الاهه بقراط – گفته بودم در فرصتی دیگر به نام آنچه مضمونش همبستگی نیروهای دمکرات ایران در مقابله با جمهوری اسلامی و گشودن راه تحقق دمکراسی و حقوق بشر است، خواهم پرداخت. لیکن از آنجا که واقعا معتقدم نام این مضمون اساسا از اهمیت برخوردار نیست، به همین بسنده میکنم که بگویم نامش را هر کس هر چه دلش میخواهد بگذارد: اتحاد، جبهه، ائتلاف، همبستگی، کنگره، و همراه با قید فراگیر، گسترده، سراسری، ملی و… به راستی این نام چه اهمیتی دارد، هنگامیکه از یک سو همه ظاهرا «عنب» و «استافیل» و «انگور» و «ئوزوم» میخواهند و از سوی دیگر هر یک از آن «موجود» ایستاده در تاریکی تفسیر خود را ارائه میدهد؟ حال آنکه با یک فرهنگ لغت و روشن کردن یک چراغ میتوان دریافت آنچه ضروریست و آنچه تلاش میشود توضیح داده شود، چیزی جز یک امر واحد و مشترک نیست که هر کس آن را به نامیمیخواند و به پندار خود به توصیف تنها بخشی از آن میپردازد.
خطر کجاست؟
این بحث را با تأکید بر اینکه هیچ جنبش و حرکتی بدون یک رهبری معین که مردم و جهان آن را مخاطب قرار دهند، نمیتواند به اهداف خود برسد، پی میگیرم. بر همین زمینه، شکلگیری «اتحاد جمهوریخواهان» در اوایل سال ۲۰۰۳ نیز دو دلیل مهم داشت: یکی تشکیل یک جبهه سیاسی در برابر مشروطهخواهان و مبارزه با «بازگشت سلطنت»، و دیگری عرضه خود به جهان غرب و یا به زبان عامیانه: «ما هم هستیم».
مشکل بزرگ گردانندگان «اتحاد جمهوریخواهان» اما این است که خود را به خطا سخنگوی همه جمهوریخواهان میپندارند. واقعا آیا همه کسانی که طرفدار جمهوریاند، خواهان حرکت گام به گام و اصلاحات در ساختار جمهوری اسلامی هستند؟ آیا همه جمهوریخواهان رژیم جمهوری اسلامی را اساسا به پرسش نمیکشند و خواهان تغییر آن نیستند؟ آیا پاسخ منفی به همین پرسشها یکی از دلایل شکلگیری «جمهوریخواهان دمکراتیک و لائیک» نبود؟
در واقع برای این نوع جمهوریخواهان مقوله «جمهوریخواهی» از خود و سرشت سیاسی آن تعریف نمیشود. بلکه اتفاقا همان کسانی که از دل و جان خواهان آن هستند کاملا نسنجیده معنای جمهوریخواهی را به «نه سلطنت» و «نه پهلوی» کاهش دادهاند! آنها با «نخواستن سلطنت» و با «رد پهلوی» تعریف میشوند و نه با جوهر جمهوری و یا آنچه خود میخواهند. آنها خود را با «نفی» دیگری و نه با «اثبات» خود تعریف میکنند. و این شیوه از شوربختی در صد سال اخیر همواره گریبان نیروهای سیاسی را در چنگ خود داشته است. ایران و جهان هم نمیتوانند صبر کنند تا این جمهوریخواهان به تعریفی از خود برسند، بعد اگر توانستند، متحد و قوی شوند، بعد به میدان بیایند و زور بازو به مشروطهخواهان نشان دهند. قطار تاریخ در حرکت است. برای کسی سوت نمیزند و صبر نمیکند. یا باید سوارش شد، یا مانند دوران جمهوری اسلامی باید به این رضایت داد که به رکاب قطار در حال حرکت چسبید و بعد هم با لگد زمامداران تازه به قدرت رسیده یکی یکی به گوشهای پرتاب شد!
من رضا پهلوی را نه به عنوان شاهزاده (که هست) یا پادشاه (که معلوم نیست بشود) بلکه به مثابه یک شخصیت سیاسی در نظر میگیرم. نمیدانم طرفداران وی، چه آن کسانی که مشروطهخواه دمکرات هستند و چه افرادی که حاضر نیستند یک گام از سلطنت وی عقب روند، چه انتظاراتی از وی و چه توصیههایی برای او دارند. ارزیابی من تنها بر اساس مواضع اعلام شده رضا پهلوی است. از این رو، پروایی ندارم بگویم، از یک سو در مقایسه بین رژیم کنونی که سرنوشت ما در دست اوست و رژیم گذشته که به تاریخ پیوسته است، من هزار بار رژیم گذشته را ترجیح میدهم و گمان میکنم تاریخ نیز قضاوتی مشابه خواهد داشت. از سوی دیگر بین تمام شخصیتهای سیاسی و ملی برای من رضا پهلوی که برخلاف برخی جمهوریخواهان (بعضا دو آتشه) تا کنون نه او را دیدهام و نه حتی تلفنی سخنی با وی گفتهام و بطور کلی دوری از قدرت را اعم از پوزیسیون یا اپوزیسیون یک نقطه قوت و ضامن سلامت و استقلال کار روزنامهنگاری میدانم، مناسبتترین شخصیتی است که میتواند در این شرایط خطرناک و فاجعهبار، نقش تاریخی و تعیین کننده در اتحاد همه نیروهای دمکرات ایران بازی کند. شخصیتی که از مواضع وی برداشت میشود، بر بسیاری از مدعیان جمهوریخواهی که برخی را خوب و از نزدیک میشناسم، ترجیح دارد. لیکن بر این حقیقت نیز آگاه هستم که فقط عمل و آینده میتواند این ارزیابی را تغییر دهد چرا که مواضع پسندیده هنوز به معنای آن نیست که آدمیدر عرصه عمل و در لحظات حساس بتواند به آن پایبند بماند.
کسانی که به خیال خود میخواهند رضا پهلوی را به هر قیمتی شده به پادشاهی «آریامهرگونه» برسانند و در سایه «سلطان» لم بدهند، و از او میخواهند کر و کور و لال شود تا مبادا از جاه و جلال پادشاهیاش کاسته شود، بر این نکته مهم آگاه نیستند که نقش هیچ شخصیتی در تاریخ با سکوت رقم نخورده است! این سلطنتطلبان در این نکته با برخی از جمهوریخواهان که خواستار عدم حضور رضا پهلوی در سیاست روز هستند، اتفاق نظر دارند با این تفاوت که مخالفان رضا پهلوی نگرانند مبادا با حضور او در سیاست بر «جاه و جلال شاهانهاش» افزوده شود!
صریح بگویم: نه تنها بین جمهوریخواهان، بلکه در میان مشروطهخواهان نیز یک شخصیت ملی و جوان (جوان بودن سیاستمدار برای جامعه امروز ایران یک امتیاز مهم است. جوانان در همه جهان از «مردان» عصا قورت داده گریزانند و در عرصه سیاست و کشورداری نیز به دنبال «ستارگان» هستند) یافت نمیشود که پیشینهاش به ساواک یا حکومت اسلامی و واواک و سپاه و بسیج نرسد. بگذریم از اینکه اگر ما نجنبیم، و ایران در شرایطی مانند افغانستان و عراق قرار گیرد، آنگاه همین گردانندگان «اتحاد جمهوریخواهان» و ملیون دو آتشه هم مجبور خواهند شد در برابر افرادی سر فرود آورند که خیلی راحت سابقه همکاریشان با سازمان سیا هم اعلام میشود!
البته ظاهرا با توضیحاتی که از سوی گردانندگان «جمهوریخواهان» داده میشود، آنها اصولا به هیچ شخصیت ملی و یا نهاد فراگیر که مردم به آن امید ببندند و آن را سخنگوی خود بدانند و جامعه بینالمللی بتواند با آنها به گفتگو بپردازد، نیاز ندارند چرا که آنها هنوز به «اصلاحطلبان اسلامی» در حکومت کنونی ایران امیدوارند! چه سرسختی غریبی! و این در حالیست که برخی از آنان به «نشست برلین» ایراد میگیرند زیرا بر این پندارند که رضا پهلوی در «اتاق بغلی» حضور داشته است! گویا نمیدانند برای تأثیرگذاری و یا هدایت یک جریان اصلا نزدیکی مسافت لازم نیست! مگر جریان موسوم به اصلاحطلبی در جمهوری اسلامی در پستوی «اتحاد جمهوریخواهان» در لندن و بروکسل و برلین و واشنگتن پنهان شده است؟ آنها هزاران کیلومتر فاصله دارند و با این همه خط و ربط آنها تا این اندازه به هم نزدیک است! نزدیکی مسافت مهم نیست، نزدیکی خط مهم است! حتی اگر گردانندگان «ا. ج.» (اتحاد جمهوریخواهان) بر این گمان باطل باشند که «ج. ا.» (جمهوری اسلامی) آنها را میشنود و این آنها هستند که بر سیاست «داخل» تأثیر میگذارند و یک بار در برابر آینه وجدان نایستند و از خود نپرسند اگرچنین است پس احمدی نژاد از کجا پیدایش شد؟!
خانم مسیح علینژاد، روزنامهنگار جوان ایرانی، دوران مجلس ششم را به «برزخ» در «کمدی الهی» دانته تشبیه کرده است. به راستی نیز دوران این نوع اصلاحات را میتوان برزخی دانست که نمیتوانست به جهنم احمدی نژاد نیانجامد. سرسختی در طرفداری از اصلاحاتی که پروژهسازان آن بارها مرگش را اعلام کردهاند، البته قابل درک است. چرا که تنها با «اصلاح گام به گام» میتوان ادامه «جمهوری» را به هر شکل و با هر مضمونی حفظ کرد تا مردم در برابر یک انتخاب دوباره قرار نگیرند، حتی اگر به قیمت فرو رفتن کشور در فاجعه بیانجامد. در عین حال در تمامی سخنان این نوع «جمهوریخواهان» یک مشکل مهم آنها که همانا «ضعیف» بودن آنهاست، هویداست. آنها معتقدند مشروطهخواهان هم متحدند و هم دارای انسجام و رهبری معین. در حالیکه جمهوریخواهان مانند چهل تکهاند و هر کدام یک ساز میزنند. اینکه پس آنها عنوان «اتحاد» را از کجا آوردهاند، بماند. اینکه چرا آنها بجای تخطئه مشروطهخواهان و پیچیدن به پر و پای رضا پهلوی به بررسی این واقعیت مهم نمیپردازند که چرا نتوانستهاند جمهوریخواهان را متحد کنند هم بماند. مشکل دیگر آنها در این است که آنها مشروطهخواهان را به عنوان «خطر» در نظر میگیرند. حال آنکه مشروطهخواهان دمکرات نه «خطر» بلکه «نیرو» هستند و جمهوریخواهان اگر درباره سرنوشت ملت و مملکت احساس مسئولیت کنند و تمامی نیروی خود را بر روی حفظ جمهوری اسلامی نگذارند، میتوانند با هشیاری از این نیرو استفاده کنند. هیچ تضمینی وجود ندارد که همکاری با این «نیرو» به استقرار جمهوری واقعی در ایران نیانجامد. رضا پهلوی آن زمان هم میتواند به عنوان یک شخصیت سیاسی و ملی مانند دیگر مدعیان به وظیفه خود در برابر ملت عمل کند. خطر اصلی بیست و هفت سال است بر ایران فرمان میراند. دمکراتهای ایران، چه مشروطهطلب و چه جمهوری خواه، هیچ کدام برای یکدیگر خطر به شمار نمیروند مگر آنکه هر کدام از آنها نظام مورد علاقه خود را بر خواست دمکراسی و حقوق بشر و سرنوشت ملت و منافع ملی ترجیح دهند. در آن صورت آنها نه تنها برای یکدیگر خطر به شمار میروند، بلکه هر دو آنها برای میهن و مردم ما خطر جدی هستند! این در حالیست که ایران با جمهوری اسلامی به اندازه کافی با انواع خطرها روبروست و به یک خطر تازه نیازی ندارد.
*****
راستش را بخواهید نقش خوان کارلوس پادشاه اسپانیا را خود جمهوریخواهان نسنجیده به میان کشیدند. باید گفت اتفاقا ژنرال فرانکو دیکتاتور اسپانیا نیز سی سال پیش احتمالا تصوری چون برخی جمهوریخواهان درباره این «شاهزاده» داشت. فرانکو به این دلیل در بستر بیماری و در آخرین سال زندگی خود شاهزاده خوان کارلوس را به جانشینی خود برگزید تا وی از آنجا که از نوادگان پادشاهان بوربن است، ادامه دیکتاتوری وی را تضمین کند. لیکن خوان کارلوس که جوانی تحصیلکرده و روشنفکر بود، بلافاصله با اعلام آزادی مطبوعات و فعالیت احزاب و برگزاری انتخابات آزاد جهت تشکیل دولت، بر دیکتاتوری در اسپانیا نقطه پایان نهاد.
من نه تنها هیچ احساس عشق یا نفرت نسبت به دو نظام سیاسی جمهوری و پادشاهی ندارم، بلکه در شرایط کنونی ایران، دلیلی هم برای ترجیح یکی بر دیگری نمییابم. لیکن به خوبی میدانم دمکراسی و تأمین حقوق بشر و عدالت اجتماعی را در یک جمهوری به سلطنت استبدادی و عین همان را در مشروطه پادشاهی به یک جمهوری استبدادی ترجیح میدهم و گمان میکنم این هنر من نیست و هر عقل سالم و دمکرات چنین میکند. درک این موضوع نیز آنچنان پیچیده نیست که مرتب آن را تکرار کرد. مگر آنکه عدهای خود را به نفهمیدن بزنند و یا تحریف نظرات را بیشتر به سود خود بشمارند.
فرصت کدامست؟
ولی این را باید تکرار کرد که بنا بر واقعیت جامعه ایران و غم کار و نانی که توده مردم با آن درگیرند، برای کسی نظام سیاسی ایران هیچ اهمیتی ندارد. لیکن از آنجا که تجربه تلخ مردم از جمهوری اسلامی و انتخاب مکرر رییس جمهوریهای تدارکاتچی و مجلسهای بی خاصیت جان آنها را به لب رسانده است، و هم چنین تجربه افغانستان و عراق به ویژه در زمینه عدم امنیت و خطراتی که یکپارچگی ایران را تهدید میکند، گرایش به نظام پادشاهی بیش از پیش گسترش مییابد. ولی این به معنای بازگشت سلطنت یا بازگشت به گذشته نیست چرا که هرگز هیچ کس اگر هم بخواهد نمیتواند به گذشته باز گردد و یا گذشته را باز گرداند. این تحریف ظریفی است که از سوی مخالفان نظام پادشاهی رایج شده و مرتب تکرار میشود.
برخی از جمهوریخواهان که بیشتر نقش چرخ پنجم جمهوری اسلامی را در خارج کشور بازی میکنند (یعنی بدون آنها هم کار جمهوری اسلامی میگذرد) همه کارشان را گذاشتهاند و چسبیدهاند به خطر «بازگشت سلطنت»! گویی وظیفه آنان نه تلاش برای برقراری جمهوری راستین، بلکه جلوگیری از برقراری سلطنت است! این همان سیاستی است که بیست و هفت سال پیش از درون آن هیولای جمهوری اسلامی سر برآورد و هم امروز ادامه و بقای آن را تأمین کرده و به آن خوراک میدهد.
من به عنوان انسانی که زندگی فردی خود را محدود و محتوم به فنا میبینم و به عنوان یک ایرانی، سربلندی و جاودانگی ملت ایران و آن سرزمین را آرزو دارم، از یک سو برای یافتن رهبران ملی در میان مردگان و «مرحوم»ها به دنبال کسی نمیگردم و از سوی دیگر در میان زندگان کسی را با ظرفیت و موقعیت رضا پهلوی نمییابم. همانگونه که گفتم، من در او نه شاهزاده یا پادشاه آینده، بلکه یک شخصیت سیاسی میهندوست میبینم که تصادفا به مشروطهخواهان تعلق دارد. اگر جمهوریخواهان یک نفر را ارائه کنند که بتوان وی را در کفه دیگر ترازو در برابر رضا پهلوی قرار داد، آنگاه بلافاصله باید به تأمل پرداخت که کدام یک را به مثابه یک «فرصت» بهتر میباید برگزید. ولی جمهوریخواهان چنین فردی را ندارند و از همین رو برخی با تحریف تاریخ به «مرحوم» مصدق روی آوردهاند که به استناد زندگی سیاسی و مسئولیت و مقام و عملکردش در دوران پهلویها و نیز به استناد خاطراتی که به قلم خودش منتشر شده است، نه تنها هرگز «جمهوریخواه» نبوده، بلکه ملقب به «مصدق السلطنه» هم بوده است. ولی کسی چه میداند؟ شاید مصدق خیال بنیانگذاری جمهوری را در سر میپروراند. ولی درست همین گونه میتوان گمان کرد که شاید در سودای «سلسله مصدقیان» میبوده است! این همه اما تنها فرض بیپایه است نه علم و واقعیت، درست مانند «جمهوریخواه» بودن وی! ولی حقیقت مهم این است که از یک سو او دیگر وجود ندارد تا بتواند چیزی را رهبری کند و از سوی دیگر اندیشه جنبش ملی و استقلال و میهندوستی پس از گذشت نیم قرن با اندیشه دمکراسی و حقوق بشر و عدالت اجتماعی در آمیخته و دامنه و زوایای دیگری یافته است که با دهه سی خورشیدی در ایران مقایسهپذیر نیست. فقط از نظامی چون جمهوری اسلامی بر میآید که برنامههای اتمی خود را عوامفریبانه با جنبش ملی شدن نفت مقایسه کند و با تکیه بر نا آگاهی تاریخی و علمی جامعه، بر طبل جنگ بکوبد و ملت و مملکت را در برابر یک فاجعه جبرانناپذیر قرار دهد.
کسانی هم که افرادی چون اکبر گنجی و عباس امیرانتظام را با ماندلا و گاندی و غیره مقایسه میکنند و چه بسا رهبری خود را در آنها میجویند، به این نمیاندیشند که این مقایسهها بس بیجاست. رک و صریح بگویم: من به عنوان یک ایرانی هرگز حاضر نیستم زیر پرچم کسانی بروم که زمانی از مدافعان و دست اندر کاران جمهوری اسلامی بودهاند، حتی اگر صد سال در زندان همان کسانی بسر برند که زمانی مدافع آنان بودهاند. دفاع از آزادی آنها و استقبال از تغییر مواضع آنان که از خیمه حکومت دینی به اردوگاه دمکراسی و حقوق بشر پیوستهاند وظیفه بی چون و چرای هر انسان آزاده و دمکرات است، لیکن نه گاندی و نه ماندلا و نه هیچ یک از رهبران جنبشهای آزادیخواهانه هرگز در زندگی سیاسی خود اشتباه فاحشی مانند دفاع از رژیمی چون جمهوری اسلامی و کارگزاری در آن را مرتکب نشدهاند. آگاهی همواره با پذیرش مسئولیت همراه است. هر فرد و هر مقولهای را هم باید در جای خود قرار داد. و یکی از بدبختیهای ایرانیان همواره این بوده است که هیچ چیز را در جای خود قرار نمیدهند و همه هم در همه کار دخالت میکنند. با احساسات تمام سر میبُرند و صمیمانه دروغ میگویند.
نکته دیگر در پذیرش رهبری رضا پهلوی این است که کسی از جمهوریخواهان طلب نمیکند رهبری یک «پادشاه» را بپذیرند! این اندازه نقض غرض را در نخستین نگاه میتوان دریافت. مگر آنکه جمهوریخواهان پیشاپیش پادشاهی وی را قطعی بشمارند! نقش رضا پهلوی به مثابه یک شخصیت ملی است که اهمیت مییابد. کسی چه میداند؟ شاید این جمهوری پرانتز خونینی باشد که دیر یا زود باید بسته شود. شاید هم رضا پهلوی بنیانگذار یک جمهوری واقعی در ایران شود و یا چون خوان کارلوس مهر دمکراسی و حقوق بشر را بر ساختار سیاسی ایران بکوبد و افراد و احزابی که امروز مخالف او هستند، فردا تشکیل دهندگان دولتهای ملی در نظامی شوند که وی پادشاه آن به شمار میرود. چه کسی جرأت دارد در شرایطی که اکنون ایران در آن بسر میبرد، چیزی را پیشبینی کند؟
اگر آینده را نمیتوان پیشبینی کرد، از گذشته اما میتوان آموخت. ایرانیان یک بار در آستانه انقلاب اسلامی یک فرصت تاریخی به نام «بختیار» را از دست دادند و با چشم بسته به دامان آخرین انقلاب ایدئولوژیک قرن بیستم و تنها حکومت ولایت مطلقه فقیه در غلطیدند. حکومتی که به آبشخور تروریسم کنونی و عامل جنگافروزی در خاورمیانه و جهان تبدیل گشت. این بار نباید اجازه داد برخی با لجاج بر سر عقاید ایدئولوژیک خود مردم را به سویی برانند که یک بار دیگر فرصتی تاریخی را از دست بدهند.
ایران با سرعت به سوی فاجعه و جنگ رانده میشود. آنهایی که هشت سال مردم را به «پروژه اصلاحات» مشغول کردند، در سکوتی مرگبار فرو رفتهاند و بزرگترین هنرشان در این روزها این بوده است درباره «حق فناوری هستهای» که سه سال است به بازی موش و گربه تبدیل شده و یک «کاریکاتور» که پنج ماه پیش در یک روزنامه دانمارکی منتشر شده، خطاب به اروپا بیانیه اعتراضی صادر کنند. آنهایی هم که تلاش میکنند با چنگ و دندان روی درخت تنومند تاریخ یادگاری بنویسند، خوب است به این واقعیت توجه کنند که همواره تاریخ است که شخصیتها را بر میگزیند و نه برعکس! در غیر این صورت، نتیجه، یا کمدی (مانند بنی صدر و احمدی نژاد) و یا تراژدی (مانند قطب زاده و امیرانتظام) از آب در میآید.
برخی ممکن است در بده بستانهای رایج ترجیح دهند در برخی موارد سکوت کنند، برخی چیزها را به روی خود نیاورند، واقعیت را نبینند و یا کمرنگتر از آنچه هست ببینند، لیکن واقعیت خارج از اراده ما وجود دارد و در عمل همان رنگی را دارد که دارد. تردیدی نیست که جنبش آزادیخواهی ایران از زهر جاهطلبی، سکه زدن به نام خود و شهوت شهرت و نام و مقام در امان نخواهد بود. اینجاست که شاید عرفان ایرانی به معنای مثبت آن بتواند چون پادزهر عمل کند تا بتوان همواره منافع بلندمدت میهن و مردم را بر هیولای درون حاکم گرداند. مثلا میتوان چنین اندیشید دیر یا زود همه ما بی تردید در فنا جای خواهیم گرفت و چه خوب است تنها عشق و عمل خود را برای آزادی و انسان و خاک بر جای نهاده باشیم. ولی آیا در سیاست میتوان چنین اندیشید؟ واقعا نمیدانم! امروز تنها این را میدانم که «همه با هم» نمیتوان جنبشی را رهبری کرد و در این بازار مکاره سیاست که هیچ کس دیگری را قبول ندارد، همراه با مردمی که در تبلیغات پوچ محاصره شدهاند و سخت گرفتار معیشت و بیخبر از خطری هستند که در کمینشان نشسته است، رضا پهلوی نه تنها خطر به شمار نمیرود، بلکه بی تردید تنها فرصت تاریخی است که در این شرایط وجود دارد.
*این مطلب در دو شماره چاپی کیهان لندن در بهمن ۱۳۸۴ منتشر شد.