ساده بر زبان جاری میشد:
«قهر تا روز قیامت»
و من
در فصل باژگونی سپیدی
از برف تا شکوفه
از قیامت
بازگشته ام
تا
امانتی را بازپس گیرم.
در دایرهی بی رنگی ِ
تمام آنچه روزی حیاتی مینمود
و اینک
تنها رایحهی ندامتش برجاست!
در جست و جوی دستانی که روزی
از سر واهمه
یا غرور
یا مغروق در حیائی سنّتی
رها شدهاند.
و قلبی که
در زیر نارونِ آخرین قرار
مدفون گشت.
پنجرهها را بگشائید.
شاید هنوز
چشمانی در پس خاطرات
به انتظار نشسته باشند.
نگوئید
دیر بازگشتهای!
من!
تا آخرین ایستگاه
آوازهایمان را زمزمه میکنم
من!
تا آخرین ایستگاه
ردّ پاها را
خواهم گرفت!