الاهه بقراط – این هفته باید بخش دوم مقاله «برگ برنده دست کیست؟» در این ستون میآمد. لیکن یک نکته در سرکوب گردهمایی زنان در روز دوشنبه ۲۲ خرداد که هم سالگرد گردهمایی سال ۱۳۸۴ و هم اعتراض به بیحقوقی زنان ایران بود، مرا واداشت تا آن را به هفته آینده موکول کنم. در اینجا فقط یادآوری میکنم سرکوب سازمانیافته و هدفمند این گردهمایی در کنار دیگر رویدادهای ماههای اخیر نشان میدهد آن برگ برنده را پیش از آنکه بسوزد باید بر زمین زد.
کاپوهای اسلامی
زنان در گردهماییهای مسالمتآمیز خود چیزی جز حقوق جهانشمول بشر نمیخواهند. حقوقی مانند حق برابر با مردان در ازدواج، در طلاق، در حضانت فرزندان و در شهادت در امور قضایی، ممنوعیت قانونی تعدد زوجات، افزایش سن قانونی ازدواج دختران و پسران و همچنین سن مسئولیت کیفری به هجده سال، لغو قانون تحقیرآمیز تمکین و یا اجازه شوهر برای سفر به خارج و تبعیضات مربوط به تابعیت و نیز لغو قراردادهای موقت کار که اشتغال زنان و موقعیت اقتصادی آنان را همواره متزلزل و ناپایدار میسازد.
در گسترش سرکوب سیستماتیک نارضایتیها در سراسر ایران چیز تازهای وجود ندارد. همان فجایع بیست و هفت ساله است که هربار به شکلی و بهانهای تکرار میشوند. آنچه اما نو است، یکی رشد مارپیچی اعتراضات و شفاف شدن مطالبات معترضان، و دیگری استفاده رژیم از زنان مهاجم است. جمهوری اسلامی مطالبات حقوقی زنان را با صرف ثروت کشور برای تربیت و تولید زنان چماقبهدست پاسخ داد.
پیش از اینهم نوشتهام که زندگی انسان از همه نظر محدود است. یک انسان هر اندازه هم که امکانات در اختیار داشته باشد، باز هم تجربهای بیش از عمر و توان محدود خود نخواهد داشت. از همین رو هنر و ادبیات گذشته از نقشی که به عنوان غذای روح بازی میکنند، مهمترین منابع انتقال تجربه نیز هستند. تجربه دیگران و تجربه موقعیتهایی که ما هرگز نمیتوانیم با آنها جز از طریق هنر و ادبیات آشنا شویم چرا که زمانی دیگر یا مکانی دورتر وجود داشته و از میان رفتهاند، یا امروز در شرایط و موقعیتی دیگر وجود دارند و ما دلیل یا امکانی برای ارتباط با آنها نداریم.
اواسط دهه پنجاه خورشیدی بود. خیلی زود خبر نمایش فیلم «کاپو» بین دانشجویان پیچید. اگر اشتباه نکنم در سینما کریستال بود. با اینکه فیلم در پایان با دست زدن تشویقآمیز تماشاچیان روبرو شد، ولی تا مدتها بحث بر سر آن در محافل دانشجویی ادامه داشت: آیا فداکاری و یا بازگشت از راه اشتباه میتواند زهر همکاری افراد با سرکوبگران را خنثی کند و یا آن را قابل عفو سازد؟
فیلم سیاه و سفید «کاپو» ساخته ۱۹۶۰ محصول مشترک ایتالیا و فرانسه به کارگردانی جیلو پونته چوروو است. بیش از شصت سال پیش، رژیم هیتلری در آلمان در اوج قدرت خود بسر میبرد. یک زن جوان یهودی به کمک پزشک یکی از اردوگاههای مرگ این امکان را مییابد تا هویت خود را با یک زن جنایتکار تعویض کند و به این ترتیب از مرگ در اتاق گاز نجات یابد. از این نکته که در رژیمهای فاشیستی امکان زندگی برای جنایتکاران بیش از افرادیست که بر عقاید و مذاهب دیگرند، میگذریم.
زن جوان که برای زنده ماندن به هر کاری دست میزند، به زودی در یک اردوگاه کار اجباری زنان به مقام «کاپو» ارتفاء مییابد. «کاپو» عنوانی است که در دوران نازیها در آلمان رایج شد و به زندانیانی گفته میشد که در همکاری با مسئولان زندان، سرپرستی و مراقبت از زندانیان دیگر را بر عهده میگرفتند و همچنین درباره آنها گزارش میدادند. زن جوان که به همین دلیل مورد نفرت دیگر زندانیان قرار میگیرد در یک رابطه عاشقانه با یک زندانی روس، سرانجام با قربانی کردن خود سبب نجات زندگی بسیاری از زندانیان میشود.
اینک از آن نیمه دهه پنجاه خورشیدی سی سال میگذرد. نیمه دهه هشتاد خورشیدی است و من سالهاست که در تهران نیستم. ماه سرد مارس است. به «دلفی» سینمای مورد علاقهام در برلین میروم. یک فیلم جدید آلمانی به نام «زندگی دیگران» نشان میدهد و من کنجکاوم بدانم نسل جدید فیلمسازان آلمان که در چند سال اخیر جانی در کالبد مرده سینمای این کشور دمیدهاند، اینبار چه کردهاند. باز تقریبا همان داستان است.
حدود بیست سال پیش نظام جمهوری دمکراتیک آلمان در اوج قدرت خود بسر میبرد. یک مأمور «اشتازی» (سازمان امنیت آلمان شرقی) موظف میشود خانه یک کارگردان تئاتر را با دوربین و دستگاه شنود مورد مراقبت قرار داده و گزارش دهد. این مأمور امنیتی که زندانیِ «شغل» خویش است و آن را از دیگران پنهان میکند، ولی حتی بچه همسایه هم میداند او چکاره است، روز و شب به شنیدن گفتگوی کارگردان با شریک زندگی و همچنین دوستانش مینشیند. او حتی شاهد معاشقه آنها میشود. همان موسیقی را گوش میدهد که آنها گوش میدهند و همان مباحثی را دنبال میکند که آنها پی میگیرند. در حالی که همزمان شاهد فساد رؤسایش نیز هست.
پس از مدتی، مأمور امنیتی به فکر فرو میرود. شغل و «وظیفه»اش به یک پرسش تبدیل میشود. کجای این شغل و «وظیفه» به سود کشورش است؟ به تدریج «زندگی دیگران» به زندگی خود مأمور تبدیل میشود و سرنوشت او را تغییر میدهد و این در حالیست که همزمان زندگی مأمور در «زندگی دیگران» وارد میشود و سرنوشت کارگردان و دوستانش را تغییر میدهد.
خیلی زود، یعنی فقط پنج سال بعد، دیوار برلین فرو میریزد و آن عظمت مخوف چون حبابی میترکد… بیش از این تعریف نمیکنم چرا که ممکن است برخی بخواهند این فیلم را ببینند. ولی جالب اینجاست که در پایان این فیلم نیز تماشاچیان دست زدند. چه چیز تماشاگران سینمایی در تهران را با تماشاچیان سینمایی در برلین پس از سی سال بهم پیوند میدهد؟ آنها چه چیز را با دست زدن خود میستایند؟ به نظر من چیزی نیست جز ستایش همان «اخلاق» یا «عمل خوب» امانوئل کانت که وی آن را «وظیفه» میداند. اخلاق و عملی نه از ترس مجازات و یا به طمع پاداش، بلکه به مثابه بدیهیترین «وظیفه» انسان!
فیلم دوبله شده «کاپو» در ایران قطعا در بایگانیها یافت میشود. فیلم «زندگی دیگران» به کارگردانی «فلوریان هنکل» و بازیگری عالی «اولریش موهه» (در نقش مأمور اشتازی) که یک ماه پیش جایزه جشنواره داخلی آلمان را به عنوان بهترین فیلم سال و بهترین هنرپیشه مرد دریافت کرد، روزی به فارسی دوبله خواهد شد و شما، کاپوهای اسلامی نیز نقش خود را در آن خواهید دید. شمایی که در تمام این سالها به بازجویی و شکنجه زندانیان مشغول بوده و هستید، شما زنانی که روز ۲۲ خرداد با باتوم به جان زنان افتادید و ناسزاهای رکیک گفتید، آری، شما نیز زندانیانی بیش نیستید که برای مراقبت از زندانیان دیگر در اردوگاهی به وسعت ایران گماشته شدهاید و روزی درخواهید یافت «زندگی دیگران» که شما برای مراقبت از آن گاه تا پای نابودی «دیگران» مأمور شده اید، زندگی خود شماست!
*این مطلب نخستین بار در تیرماه ۱۳۸۵ در کیهان لندن منتشر شد.