الاهه بقراط – قدرتطلبی و یا تلاش برای کسب قدرت سیاسی به خودی خود مثبت یا منفی نیست. مشکل همواره زمانی پیش میآید که کسانی که به قدرت میرسند، دیگر حاضر نباشند به تقسیم قدرت گردن نهند و یا در صورت خواست اکثریت آن را به دیگران واگذار کنند.
قدرتطلبی ناب و حفظ قدرت سیاسی به هر قیمت و به هر شکل، بنیاد استبداد و خودکامگی را تشکیل میدهد. اگر عامل ایدئولوژی را در شکل آن عقاید سیاسی و یا آن اعتقادات مذهبی که خود را صاحب رسالت میشمارند، بر این نوع قدرت بیافزاییم، آنگاه چشمپوشی از قدرت و یا تقسیم آن و یا حتی بخشیدن اندکی از آن، خواب و خیالی بیش نخواهد بود چرا که صاحبان چنین قدرتی میپندارند از این فرصت تاریخی که در اختیار آنها قرار گرفته است باید برای انجام رسالت خود بهرهبرداری کنند. این عامل خود سبب میشود تا دل کندن قدرتهای ایدئولوژیک، اعم از سیاسی یا مذهبی، از جایگاه خود به مراتب دشوارتر و به عبارت دیگر ناممکن شود زیرا اگر از قدرت بتوان گذشت، از رسالتی که این قدرت ظاهرا در خدمت آن است نمیتوان و نباید گذشت. چنین رسالتی در ذهن آن از جان گذشتهای که برای انجام رسالت خود به عملیات انتحاری دست میزند، تا آن دولتمرد و قدرتمداری که در رأس قدرت سیاسی و نهادهای اجرایی یک کشور قرار گرفته است، از یک آبشخور تغذیه میکند. در تفکری که کسی برای انجام رسالتاش خود و افراد بیگناهی را که اصلا نمیشناسد، منفجر میکند، چرا آن دیگری بدون ضربه زدن به خود، بیشترین استفاده را از منابع سیاسی و اقتصادی که در اختیارش قرار گرفته است نکند و از جمله به سازماندهی تروریستهای انتحاری نپردازد تا بتواند هربار جهان را با اقدامات تلافیجویانه تهدید کند؟
علیه حکومت دینی
و اما بنیاد ساختار سیاسی دموکراتیک که تنها به انتخابات، حتی انتخابات آزاد، محدود نمیشود، بر اساسی کاملا متفاوت قرار گرفته است. ساختار حقوقی و قانون اساسی در جوامع آزاد چنان عناصر و عوامل قدرت را محدود و کنترلپذیر میکند، که هیچ فرد یا حزبی امکان یکهتازی نمییابد. وجهه اجتماعی و ثروت کسانی که در هر دوره در رأس قدرت سیاسی قرار میگیرند، به شکلی عمل میکند که کشف یک رسوایی یا فساد نه تنها به پوزش یا کنارهگیری سیاستمداران و شخصیتهای اجتماعی، بلکه گاه به خودکشی آنها میانجامد. در حالی که نه کنارهگیری و نه خودکشی در مورد زمامداران جمهوری اسلامی تصورپذیر نیست. آنها یا قدرت را بین خود دست به دست میکنند و یا مرگ آنها را از مقامی که دارند خلع میکند. واکنشی چون خودکشی (صرف نظر از ممنوعیت شرعی) و یا حتی استعفا به دلیل خطا در انجام مسئولیت، ناشی از فضیلت شرم است که نه تنها در حکومت ایران به شدت نایاب است، بلکه حتی در میان برخی مدعیان روشنفکری کالایی کمیاب است.
در جوامع و ساختارهای خودکامه به ویژه در سه دهه اخیر ابزار انتخابات به نردبان کسب قدرت سیاسی تبدیل شده است بدون آنکه امکان پایین آمدن از آن نردبان را برای صاحبان قدرت در نظر گرفته باشد. در این نکته است که قدرتطلبی کاملا منفی و علیه آزادیهای فردی و اجتماعی عمل میکند. در هر حال اما بیتردید ابتدا باید به قدرت رسید تا بعد بتوان آن را یا به انحصار خود در آورد و یا دموکراتمنشانه تقسیم کرد.
هیچ ابزاری بیرون از ساختار قدرت قادر نخواهد بود دموکراسی و حقوق بشر را تحقق بخشد. به راستی نیز چه کسانی میتوانند دموکراسی و حقوق بشر را تحقق بخشند، جز دموکراتها؟ و چگونه میتوان آن را تحقق بخشید، جز با به قدرت رسیدن؟! گروهها و افراد موسوم به اصلاحطلب از جمله به این دلیل مورد سرزنش قرار می گیرند که در ساختار قدرت بودند، و نهادهای مهمی مانند قوه مقننه و قوه مجریه را به اضافه پشتیبانی رؤیایی مردم داشتند، ولی نتوانستند یا نخواستند و یا اساسا نمیتوانستند دست به ساختار قدرت بزنند، و تغییری به سود حقوق مردم در آن به وجود آورند، و یا آن را با دیگرانی که خودی نیستند تقسیم کنند چرا که این اقدامات معنایی جز ساختارشکنی و سقوط جمهوری اسلامی نمیداشت. از همین روست که من همواره تکرار می کنم طرفداران به اصطلاح چپ یا دموکرات جمهوری اسلامی میخواستند یا می خواهند با «اصلاح» انقلاب کنند.
برخی «اصلاحطلبان» جمهوری اسلامی ممکن است افراد شریف و با نیات پاک باشند، لیکن آنها دموکرات به مفهوم رایج در فرهنگ سیاسی نبوده و نیستند که بخواهند در جهت تحقق آرمانهای دموکراسی که شرط لازم ولی ناکافی آن همانا جدایی دین از حکومت است، گام بردارند. به این معنا اگر حجتالاسلام خاتمی دموکرات میبود، اساسا نمیتوانست در ساختار قدرت جمهوری اسلامی جایگاهی بیابد و اگر هم یافت، به عنوان نخستین گام باید خود را در یک حکومت دینی به نقد میکشید. لیکن امکان ندارد بتوانید دولتمرد «اصلاحطلب» از رییس جمهوری پیشین تا وزیر و نمایندگان مجلس را نشان دهید که خواستار جدایی دین از حکومت شده باشد. آنها برای حل تناقض بین ادعای دموکراسی خود و حکومت دینیشان مجبور شدند «مردمسالاری دینی» را اختراع کنند که امروز سیدعلی خامنهای نیز از طرفداران سرسخت آن است زیرا از یکسو جز نقش و اختیارات بیچون و چرای خود در آن نمیبیند و از سوی دیگر آن را متضمن حمل همان عنصر ایدئولوژیک و مذهبی میداند که هربار به دلیل فشارهایی ممکن است از رسالت خود عقبنشینی کند، لیکن هرگز هدف نهایی خود را که چیزی جز گسترش اسلام شیعی در منطقه و جهان نیست، از نظر دور نمیدارد.
برای حکومت دموکراتیک
در شرایطی که اعتراضات صنفی کارگران و آموزگاران، زنان و دانشجویان و لایههای مختلف اجتماعی وارد مرحله نوینی میشود، و در شرایطی که فشار تحریم و سایه جنگ ساختار اقتصادی کشور را فلج کرده است، و گرانی و تورم و بیکاری و فساد تار و پود هستی اقتصادی و اجتماعی جامعه را بیش از پیش از هم میگسلد، تاریخ با زبان بیزبانی فرصت و راهی را در این بحران خانمانسوز به دموکراتهای ایران نشان میدهد که بیاعتنایی به آن بار مسئولیتی سنگین و جبرانناپذیر را بر دوش آنان خواهد نهاد. درست همانگونه که توجه به آن و پذیرفتناش متضمن انجام مسئولیتی تاریخی است.
بیتردید نمیتوان همه دموکراتهای ایران را زیر یک پرچم که قرار است آنها را به مرحله بعدی برساند، گرد آورد. لزومی هم ندارد و اصراری هم نباید بر این اتحاد ناممکن داشت. لیکن باید برای گرد آوردن بیشترین نیروها تلاش کرد. شاهزاده رضا پهلوی، همانگونه که بارها نوشتهام، نه به عنوان شاهزاده (که هست) و نه به مثابه پادشاه آینده (که امری نامعلوم است) بلکه به عنوان تنها شخصیت دموکرات شناخته شده میتواند بهترین رشته برای وصل حلقههای پراکنده باشد. اخیرا کسانی عدم انتقاد وی از «پدرشان» را بهانه میکنند. فرض کنیم رضا پهلوی اعلام کند محمدرضاشاه پهلوی دیکتاتور بود. آیا این نشانه دموکرات بودن پسر میشود؟! در این صورت زمامداران جمهوری اسلامی به همراه همه آنهایی که هنوز دارند با «شاه» مبارزه میکنند و کمتر روزیست که ناسزایی به رژیم گذشته نگویند، از همه دموکراتترند. در عین حال آنهایی که چنین بهانهای را عنوان میکنند، و پسر یا دختر هیچ شاه دیکتاتوری هم نیستند، و اشتباهاتشان را نه پدرشان، بلکه خودشان مرتکب شدهاند و از همین رو مسئول مستقیم نظرات و عملکرد خودشان هستند، بهتر است یکبار هم شده گذشته خودکامه نه پدرشان بلکه خودشان را به نقد بکشند و در اختیار جنبش آزادیخواهی ایران قرار دهند تا دیگران، از جمله رضا پهلوی و طرفدارانش هم بتوانند به آنها اعتماد کنند.
ولی از شوخی گذشته، کافیست آنهایی که هنوز بر حساسیتهای سیاسی (و ایدئولوژیک) خود غلبه نکردهاند و همچنان خیالات و درک خود را بالاتر از میهن و مردم میشمارند، یکبار دیگر به بازنگری در خود بپردازند تا بتوانند جهت تحقق آرزویی که از سالها پیش به تکرار از مردم ایران شنیده میشود، گام نهایی را بردارند. مردمی که سالهاست میل دارند نیروهای دموکرات و میهندوست کشورشان را کنار هم ببیند تا بتوانند بر آن تکیه کنند و با تکیه بر آن به رژیم و جامعه جهانی بگویند دیگر تنها نیستند. یک مجموعه هدفمند و متشکل از دموکراتهای راست و چپ، جمهوریخواه و مشروطهطلب، از داخل و خارج، و از هر قوم و مذهب، میتواند این آرزو را به واقعیت تبدیل کند. شاهزاده رضا پهلوی میتواند بر اساس مواضعی که تا کنون اعلام کرده است (که می توان به آنها همانگونه باور داشت که از سوی دیگر مدعیان دمکراسی) سخنگوی آن باشد. جای خوشحالی نیست، لیکن واقعیتی است که ایرانیان هیچ شخصیت دیگری مانند «شاهزاده رضا» که بتواند این جای خالی را پر کند، ندارند.
از سوی دیگر رضا پهلوی اتفاقا اگر فقط با هدف پادشاهی به میدان مبارزه برای دمکراسی و حقوق بشر پای ننهاده است، در این صورت باید به عنوان یک شخصیت سیاسی نقش فعالتری را بر عهده گیرد. این تناقض انکارناپذیر مخالفان جمهوریخواه و همچنین موافقان سلطنتطلب اوست که به او توصیه میکنند در کارهای سیاسی دخالت نکند! چرا نه؟! آیا این اتفاقا بدین معنی نیست که این افراد، چه مخالف و چه موافق، پیشاپیش تاج پادشاهی را بر سر وی گذاشته و برای محکمکاری از او می خواهند نه در قدرت بلکه پیش از رسیدن به آن و در اپوزیسیون «سلطنت» کند و نه «حکومت»؟!
شاهزاده رضا اما بیش از هر چیز باید با گروههای موافق اتحادهای مرحلهای برای تدوین یک برنامه مشخص و کوتاهمدت اقدام کند. برنامهای روشن، صریح و بدون کلیگویی و یا پیچیدگی و جملهپردازیهایی که معمولا عده کمی از آنها سر در میآورند. این برنامه باید به مردم و جهان توضیح دهد که تنظیمکنندگان آن سخنگوی چه کسانی هستند و چه اهدافی را دنبال میکنند.
اما اگر شاهزاده رضا نقشی بیش از یک میهندوست علاقمند به سرنوشت ایران و فعالیتی بیش از گفتگو و سخن برای خود قائل نیست، در این صورت به اتحاد دموکراتهای ایران، که تنها راه غلبه بر پراکندگی آنهاست، یاری نخواهد رساند و بهتر است با اعلام این امر، هم تکلیف طرفداران پادشاهی مشروطه را تعیین کند و هم راه را بر دیگران بگشاید. لیکن اگر چنانکه خود بارها تکرار کرده است رسیدن به ایرانی آزاد و آباد را بدون هرگونه قید و شرطی هدف کنونی خود اعلام کرده است، در اینصورت باید خود قدم در راه نهد. راهی که با کسب قدرت سیاسی و تقسیم آن به پایان می رسد تا راههای نوینی به روی جامعه بگشاید.
*این مطلب نخستین بار ۶ مارس ۲۰۰۷ / ۱۵ اسفند ۱۳۸۵ در کیهان لندن به چاپ رسید.