ای تیزپای دهر!
لحظهای درنگ
درین آوارها
که بیرحمانه به
رؤیاهای دیروز
دهنکجی میکنند!
ای پیک!
مبهوتی ازین پایان؟!
نمیبینی نشان از
نامههای عاشقان دیگر؟!
صدای خندههای کودکانه؛
با کدامین نقشهی زهرین
به یغما رفت؟
پیام ضجه و داغ دل زن را
چرا یارای آتشبسِ بازی هایِ خونین نیست؟
به جای زرّ وُ سیم وُ سنگِ این میدان
نمی شد قرص نانی، مرهمی، میبود!؟
و آیا میشود
روزی
تو را
بی
توبرهای چرکین تصور کرد!
وَ دیوان خطاکاری انسان بست !
دوباره نسترنها را به زیر آسمانها بُرد،
سوار بر رخشِ برقآسا
پیام شادمانی بر زمین گُسترد!