کیهان آنلاین – ۱۹ فروردین ۹۳ – بسیار از شنیدن خبر درگذشت دکتر محمدابراهیم پاریزی، این استاد وآموزگار سختکوش و پُرکار، متاسف شدم. من از کتابهای او بسیار آموختهام و در واقع اگر مقدار ناچیزی که از تاریخ میدانم، ابتدا به سبب علاقهایست که از دوره ابتدایی به تاریخ پیدا کردم و سپس از ۱۳۴۴ مونس من کتابهای استاد باستانی پاریزی بود تاجایی که علاوه بر نکتههایی ازتاریخ که در حافظهام جای گرفته، تاریخچه زندگی او نیز از لابلای کتابها و نوشتههایش در حافظهام به جای ماند. نام پسر و دختر او، نام همسرش، حتا نام پدرش “حاج آخوند” را نیز میدانستم. از دانشسرای مقدماتی و معلمی و دبیری تا تحصیل درمدرسه مروی و کوی دانشگاه و دریافت دکترا و کار در دانشگاه و دبیری و استادی در دانشگاه تهران و بسیاری دیگر از مؤسسات آموزشی. و همچنین همکاری با نشریات بسیار از جمله یغما، خواندنیها، اطلاعات، اطلاعات هفتگی، توفیق و بسیاری از نشریات محلی کرمان.
رژیم جمهوری اسلامی اما با او خوب تا نکرد. نمیخواهم آتشافروزی کنم، آن هم برای رژیمی که خود برای خود مرتبا در حال آتشافروزی وآتشافزونی و دشمنتراشی است. اما یکی از جورهایی که این رژیم درباره او کرد، تغییر نام مدرسهای بود در پاریز دور افتاده که استاد این همه عاشق آن سرزمین بود و مردم آنجا به سبب قدردانی از وی و پدر فرهنگیاش،حاج آخوند، مدرسه را به نام او کرده بودند. اما رژیم اسلامی به محض آنکه سر کار آمد و جای پای خود را قدری سفت کرد، فورا نام او را از تابلوی مدرسه برداشت! خامخیالها تصور کردند با برداشتن نام او از تابلوی مدرسه، میتوان نام استاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی را از یادها و خاطرهها هم ببرند، غافل از آنکه در کشورهای همسایه مثل افغانستان، پاکستان و هندوستان و ترکیه و عراق و حتا مصر و لبنان و سوریه نوشتههای او به قدری در دل مردم فارسی، اردو و عربزبان جای باز کرده که او را “غول تاریخ ایران” لقب دادهاند. بسیاری از کتابهای او از جمله “یعقوب لیث” وی به زبان عربی درمصر ترجمه و به نام “دوکتور باستانی باریزی” انتشار یافته است.
استاد پاریزی شاگردان بسیاری تربیت کرد. سالهای سال مقالههای دلنشین و شیرین او در مجلههای یغما، خواندنیها و… علاقمندان را به خود جلب میکرد. او پای ثابت نشریه طنزهفتگی “توفیق” بود و مرتبا طنز خود را در قالب شعرهایی با مضمون مناسب، در آن نشریه بسیار پرطرفدار انتشار میداد. اغلب در نوشتههایش میگفت هر وقت شعر یا مطلبی برای توفیق میفرستادم ایراد میگرفتند که نوشتههای باستانی یا آنقدر مفصل است که در توفیق ما جای نمیگیرد، یا آنقدر مختصراست که تا خواننده میخواهد سر در آورد موضوع از چه قرار است، تمام میشود و میرود پی کارش!
مطمئن نیستم اما گمان میکنم این دوبیتی دلنشین نیز از او باشد:
یکی ایرن، یکی ویدا پسندد
یکی تهمینه را تنها پسندد
فغان از این دل هرجایی من
که با هم هر سه را یکجا پسندد
البته واضح است که مقصود از”ایرن” هنرمند پُرتوان تئاتر و سینما، از “ویدا”، همانا ویدا قهرمانی است که با فیلم نخست خود “چهار راه حوادث” در کنار ناصر ملک مطیعی و ویگن بسیار خوش درخشید و “ویدا” به ستاره درجه اول آن زمان تبدیل شد و با فیلم دوم خود “توفان درشهر ما” در کنار “حسین دانشور” هنرمندی خود را به اثبات رساند. “تهمینه” هم همان هنرپیشهای بود که در کنار مجید محسنی وارد عالم سینما شد. این زیبای خوشچهره، بعدا به همسری زندهیاد ایرج قادری درآمد. تهمینه هنوز خوشبختانه در قید حیات است و از همین جا به او سلام میفرستم با این پیام که خانم عزیز، ما علاقمندان سینما هرگز هنرمندان محبوب تئاتر و سینما را فراموش نکردهایم و هرگاه کسی از خانواده هنرمندان سینما و تئاتر، موسیقی و ترانه، به عنوان خواننده یا نویسنده و شاعر به سفر بیبازگشت میرود، جدا احساس میکنیم یکی از اعضای عزیز و نزدیک خود را از دست دادهایم. “ویدا” خانم، مخاطب دیگرم شما هستید که خوشبختانه تا جایی که شما را بارها دیدهام، همچنان تندرست و پُرتوان هستید.
اما بعد از این گریز تعمدی که یادآور نوشتههای چسب اوهوئِی و قیچی استاد باستانی پاریزی است (البته نه به استادی و شیرینی و پر از اطلاعات گوناگونی که او در تمام نوشتههایش برای آگاهی خوانندگانش میآورد) او ضمن شعرهای طنز بامزهای که سروده بود که اغلب آنها در نشریه توفیق یا اطلاعات هفتگی و خواندنیها انتشار مییافت، درست به هدف میزد. با آنکه محافظهکار بود و سعی داشت کسی را نرنجاند، اما به نوشته خودش یکی از سرشناسان به او گفته بود این قلم باستانی از نیش مار خطرناکتراست، به محض اینکه بزند، طرف درجا خاکستر میشود!
از تکیه کلامهای استاد پاریزی اصطلاح “اَرّه به ماتحت” بود که حتا در یکی ازمیهمانیها امیرعباس هویدا نخستوزیر رژیم پیشین به او گفته بود باستانی یادت میآید مینوشتی اَرّه به ماتحت؟ حالا کار دولت ما به آنجا رسیده است. نه میتوانیم ارّه را به جلو فشار دهیم، نه بیرون بیاوریم، ماندهایم اَرّه به ماتحت!
مضمون یکی از چند بیتیهایش را به یاد دارم، اما خود شعرخاطرم نیست و امیدوارم یکی از خوانندگان خوشذوق و با حوصله، اگر این شعر طنز و کوتاه را به یاد دارد، زیر همین مطلب بیاورد. اما مضمون آن شعر: حتما خانم پری یا پروین غفاری را به یاد دارید که به دلیل موی بور و چشمان روشن از هنرپیشههای معروف آن دوران بود و از سالهای جوانی که زیبایی خیرهکنندهای داشت، با «بزرگان» خواب و خوراکی یکجا داشت، یعنی از همان مخروط هرم آغازید، تا رسید به حتا نوجوانان بسیار کم سن و سال. نیمچه صابون این خانم غفاری یک بار نیز به تن من هم تقریبا خورد. البته صابونش بسیار سریع و بیکف بود و اثری ازخود بر جای نگذاشت! خانه ما درخیابان شاه آباد کوچه گیو بود. روزی که در عالم جوانی “چنانچه افتد و دانی” خود را شیک و پیک کرده بودم که مثلا سری به خیابان شاه آباد و مخبرالدوله و لاله زار بزنم، همین طور که آهنگی را در ذهنم مرور میکردم و از شمال کوچه گیو به طرف جنوب یعنی خیابان شاه آباد میرفتم، ناگهان ازطرف مقابل سر کوچه شیبانی،همین خانم پروین غفاری را در چهار متری مقابل خود دیدم که بوی عطرش از همان جا مرا واقعا دیوانه کرد. خانم همین طور که جلو میآمد وقتی به دومتریام رسید یکی از آن عشوههای چشم و ابرو و لب، آن هم همزمان و با هم، به من نشان داد که من جوان چهارده ساله، در حالی که قلبم عین “کون مرغ” می تپید، به سرعت قدمهایم افزوده و خود را به خیابان شاه آباد رساندم تا جانی به در برده باشم. در حالی که در طول این مدت، از وحشتی که به من دست داده بود، حتا نیم نگاهی هم به پشت سرم نینداختم.
اما علت آن وحشت من در آن سالها، به این خاطر بود که مرگ داریوش رفیعی تازه روی داده بود و من که در همان زمان به طور اتفاقی در یکی از امامزادههای “عبدالله” یا “ابن بابویه” شاهد خاکسپاری مردهای بودم، تصور کرده بودم، البته به غلط، که این مراسم دفن داریوش رفیعی است که در خانه ما بسیار محبوب بود و مرگ غمناک او، کلی خانواده ما را غمزده و سوگوار کرده بود. البته بعدا در نشریات خواندم که او را اصلا در ظهیرالدوله به خاک سپردهاند، نه امامزاده عبدالله و ابن بابویه آن گونه که من تصور کرده بودم.
اما نکته ترسناک از آنجا ناشی میشد که بزرگان خانواده ما، از قبیل مادر و پدر و برادر بزرگ و دائی مرتبا به گوش ما جوانها خوانده بودند که مواظب و مراقب این خانم پری غفاری و امثال این گونه “خانمها” باشید. چرا؟ چون او جوانان خوش برو رو و سالم را به انواع حیلهها، به خانه خود برده و علاوه بر اینکه وی را از خانواده و هستی ساقط میکند، حالا خوشگذرانیهای اولیه به کنار، این جوانان را به هروئین وانواع مواد مخدر نیز آلوده کرده و بعد از مدتی آنها را بیرون میاندازد و آن جوانان بدبخت که مثل شماها، روزی روزگاری زندگی سالمی داشتند، حالا از خانواده و فامیل رانده شده و آس و پاس در گوشه خیابان از سرما و گرسنگی و فشار اعتیاد تلف میشوند. همین هشد ار بود که مرا به شدت به وحشت انداخت و بسیار مراقب بودم مبادا این خانم روزی به من دسترسی پیدا کرده همان بلاها را بر سر من بیاورد! در صورتی که اگر عقل داشتم، اصلا نباید وحشت میکردم، برای آنکه من اصلا خوشرو نبودم. اما خوب هر کسی فکر میکند که تحفهایست وخود را خوشتیپتر از دیگران میپندارد. کما اینکه من خودم بارها فکر میکردم از “جان کندی” محبوب زنان آن روزگار، خیلی خوشتیپتر و از “آلن دلون” یک سر و گردن بالاتر و خوش بر و روتر هستم، البته آن سالها هنوز “جرج کلونی” کشف نشده بود وگرنه احتمال داشت بازار او را هم کساد کنم. آقا! شما نمیدانید این از خود راضی بودن چه قدرت کاذبی به آدم میدهد، بگذریم.
پروین غفاری در دوره همین جمهوری اسلامی و به تشویق عدهای ازخود آنان که مرتب زیر لب صلوات میفرستند و “قل هوالله” خوانده و به آسمان و اطراف فوت میکنند، خاطرات مفصل خود را که با شاه چقدر و کجا پالوده خورده و در کنار اوچگونه و به چه صورتی از خستگی خوردن پالوده به خواب میرفته را توضیح داده که کتاب با اجازه وزارت ارشاد جمهوری اسلامی در چندین هزار نسخه به چاپ رسید.
باری، این خانم در آن روزگاران که ستاره معروفی در سینما بود، از قضا با کسی تصادف کرده و او را زیر نموده بود که نشریات آن ایام سنگ تمام گذاشتند و با شعر و نثر و بحرالطویل این ماجرا را به تصویرکشیدند. از جمله همین تازه درگذشته زندهنام، یعنی باستانی پاریزی هم شعری سروده بود که مضمون آن به این صورت بود:
ما عمری شاهد بودیم که این خانم غفاری دلربا را عده ای مرتب زیر میگرفتند و هیچ سر و صدایی بلند نمیشد، اما از قضای روزگار یک بار از بدشانسی این خانم کسی را زیر گرفت و این گونه خبرش جهانی شد!
ازتصادفات عجیب روزگار اینکه این پروین غفاری در تیرماه سال ۱۳۹۲ و باستانی هم در اسفند سال ۱۳۹۲ یعنی تقریبا در یک سال هر دو به جهان باقی شتافتند و به قول خود باستانی در شعری که مورد علاقهاش بود و بارها درکتابهایش آورده بود:
چند روزی پیش و پس شد و ورنه از جور سپهر
بر سکندر نیز بگذشت آنچه بر دارا گذشت
ایرج افشار که از همدورهایها و دوستان و همکاران باستانی پاریزی بود، علاقه زیادی به استاد داشت و به نوشته خودش، هر کجای دنیا سفر میکرد، اگر مطلبی، عکسی، موضوعی جلب نظرش را میکرد، حتما یک نسخه از آن را برای باستانی پاریزی تهیه کرده و به عنوان سوقات سفر با خود میآورد. وی درجایی هم نوشته بود من اینها را که برای باستانی میبرم، بسیار خوشحال میشود زیرا میدانم او با چسب “اوهو” و قیچی هم شده، جایی در میان نوشتههایش برای این عکس و مطالب پیدا کرده و آنها را خرج خواهد کرد.
من با تمام ارادت واحترامی که نسبت به این استاد داشتم، اما درجایی که دیدم او هیچ عکسالعملی از خود درباره دستگیری و زندانی شدن و شکنجه زندهیاد علی اکبرسعیدی سیرجانی از خود نشان نداد، بسیار خونم به جوش آمد و در نامهای سرگشاده او را به شدت مورد انتقاد قرار دادم که این نوشتهام در نشریه “روزگار نو” که به همت زندهیاد “اسماعیل پوروالی” در پاریس انتشار مییافت، منتشرشد. البته من شخصا از خود باستانی پاریزی واکنش یا نوشتهای دریافت نکردم، اما در مراسمی که به مناسبت برپائی مجسمه کورش در استرالیا بر پا شده و استاد نیز به آن مراسم دعوت داشت، یکی ازدوستانم که او نیز ازعلاقمندان باستانی پاریزی و سعیدی سیرجانی بود، از او درباره این نامه پرسیده بود که باستانی پاریزی با همان رندی خاص خود پاسخ بود این مطلبی است که باید پاسخ آن بماند برای وقتی مناسب! وقتی که هرگز پیش نیامد.
باستانی پاریزی مورخی بسیار با شهامت و رک و صریح بود و میگفت همان گونه که “لاحیاء فی الدین” همان گونه نیز “لاحیاء فی تاریخ” و باید در تاریخ هر آنچه را که هست با کمال جسارت و بدون پردهپوشی و کتمان و سانسور گفت. از همین روی بود که میگفت بشر از هزاران سال پیش یعنی ازهمان بدو تولد پی برد که علاوه بر سوراخ اصلی، سوراخهای دیگری هم هست که همان کارها را تقریبا به همان صورت انجام میدهد، منتها با قدری ضایعات کمتر و بشر به راز استفاده از این سوراخها، از همان زمانهای پیشین پی برد و بهرهبرداری از آن را اغاز کرد. وی از این داستان به این نتیجه میرسید که شما غلامبارگی را به زمان اسکندر و یویانیها، یا ترکهای ماوراءالنهر نسبت ندهید، این خصلت پیشینه و سابقهای بسیار طولانیتر دارد و عمر آن به قدمت عمر تاریخ بشر است.
من تمام کتابهای او را که پیش از انقلاب انتشار یافته بود، خوانده بودم. ایران بودم و دسترسی به این کتابها بسیار آسان بود. اما پس از انقلاب به دو کتاب او بیشتر دسترسی پیدا نکردم: “کُلَه گوشه نوشیروان” و “شاهنامه آخرش خوش است”. با این وجود هرگز چشمم به دیدار این استاد بیبدیل تاریخ ایران روشن نشد، استادی که تاریخی را با ایرانیان آشتی داد.
از خصوصیات او این بود که هیچگاه کراوات نزد چرا که آن را بند اسارت تمدن غربی میخواند. البته استفاده نکردن از کراوات امتیازی نبود، و او از آن به عنوان یک نوع نشانه و امضاء استفاده میکرد. یک پسر و یک دخترش یعنی حمید و حمیده که هر دو تحصیلات عالیه دارند، به کانادا مهاجرت کردند و باستانی که بعد از مرگ همسر معلماش تنها مانده بود، بیشتر ایام را بعد از بازنشستگی در کانادا نزد فرزندان و نوادگانش به سر می برد.
تکیه کلامش آن بود که من عهد کردهام درهیچ کنفرانس و جلسه سخنرانی نکنم، مگر یادی و گریزی به کرمان نزنم که کرمان دل عالم است. همیشه دلش برای کرمان میتپید. او بود که “پاریز” را که دهی بسیار کوچک و غریب و ناشناس بود به اغلب ایرانیان شناساند. و شایسته بود که جمهوری اسلامی اجاره میداد آن دبستان یا دبیرستان پاریز، به نام او یعنی باستانی پاریزی باقی بماند چرا که سبب فخر آن مرکز آموزشی میشد نه استاد باستانی که دیگر به اندازه کافی شهرت داشت.
بزرگترین خدمت باستانی پاریزی آن بود که با قلم شیرینش، خوانندگان را با کنار گذاشتن به قول خودش َ”قط و پط”های تاریخی، با تاریخ ایران به ویژه تاریخهای محلی ایرانزمین آشنا کرد. بسیاری از کتابهای مهجوری را که درباره کرمان نوشته شده و هرگز جنبه عمومی یا مقبولیت عامه پیدا نکرده بودند، با تصحیح و چاپ دیگرباره به میان مردم باز آورد. تاریخ غز، فرمانروایان کرمان، تاریخ وزیری و….بسیاری دیگر کتابهایی هستند که به همت این استاد بیبدیل نه تنها انتشار یافت بلکه خوانندگان بیشماری را به خود جلب کرد. آن هم نه تنها به سبب مطالب آمده در کتاب، بلکه به سبب تحشیه و پاینویسهایی که گاه از مطالب خود کتاب بیشتر خواننده داشت.
نام این استاد بیبدیل تاریخ زنده باشد که در یک ده بسیار ناشناس به دنیا آمد و شهرتی در خور یافت.
جا دارد جمهوری اسلامی به سبب جوری که در حق این استاد بزرگ کرده است و به سبب کوتاهیهایی که نسبت به او روا داشته، ضمن بزرگداشت مفصلی که در دانشگاه تهران برای او برپا میدارد، نام یکی از سالنهای دانشگاه تهران و یکی از مراکز آموزشی “پاریز” که همشیره “پاریس” است را به نام او گرداند.