الاهه بقراط – بارها تصمیم گرفتم در نخستین فرصت درباره بهاییانی که میشناختم و نقش مثبت و انساندوستانهای که نه تنها نسبت به همکیشان خویش، بلکه نسبت به دیگرانی که مسلمان بودند، داشتند، بنویسم. این فرصت آنقدر دست نداد، حتا در کشاکش دستگیریها و ادامه محرومیتهای آنها از یک زندگی عادی از جمله تحصیل در دانشگاه و حتا دبستان و دبیرستان و یا زمانی که خانه و کاشانه و محل کسب آنها را به آتش کشیدند، تا اینکه امروز خبر باورنکردنی «گرداندن» یک بهایی سالخورده را در شهر تنکابن (شهسوار) خواندم. به راستی، در کدام دوران بسر میبریم؟! چرا این کابوس را پایانی نیست؟
بهاییان شهر ما
شهر ما، ساری، بهاییان خوشنام کم نداشته است. آنهایی که من میشناختم، از پزشک و وکیل بودند تا آموزگار. بهایی بودنشان امر پنهانی نبود. اعتقاد مذهبیشان نقشی در موقعیت اجتماعی آنها نداشت. قطعا بودند کسانی که به دلایل کاملا مذهبی و خرافی، که درست در همین نکته از انسانیت و تمدن فاصله میگرفتند، از معاشرت با آنها دوری میجُستند و یا اگر هم معاشرتی داشتند، همانگونه که با مسیحیان و یهودیان برخورد میکردند، حتا دست و ظرف و ظروف خود را می شستند و آب میکشیدند چرا که حتما خود را «پاک»تر از آنها میدانستند! لیکن این شیوه زشت و خودپسندانه که تنها از ناآگاهی سرچشمه میگرفت، روش جاری در کشور نبود.
وقتی مدتها پیش یکی از دوستان دوران دبستان و دبیرستانم به سایت من ایمیلی فرستاد که آیا تو همان دوست و همکلاسی من هستی که نام کوچکاش را اینطور مینوشت، به یاد دربهدری خانوادهاش به «جرم» بهایی بودن افتادم که دورادور شنیده بودم.
آن کسانی از بهاییان شهرمان که میشناختم، همگی در عرصه اجتماعی زنان و مردان شریفی بودند. آموزگار زیست شناسیمان یک بانوی بهایی بود. آموزگاری خوب و زنی آراسته که علاوه بر کفشهای پاشنه بلند و نوک تیزش، گوشوارههای چسبان بزرگش نیز در خاطرم مانده است.
یکی از وکلای مشهور شهرمان بهایی بود. پدر همین دوست و همکلاسیام، که پس از سی و اندی سال، خاطرات گذشته را زنده میکرد. زندگی اما به پدر مهربان و بزرگوارش فرصت تجربه رنج و عذاب جمهوری اسلامی را نداد و او یکی دو سالی پیش از انقلاب اسلامی درگذشت. وقتی شنیده بود من در دانشکده حقوق قبول شدهام، گفت درسات را که تمام کردی، میآیی همینجا پیش خودم مشغول میشوی!
مردی نیکنام که کم نبودند تنگدستانی که وی به آنها یاری میرساند و کار و باری در خور وضعیتشان روبراه میکرد. از جمله کفاشی که در فضای کوچک پاگرد دفترش که در بهترین نقطه خیابان «شاه» [ساری] قرار داشت، به وی جا داده بود تا بساط کفاشی خود را راه بیندازد و او هر بار که من و دوستم به دفتر پدرش میرفتیم، بلند میشد و «آقای وکیل» را دعا میکرد. ظاهرا اما دعاهایی که او نزد خدای خود میکرد، سودی برای آن وکیل و خانوادهاش نداشت که با انقلاب اسلامی پس از چندین دستگیری و اعدام در فامیل بزرگ خود، خیلی زود مجبور شدند همه چیز را بگذارند و از میهنشان بروند.
یکی از شناختهشدهترین پزشکان شهرمان بهایی بود که تا سالها پس از انقلاب اسلامی طبابت میکرد و چند سال پیش هنوز دهه پنجاه سالگی را پشت سر ننهاده بود که درگذشت. پزشک متخصص زنان بود و کمبودش در آن دوران، سایه شوم نظام را از سرش دور نگاه داشته بود. زنان حتا از روستاهای اطراف در کوچهای منشعب از خیابان «شاه عباس» [ساری] که مطب وی در آن قرار داشت، صف میکشیدند. نخستین بار که دیدم زنان سالخورده در کنار زنان جوانی از گرما کف کوچه ولو شدهاند که به رسم زنان روستایی شمال شکاف پیراهنشان روی سینه با سنجاق قفلی به هم وصل شده و از هر پستانشان کودکی آویزان بود، فکر کردم دکتر حتما اینها را نمیپذیرد! خواهرم گفت اینجا تقریبا همیشه همینه چون میدانند این دکتر با پول کمتر یا بدون پول هم آنها را قبول میکند. و درون مطب، دکتر این بدنهای عرقکرده از راه دور و گرد و خاک روستا را تیمار میکرد و گاهی با صدای بلند تشر میزد که چرا مسائل بهداشتی را رعایت نمیکنند.
آه که این صحنه چقدر با رها کردن بیماران رنجور و تنگدست توسط مسئولان حتما مسلمان و چه بسا مؤمن بیمارستان «امام خمینی» در کنار جادهها که این روزها بغض را در گلو میترکاند، در تضاد است.
«دین رسمی» و «جنّ» ما
نه هیچ انسانی بی عیب و نقص است و نه هیچ اعتقاد و مذهبی فقط پیروان ناب دارد. قطعا میان بهاییان نیز مانند همه ادیان و افکار دیگر، پیروان «ناباب» وجود دارند. پیروانی که میتوان درست مانند هر انسان دیگری از معاشرت با آنها نه به عنوان بهایی بلکه در درجه نخست به مثابه انسان، دوری کرد. یا مجرمانی که قانون، حد و حدود برخورد حقوقی با آنها را مشخص میکند و صرف مذهب و اعتقاد آنها سبب مجرمیت یا بری شدن آنها از جرم نمیشود. درست همین مرز حقوقی است که در جمهوری اسلامی به شدت بهم ریخته و از یکسو امتیازات ویژه برای شیعیان اعم از مجرم و غیرمجرم قائل است و از سوی دیگر، اعتقاد به مذهبی را که اتفاقا ریشه در خود اسلام دارد، به «جرم» تبدیل کرده است. ولی از فرقه حاکم بر ایران که همه امکانات حیات و تبلیغ مذهبی را از پیروان شاخه اصلی دین خود، یعنی سنّیها، سلب کرده است، چه انتظار میتوان داشت که نسبت به بهاییان گشاده نظر باشد!
امروز، بهاییان رنج دوران قاجار را یکبار دیگر در حالی از سر میگذرانند که بهایی بودن مانند به هر دین و اعتقادی بودن یا نبودن، از دهههای بیست خورشیدی به بعد ظاهرا به یک امر عادی تبدیل شده بود.
«دین رسمی» کشور به زور دخالت و تهدید روحانیتی که میدید انقلاب مشروطیت در صدد حذف بسیاری از امتیازات اوست، و با پشتیبانی هیئت حاکمهای که در کنار حرمسراها و خوشگذرانیها و مواجب گرفتناش از روسیه و انگلیس، تا عمق وجود «شیعه جعفری اثنی عشری» بود، در قانون اساسی گنجانده شد و ماند و ماند تا اینکه انقلاب اسلامی، به قول صادق هدایت، «جنّ» این مردم را در شکل یکی از نکبتبارترین حکومت تاریخ ایران بگیرد!
وجیهالله گلپور، روستایی ۷۱ سالهای که او را از روستای صفرآباد در حوالی ساری به جرم بهایی بودن به شهسوار بردند تا مانند عهد عتیق در کوچه و برزن «بگردانند» تاوان «دین رسمی» را میپردازد. درست مانند هزاران بهایی دیگر که در طول سه دهه گذشته، زندانی و شکنجه و اعدام شدند، از زندگی اجتماعی و اقتصادی محروم گشتند و یا مجبور به ترک سرزمین خویش گردیدند.
این «دین رسمی» اگر تا پیش از انقلاب اسلامی جز در مواردی از حقوق جزا و احوال شخصیه و حقوق خانواده نتوانسته بود خود را تحمیل کند (که آنهم میرفت تا در تقابل با روح زمان و توقعات جدید جامعه مانند «قانون حمایت از خانواده» دستخوش تغییر و تحول شود) با حکومت اسلامی بر همه شئونات زندگی فردی و اجتماعی ایرانیان اعم از «شیعه» و پیروان مذاهب دیگر و دگراندیشان و حتا اتباع خارجی (تحمیل حجاب اسلامی) حاکم گشت.
در هیچ دورهای جز حمله اعراب و مغول، ایرانیان تا این اندازه رنج شکست و تحقیر را بر دوش نکشیدهاند. با توجه به دامنه خبری و رسانهای که امروز نسبت به گذشته و گذشتههای دور وجود دارد، بار مصیبتی که بر ایران و مردمانش میرود، خفتآورتر است. به ویژه آنکه هر روز که از عمر این رژیم میگذرد، به این معنی است که امروز نیز انسانهایی از جور بیدامنه حکومت از پای در آمدهاند و فردا نیز قرار است از پای در آیند. این است که ما تنها در برابر قربانیشدگان مسئول نیستیم، بلکه در برابر همه آنهایی که قرار است قربانی شوند، مسئولیم، چرا که میدانیم، صد درصد مطمئن هستیم، قربانیان دیگری نوبت خود را انتظار میکشند. و این مسئولیت، این آگاهی، خود، رنج و زخمی دیگر است که با زانو زدن در برابر رنجهای انسان کاهش نمییابد.
جایگاه حاکمان و دین و لشکر اجنهاش که معلوم است، ولی نمیدانم آیا مدعیانی که در پی اصلاح چنین حکومتی هستند، یا رؤیای بازگشت به «دوران طلایی» امام و «اجرای بی تنازل قانون اساسی»اش را میبینند و یا خود را «خندقی» تعریف میکنند که باید ناراضیان حکومت را از پیوستن به مخالفانش باز دارد، یا آنهایی که به هر قیمتی در پی یک حکومت «یکتنه توحیدی» و یا «یکطبقه کمونیستی» هستند، جایی از این رنج و زخم بر پیکر ادعاها و اهداف آنها نقش بسته است یا نه! ولی این را میدانم که بدبختی ما در تمام صد سال گذشته این بوده که نه تنها مردم بلکه جامعه «روشنفکری» ما نیز «جنّ» داشته است و اتفاقا «جنّ» روشنفکران را ظاهرا سختتر از«جنّ» مردم میتوان گرفت! وجیهالله گلپور در کنار هزاران هزار قربانی جمهوری اسلامی، تاوان آن «دین رسمی» و این «جنّ»، هر دو را، میپردازد.
*این مقاله نخستین بار در اردیبهشت ۱۳۹۰ در نشریه هفتگی کیهان لندن چاپ شد.