الاهه بقراط – آثار ویرجینیا وولف نویسنده انگلیسی را همردیف آثار کافکا، جیمز جویس و مارسل پروست قرار دادهاند. او در ۱۸۸۲ در لندن به دنیا آمد. در بیست و دو سالگی یک گروه روشنفکری را سازمان داد و از سال ۱۹۱۷ همراه با همسرش لئونارد وولف– منتقد ادبی– انتشارات هوگارت را اداره میکرد. وی در ۲۸ مارس ۱۹۴۱ پس از نوشتن یک یادداشت کوتاه، به قصد پیادهروی از خانه بیرون زد، در راه جیبهای ژاکتاش را پر از سنگ های درشت کرد و سپس خود را به امواج رودخانه سپرد. پیکر بیجان و شناور او را دو هفته بعد، کودکانی که در منطقهای دیگر از کنار رودخانه میگذشتند، یافتند. چنین انجامی برای نویسنده رمان «امواج» یا «خیزابها» که در آن به کند و کاو در مفهوم هستی و تکرار کسالت بار آن پرداخته است، چندان دور از انتظار نیست، حتا اگر در شصت سالگی پیش آید.
منتقدان ادبی، رمان «امواج» را که در سال ۱۹۳۱ منتشر شد و شیوه نگارش آن اساساً با رماننویسی سنّتی تفاوت دارد، بهترین اثر ادبی ویرجینیا وولف میدانند. این رمان که اندیشههای شش «دوست» را بیان میکند، سرشار از توصیف، تصویر و مکث در مفهوم زندگی، عمر و فعالیتهای بشری است که در عرصه فردی با وجود تفاوتهای ظاهری، همگی یک «زندگینامه» تکراری را تا مرگ از سر میگذرانند.
اما شناخته شدهترین اثر ویرجینیا وولف نه یک رمان، بلکه دو سخنرانی راجع به نقش زنان در ادبیات است که در اکتبر ۱۹۲۸ در کمبریج ایراد شد و یک سال بعد به نام «یک اتاق برای خود» (A Room of One’s Own) به شکل کتاب منتشر گردید.
اینهمه سال زنان چه میکردند؟
ویرجینیا وولف در این کتاب به کند و کاو در تاریخ و شرایط زندگی زنان و اینکه چرا آنان در سرودن و نوشتن در طول قرون فعالیتی نداشتهاند میپردازد. او هر چه بیشتر قفسههای کتابخانهها را زیر و رو میکند، کمتر مییابد. آنچه هست، همه از مردان است، حتا هرآنچه راجع به زنان است، که البته کم هم نیست. او همچنان در زمان به عقب میرود تا به سدههای شانزده و هفده و به عصر ویلیام شکسپیر میرسد که در نظر وی همان نقشی را در ادبیات انگلیسی دارد که فردوسی و حافظ و مولوی در ادبیات فارسی. اگرچه ویرجینیا وولف مینویسد: «این معما همچنان باقی خواهد ماند که چرا هیچ زنی حتا یک کلمه در عرصه ادبیات مشارکت نداشته، در حالی که چنانکه معلوم است، از هر دو مرد، یکی از آنان قادر به نوشتن یک ترانه یا رباعی بوده است»، لیکن در کاوش خویش پاسخ این معما را مییابد.
او جدیدترین کتاب یک پروفسور تاریخ را ورق میزند و در بخش «وضعیت زنان» در قرن پانزدهم میخواند: «کتک زدن همسر حق مسلّم شوهر بود و بدون هرگونه احساس شرم، در طبقات مختلف جامعه از بالا تا پایین، امری پذیرفته شده بود… و نیز دختری که از ازدواج با مرد مورد انتخاب والدین خویش سرپیچی میکرد، باید میپذیرفت که در خانه زندانی شود و کتک بخورد».
دویست سال بعد:
«هنوز انتخاب همسر بین طبقات مرفه و طبقه متوسط استثناء بود و به محض اینکه انتخاب صورت میگرفت، این شوهر بود که سرور و ارباب خانه میشد». ویرجینیا وولف مینویسد: «اگرچه زنان در ادبیاتی که مردان از دیرباز آفرینندهی آنند، صاحب چهرههای درخشان در زمینههای مختلف میباشند، ولی در زندگی واقعی، محبوس، کتک خورده و پایمال شدهاند… زن در قلمرو تخیل بسیار اهمیت دارد، ولیکن عملاً کاملاً بی اهمیت است». او از خود میپرسد: «چرا زنان دوران الیزابت (قرن هفدهم) شعر نمیسرودند و من نمیدانم آنها اصلاً چگونه پرورش مییافتند. آیا خواندن و نوشتن به آنان آموخته میشد؟ آیا یک اتاق شخصی برای خود داشتند؟ چه تعداد از زنان پیش از آنکه بیست و یکساله شوند، بچه داشتند؟ و خلاصه اینکه آنها از هشت صبح تا هشت شب چه میکردند؟… آنگونه که پیداست، آنها پولی نداشتند… پیش از آنکه بزرگ شوند و چه بسا در پانزده شانزده سالگی چه دلشان میخواست و چه نمیخواست، به شوهر داده میشدند. مطمئناً خیلی عجیب و غریب میبود اگر یکی از آنان یکباره یکی از قطعههای شکسپیر را مینوشت!» در اینجاست که ویرجینیا وولف خواهری خیالی به نام «جودیت» برای شکسپیر میآفریند و او را به درون جامعه آن دوران میفرستد و میپرسد: «به راستی چه اتفاقی میافتاد اگر شکسپیر یک خواهر با استعداد و شگفتآور میداشت؟»
سرنوشت خواهر خیالی شکسپیر
ویلیام شکسپیر در نوجوانی لاتین، دستور زبان و منطق آموخت. پس از ازدواج به لندن رفت و با علاقهای که به تئاتر پیدا کرد، تمام نیروی خویش را صرف آن ساخت و پس از مدتی حتا اجازه ورود به دربار را یافت. «در این مدت خواهر با استعداد و شگفتآور او در خانه ماند… او نیز ماجراجو بود، پر از تخیل و پر از عشق به سیاحت جهان». ولی جودیت به مدرسه فرستاده نشد، لاتین و منطق را به او نیاموختند. او گاه کتابی در دست میگرفت و چند صفحهای میخواند، اما پس از مدتی والدین میآمدند و میگفتند که کاری در خانه انجام دهد و بیهوده با کتاب و کاغذ خود را مشغول نکند. پدر و مادرش انسانهای شایستهای بودند. او را دوست داشتند و در عین حال میدانستند که زنان چه وظایفی دارند. جودیت حتا شاید نورچشم پدر بود. با این همه پیش از آنکه بیست ساله شود، قصد کردند او را به شوهر دهند. او فریاد میزد که از زندگی زناشویی متنفر است و برای همین جمله هم از پدرش کتک خورد. پدر پس از کتک زدن، با چشمان اشکآلود به خواهش و تمنا افتاد و از او خواست که آبروی خانوادگی را حفظ کند. خواهر شکسپیر چگونه میتوانست از پدر اطاعت نکند؟ سرانجام استعداد ذاتی جودیت او را واداشت که شبانه به لندن فرار کند.
جودیت مثل برادرش علاقه شدیدی به آهنگ کلمات داشت و مثل او به تئاتر عشق میورزید. در لندن به یک تماشاخانه مراجعه کرد و گفت که میخواهد بازیگر شود. مردان توی صورتش خندیدند و با تمسخر به او فهماندند که هیچ زنی قادر به بازیگری نیست (آن زمان نقش زنان را نیز مردان بازی میکردند). ولی از آنجا که جودیت خیلی جوان بود و همچون برادرش چشمان خاکستری و ابروان کشیده داشت، یک مدیر نمایش او را پذیرفت.
ویرجینیا وولف ادامه میدهد: «پس از مدتی او خود را با بچهای از این آقا مییابد… چه کسی قادر است خشم و رنج انباشته در قلب شاعری را که در پیکر زنانه محبوس و دربند مانده است دریابد؟» و چنین است که در یک شب زمستانی، خواهر با استعداد شکسپیر خود را میکُشد و پیکر او اینک در چهارراهی که اتوبوسها در آنجا توقف میکنند، مدفون است. این خواهر اما چندان هم خیالی نیست. ویرجینیا وولف از داستان خود چنین نتیجه میگیرد: «فکر میکنم زنی که در دوران شکسپیر از نبوغی چون شکسپیر برخوردار میبود، داستانی از این دست را میباید از سر میگذراند».
پیش از آن دوران هم زنان اندیشمند و با استعداد را به عنوان ساحره و جادوگر میسوزاندند. بر اساس چنین واقعیات تاریخی است که وولف به این نکته سزاوار مکث اشاره میکند که: «شاید تاریخ مقاومت مردان در برابر رهایی زنان جالبتر باشد تا خود تاریخ رهایی!»
در همان قرن هفدهم است که یکی از زنان اشراف مینویسد: «زنان مثل خفاش یا جغد زندگی میکنند و مثل کرم میمیرند». تازه در اواخر قرن هجدهم است که زنان طبقه متوسط شروع به نوشتن میکنند. نوشتن خاطرات روزانه و نامهنگاری نوعی از ادبیات این دوره را که در بین زنان رایج بود، شکل میدهد.
سرنوشت همسر واقعی تولستوی
هرچند سرنوشت خواهر خیالی شکسپیر دردناک است، لیکن سرنوشت و تاریخی را ترسیم میکند که خارج از اراده مستقیم زنان بر ایشان تحمیل گشته بود. زندگی واقعی همسر تولستوی، نویسنده بزرگ روس، اگرچه توسط همین سرنوشت مشترک رشته شده است، اما جدالی که او در دفتر خاطرات خویش باز میتابد، نشانگر دوره گذاری است به قرنِ همگانی شدن آموزش و دوران تکنولوژی ارتباطات ساخته دست مردان که بیش از هر چیزی به رهایی زنان یاری رسانده است. حقیقت این است که تحولات اگرچه در چارچوب و نظام معینی شکل میگیرند، اما خود برهم زننده آن نظم و تغییردهنده آن چارچوب و جایگزین کننده روابط و مناسباتی از گونهای دیگرند. بر این نکته نیز باید تأکید کرد که موقعیت امروزین زنان هنوز نه با موقعیت مردان برابر و هموزن است و نه پیشینهی هزاران ساله دارد.
بیش از پنجاه سال پیش از انتشار کتاب «یک اتاق برای خود»، سوفی تولستایا این زن با استعداد و تحصیلکرده که سرنوشتاش از هجده سالگی عبارت است از حدود ده سال حاملگی، به دنیا آوردن سیزده فرزند، بیش از بیست سال شیر دادن فرزندان، چند سالی بازنویسی آثار تولستوی بزرگ، چند خودکشی «ناموفق» و بجا گذاشتن «خاطرات» قطور و یادنامه راجع به همسر، می نویسد: «آشکارا زندگی مادر بزرگم را پیش رو می دیدم… در این روستایی که او هر سال یک بچه به دنیا می آورد».
سوفی خیلی زود در مییابد که اگرچه همسر نویسنده بزرگ روس است، لیکن «چیزی» را گم کرده است: «اما «خود» واقعیام کجاست؟ … «خود» من فارغ از مکان و زمان بود، آزاد، بیکران و توانا» و ادامه میدهد: «از زمانی که ازدواج کردهام، رؤیاهایم چون توهّمی هستند که باید از آنها چشم بپوشم و من این را نمیتوانم». اما او این را میتواند!
سوفی دو زندگی متفاوت را در دفتر خاطرات خود و دنیای واقعی پیش میبرد. در خاطراتش مینویسد: «تا چند سال دیگر برای خودم دنیای جدیدی به منزله زن خواهم ساخت که در آن شوهر و فرزندانم جای خودشان را خواهند داشت… تنها کمی حوصله باید. من دوباره مثل سابق خواهم شد». اما در زندگی واقعی، همسر و فرزندان همه جا را اشغال میکنند و فضایی برای او باقی نمیگذارند و او بر این موضوع آگاه است و اعتراف میکند که: «آدمی قادر است هزار دنیای متفاوت را تصور کند، اما مجبور است در پیرامون تنگ خویش زندگی کند».
سوفی تولستایا ضعیف و ناتوان و مردّد بود. اعتراض او از حد «گلایه» دائمی در خاطراتش و اینکه نقشی در کنار همسرش برای خود «دست و پا» کند، فراتر نمیرود. سوفی حدود نیم قرن گله میکرد: «مثل یک ماشین زندگی میکنم، میروم و میآیم، میخورم، میخوابم، حمام میکنم، بازنویسی میکنم… زندگی خصوصی ندارم، نمیتوانم بخوانم، نمیتوانم به موسیقی بپردازم، نمیتوانم فکر کنم و همیشه همینطور بوده… هرگز وقت نداشتهام مستقلاً به چیزی بپردازم، هرگز وقت نداشتهام به خود بپردازم…». او نه قادر گشت به جوانی توانای خود بازگردد و نه توانست تغییری در زندگی خویش به وجود آورد.
«یک اتاق برای خود»
چگونه شاعر یا نویسندهای که در پیکر زنانه محبوس است جان میگیرد؟ از نظر ویرجینیا وولف «برای نوشتن و سرودن، داشتن یک درآمد معین سالانه و اتاقی که قفلی بر در دارد، ضروری است». یعنی استقلال اقتصادی و حریم خصوصی. هر دوی اینها را مردان بسی زودتر از زنان داشتهاند.
ویرجینیا وولف میدانست که چهره جهان به شدت در حال تغییر است و میدانست مسائلی که زنان هنوز در زمان او با آن دست به گریبان بودند، با گسترش آموزش و پرورش و همگانی شدن آن با تغییر چهره اقتصادی و سیاسی جهان، اساساً تغییر خواهد کرد. اما تأکید میکند وجود این دو شرط برای زنانی که خواهان پرداختن به ادبیاتاند، همواره ضروری است و مینویسد: «آزادی روشنفکرانه به مسائل مادی بستگی دارد و نویسندگی و سرودن به آزادی روشنفکرانه وابسته است. زنان همواره تهیدست بودهاند. نه تنها از دویست سال پیش، بلکه از آغاز همه دورانها. زنان کمتر آزادی روشنفکرانه داشتهاند تا پسران بردگان یونان».
ویرجینیا وولف به جوهر نوشتن و موضوع آن، چنان اهمیتی میدهد که آدمی گمان میبرد او شیفتهی کلمه است. او نویسنده را ورای ارزشداوریهای پیرامونیان و مضمون را ورای تأثیرات آن قرار میدهد و میگوید: «تشویق و تکذیب، هیچکدام اهمیتی ندارند… تا زمانی که آدمی آنچه را که نوشتناش را آرزو دارد مینویسد، تنها همین مهم است. هیچکس نمیتواند بگوید حالا این نوشته برای زمانی طولانی مهم است و یا برای چند ساعت» و میافزاید: «سعی نکنید دیگران را تحت تأثیر قرار دهید، بلکه به خود موضوع فکر کنید».
با کمی دقت میتوان دریافت که همه آثار موفق نوشتاری که به دل مینشینند و گاه ماندگار میشوند، آنهایی هستند که ورای ارزشداوریها و رسالتها قرار دارند. این واقعیت که هر اثری به هر حال داوریها را به دنبال دارد و به هر حال تأثیر میگذارد، با این موضوع که خالق آن اثر بر اساس داوریها و به قصد تأثیرگذاری قلم به دست گیرد، اساساً متفاوت است. چرا ویرجینیا وولف چنین بر این موضوع تأکید میکند؟ به دلیل پیشداوری موجود در جامعه در مورد قلم زدنِ زنان. او تلاش میکند تا به زنان اعتماد به نفس بدهد. اعتماد به نفس فضیلتی است که زنان در طول تاریخ از آن بیگانه گشتهاند. وولف در ادامه مضمونی را بیان میکند که به کار هر نویسندهای، چه زن و چه مرد میآید و این البته مغایر اعتقادات وی نیست.
او تحت تأثیر روانشناسی کارل یونگ معتقد بود که تعادل زن و مرد در این است که زن بر جنبه مردانه خود (آنیماس) و مرد بر جنبه زنانه خود (آنیما) آگاه باشد و از نظر وولف، شکسپیر از چنین تعادلی برخوردار بود و برخلاف دیگر نویسندگان، تنها با «خِردِ مردانه» خویش نمینوشت.
باری، ویرجینیا وولف در «یک اتاق برای خود» به تفصیل به نقش زن در ادبیات مذکّر و زندگیهای کلیشهای آنان، از جمله به روابط بین زنان پرداخته و یادآوری میکند: «در این رابطه، حسادت تنها نقشی است که تکرار میشود. بزرگترین زنان در تخیل ادبی نه تنها از چشم جنس دیگر مورد توجه قرار گرفتهاند، بلکه حتا در مناسبات خود با جنس دیگر نیز همواره از چشم مردان بررسی شدهاند… هرچه نقش مردان متنوع و رنگارنگ است و با احساسات متفاوت، به همان اندازه زنان دارای نقشهای محدود و پیش پا افتادهاند» و در ادامه با تکیه بر تفاوتهای بین زن و مرد می نویسد: «واقعاً هزار بار جای افسوس داشت اگر زنان چون مردان مینوشتند، یا چون مردان عشق میورزیدند و یا ظاهری چون مردان میداشتند. به این ترتیب، هنگامی که دو جنس به تمام معنی متفاوتند، چگونه میتوان با توجه به عظمت و تنوع جهان، تنها به تواناهاییهای یک جنس کفایت کرد؟ آیا تعلیم و تربیت نمیباید بجای شباهتها بیشتر تفاوتها را مطرح کند؟» و به همین دلیل بر زنانی که به عنوان زن مینویسند ولی فراموش کردهاند که زن هستند، خرده میگیرد. این نکته در اندیشه و مکثهای ویرجینیا وولف، یعنی تأکید بر واقعیت زنانگی و ویژگیهای آن و تفاوتهای اندیشگی دو جنس که در داستانهای او نیز نقش برجستهای دارند، بسیار اهمیت دارد، چرا که زنان روشنفکر بدون توجه به این واقعیت، سالیان سال بر آن بودند تا بر «عیوب زنانگی» (سیمون دوبوووار) غلبه کنند و دیرزمانی نیست که دریافتهاند چاره نه در گریز از هویت طبیعی خویش، بلکه در کشف و پرورش تواناییهای نهفته در این هویت است.
ویرجینیا وولف نه خواهران خیالی، بلکه نمونههای واقعی زنان با استعداد را و نه در چند قرن پیش، بلکه در همان دوران زندگی خویش میتوانست بیابد و هنوز نیز. شاید او با آگاهی به همین موضوع است که پس از پایان داستان خواهر خیالی شکسپیر این چنین پر شور میگوید:
«گفتم که شکسپیر خواهری داشت. اما او را در زندگینامه شکسپیر جستجو نکنید. او بسیار جوان مُرد و هرگز یک کلمه هم ننوشت. او در جایی که امروز اتوبوسها توقف میکنند، دفن شده است. ولی فکر میکنم این شاعری که هرگز کلمهای ننوشت و در یک چهارراه به خاک سپرده شده است، هنوز زنده است. او در شما، در من و در بسیاری از زنانی که امروز اینجا نیستند– چرا که باید ظرفها را بشورند و بچهها را بخوابانند– وجود دارد. او زنده است، چرا که شاعران بزرگ نمیمیرند. آنها همواره حضور دارند و تنها
فرصتی را می جویند تا در جسم و گوشت به ما تبدیل شوند».
[کیهان لندن – شماره ۷۵۲ – ۲۶ فروردین۱۳۷۸]