الاهه بقراط- پس از یک افسانه مذهبی (سمفونی مردگان) و افسانهای بومی (سال بلوا) عباس معروفی برای جدیدترین رمان خود افسانهای ملی از شاهنامه فردوسی را بر میگزیند: فریدون و پسرانش.
«فریدون سه پسر داشت» زندگی یک خانواده مرفه را در دوران انقلاب تصویر میکند و با چرخشهایی آن را در گذشته میجوید و در امروز پی میگیرد. در این رمان همه هستند: از شاه و خمینی و بنی صدر و لاجوردی و ناطق نوری و خامنهای و اطلاعاتیها و پاسداران گرفته تا سازمان مجاهدین، حزب توده، فداییان اکثریت و اقلیت، م. آزاد و پرویز قلیچخانی و… خود نویسنده در آغاز کتاب یادآوری میکند که «کلیه شخصیتهای رمان واقعی هستند و شباهت آنها با حوادث و شخصیتهای شناخته شده اصلا تصادفی نیست».
داستان حول خانواده «فریدون امانی» می چرخد با چهار پسر و یک دختر به نامهای ایرج، مجید، سعید، اسد و انسی. راوی مجید است. یک مبارزِ سیاسی نامدارِ چپ که پس از مهاجرت و پناهندگی از یکی از تیمارستانهای آلمان سر در میآورد. رمان در چهار بخش تنظیم شده است. مؤخرهای هم به شکل نامه دارد که عباس معروفی آن را خطاب به دوست آلمانی خویش «هانس اولریش مولر اشوفه» نوشته است. در همین نامه نویسنده توضیح میدهد: «چهار فصل (من، تو، او، ما) به شکل چهار منحنی نوشته شده که تکهای از هر منحنی، در بازی با زمان، زیر دیگری محو میشود، و منحنیها مجموعا یک نیمدایره را میسازند».
هر فصل رمان با یک «شاید» شروع میشود. فصل «من» با «شاید همه چیز با مرگ ناصری آغاز شد». فصل «تو» با «شاید همه چیز با یک عکس آغاز شد». فصل «او» با «شاید همه چیز با یک سوء تفاهم آغاز شد» و آخرین فصل (ما) نیز با جمله «شاید همه چیز با یک افسانه سنگسری آغاز شد» پیش میرود. در فاصله بین فصلها هر بار با جملهای مشابه، تخم تردید و تجدید نظر در دل خواننده کاشته میشود: «شاید همه چیز با نان آغاز شد، شاید همه چیز با اعدام تو آغاز شد، شاید همه چیز با لاستیک بی.اف.گودریچ آغاز شد، شاید همه چیز با این جمله آغاز شد: فریدون سه پسر داشت، شاید همه چیز با رؤیای ناصری آغاز شد». و «رؤیا» دختر همان «ناصری» است که دوست صمیمی مجید (راوی) است و اگر نه «همه چیز» ولی رمان با مرگ او آغاز می شود. دختری هم سن و سال «لولیتا»ی جنجالی ولادیمیر نابوکوف با همان رفتار شوخ و شنگ و بیپروا که راوی که دوست و هم سن و سال پدرش است عاشقش میشود و به گفته نویسنده در مؤخره همین کتاب «بیآنکه به او عشق بورزد، بهش تجاوز میکند». ولی چه چیز میتوانست با رؤیای ناصری یا اعدام ایرج و یا لاستیک بی.اف.گودریچ آغاز شود؟ «چرا از هم پاشیدیم و هر کداممان به نقطهای پرتاب شدیم؟ چرا به این روز افتادیم؟»
در یک نمودار بسیار ساده، پدر سابقا کارخانهدار و شاهدوست بوده و بعد از انقلاب بازاری و «مسلمان» شده است. مادر و دختر زایندگانِ پسرانی هستند که جز رنج و درد ارمغانی ندارند. پسران، هر یک کمونیست و مجاهد و حزباللهی شدهاند. و «ایرج، الگوی محبوب همه چپهای جهان» که مادر عاشق اوست، کتاب میخواند، اندیشمند است، میداند که فاجعهای در حال وقوع است و هشدار میدهد. فقط نام اوست که شاهنامهای است. نام برادرهای دیگر «اسلامی» است. ایرج همان است که فریدون در شاهنامه ایران را به او سپرد و برادران از شدت رشک و حسد در یک توطئه او را از بین بردند. ولی در این رمانِ انقلاب ایران، جانِ همه بر باد می رود حتا آنها که ظاهرا جسم از دست کسانی به در بردهاند که تنها راه حل را اعدام و توبه میدانند. در یک گفتگوی خانوادگی اسد برادر حزباللهی میگوید: «گوش کن مامان، ببین من کجای حرفم اشتباه است. مصاحبه آقای لاجوردی را که خوانده است. برود اعلام کند که اکثریتی است و قال قضیه را بکند. ما را هم به زحمت نیندازد». مامان به من نگاه کرد: «خب، برو اکثریت، مامان. اصلا دو تاییتان بروید. هم تو، هم سعید. اگر نظر مرا بخواهید، فداییان اکثریت از همه این گروهها اسم و رسمدارتر است». من و سعید زدیم زیر خنده».
مادر که شاید هرگز در نیابد چه دستی خانوادهاش را بدون آنکه وی نقشی در آن داشته باشد در هم ریخت و عزیزانش را چند پاره کرد، در پاسخ پدر که داستان سه پسر فریدون را از شاهنامه باز میگوید پرخاش میکند: «فردوسی هم مزخرف گفته. فریدونِ شاهنامه چهار پسر داشت، ولی همه می گویند سه تا. معلوم نشد چه بلایی سر آن یکی آمد… فردوسی هم مثل تو مزخرف گفته، فریدون. راستش را بخواهی فریدون چهار پسر داشت: ایرج و اسد و مجید و سعید. یک دختر هم داشت، انسی».
همین دختر که به گمان مادر، فردوسی از او نامی نمیبرد است که یک ماه پیش از انقلاب پسری به دنیا میآورد و گویا به آرزوی پدر نامش را فریدون میگذارند. ولی «فریدون دوم» یک «جانور» است که «پیشانی» ندارد و «درست شبیه بچه شمپانزه» است که حتا مادرش نیز از دیدن او غش میکند. ولی همین کودک بیپیشانی استثنایی از آب در میآید، جهشی درس می خواند و به دانشگاه می رود: «از صورت بدون پیشانیاش او را شناختم. حتم داشتم که کله کوچولوی خودمان است، پسر انسی. اما جرأت نکردم ازش بپرسم. مثل پدرش، داود، قدبلند بود و موهای سیخ سیخ سیاهش در ابروهاش ختم میشد، با چشمهای ریزی که زیر آن ابروها برق میزد. لحظهای ایستادم و نگاهش کردم. هیکل درشتی داشت، با دستهای کشیده، اما قیافهاش چندشآور بود. مهدوی [بازجو] گفت: «این گل سرسبد ماست، جوهره انقلاب».
مجید امانی که چند صباحی در خارج نیز «فعالیت» میکرد مجبور است به مبارزه با تنگنظریهای هموطنان خویش حتا برای گرفتن یک اتاق آنهم در تیمارستان بپردازد: «نه برادر، ما انقلاب نکردیم، ما منفجر شدیم. و چه مسیری طی شد تا من به این بیغوله تاریخی پرتاب شدم. برای به دست آوردن همین اتاق تنهایی، آه، خدا پدر همه شما را بیامرزد. من جانم به لبم رسید، هزار بار دست به دامن این و آن شدم، چند تا گواهی دکتر بردم، اما نمیتوانستم قانعشان کنم. مسخره است، سه ماه طول کشید تا سمپاشیهای یکی دو تا از هموطنان خودم را خنثی کنم. در بخش هفت زندگی میکنند، اما مثلا اگر من در بخش چهار، یک اتاق خصوصی داشته باشم انگار خواهر آنها گاییده میشود».
مجید به گفته روزنامههای کیهان و جمهوری اسلامی «سیزده سال» به نام های مستعار بصیر پیروزیان، منصور رهبر، عباس سماوات، بکتاش گیلانی و شیدا برفابی در آلمان علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی دست به اقداماتی زده بود، پس از چهار سال زندگی در یک تیمارستان قدیمی در شهر آخن…» ولی او در تیمارستانی در آلمان همچنان به افکار خود مشغول است: «چهار سال کم نیست، تازه با آن نه سال می شود سیزده سال. خودش یک عمر است، پدر، مادر ما متهمیم. این جمله مال کی بود؟ علی شریعتی. چقدر ازش بدم میآید. جنبش چپ را به تعویق انداخت، انقلاب را به انحراف کشاند، ما را هم به اینجا پرتاب کرد. وگرنه کسان دیگری باید اینجا باشند و خایه ما را دستمال کنند که به مملکت راهشان بدهیم». فاجعه است که انسان راه حل را در جابجایی حاکم و محکوم بجوید.
زبانِ رسا و ورزیدگی در کاربردِ روایت «تو در تو» خواننده را به آسانی در زمان و مکان جابجا می کند: از آلمان به ایران، از تیمارستان به زندان، از خانه پدر به باغ میگون و از امروز به دیروز، از لذت به اندوه، از امید تا فاجعه، از آرمان تا شکستی هیولایی…
ظرافتهای زبانی نیز به خدمت این نوسان گرفته میشوند: با فعل «برگشتن» است که خواننده مجیدِ دربند را که پشت به بازجویان نشسته است در هراسِ برگشتن به سوی آنان، مجید کوچک را در باغ میگون در دلهره و کنجکاوی و برگشتن به سوی پدر و مادر که در رختخواب به معاشقه مشغولند، مجیدِ مبارز را که از عقیدهاش «برگشته» است، مجیدِ نادم را که میخواهد به سوی نظام (یا به آلما) «برگردد» همراهی میکند.
«فریدون سه پسر داشت» تجربهای تازه و داستانی حزین از تاریخ چند ساله ما در ایران و در مهاجرت است.
شهریور ۱۳۷۹ / سپتامبر ۲۰۰۰