کیهان آنلاین – ۹ فروردین ۹۳ – در سالهای دور که بازار مدعیات «تعالی» بخشیدن به انسان در پیِ «آرمانهای انقلابی» هنوز گرم بود و تمام همّ و غم مسئولان فرهنگی جمهوری اسلامی به شستشوی مغزی و تحمیق مردم محدود نشده بود، رژیم در عین جنایت و سرکوب و شکنجه و آدمکشی و «انقلاب فرهنگی» بعضا حرکات فرهنگی در خور تقدیری نیز میکرد. از آن جمله بود پخش فیلمها و سریالهای کلاسیکی که با وجودی که عمرشان به اواسط دهه هفتاد نکشید اما میراث فرهنگی عظیمی از خود بر جای گذاشتند که تاثیرش بر آنهایی که زمانی با این آثار دمخور بودند و به آنها عشق میورزیدند کماکان امتداد یافته و بعضا مشهود است. این آثار، چه ایرانی و چه خارجی، بر خلاف فیلمها و سریالهای آبدوغخیاریِ امروزیِ تلویزیون که در عین خرجهای کلانی که برایشان میشود معمولا از لحاظ محتوایی دو قران ارزش ندارند و آبی است که به آنها بسته میشود تا زمان را پر و مغز را تهی کند، حرفهای فراوانی برای گفتن داشتند.
در میان این آثار، صدا و سیمای رژیم در نیمه دوم دهه شصت سریالی پخش کرد به نام «مارکو پولو». این از آن «مینیسریال»های تاریخی نسبتا پرخرج چندملیتی بود که از دهه شصت تا هشتاد میلادی در آمریکا و اروپا مد شدند و بعد یک دفعه از مد افتادند. به همین روال، مارکو پولو محصول مشترک ایتالیا و آمریکا (۱۹۸۲) بود و به نویسندگی و کارگردانی جولیانو مونتالدو ساخته شده بود، و در آن کلی هنرپیشه مشهور از کشورهای مختلف بازی میکردند. موسیقی متن بیبدیل این سریال کار انیو موریکونه بود، که از قضا تفاوت بسیاری با عمده آثار مشهورش داشت. ریتم این موسیقی آرام است و در آن چنگ و فلوت – سازهای معمول در اروپای قرون وسطی – و ویولن و همخوانی (chorus) بسیار به کار رفته است.
من شاید شش هفت سالم بود که این سریال را روی صفحه چهارده اینچیِ تلویزیون سیاه و سفید ناسیونال دیدم و با آن اُخت شدم. در آن روزگار تیره و تار و بیتفریحی و بیارتباطی با دنیا در اواسط دهه شصت، این معدود آثار ارزشمند که از تلویزیون پخش میشد حقیقتا غنیمتی بود و دری به دنیاهای دیگر میگشود. بعدها بر خلاف رسم معمول، این سریال دیگر هرگز پخش نشد، و در گذار زمان به فراموشی سپرده شد. با این وجود، اخیرا از روی دلزدگی نسبت به بلبشوهای سیاسی/نظامی در اقصینقاطِ جهان و در پی گرایشی نوستالژیک به کند و کاو در گذشته در این میان، به دنبال آن سریال گشتم و پیدایش کردم و بعد از نزدیک به سه دهه دومرتبه به تماشایش نشستم.
پس از مشاهده مجدد اثر آنچه به نظرم رسید این بود که این سریال شاهکار داستانپردازی و روایتسازی و بیان مفاهیم عظیم معرفتی در عین سادهگویی و سادهپردازی است. از آنجا که در حین جستجو متوجه شده بودم که این سریال نه فقط در ایران که در تمام دنیا مهجور مانده و اطلاعات ناچیزی دربارهاش موجود است، دریغم آمد چنان اثر عزیزی کماکان مغفول بماند. با خودم گفتم مقالهای دربارهاش قلمی کنم تا در این روزگار نامراد هم خویشتن سیری دلخواسته در تاریخ و اندیشه و ادبیات و فیلم کرده باشم و هم آن اثر را حداقل در سپهر عمومی ایران حیاتی دوباره بخشیده باشم، باشد که آنهایی که دیدهاند و به یاد دارند با من یادی از گذشتهها کنند و آنهایی هم که ندیدهاند و به یاد ندارند ترغیب به دیدنش شوند و از مشاهدهاش بهرهای ببرند. مقاله پیش رو حاصل آن کند و کاو نوستالژیک است.
داستان با مقدمهای نسبتا طولانی در سال ۱۲۹۸ در میانه جنگ بین جمهوریهای ایتالیاییِ ونیز و جِنُوآ و متحدانشان آغاز میشود، که هر کدام بر سرِ سالاری در دریای مدیترانه با هم به نبرد برخاستهاند. ونیزیان مارکوی میانسال را فرمانده کشیای میکنند و به جنگ میفرستند، و او در حین نبرد به اسارت درمیآید. در طول اسارتش در زندانی در جنوآ، مارکو – با بازی کن مارشال – داستان سفرش به سرزمینهای دوردست را برای هم سلولیاش، روستیکِللوی (Rustichello) نویسنده و شاعر – با بازی دیوید وارنر – دیکته میکند. داستان اصلی از جایی آغاز میشود که دستنوشتههای روستیکللو به دست ماموران کلیسا میافتد و کنجکاوی و حساسیت عقیدتی آنها را برمیانگیزد. راهبهای فرقه دومینیکن (Dominican) روستیکللو را دوره میکنند و میخواهند ببینند که آنچه مارکو گفته و او نوشته تا چه اندازه حقیقت دارد، و چقدرش را مارکو گفته و چقدرش را روستیکللو از خودش درآورده.
این آخوندهای قرون وسطایی که بر سر روستیکللو ریختهاند، نوشتههای او را درک نمیکنند، و مثل هر آخوند اوریجینالی از این هراس دارند که مبادا «کفر»ی که در آن نوشتهها آشکار و نهان است «گله» را از راه به در کرده و در نتیجه تومار اقتدار کلیسا را در هم پیچد. آنها که به چیزی کمتر از «حقیقت» راضی نیستند، بحثی را پیش میکشند که تا به امروز هم ادامه داشته است: آیا مارکو پولو اصلا به چنان سفری رفته است؟ بدین ترتیب، مونتالدو روایتاش را در قالب تفتیش عقاید و محاکمههای عقیدتی قرون وسطایی آغاز میکند. در این وضعیت، روستیکللو خود را در جایگاه وکیل مدافعِ هم خود و هم مارکو مییابد، و راهی ندارد به جز اینکه داستان مارکو را به زبان خودش برای آخوندها تعریف کند. آنچه او روایت میکند، منظرهای کاملا متفاوت از رویکرد خشک و بسته آخوندها در پیش چشم بیننده میگذارد. او از سفر دور و دراز مارکو به دنیاهای جدید و از مردمان مختلف و آداب و رسوم متفاوتی که دیده و با آنها درآمیخته حکایت میکند.
داستانی که روستیکللو تحویل آخوندها میدهد به طرق مختلف شاهکار روایتپردازی است: روایت-در-روایتی است هم کلاسیک و هم مدرن؛ هم ادبی و هم سینمایی؛ و در عین حال از عناصر پستمدرن نیز بیبهره نیست، و خود گونهای «پاد-روایت» (meta-narrative) است، یعنی اینکه به «داستانی» بودنِ خودش شهادت میدهد. روایتِ داستان، خطی است با فلشبک (flash back) و فلشفورواردهای (flash forward) فراوان: روستیکللو داستان مارکو را از کودکی تا به زمان حاضر تعریف میکند، و در میانه روایت گهگداری از سرزمینهای دور در گذشته به امروز گریز میزند و به درون سلول زندان در جنوا بازمیگردد تا نظر خودش درباره وقایع مختلف را با آخوندها در میان بگذارد و سوالات و پاسخهای آنها را هم بشنود. در نتیجه، کل سریال در حقیقت یک فلشبک طولانی است؛ و فلشفورواردها عمدتا به جهت تفسیر و تبیین روایت و قضاوت معرفتی/اخلاقیِ وقایع داستان به کار میروند.
داستان روستیکللو، که رومانسی تاریخی به سبک رومانهای عظیم قرن نوزدهمی همچون «کنت مونته کریستو» است، در ظاهر حکایت پوست انداختن و بالغ شدن مارکو است؛ اما باطنش حکایت پوست انداختن و بزرگ شدن فکر و معرفت انسان است؛ چرا که مونتالدو در حقیقت سیر معرفتیِ مارکو را تمثیلی قرار میدهد برای سیر معرفت انسان؛ و کلیت سریال را به تریبونی تبدیل میکند برای مقابله گفتمان رنسانس – که در همان روزگارِ در ایتالیا در حال پا گرفتن بود – با گفتمان قرون وسطی: «تجربهگرایی» در برابر «شرعگرایی»؛ و اومانیسم (humanism) در برابر تئیسم (theism). لذا در بلوغ مارکو این در حقیقت بلوغ فکر بشری است که به تصویر کشیده میشود. به عبارت دیگر، این اثر تمثیلی جهانی است که سیر آفاق مارکو را مساویِ سیر اَنفُسِ انسان نمادین قرار میدهد. از قضا نمونه این سبکِ کار را ما در ادبیات کلاسیک ایران فراوان داریم. مثلا شاهنامه فردوسی چندین سفر آموزشی و خودکاوانهِ مهم دارد که یکیاش «هفتخوان رستم» است. اما آنکه کهنالگوی سفر در فرهنگ ایران است البته سعدی است که دو اثر تعلیمیِ جادوانهاش «بوستان» و «گلستان» را با درونمایه و در بافتار سفر نگاشته است. سعدی «مسافر ابدی» است؛ مارکو پولوی مونتالدو هم همینطور است.
کنایه کار در اینجاست که سفر مارکو در ابتدا سفری نهچندان خودخواسته است، چرا که حوادث روزگار پدرش نیکولو – با بازی دِنولم الیوت فقید – را وادار میکند تا او را با خود ببرد. در این سفر، نیروهایی خارج از اختیار مارکو مدام او را به جلو میرانند. حادثه اول معاشقه ناکامِ او با دختری است که مادری تنفروش دارد. پدر دختر میآید و یقه مارکو و خانوادهاش را میگیرد که یا باید دختر را عقد کنید یا مهریهای سنگین بدهید. در نتیجه نیکولو پدر دختر را دستبهسر کرده مارکو را با خود به فلسطین میبرد، فقط به شرطی که چند ماهی آنجا بماند تا آبها که از آسیاب افتاد به ونیز برگردد. اما سرنوشت مارکو قرار است به گونهای دیگر رقم بخورد. پولوها در شهر عکه به ملاقات کاردینال ویسکونتیِ کاریزماتیک – با بازی برت لنکستر فقید – میروند که نماینده پاپ در «ارض مقدس» (Holy Land) است و قرار است جنگ صلیبی نهم را بر ضد مسلمانان که اورشلیم را در اختیار دارند هدایت کند. مارکو قرار نیست از عکه فراتر برود، اما کاردینال به نیکولو اصرار میکند که او را با خود برای زیارت به اورشلیم ببرد. میگوید حالا که تا اینجا آمده، نمیخواهی او را به زیارت قدمگاه مسیح ببری؟ و سه اجازه عبور برای نیکولو و ماتئو – عموی مارکو – و مارکو صادر میکند. اینها به نوعی «دست سرنوشت» و «توفیق اجباری» در پوست انداختن مارکو است.
در روایت روستیکللو، رویکرد مارکو به دنیا در ابتدا تفاوت چندانی با رویکرد آخوندها ندارد. او گرچه روح ماجراجویی دارد و دائم در فکر سفر است و به اشیاء خارجیِ عجیب و غریب عشق میورزد، اما کماکان به آموزههای مذهبی و مواضع سیاسی کلیسا معتقد است. به علاوه، از بچگی توی گوشش خواندهاند که خاورزمین سرزمین تاریکی و جولانگاه کافران و وحشیان بربرهاست. روزی مرد یکگوشِ قصهگویی در خیابان به مارکو میگوید که مغولان گوش او را در ایران بریدهاند؛ و عمه مارکو بعد از مرگ مادرش به او میگوید که باید مجسمههای چینیای که پدرش برایشان فرستاده را دور بریزند، چون اینها طلسم کافران است. در پی این شستشوهای مغزی، بعدها که مارکو بزرگتر میشود، تصویر شرقیان را با سرِ سگ میکشد، و اشتیاق فراوانی دارد برای دیدن جنگجویان صلیبی، که از دور دلاوریها و فتوحات آنها را تحسین میکند.
همه اینها حکم چیدن پیشزمینه را دارد برای مکاشفهای که گام به گام بر مارکو اتفاق میافتد و تا پایان داستان ادامه مییابد. در اولین قدم، مارکو در ارض مقدس کشتار مسلمانان صحرانشینِ به دست شوالیههای صلیبی را به چشم میبیند و تا چند روزی مکدر است و با خودش درگیری دارد. بدینگونه بت صلیبیون برایش میشکند و صحت ادعاهای مذهبی/ناسیونالیستیِ آنها برایش زیر سوال میرود. اما مکاشفه بزرگتر برای او در چین روی میدهد هنگامی که میبیند مغولها نه تنها وحشی نیستند و سرِ سگ ندارند که تمدنی ساختهاند که اروپا در مقایسه با آن هیچ است. قوبیلای خان – با بازی روشِنگ یینگ فقید که خاطرهاش با بازی در شاهکار برناردو برتولوچی، «آخرین امپراطور»، در صحنه بینالمللی ماندگار شد – حامی دست و دلبازِ فرهنگ و هنر و ادبیات است؛ و در کنف حمایت او همه اقوام و مذاهب در کنار هم به صلح زندگی میکنند، و پیشرفتهای فرهنگی و فنی در چین به حد اعلا رسیدهاند. مارکو خود بعدا در مقام مشاور قوبیلای خان به اقصینقاط چین سفر میکند و با زیباییها و پیشرفتهای بسیاری آشنا میشود. برای ایجاد برابرنهادگی (contrast) بین چین و ونیز – که در حقیقت استعارهای از تفاوت معرفتی مارکو در این دو سرزمین است – ونیز همچون دهاتی کوچک و کثیف و گلآلود و مهآلود و پوشیده در رنگهای تیره تصویر شده، و در مقابلش چین همه شهرهای عظیم است و مدنیت است و رنگ و نور.
سفر مارکو از ونیز آغاز میشود و به ونیز ختم میشود. پس از سالها که او بالاخره به ونیز بازمیگردد، هیچکس به استقبالش نمیآید. سوای از این حقیقت که هر که او را میشناخته در مدت بیست و چند سالی که او دور بوده از دنیا رفته یا او را فراموش کرده، این استعارهای از آن حقیقت بزرگتر است که مارکوی سفرکرده و تغییرکرده اکنون در سرزمین خود نیز غریبه است. او مثل مُغان در «سفر مغان» تی اس الیوت شده، که به سفری دور و دراز به دیدار مسیح رفتند و هنگامی که پس از سالها به موطنشان بازگشتند با سرزمین خود بیگانه شده بودند و سرزمینشان نیز با آنها بیگانه شده بود. در آخر سریال و در دادگاه نهایی، مارکو به آخوندها میگوید که آنچه که نوشته شده تنها نیمی از آنچه است که او دیده. روستیکللو هم اعتراف میکند که از خودش چیزهایی به داستان افزوده است. در نهایت معلوم نمیشود که این داستانِ کیست و حقیقت و غیرحقیقتاش چیست. اما این چندان مهم هم نیست، چرا که حقیقت همان تفاوتی است که سفر دور و دراز مارکو رقم زده.