در جمهوری اسلامی بجای «تبعید» از «مهاجرت» حرف میزنند. گمان نمیرود کسی تفاوت این دو را در اجبار و اختیار نداند. برای من به عنوان روزنامهنگار، تفاوت تبعیدی و مهاجر در این پرسش نمود مییابد: آیا حق دارم هر آنچه را اینجا مینویسم، آزادانه در آنجا بنویسم؟ این پرسش ساده را هر تبعیدی که به فعالیت سیاسی و فرهنگی مشغول است میتواند درباره خویش مطرح کند و پاسخ منفی را بگیرد. پس چه چیز تغییر کرده که برخی تبعیدیان پیشین را به مهاجران در حال رفت و آمد و برخی دیگر را به خارج کشور میراند؟ مگر نه این است که نه تغییر شرایط در ایران بلکه تغییر این افراد و بازگشت آنها به اصل خود و دست کشیدن از آنچه ظاهرا هرگز به آن اعتقادی نداشتهاند، امکان تبدیل تبعید به مهاجرت را فراهم آورده است؟ همه آنها آهسته میروند و آهسته میآیند تا گربه جمهوری اسلامی شاخشان نزند. آنهایی هم که نه در دولت احمدی نژاد، بلکه در دولت خاتمی(یعنی دولت خودشان!) به مهاجرت آمدهاند، اهداف دیگری را دنبال میکنند. معمولا فعالان سیاسی و اجتماعی در زندگی خود دست کم یک ساعت صفر یا همان ساعت دوازده نیمه شب دارند که در آن هر سحر و جادویی که چشمها را مجذوب آنها کرده بود، ناپدید میشود و حقیقت آنها به نمایش در میآید.
توبره و آخور
سالهاست عده ای میروند و باز میگردند. سالهاست عده ای میآیند و باز نمیگردند. آنهایی که میروند، قصد ندارند آنجا بمانند و پس از مدتی باز میگردند تا در رفاه سیاسی، اقتصادی و هم چنین آرامش روانی اینجا به زندگی خود ادامه دهند. اغلب این افراد ادعایی ندارند ولی آنهایی که به اسم شاعر و نویسنده و هنرمند و حتی فعال و کوشنده سیاسی بلیط دو سره گرفتهاند، میروند تا در آنجا «دیده» شوند. آنها از اینکه در خارج کشور کسی آنها را نمیبیند دلخورند. غافل از اینکه در ایران هم پس از آنکه روزنامههای مجاز و خبرگزاریهای وابسته، که به اعتراف خودشان علاوه بر سانسور حکومتی دچار خودسانسوری شدید نیز هستند، چون لیمو عصاره رقیق و بی مقدار این «مهاجران» را کشیدند، مانند دستمال مستعمل آنها را به گوشه ای پرت میکنند، چرا که در این مدت آنقدر نویسنده و شاعر و هنرمند در بازار مکاره فرهنگ و هنر رژیم (با ذبح اسلامی) یافت میشود که کسی منتظر نیست تا کسی از اینجا برود و برای آنها هنرنمایی کند یا شعر بخواند و قصه بگوید. فقط باید از این «مهاجران» خواهش کرد بررسی هنر و ادبیات در تبعید را بگذارند به عهده آن افرادی که حاضر نیستند به قیمت ذبح اسلامی دیده شوند و حاضر نیستند در ازای «حقوق خوب» برای اپوزیسیون، و اگر نشد برای حکومت قلم بزنند و هنرنمایی کنند. اینان حتا اگر شخصیتهای بسیار برجسته ای هم میبودند، باز هم هیچ تأثیر مثبتی بر فضای سیاسی و فرهنگی داخل کشور نمیداشتند چه برسد به آن که برای «دیده» شدن، حاضرند رشته آنهایی را که در تمام این سالها در شرایط غم انگیز و محنت بار جمهوری اسلامی، در نور روزنه ای، به فعالیت مشغولند، پنبه کنند.
و اما برخی از چهرههای شناخته شده که آمدهاند و باز نمیگردند، برای اخلال و شیطنت و به در آوردن میدان سیاسی خارج از کشور از دست مخالفان دمکرات رژیم آمدهاند و البته از مواهب اروپا و آمریکا، از همه نظر، سود میبرند، وگرنه بر اساس آنچه تبلیغ میکنند، باید میرفتند فلسطین یا سوریه! ولی آنها اینجا نشستهاند و مسائل ایران و خاورمیانه و جهان را، به جدی یا مسخره، حلاجی میکنند. همان کاری که در جمهوری اسلامی نیز به آن مشغول بودند. تفاوت اما در این است که اینجا میتوانند هم از آخور رژیم بخورند و هم از توبره مخالفان، و گذشته از جایزههایی که به پاس چیزهایی که نداریم به آنها میدهند (حقوق بشر، آزادی بیان و…) چشم و گوش شان همه جا هست تا اگر بودجه ای برای «کمک به روند دمکراسی» در ایران در نظر گرفته میشود، دستشان را دراز کنند. به قولی، این نوع یاری به «روند دمکراسی» اگر برای مردم ایران نان و آب نشد، ولی برای خیلیها هم نان و آب شد و هم کمک خرج جمهوری اسلامی! و اگر همین طور ادامه بیابد، یعنی «شاخه خارج از کشور جمهوری اسلامی» منابع مالی «تغییر» را بگیرد و خرج «اصلاح» کند، باید یقین داشت که زندگی نسل بعدی این مبارزان راه دمکراسی نیز تأمین خواهد بود!
در این میان فضای سیاسی و فرهنگی خارج از کشور که پیش از مهاجرت آنان از سطحی برخوردار بود که میشد آن را جدی گرفت، با فعالیت اینان به زبان «بلواری» یعنی پایین ترین سطحی که در غرب برای یک رسانه قائل هستند، کاهش یافته است. برخی هنرشان این است که به امثال خامنه ای دشنامهای «ناموسی» بدهند و قربان صدقه امثال خاتمیبروند تا بلکه «جبهه اصلاحات» تقویت شود. برخی هم که جوانی شان با آغاز جمهوری اسلامی مصادف شده و یا «فرزندان برومند انقلاب» هستند، به جای تلاش برای آشنایی با سیاست و فرهنگ واقعی جوامع آزاد و جنبههای مثبت و منفی آن، ظاهرا به تماشای خیالاتهالیودی بسنده کرده و از آنها میآموزند. اینان پیش از هر کار، مصداق مجسم تئوریهای جنسی فروید میشوند که این اواخر دوباره روانکاوان را به خود مشغول کرده است. اینان با فخرفروشی «قوه باه» به یکدیگر، جبران مافات میکنند و نمیدانند مسائل جنسی آنها نیز درست مانند مذهب شان امری خصوصی، فردی و شخصی است و به عرصه عمومیربطی ندارد. در غرب بر سر مذهب درست مانند مسائل جنسی بحث میشود، لیکن کسی درباره مذهب و مسائل جنسی فلانی و بهمانی و یا خودش به تبلیغ و مباحثه نمیپردازد! امکان ندارد در غرب کسی را بیابید که «روشنفکر» و متعلق به عرصه سیاست و فرهنگ و ادب باشد، ولی رفتار فردی و اجتماعی اش مانند این مهاجران تازه به دوران رسیده باشد. افراد مشابه این مهاجران البته در اینجا کم نیستند، لیکن به عرصه سیاست و فرهنگ و هنر تعلق ندارند. جای خود و مخاطبان خود را دارند. تنها در فرهنگ ساخت جمهوری اسلامی و هم چنین سیاست هزاران ساله یک جامعه سرکوبگر و سرکوب شده است که هیچ چیز در جای خود نیست. تنها در چنین فرهنگی است که فیلم حریم خصوصی افراد، میلیونها بیننده مییابد بدون آنکه وجدان کسی آسیب ببیند. شاید هم لازم است عفونت و چرک جمع شده در این ملت، درست مانند انقلاب اسلامی که پس از هزار و چهارصد سال بیرون زد، بیرون بریزد تا بلکه جامعه راه بهبود در پیش گیرد. مسئله اما اینجاست که ملت بد وجود ندارد. این رهبران بد هستند که ملتی را به انحطاط و قهقهرا میکشند.
«زن» و پول
باری، گفتم که «شاخه خارج از کشور» جمهوری اسلامی در واقع آن بخش از فعالیتهایی را که سفارت خانههای جمهوری اسلامی، پس از گذار از مرحله ترور به تبلیغات سیاسی و فرهنگی، نمیتوانند انجام دهند، بر عهده گرفته است. جیره اعضای آن نیز از هر دو طرف، یعنی هم مردمسالاری دینی و هم دمکراسی غربی، پرداخت میشود. نوش جانشان!
دوست نازنینی که طرفدار اصلاحات و مقوله بردباری بود و آنقدر زندگی نکرد تا سرنوشت اصلاحات اسلامی را ببیند، همیشه با خنده و طنز میگفت: «این دستگاههایی که از نقطه ضعف آدمها استفاده میکنند و با زن و پول آنها را میخرند، چرا هیچ وقت سراغ ما نمیآیند؟!» من از اینکه میگفت «زن و پول» خوشحال میشدم چرا که معلوم میشد معمولا این آقایان هستند که میتوان با این چیزها آنها را تطمیع کرد. آخر کدام زن را میتوان با «مرد» خرید؟! (شاید هم بشود! من نمیدانم). در عین حال آن دوست عزیز به خوبی میدانست آن دستگاهها به سراغ کسانی میروند که میدانند نه تنها جواب منفی نخواهند شنید، بلکه از ابتکارات سیاسی و فرهنگی آنها نیز بهره مند خواهند شد.
من از خودمان و با تبعید و مهاجرت و تلاش برای خنثی ساختن فعالیت دمکراتهای خارج از کشور شروع کردم، تا به این نکته برسم که چرا دمکراتهای راست و چپ، لیبرالها و سوسیال دمکراتها، در جمهوری اسلامی نمیتوانند جایی داشته باشند. و چگونه افرادی که دچار توهم فعالیت، آن هم چپ، در جمهوری اسلامی هستند، از آنجا که نمیتوانند تغییری مثبت در این رژیم به وجود آورند، مجبورند حتی از مطالبات حداقل کوتاه بیایند تا بتوانند در چهارچوب رژیم جای گیرند. و چگونه رژیم با همکاری خواسته یا ناخواسته، مستقیم و نامستقیم تبعیدیانی که به مهاجر تبدیل شدهاند و مهاجران نورسیده ای که قصد دارند فضای تبعید را آلوده سازند، در پی تحریف این مفاهیم است تا بدل آن را به مجموعه سیاسی بی لیاقت و سرسپرده خود بیافزاید. برای پیشبرد این امر استفاده از هر وسیله ای مجاز است: از سر فرو بردن در توبره و آخور هر دو، تا زن و پول و آلودگی اقتصادی و تطمیع سیاسی و ابزار دیگری که شاید به فکر نگارنده نرسد. همه اینها واقعی است و همواره در کشورهای مختلف نقش بازی کردهاند. در عصر تکنولوژی ارتباطات همه چیز معمولا با تلفن شروع میشود…
*****
باری، در عصر تکنولوژی ارتباطات همه چیز معمولا با تلفن شروع میشود. گاهی مستقیم تماس میگیرند. گاهی از خانواده شروع میکنند. چراغ سبز میدهند. اگر ببینند طرف به هیچ صراطی مستقیم نیست، دست بر میدارند و تلاش میکنند در اطرافیانش کسی را بیابند که بتوانند از طریق او بر وی تأثیر بگذارند و یا از نقاط «ضعف» و «قوت» وی باخبر شوند و علیه اش «مدارک» جمع کنند. لیکن به محض اینکه نرمشی احساس کنند، پیگیری کرده و تماسهایشان را ادامه میدهند تا مقصود حاصل شود.
ترور افکار
اگر توجه خود را بر روی شرایط کنونی ایران متمرکز کنیم، آنگاه خواهیم دید اگر طرف مورد معامله (که به خیال خود فکر میکند وارد «مذاکره» با «جناح اصلاح طلب» شده است) انگیزه سیاسی (مثلا طمع فعالیت سیاسی در ایران) و یا انگیزه اقتصادی (مانند درگیر بودن خود یا افراد خانواده اش در تأمین گذران زندگی و یا حتی در معاملات کلان اقتصادی) داشته باشد، تلاشها زودتر به نتیجه میرسند. در عین حال برخی پیشنهادات به ویژه آدمهایی را که از یک سو دچار خودفریبی هستند، و از سوی دیگر نظرات خود را نه بر واقعیاتی مانند بنیاد ایدئولوژیک این نظام و قانون اساسی و رفتار عینی آن، بلکه بر تحلیلهای بی پایه خود که حتی با دادههای مستند آماری نیز نمیخوانند قرار دادهاند، به شدت وسوسه میکنند. در چنین حالتی خط سیاسی آنها هرگونه همکاری را آسانتر میکند به طوری که هر نوع همکاری را میتوان به عنوان تلاش برای پیشبرد خط سیاسی خویش ابتدا برای خود و سپس برای دیگران توجیه کرد. این خط سیاسی و وسوسه این نوع همکاری یا مذاکره گاه به پایان خونین میانجامد. از تار و مار خشن رهبران و اعضای حزب توده ایران که مجاز بودن نشریه خود را نشانه وجود آزادی در جمهوری اسلامی و همکاری خود با آن را بیانگر مقبول بودن خویش نزد نظام میدانستند، تا فرار رهبران سازمان فداییان خلق ایران اکثریت که البته کمتر خوش خیال بودند ولی در عوض اعضا و کادرهای شان در سه وعده سالهای ۶۳ و ۶۵ و ۶۷ به زندان افتادند و اعدام شدند، نمونههایی نیستند که به این زودی فراموش شوند.
در خارج نیز از ترور عبدالرحمن قاسملو رهبر حزب دمکرات کردستان در وین و رهبران بعدی همین حزب در برلین تا ترور فجیع فریدون فرخزاد در حومه شهر بن، به مثابه یک هنرمند روشنفکر و کاملا سیاسی، همگی بر زمینه خوشباوری و سادهاندیشی و تحلیل غلط امکان موفقیت یافتند.
پس از سال ۶۷ نیز حذف خونین مخالفان در ایران با قتل فجیع داریوش و پروانه فروهر و قتلهای زنجیره ای نویسندگان و شاعران ادامه یافت. در خارج اما استراتژی جمهوری اسلامی که از دوران ریاست جمهوری رفسنجانی شکل گرفت و سپس در دوران خاتمیگسترش یافت، نه بر ترور افراد، بلکه بر ترور افکار قرار گرفت. ترور افکار کم خطرتر است و میتواند به همان نتیجه برسد. برای این ترور آنها حتی خود را منتقد حکومت و همفکر مخالفان نشان میدهند تا از یک سو مانند موریانه افکار را از درون تهی سازند و از سوی دیگر سرنخ جریان مخالف را در دست گیرند. وقتی فکر تهی شد، وقتی سرنخ به دست آنها افتاد، دیگر به تلاش برای همراه ساختن افراد نیازی نیست.
یک نمونه مستند
در خاطرات حمزه فراهتی به نام «از آن سالها و سالهای دیگر» نیز میخوانیم فردی به نام نادر صدیقی (نام مستعار) در دوران ریاست جمهوری رفسنجانی (۱۳۷۰) به خارج اعزام شد تا در تماس با تبعیدیان آنها را تشویق به بازگشت کند. این فرد که از دار و دسته سعید حجاریان در «بنیاد مطالعات استراتژیک» بود، در دوران ریاست جمهوری خاتمیبه گفته خودش (از یک منبع خصوصی و تصادفی) مشاور مطبوعاتی وی شد و سیاست تماس با تبعیدیان با همکاری فعال وزارت اطلاعات ادامه یافت. البته طرح این موضوع جدید نیست، ولی از آنجا که در کتاب فوق تدوین شده است، میتوان با اطمینان به آن استناد کرد.
فراحتی مینویسد نادر صدیقی در یک تماس تلفنی به او گفت شماره تلفن اش را از «بچههای اطلاعاتی» گرفته و میخواهد «راجع به مسائلی حضورا» صحبت کند. توجه داشته باشید که «بچههای اطلاعاتی» همان افرادی هستند که موقع این تماس تلفنی فقط سه سال است از دستگیری و بازجویی و تیربارانهای سال ۶۷ فارغ شدهاند و تا شش سال بعد در ریاست جمهوری رفسنجانی به خدمت مشغولند و تازه در سال ۱۳۷۶ با روی کار آمدن خاتمیاست که ظاهرا و به ادعای خود نظام، محافلی در وزارت اطلاعات پیدایشان میشود که محفلی از آنها سینه فروهرها را دشنه آجین میکند و محفلی دیگر با دستگاه شنود به آنچه در خانه داریوش و پروانه فروهر میگذرد، گوش میدهد!
فراهتی با تعجب از فرد ناشناس میپرسد: «مثلا چه مسائلی؟» و جواب میشنود: «مثلا درباره بازگشت مهاجرین به ایران». حمزه فراهتی که تجربه سنگین زندگی سیاسی و اجتماعی را پشت سر دارد پاسخی نمیدهد و از او میخواهد تا سه روز بعد زنگ بزند. در این سه روز فراهتی با «بیش از هفتاد نفر صحبت و از آنها نظرخواهی کرد. از جمله در جلسه ای چند ساعته با حضور بیش از ده نفر از دوستانش که عمدتا از کادرهای مؤثر سازمان [فداییان اکثریت] بودند و هنوز در یکی از اقامت گاههای پناهندگان در برلین سکونت داشتند، موضوع را طرح و نظر آنها را خواست. با وجود اینکه از فعالیت در تشکیلات کناره گرفته بود، از طریق دکتر فردوس، یکی از دوستانش، که هنوز در تشکیلات فعال بود، سازمان را نیز در جریان گذاشت. به جز یک نفر که نظر ممتنع داشت، بقیه تماما موافق رفتن و صحبت کردن با فرد مزبور و مطلع شدن از نظریاتش بودند. به این ترتیب تصمیم گرفت به دیدن نادر صدیقی برود».
نادر صدیقی در موعد مقرر زنگ میزند و یک روز بعد، آنها یکدیگر را در اتاق صدیقی در هتل «ویلمرزدورف» ملاقات میکنند. «علاوه بر صدیقی، فرد دیگری نیز در ملاقات شرکت داشت. در همان برخورد اول متوجه شد که آن دو تفاوتهای زیادی با هم دارند. برخورد صدیقی که معلوم بود نفر اصلی و مسئول است، عادی، مؤدبانه و سنجیده بود. از آنجا که در صحبتهایش از اصطلاحات خارجی استفاده میکرد، میشد حدس زد که دانشگاه دیده و احتمالا تحصیل کرده خارج کشور است. نفر دیگر، رفتاری خشک، خشن و غیرمؤدبانه داشت و از اظهارات و نحوه صحبت کردنش معلوم بود که خام، قشری، متعصب و نیاموخته است». این پرسش که چرا این دو نفر با این تفاوت آشکار برای انجام مأموریتی به این مهمیآمده بودند، خود بسیار جالب است. مأموریتی که نمیتوانست سر خود و بدون رضایت دستگاه حاکمه، از رهبری و ریاست جمهوری تا وزارت خارجه و وزارت اطلاعات باشد (وگرنه آن «متعصبه» میرفت خبر میداد!) آیا آنها نقش دو «جناح» را بازی میکردند؟! یا در نقش بازجوهایی رفته بودند که برای رسیدن به یک هدف مشترک، یعنی شکستن زندانی و اعتراف گرفتن، یکی میزند و لت و پار میکند و دیگری سیگار و چای تعارف میکند؟!
به هر روی، صدیقی پس از اشاره به درس گرفتن از تاریخ و دوران سازندگی در ایران و احتیاج به افراد تحصیل کرده میگوید: «آنهایی که پرونده سنگینی ندارند، مخصوصا زنها و بچهها که اکثرا به دلایل خانوادگی مهاجرت کردهاند، میتوانند به ایران سفر کنند» و «حداقل میتوانم این قول را بدهم که از نظر دولت [دولت رفسنجانی] کسانی که به ایران سفر میکنند، اگر پرونده سنگینی نداشته باشند، دچار مشکل نخواهند شد. حکومت تصمیم به مدارا دارد… با توجه به مشکلات موجود در ایران، نمیخواهم بگویم برگردید و بمانید، اما حداقل، کسانی که مایل باشند، میتوانند رفت و آمد کنند و اگر خواستند بمانند». باز هم یک پرسش «فنی» پیش میآید: «زنها و بچهها» و بسیاری از تبعیدیانی که به دلیل اخراج از دانشگاهها نتوانستند تحصیلات خود را ادامه دهند و در اینجا نیز زندگی معمولی و بدون سرمایه دارند چه کمکی به «سازندگی» میتوانستند بکنند؟ و اصلا چگونه با «رفت و آمد» این نوع تبعیدیان میتوان در «سازندگی» ایران شرکت کرد؟! کمیپایین تر البته دم خروس این تماس معلوم میشود ولی آیا همین نشان نمیدهد که هدف از این نوع تماسها چیزی جز تطمیع و دو سه دسته کردن تبعیدیان نبوده و هنوز هم نیست؟
حمزه فراهتی به درستی همان پاسخی را به نادر صدیقی میدهد که میتوانست در همان تلفن نخست بگوید و با خیال آسوده تلفن را قطع کند: «اگر در گفتههایتان جدی هستید، لازم نیست از تک تک مهاجرین دعوت به بازگشت کنید. سعی کنید وضعیتی در داخل کشور به وجود بیاورید که آنها بدون دعوت و در عین حال بدون احساس خطر چمدانهایشان را ببندند و راهی خانههایشان بشوند. اگر چنین تغییری حاصل بشود، مطمئن باشید که خبرش به گوش همه خواهد رسید. حتی لازم نیست برای مهاجرین کار و امکانات فراهم کنید». دقت میکنید؟ معلوم میشود صدیقی برای جلب مهاجرین قول کار و امکانات هم داده است! وگرنه چرا باید فراهتی با قید «حتی» از «کار و امکانات» صحبت کند؟ نام این قول و ترجمه صریح آن همان تطمیع یا خریدن است. داد و ستدی است که در آن همه چیز را، یعنی شرافت و وجدان و اندیشه خود را، میدهید و در عوض چیزهایی مانند اتومبیل، خانه، کار یا مقرری ماهانه و حتی چه بسا شما یا اعضای خانواده تان معاملات میلیون دلاری به دست میآورید. بعد هر جا نشستید با خوشحالی تعریف میکنید اوضاع خیلی تغییر کرده! به مبلغ سیار یک رژیم خودکامه تبدیل میشوید که شما را اخته کرده است و هر جا نشستید تعریف میکنید که روپوش خانمها چقدر تنگ و کوتاه شده، مشروبات الکلی همه جا پیدا میشود، پارتیهای آن چنانی برگزار میشود و دختر و پسر دست یکدیگر را میگیرند و در شمشک و ولنجک چه کارها که نمیکنند و… مفهوم آزادی را، آزادی سیاسی و آزادی بیان و آزادی فردی و اجتماعی را، آنقدر مبتذل میکنید که عرق شرم بر پیشانی مینشیند.
برای آنها که به این داد و ستد میگویند «عاری» (اصطلاح احمد شاملو) پیشنهاد نان و آبداری است و برای آنها که میگویند «نع» اصلا درک پذیر نیست چگونه هستی و وجود یکباره خود را که هیچ حکومتی را بهای پرداخت آن نیست، میتوان چنین سخیف و ارزان فروخت.
حمزه فراهتی با رد دعوت صدیقی در دفاع از یاران تبعیدی خود میگوید: «اینها آدمهای خودساخته ای هستند و بزرگترین ثروتشان شرافتشان است. این ثروت را زمین نخواهند گذاشت. وی به صدیقی میگوید اگر در برنامه شان جدی هستند بروند و با افراد «مؤثر و تصمیم گیرنده» تشکیلاتی تماس بگیرند و بعدها، پس از یک تلفن دیگر، قاطعانه از آنها میخواهد با وی تماس نگیرند. از آنها دیگر خبری نمیشود. ولی چه بسا همان زمان، یا بعدها، با افراد «مؤثر و تصمیم گیرنده» تشکیلاتی تماس گرفته باشند. همه که صداقت حمزه فراهتی را ندارند تا درباره اش با دوستان خود صحبت کنند…
*****
داد و ستد سیاسی به مثابه یک کنش مهم، بین کشورهای مختلف و یا بین حکومتها و احزاب اپوزیسیون آنها و یا بین احزاب مختلف پدیده ای رایج و گاه لازم است. این داد و ستد اگر بر اساس توازن و تناسب صورت گیرد، البته میتواند به سود هر دو طرف تمام شود. بنا به همین کیفیت، آن را گاه سازش و گاه توافق مینامند. ولی وقتی فرد یا گروه و حزبی که ادعای آزادی، دمکراسی و حقوق بشر دارد، با یک حکومت خودکامه که حتی به افراد و گروههای وابسته و دلبسته به خود نیز رحم نمیکند، وارد داد و ستد سیاسی میشود، معنای آن چیزی جز این نمیتواند باشد که فقط باید از دست بدهد بدون آنکه در واقع چیزی بستاند. آن مقصودی هم که گمان میکند بعد از همه این از دست دادنهای به اصطلاح تاکتیکی سرانجام خواهد ستاند، همواره چیزی جز شکستی گاه خونین نیست. نمونه چنین داد و ستدی نه تنها برای ایرانیان آشناست، بلکه پس از انقلاب ۵۷ مرتب در حال تکرار است. تا به امروز نیز در بنیاد ایدئولوژیک، اندیشه و منش این نظام هیچ تغییری رخ نداده است که بتواند خوش بینی انسان را تقویت کند. قتل فجیع فروهرها و دستگیری و کشتار نویسندگان و شاعران و دگراندیشان نه در دوران انقلاب یا به دلیل انقلاب، بلکه در دوران «اصلاحات» و در زمانی روی داد که ظاهرا رژیم بیش از هر زمان دیگری تثبیت و مستحکم شده بود و هر چیزی متصور بود، جز انقلاب!
تغییر تاکتیک
به هر روی، در ۱۷ سپتامبر ۱۹۹۲نزدیک به یک سال پس از ظاهرا آغاز دعوت از «مهاجرین» برای بازگشت به ایران، در ترور فجیع میکونوس، دکتر صادق شرفکندی، فتاح عبدلی، همایون اردلان از رهبران حزب دمکرات کردستان، و هم چنین نوری دهکردی یکی از مخالفان رژیم به قتل رسیدند. علی اکبر رفسنجانی که مدعی سازندگی ایران پس از جنگ بود و سفیر برای دعوت تبعیدیان به این سوی جهان میفرستاد، و امروز به تنها امید برخی «اصلاح طلبان» تبدیل شده است، به همراه سید علی خامنه ای رهبر نظام، علی اکبر ولایتی وزیر امور خارجه وقت، و یکی از «بچههای اطلاعاتی» یعنی علی اکبر فلاحیان وزیر اطلاعات وقت، به عنوان آمران این ترور شناخته شدند. . نقش جمهوری اسلامی در ترور فوق نه تنها به دلیل حکم دادگاه میکونوس، بلکه هم چنین به دلیل واکنش خود رژیم انکارناپذیر است. تا کنون بارها، و هم چنین در هفتههای اخیر، موضوع مبادله زندانیان اسراییلی که در دست حزب الله لبنان اسیرند و یا رونالد کلاین شهروند آلمانی که نوامبر ۲۰۰۵ در خلیج فارس دستگیر شد، با کاظم دارابی که تدارکات ترور میکونوس را فراهم آورد، مطرح شده است. جمهوری اسلامی با یک دست در برلین و دست دیگر در لبنان میخواهد عامل خود را آزاد کند، بدون آنکه تا کنون حتی یک بار مدعی امنیت و جان کسانی شده باشد که به عنوان ایرانی در رستوران میکونوس به قتل رسیدهاند! با حکم دادگاه میکونوس که پس از سه سال و نیم بررسی و برگزاری ۲۴۷ جلسه صادر شد، کشورهای اتحادیه اروپا رابطه سیاسی خود را با جمهوری اسلامی قطع کردند که هفت ماه ادامه داشت. از همین رو، و هم چنین به دلیل زندانی شدن برخی از عاملان این ترور، تاکتیک جمهوری اسلامی در رابطه با خنثی کردن فعالیتهای مخالفانش در خارج کشور که به درستی به بازتاب صدای مطالبات ایرانیان در داخل کشور تبدیل شده بودند، اساسا تغییر کرد.
مأموریتی که «نادر صدیقی» برای به انجامش به برلین (و چه بسا به شهرهای دیگر) اعزام شده بود، پس از ترور میکونوس به شکل گیری تدریجی «شاخه خارج از کشور» رژیم انجامید. هدف این شاخه، همانگونه که بارها در همین ستون به آن اشاره شده است، ایجاد چند دستگی بین تبعیدیان، نفوذ فکری و تأثیرگذاری بر گفتار و کردار سیاسی آنهاست. این شاخه متشکل از برخی تبعیدیان سابق است به اضافه مهاجرانی که قانونی از کشور خارج شدهاند و اگرچه ممکن است رفت و آمدی به ایران نداشته باشند، ولی در همان خط «خارج کشور – تهران» کار میکنند و مبلغ همان سیاستی هستند که در روزنامهها و رسانههای مجاز جمهوری اسلامی نیز از آنها سخن میرود و کسی به دلیل آنها تحت پیگرد قرار نمیگیرد. در میان آنها چهرههای شناخته شده ای از روزنامه نگاران و نویسندگان و حتی دولتمردان پیشین رژیم را میتوان دید. همه اینان برای ادامه نظام کنونی فعالیت میکنند و با پشتیبانی به ویژه برخی احزاب اروپایی که حاضر نیستند هیچ تغییری در ایران و منطقه به منافع اقتصادی و منابع انرژی آنها لطمه بزند، از امکانات متعددی که ظاهرا برای «یاری به روند دمکراسی» در ایران در نظر گرفته شده است، به خوبی بهره میبرند. با بالا گرفتن مباحث مربوط به اتحاد و ائتلاف گسترده بین مخالفان دمکرات رژیم، فعالیت این عده نیز افزایش یافت و بر شمار رادیو و تلویزیون و سایتهای آنها در اینترنت افزوده گشت تا همان امکانات اندک و میدان کوچکی را که در اختیار مخالفان دمکرات رژیم قرار داشت، از دست آنها به در آورند. در این رهگذر، اینان دست رد به سینه کسی نمیزنند و استفاده از هر وسیله ای را نیز مجاز میشمارند.
تحریف و تطمیع
در این میان تحریف چپ بخشی از برنامه رژیم است که همزمان در داخل و خارج پیش برده میشود. در اینجا نیز تطمیع سیاسی و آلودگی اقتصادی را نباید از نظر دور داشت. کم نیستند چپهای سنتی که به طمع جایگاهی در جمهوری اسلامی که بی تردید بیش از سهم گروهی مانند «نهضت آزادی» نخواهد بود، با میل به این تحریف تن میسپارند و حتی خود پرچمدار آن میشوند. جمهوری اسلامی همواره از پرچمداری این افراد استقبال کرده و از آن بهره برده است اگرچه هرگاه صلاح دید، یاران همین پرچمداران را به جوخه اعدام نیز سپرده است. برای این پرچمداری اما نخست باید از افکار خود کوتاه آمد و دست و پای خود را آنقدر برید تا بتوان در چهارچوب جمهوری اسلامی قاب گرفته شد. در واقع، سوسیال دمکراسی آنها در جمهوری اسلامی از چیزی مانند آنچه جبهه مشارکت اسلامی مدعی آن است، فراتر نمیرود. حتما به یاد دارید که محمد رضا خاتمیرییس پیشین این حزب، در کشاکش انتخابات ریاست جمهوری نهم، خودشان را «سوسیال دمکرات» نامیده بود.
خطر تحریف اما راست دمکرات را که عمدتا در میان مشروطه خواهان و جمهوری خواهانی مانند جبهه ملی گرد آمدهاند، تهدید نمیکنند. زیرا آن بخشی از راست با گرایشهای دمکراتیک، که نهضت آزادی نمونه عمده آن است، در همان آغاز پیروزی انقلاب در کنار رژیم برآمده از آن قرار گرفت و با اینکه از صحنه قدرت سیاسی کنار گذاشته شد، ولی تا به امروز نیز هر آنچه دارد، در طبق اخلاص گذاشته و تقدیم میکند بدون آنکهاندکی بستاند. آن گروهی از راست دمکرات هم که در فکر ستاندن بود (مانند حزب ملت ایران) رهبرانش در دوره «اصلاحات» سر بریده شدند.
از چپ اما در ایران چیزی باقی نگذاشتند. چپ یا اعدام شد، یا ماند و سکوت کرد و یا به تبعید رفت و تلاش کرد از خارج از مرزهای ایران با کمترین امکانات موجود، آنچه را در داخل مانده بود حفظ کند. ناگفته نماند که بخش کوچکی از چپ نیز به سرمایه داران تازه به دوران رسیده تبدیل شد و به صف مدافعان رفسنجانی پیوست. برخی از آنها حتی به معاملات میلیون دلاری از جمله با مثلا چپهای ونزوئلا مشغولند.
به هر روی، باید چند سالی میگذشت و فروپاشی شوروی و زندگی در جوامع آزاد غربی چشم و گوشها را به روی واقعیات میگشود و اندیشهها را صیقل میداد. باید دست کم دو نسل همزمان به بلوغ میرسیدند تا سوسیال دمکراسی را در همین ساختار اقتصادی عملا موجود، که نامیجز سرمایه داری ندارد، با همه امکانات و محدودیتهایش، در مییافتند و با یکدیگر از یک سو دست رد بر سینه چپ سنتی و وابسته میزدند، و از سوی دیگر چپ افراطی را که در توهم انترناسیونال پرولتری و انقلاب سوسیالیستی پا از قرن نوزدهم به این سو ننهاده است، بیش از پیش منزوی میکردند. بذر اندیشه ای که حدود صد سال پیش همزمان با انقلاب مشروطه به ایران آمده بود، و به دلیل شرایط سیاسی و اجتماعی، و دستگاه سرکوبگر رژیمهای حاکم از یک سو و ناتوانی و خطای رهبرانش از سوی دیگر، جز در حد یک نام باقی نماند، امروز نسل جوان ایران را به سوی متشکل شدن سوق میدهد. جمهوری اسلامی و مغزهای متفکرش از این واقعیت غافل نیستند. وجود انکارناپذیر اندیشه سوسیال دمکراسی در میان نسل جوانی که تشنه آموزش و پرورش و تشکل است، آنها را بیشتر به فکر داد و ستد و کنترل حاملان و یا مدعیان این اندیشه میاندازد.
هم چپ هم راست
امروز تحریف افکار و تطمیع افراد پس از یک سال خرابکاری دولت احمدی نژاد که در واقع کار عجیب و غریبی هم نمیکند، بلکه تنها چهره بی بزک جمهوری اسلامی را به نمایش میگذارد، وارد مرحله دیگری شده است. این مرحله همه را به تدریج به ساعت صفر نزدیک میکند. ساعتی که در آن هر کس به شکل و شمایل واقعی خود در میآید. در چنین ساعتی شمار کسانی که به چوب هر دو سر طلا تبدیل میشوند، کم نیست. آنها یا تبعیدیانی هستند که با گردن نهادن بر ذبح اسلامی فرهنگ و هنر و سیاست توانستهاند بلیط دو سره برای خود تضمین کنند و یا مهاجرانی هستند که تلاش کردهاند با انتقال فضای جمهوری اسلامی به خارج کشور، با تمام توان کسانی را تخطئه کنند که در برابر یک رژیم مذهبی خودکامه نرمش نشان نمیدهند و آزادی و استقلال فکر خود را بازیچه سادهاندیشیهای سیاسی نمیسازند. اینان از دروغگویی و تحریف اندیشه و سخن مدافعان دمکراسی هیچ پروا ندارند.
در این میان اما احمدی نژاد فقط یک فرد است در حالی که مشکل ایران همواره بر سر ساختار بوده است. ساختاری که با تغییر افراد در میزان و دامنه مصیبت و فلاکت اش تفاوتی حاصل نمیشود و در آینده نیز تا زمانی که نیروهای چپ و راست شامل لیبرال دمکراتها و سوسیال دمکراتها (که میتوانند مسلمان و یا پیرو هر دین دیگر و یا اصلا بی دین باشند) حق موجودیت، تشکل و فعالیت آزادانه نداشته نباشند، ایران از دور فلاکت مکرر خارج نخواهد شد.
نیروی نهفته در این جامعه، آتش زیر خاکستریست که نسل جدید دمکراتهای راست و چپ، نسل نوین لیبرالیسم و سوسیال دمکراسی در گرمای آن جوانه زده است. این نسل هیچ نزدیکی با نسل قدیمی، از کارافتاده و خودفریب راستها و چپهایی که به شکل گیری انقلاب ۵۷ یاری رساندند و خود به دلیل همان خودفریبی، نخستین طعمه آن گشتند، احساس نمیکند. این نسل برای همزیستی چپ و راست در کنار یکدیگر و با هدف بازسازی ایران، به یک فضای دمکراتیک نیاز دارد. فضایی که بتواند خود را در آن بدون هرگونه محدودیت سیاسی، حقوقی، اقتصادی و فرهنگی بازتولید کند. ضرورت شکل گیری چنین فضایی است که همه ما را، از رژیم تا موافقان و مخالفانش به ساعت صفر نزدیک میکند. ساعتی که در آن، هر چه و هر کس چنان دیده شود که واقعا هست و هم چنین هیچ دمکراتی در راه تحقق اندیشه اش، دمکرات دیگری را سد راه خود نبیند. برای رسیدن به آن مرحله اما نخست باید از سد خودکامگی گذشت و نه اینکه خود به جزیی از مانع تبدیل شد.
*انتشار در سه شماره کیهان لندن؛ ۲ و ۹ و ۱۶ ژانویه ۲۰۰۷