک و آرامش بخش نمیبینم.برعکس، این رابطه برایم شادی راستین میآورد. احساسی که نمیتوانم از قلبم برانمش همان طور که نمیتوانم از تماشا کردن، نفس کشیدن و فکر کردن چشم بپوشم».
او از تنهایی به خاطرات خود پناه میبرد: «همانطور که تمام عمر در کنار او تنها بودم، اینک نیز. او شبها به من نیاز دارد و نه روزها. و این غم انگیز است. بی اختیار دلم برای دوست عزیز و هم سخنم در سال گذشته تنگ میشود» و بی صبرانه در انتظار تانیف میماند.
حدود ده سال بعد، تانیف این رابطه را بطور یک جانبه قطع کرد اما تنش و خصومت در زندگی تولستویها ادامه یافت.
سوفی تولستایا که سالها نوشتههای شوهرش را بازنویسی میکرد، حسرت یک زندگی خصوصی و کار شخصی «و نه کار کردن روی آثار دیگران» را در دل داشت. او درمانده مینویسد: «مثل یک ماشین زندگی میکنم، میروم و میآیم، میخورم، میخوابم، حمام میکنم، بازنویسی میکنم… زندگی خصوصی ندارم، نمیتوانم بخوانم، نمیتوانم بنوازم، نمیتوانم فکر کنم.و همیشه همین طور بوده. آخر این هم زندگی است؟… در واقع اصلا زندگی نمیکنم… هرگز وقت نداشته ام تا مستقلا به چیزی بپردازم، هرگز وقت نداشته ام به خود بپردازم. تمام نیرو وقت من باید مرتب برای چیزی که خانواده – شوهر و بچهها- از من میطلبید صرف میشد. و حالا دیگر به ناگاه پیرم. تمام نیروی روح و جان و جسم خود را به پای خانواده ریخته و کودک مانده ام»
و عاصیانه ادامه میدهد: «… هر چقدر هم که بچهها سرزنشم کنند، امکان ندارد آن کسی شوم که زمانی بودم… بیش از اندازه کافی به پای زندگی خانوادگی نشسته ام»
و شروع کرد به نوشتن داستانی که در واقع در مقابل «سونات کرویتزر» قرار داشت و البته هرگز چاپ نشد.
سوفی تولستایا از هواداران شوهرش متنفر بود. او آنها را «آدمهای ابله، بی اراده و سست عنصر» میخواند و آنها را «کوردلان» مینامید و این کلمه آنقدر در خانواده تولستوی تکرار شده بود که خود تولستوی نیز از آنها به همین نام یاد میکرد.
سوفی از یک سو نفرت خویش را نسبت به آنان نشان میداد و مینوشت: «چقدر همه این کسانی که هوادار آموزش لئو نیکلایویچ هستند، آدمهای ناخوشایندی اند. یک نفر از آنها هم طبیعی نیست. حتا زنان نیز غالبا هیستریک اند» و از سوی دیگر آرزو داشت که کاش همین هواداران و خوانندگان از «چهره واقعی» تولستوی با خبر میبودند: «کاش کسانی که داستان او را میخوانند، از زندگی واقعی او خبر داشتند، در آن صورت از “مقام خدایی” خود سقوط میکرد» و بلافاصله اضافه میکند: «من او را اما همان گونه که هست با همه عادات خوب و بدش، مثل یک انسان کاملا متوسط دوست دارم».
رشک آشکار و پنهان در این یادداشتها را نمیتوان نادیده گرفت. سوفی تولستایا مطالعات و تبلیغات شوهرش را در زمینه گیاهخواری، لغو حق ارث، ردّ کلیسا و تعلیم و تربیت و خویشتنداری جنسی و عفاف «خیالبافیهای غیر اخلاقی» ای میدانست که از روی خودپسندی طرح میشوند و هدفشان فقط کسب شهرت بیشتر است.
او معتقد بود که تولستوی شهوت شهرت دارد و میخواهد که همواره از او حرف زده شود. در دعواهایشان سوفی او را «خودپسند و شهرت طلب» مینامید و تولستوی او را «پول پرست و مال دوست» خطاب میکرد.
سوفی تولستایا به خوبی میدانست که روزی خاطرات آنها منتشر خواهد شد و به همین دلیل در خاطرات خویش تلاش میکرد تا نه تنها تأثیر برخی از گفتههای شوهرش را خنثی سازد، بلکه حتا به نوعی «سند سازی» پرداخت.
او درباره اینکه شوهرش به او توجهی نداشته است مینویسد: «شوهر من هرگز به دنبال جایگاهی برای من در جامعه نبود و حتا برعکس تلاش میکرد موقعیت مرا تضعیف کند. چرا؟ هرگز درنیافتم».
در سال ۱۸۹۵ مینویسد: «او با من خیلی مهربان بود، اما در دفتر خاطراتش مرا از روی اصول خود محکوم میکند. در آنجا این اواخر نه صادق است و نه خیرخواه… لیووتچکا، مسیحی مؤمن! از تو همواره سرزنش نصیب من شده است تا عشق و همدردی».
او خصوصیات اخلاقی تولستوی را در خانواده مطرح میسازد و مینویسد: «آدم نمیتواند با او حرف بزند، به طرز وحشتناکی عصبانی میشود، فریاد میزند و موقعیت آنچنان ناخوشایند میشود که موضوع اصلی فراموش شده و آدم فقط آرزو میکند که کاش او فقط ساکت شود».
سوفی پر از کنایه و هدفمند مینویسد: «شوهر من! بدون شک برخوردار از استعدادی برتر! چه درک شگفت انگیزی از خود برای روانشناسی انسانها در نوشتههایش نشان میدهد و تا چهاندازه عدم تفاهم و بی تفاوتی در برابر نزدیکانش دارد! مرا، فرزندانش را، انسانها را، دوستانش را اصلا نمیشناسد و نمیفهمد… او هیچ کس را دوست ندارد»
و بدتر از آن، برخی نظرات سوفی حتا «خبیثانه» به نظر میرسد. او اضافه میکند: «هر چقدر هم که شوهرم برای من از نظر جسمیو به دلیل بی نظافتی و برخی عادات زشت که نمیتوانست ترکشان کند رماننده بود، لیکن درون سرشار او کافی بود تا او را تمام عمر دوست بدارم و بر هر چیز دیگر چشم بپوشم».
اشتباه بزرگ سوفی تولستایا در این بود که درک نمیکرد که لئو تولستوی برای دنیا و خوانندگانش یک اندیشمند و نویسنده است و نه شوهر یا پدر!
در ۲۷ اکتبر ۱۹۱۰ لئو تولستوی در ۸۲ سالگی در ادامه درگیریهای زناشویی به همراه پزشک خود از خانه فرار کرد و در ۷ نوامبر به دلیل بیماری در ایستگاه راه آهن «استاپووو» درگذشت.
سوفی تولستایا پس از با خبر شدن از فرار تولستوی دست به یک خودکشی «ناموفق» دیگر زد و به این ترتیب زندگی مشترکی که حدود نیم قرن ادامه داشت پایان گرفت.
کیهان لندن – شماره ۷۴۹ – مارس ۱۹۹۹ – اسفند ۱۳۷۷